سبک تر از بال یک پرنده آبی

واقعا هیچ احساسی نمیتونه جای احساس موقع خوندن یه کتاب خوب رو بگیره. حتی دیدن یه انیمه خوب هم نمیتونه.

وقتی شروع می کنی به خوندن، آروم آروم آروم درونش ذوب میشی، لابه لای صفحاتش حل میشی. یه کم بعد، فراموش می کنی که میخوای نفس بکشی. فراموش می کنی چطور صفحه ها رو ورق بزنی. اسمت رو، حتی اسم حروف و زبانی که داری کتاب رو بهش می خونی فراموش میکنی. 

تا اینکه به یه جایی میرسی که دیگه نمیتونی تحمل کنی. باید کتابو بذاری زمین و سعی کنی نفس کشیدن رو به یاد بیاری. بخوای بلند شی و پرواز کنی، یک احساس آبی رنگ و زیبا درونت بال می زند که مجبورت میکند تکان بخوری.

حس میکنی که از....بال های آن پرنده آبی هم سبک تری.

 

 

 

 

تلخ و اعصاب خرد کن نوشت:احساس شگفت انگیزیه، خوندنشون. کتاب ها رو میگم. ولی نوشتنشون درد داره. نه یه درد لذت بخش، واقعا درد داره. از همون دردایی که ذهن انسان ذاتا ازش فراریه، و مشکل اینه که نمیتونی فریاد بکشی. فقط مجبوری کلمه ها رو از هزارمین تا اولی، هفت تا هفت بشماری.

درد داره، مخصوصا وقتایی که نمیتونی یا نمیخوای بنویسی.

قسمت 82 ناروتو شیپودن، یک دلیل برای اضافه کردن آن به لیستتان

اپیزود 82ناروتو شیپودن، یا همون فصل چهار قسمت 11، شاهکار بود. یه شاهکار عجیب، از همه نظر. داستان، نور و رنگ، انیمیت و...

تصمیم گرفتم قلم(کیبورد؟) به دست بگیرم و حتی شده یه چیز غیر داستانی، یعنی نقد(بیشتر تعریف) این اپیزود رو بنویسم. خیلی از چیزهایی که اینجا مینویسم، ترجمه شده یه سری سایت هاست که فیلتر شدن و یا صرفا نقطه نظر خودمه. و البته، دارای اسپویل هست. اگه هم میخواید بخونید، سعی کنید اسما رو یاد نگیرید.

نه..این چیزی نبود که میخواستم بنویسم

صبح زود باید بیدار بشم، صبحونه رو آماده کنم، سوار مترو بشم، برم مدرسه و با یکعالمه دانش آموز خوب و بد، جالب و رو مخ، عجیب و عادی سر و کله بزنم و سعی کنم بهشون توضیح بدم چرا یاد گرفتن معنی شعرهای مولانا لازمه. یا اینکه ردیف و نهاد و مفعول و فعل های اسنادی چه تاثیری رو زندگیمون دارن. 

ده دقیقه مونده به آخر زنگ بهشون بگم برای نمره مستمرشون باید یه کتاب دلخواه انتخاب کنن و دربارش یه تحقیق 5 صفحه ای بنویسن...و با غرغر هاشون روبه رو بشم. البته، برق چشمای یکی دو نفر از بچه ها از چشمم دور نمی مونه.

زنگای تفریح در سکوت یه گوشه حیاط بشینم، نه داخل دفتر معلما، و به فکر فرو برم. شاید یه دانش آموز پاول مانندی باشه که بیاد ازم یه سوالی بپرسه و منم براش بشم آنی شرلی.(بهتر بگم...یه چیزی شبیه آنی شرلی.)

با خستگی، با کیف پر از ورقه امتحانی دوباره میرم توی مترو و به حرفهای مردم گوش میدم. همزمان شماره خونه رو میگیرم. مامانم جواب میده. ازش حال رها و سعیدو میپرسم...

این ایستگاه باید پیاده شم. از پله ها میام بالا و نور آفتاب میخوره توی چشمم. تا خونه راه زیادی نیست. پیاده میرم. جلو در کتابفروشی می ایستم. یه نگاه به کتابا میکنم، یه نگاه به موجودی حسابم. آخر سر تصمیم میگیرم تا سر برج رو با کتابخونه زنده بمونم.

میرم خونه، نهار درست میکنم، ورقه هامو تصحیح می کنم، یه نگاه به برنامم میکنم. امروز کلاس زبان ندارم. دانش آموزه گفته نمیاد، منم که از خدامه.

لپتاپو روشن می کنم...اول یه صفحه ورد نصفه کاره رو باز می کنم. «فصل شونزدهم»

از کجا میدونم که نصفه کارست؟ خب...راحت میشه یه صفحه ورد که منتظر نوشته شدنه رو از یه صفحه ورد کامل و پرغرور تشخیص داد. اینیکی از اون نصفه هاست.

از اینکه استاد بلد نبود پاسخ سوالات را واضح بدهد دلخور می شد. ولی در این مورد، پاسخ کاملا مفهوم بود.

چند دقیقه زل می زنم به آخرین خطی که نوشتم. بارها و بارها میخوانمش. آنقدر که برایم بی معنی می شود. بی آنکه بفهمم، یک ساعت گذشته. آهی می کشم. خودم هم میدانم که یک زن عاقل و بالغ سی و چهار ساله نباید مثل یک بچه 14 ساله تازه به رویا رسیده رفتار کند. چیزهایی هست که باید برای نگه داشتن همه چیز....خوب نگه داشتن همه چیز انجام بدهم. باید حواسم را بیشتر جمع کنم و به زندگی و دنیا برگردم...

نه!نه! سرم را تکان میدهم. بیخیال صفحه ورد نصفه کاره و کلمات چرت و پرت توی مغزم میشوم و یک صفحه ورد کاملا جدید باز می کنم. صفحه های خالی از صفحه های نصفه به مراتب قابل تحمل ترند. هنوز لکه دار و زشت نشده اند. هنوز میتوانی شکلشان بدهی...هنوز میتوانی از نو شروع کنی. یک زنگ انشای کامل را وقت داری....

 

 

«او» وارد اتاق می شود. لبخند میزنم، لپتاپ را میبندم و کنار میگذارم. از روزش می پرسم، از روزش می گوید. میپرسم نهار خورده؟ میگوید آره...ولی آره گرسنه است. بالاخره باید هم بفهمم کی آره هایش سیرند و کی گرسنه. کی مزه پیتزا می دهند، کی فلافل.

همانطور که غذا را می گذارم توی مایکروفر، از پنجره بیرون را نگاه می کنم. هوا تاریک شده. باید شام را حاضر کنم. همین که از سلامت و امنیت غذا روی گاز مطمئن می شوم، میخواهم بروم سراغ لپتاپ که دیانا زنگ میزند. نمی شود جوابش را ندهم. تلفن های قبلیش را هم پیچانده ام.

تا به خودم می آیم، با شکم پر، چهره آرام و ذهن خسته، خودم را لای تاریکی و پتو پیچیده ام و بدون حرکت، حتی یک سانتی متر حرکت، روی تخت خوابیده ام و به نقطه ای در سقف خیره شده ام. همان نقطه ای که بیست و دو سال پیش به آن خیره شده بودم، ولی در سقف خانه ای متفاوت. همان نقطه و همان سقف سفیدی که باعث شد آن برق خاص توی ذهنم بدرخشد. آن کلمات خاص توی ذهنم رژه بروند.

زنگی توی مغزم به صدا در میآید.

زنگ طولانی، آزار دهنده و دردناک.

زنگ انشا تمام شد.

 

 

 

این چیزی نبود که میخواستم بنویسم.

راستی...این چیزی نبود که میخواستم بنویسم.

هرگز هرگز...نمی خواهم این هیچ جایی، روی هیچ کاغذی نوشته شود. نمی خواهم روی کاغذ هستی و جهان ثبت شود. 

نمیخواهم در طول بیست سال....بزرگ نشوم. تغییر نکنم...همین منی بمانم که مانده ام.

اصلا...این چیزی نبود که میخواستم بنویسم.

نمیدانم چه میخواهم بنویسم. نه که نتوانم. نمیدانم. من میتوانم هرچیزی را بنویسم. هرچیزی...به جز فصل شانزدهم را. من میتوانم هزاران زندگی برای خودم بنویسم. هزاران زندگی برای دیگران بنویسم.

اما نمی توانم قبل از خوردن زنگ، فصل شانزدهم را تمام کنم.

اینتر

بک اسپیش

اینتر

بک اسپیس

اینتر

بک اسپیس

مدام این را در صفحه تکرار می کنم.

نمیدانم...نمیتوانم....نمیخواهم

فعل های منفی لعنتی

نمیدانم میخواهم چه بگویم. میخواهم بگویم باید بیشتر تلاش کنم؟ میخواهم بگویم تسلیم نمی شوم؟ میخواهم بگویم این رویای من است؟

نمیگویم.

این رویای من نیست.

بود..ولی الان نیست.

دیگر نمیدانم باید چه کار کنم.

کار دیگر....کارهای دیگر...

من تسلیم شدم.

من اینجا تسلیم شدم.

دیگر پرواز نمی کنم.

 

 

اصلا قرار نبود این شود. نباید این میشد. میخواستم آهنگ بلو برد را بگذارم با کاور خودم. همه آن جملات قشنگ درباره رفتن به سوی آسمان آبی آبی آبی...همه آن مصرع ها درباره باز کردن بالها و پرواز...

ولی در عوض..درباره ناتوانی کلمه ها میشنوم. درباره دردی که به قلبم میخنده. 

اگه میتونستم پرواز کنم....هرگز برنمیگشتم...

اگه میتونستم...

واقعا کلمه های ناتوانن...ولی خیلی زیبان. مگه نه؟

+مدام صفحه رو رفرش می کنم که شاید یکی تصمیم بگیره یه نظری برام بذاره...حتی از اون نظرای گانباره(تو میتونی) گونه هم قبوله.

++نکنه یکی تو وجودم کیوبی ای...چیزی گذاشته؟

الان فقط یکی مثل ناروتو میخوام که بیاد بگه من حالتو می فهمم میدونی؟ منم مثل توئم میدونی؟ بعد بذاره هرچقدر دلم میخواد کتکش بزنم و حالم که خوب شد یه نصفه لبخندی بزنه بگه ه..لن. و از حال بره.

من در گذر زمان!

بزرگترین دغدغه من، ساعت 11 : چرا این پتو انقدر گرم و نرمه؟

بزرگترین دغدغه من، ساعت 11:30:چرا این کلاس عربی انقدر بدردنخوره

بزرگترین دغدغه من، ساعت 12:چرا این ساسوکه انقدر لوس و ننره؟

بزرگترین دغدغه من، ساعت 12:30:چرا گوشی تو مدرسه ممنوعه، ولی مدرسه تو گوشی نه!

بزرگترین دغدغه من، ساعت 1: چرا کرونا انقدر باکاست؟ چرا...آخه چرا استان ما باید سفید باشه؟ چرااااااااااااااا باید مجبور باشم در عرض یه هفته ناروتو شیپودن رو تموم کنم چون مدرسه ها احتمالا باز میشه

بزرگترین دغدغه من بقیه روز: مرگ درد داره یا نه؟ به نظر خیلی شیرین میاد!

مثل اینکه دنیا زیادم یه انیمه شونن نیست!

از بی عدالتی های دنیا، میشه به این اشاره کرد که هرچی بیشتر درس میخونی و تلاش میکنی، لیست کارات دراز تر میشه :|

 

سیزده دلیل برای اینکه...

می خواهم خانه مادربزرگم را بخرم.

۱.هم کوچک است هم جادار. 

۲.اگر بخواهی به خانواده است نزدیک باشی، می روی توی هال.اگر خواستی تنها باشی میروی توی اتاقی که از انیکی اتاق دورتر است.

۳.اشپزخانه اش کوچک است.راحت می‌شود ظرف ها را جمع کرد از سر سفره.

۴. یکجور حس خوابالو گونه و نرمالو و گرمالودارد.

۵.همسایه هایش مثل همسایه های قدیمی اند.

۶.ما عوض شدیم. مامان، بابا، باران، من، همه عوض شدیم. خانه مان، وسایلمان، مدرسه مان، بارها عوض شدند. ولی مادربزرگ و خانه اش همانطور باقی ماندند. من وقتهایی که چیز های دنیا عوض می شود را دوست ندارم. 

۸. یک جای پرت و بیابون گونه ای پشت خانه شان است که دو تا ساختمان از وقتی من اینقده (حدودا اینقده :)) بودم داشته می شده و هنوز هم تمام نشده. زمستون که برف میاد، بعضیا میرن اونجا اسکی! و جون میده برای...برای خیلی چیزا.

۹.سرعت باد توی کوچه شون چند برابر جاهای دیگست، طوری که تو یه روز اروم و افتابی، ممکنه باد ببردت.

۱۰.به «اون پارکه» نزدیکه.

۱۱.رنگ خونه...یه قرمز ملایمه. نه جیغ مثل گل رز و این جور حرفا، نه تیره مثل دکور دورهمی. یه قرمز ملایم قاطی سفید و زرد.

۱۲.وقتی کل شب از دل درد نخوابیدی و صبح به همین دلیل نمی تونی بری مدرسه و به جایش باید بری توی اون «خونه»، وقتی بغل بخاری بخوابی، به شکل اعجاب انگیزی در دردت خوب میشه.

۱۳.بوی خوبی میده.

 

in which i became a sakura haruno

از حقایق جهان میشه به این اشاره کرد که من، هلن پراسپرو، هرگز نمی تونم از لحاظ مثل تراکتور کار کردن و ژاپنی رفتار کردن به مامان برسم. حالا هرچقدر هم که با چوب نودل بخورم و آهنگ های ژاپنی حفظ کنم، اون می تونه با چهار ساعت از زندگیش همه تلاش های منو مسخره کنه. چهار ساعتی که توش غذا و سالاد درست کنه، یه کلاس دو ساعته آنلاین بذاره، و با رو مخ ترین موجود زنده دنیا سر حقوقش بحث کنه و خونه و آشپزخونه رو تمیز کنه.

دقیقا حس یه گنینی رو دارم که با یه هوکاگه میره ماموریت و به جای کمک کردن فقط تو دست و پاشه...می فهمید چی میگم؟

مدیر دوبلاژ، مهرداد رئیسی!

- وای آجی...حدس بزن چی فهمیدم؟

 * چی فهمیدی؟

- دقت کردی...دوبلور کاکاشی سنسه و آقا رضا تو مهارت های زندگی یکین؟

 *_* *_* *_* *_* *_* *_*

 

از انیمه هایی که دوبله غیر ژاپنیشو نگاه کردم، ناروتو بود. به جز اون، یه بار سعی کردم آبشار سرنوشت رو ببینم که خوشم نیومد از دوبله فارسیش، ولی دث نوت  و نوگیم نو لایف رو اجبارا انگلیسی دیدم و نبض رویش(باراکامون) هم که از تلوزیون پخش شد خییییلی دوبله فارسیش بهتر بود.

ولی ناروتو...واقعا یه چیز دیگست. دوبله عجیبی داره اصلا. 

به دلیل کثرت شخصیت ها توی ناروتوی 720 قسمتی، بعضی از صدابازیگرا مجبور شدن چند تا شخصیت رو بازی کنن(که تقریبا نصف شخصیت های دختر رو یه نفر داره میگه :| ) و ویلین های داستانم ته چهره صداهای مشابهی دارن. ولی...ولی انقدر دقیق و ظریف و قشنگ کار شده که راحت میشه بدون نگاه کردم به مانیتور فهمید کی داره چی میگه. انقدر این صداپیشه ها حرفه ای و خوبن که آدم حض می بره. حتی تیکه کلام های ناروتو تو نسخه ژاپنی( مثلا dattebayo:که تو زبان ژاپنی میشه آخر جمله رو با یه لحن خاص یا یه عبارت تموم کرد که یه جورایی معرف شخصیته. این داته بایو چون قابل ترجمه نبود، و من خودمم دقیقا نفهمیدم معنیش چیه، تو نسخه انگلیسی ترجمه شده بود blieve it و تو فارسی به شکل های مختلف) مثلا میگفت :بفهم! نفهم! که خیلی جالب بود. یا مثلا اوجاجی سوناده(همین بود دیگه؟) رو ترجمه کرده بودن ننه بزرگ سوناده :)

دیگه اینکه، حس شونن گونه و «من تلاش میکنم» ناروتو رو خیلی خوب تونسته بودن در بیارن. من همیشه فکر می کردم به هیچ زبانی به جز ژاپنی نیمشه این حس رو در آورد.

 

همینطور که امروز تو این فکرا بودم، یهو یه مطلبی تو نت دیدم که تایید شدن خبر فوت کیجی فوجیوارا، که بیشتر اوتاکو ها با دوبله هیوز تو کیمیاگر تمام فلزی میشناختنش. کلی آدم اومده بودن پایین خبر ابراز ناراحتی کرده بودن.

 

هیمن اعصابم رو خورد کرد. اینکه دقیقا چرا...در حالیکه دوبله عملا به دلیل اومدن زیرنویس داره حذف میشه از خیلی کشورها، دوبلورهای انگلیسی و ژاپنی زبان تازه دارن معروف تر میشن. طوری که من کم کم پنج تا صدابازیگر و نقشاشون رو از حفظم(ژاپنی) ولی حتی نمی دونم دوبلور ناروتو یا کاکاشی سنسه یا شخصیت های دیگه که انقدر تحسینشون میکنم کین...(فارسی)

اعصابم حتی بیشتر خورد شد وقتی دیدم دوبلور ادوارد الریک واسه خودش یه صفحه ویکی پدیای فارسی داره ولی مثلا امیرعطرچی نه. 

خیلی وقتا میشد تو شبکه نمایش یه فیلمی میبینم میگم اه نگاه کن...این دوبلور هری بوده مثلا!

به همین دلیل...گفتم چند تا لینک و نکته جالب که وسط این گشت و گذارام پیدا کردم برای شما هم به اشتراک بذارم کع اگه خواستید برید ببینید...و من خودم خیلی خاطره برام زنده شد مثلا با :

این

و از طریق همین کلیپ رفتم سراغ صفحه ویکی پدیای مریم شیرزاد که من خودم با نقش هرمیون تو چهار قسمت آخر هری پاتر، آنی شرلی و سارا استنلی قصه های جزیره، والبته ساکورا و نصف شخصیت های مونث تاروتو(!) میشناختمش.

سیما رستگاران که صفحه ویکی پدیا نداشت و نقش ناروتوی کودک رو بازی کرده بود و در داستان اسباب بازی ها هم مثل اینکه نقش داشته(به شخصه خیلی دوبلورهای خانمی که نقش مذکر بازی میکنم رو تحسین میکنم. توجه کردید که تقلید کردن صداشونم چقدر سخته؟ مثل صداپیشه ادوارد الریک و هانجی زو)

امیر عطرچی، صداپیشه جواهری در قصر، جومونگ، عصر یخبندان دو و البته نقش کاکاشی(ناروتو) و آقارضا(!)(مهارت های زندگی) رو داشته.مثل اینکه یه آموزشگاه دوبله هم داره و مدیر دوبلاژ بوده در فیلم صبح خاکستر.

 

خب...اینا دوبلورهایی بودن که خودم خیلی دوستشون داشتم.(تو ناروتو!) شما هم اگه دوبلور خاصی رو داشتید، به من هم بگید تا برم پیداش کنم و بشناسمش و از این جهالت در بیام.

پ.ن:شرم آوره که حتی یه سایت درست و درمون نیست واسه دوبلور های صدا و سیما حتی! با نقشاشون. خیلی حیفن واقعا. کارشون از بازیگرا هم سخت تره!

پ.ن2:اعتراف کنیم هممون یه بارم که شده اون عنوانو اول یه کارتونی شنیدیم! :)

نفس نفس زنان می نویسم + اه نگاه کن....آدم ژاپنـــــــی!

اول:

دقیقا حس معتادیو دارم که ترک میکنه و دوباره، این بار بدتر به دام اعتیاد گرفتار میشه...ولی دیگه مواد نداره :((فکر کنم این جمله رو تو یه پست دیگم گفته بودم نه؟)

گریز به سوی کتاب هم تموم شد...یهو به خودم اومدم دیدم گردونه تموم شده و من دیگه نمیتونیم فرار کنم. برای همین سر جام وایسادم و به دوردست خیره شدم که کلی کتاب دیگه منتظرم بودن تا به طرفشون بدوم. از اونطرف، پشت سرم زندگی داشت بهم چشمک میزد. برعکس اون جمله قشنگ «ادبیات گریزی است به سوی زندگی» من عملا داشتم از زندگی فرار می کردم. 

کتاب خوندن بی حسم میکرد...لمس شده بودم طوری که لازم نبود به اورسینه نصفه کاره، امتحانات در حال نزدیک شدن، درس های نخونده، زبان رها کرده و.. فکر کنم. این وسطا هم هی حرفای مهران مدیری رو در باب کتاب خوندن و فوایدش می شنیدم و می گفتم:«خب...من که دارم کتاب میخونم دارم کار مفیدی میکنم دیگه مگه نه؟ ارزش وقتم رو داره مگه نه؟» و همین باعث میشد آروم بشم.

بعد از بیست و پنج و نیم تا کتاب خوندن(یکی از کتابهای موراکامی نصفه موند) و به نصف رسوندن چالش گودریدز، میخوام اعتراف کنم.

اعتراف کنم که هیچ چیز....هیچ چیز رو به اندازه کتاب خوندن دوست ندارم.

اعتراف کنم که واقعا تنها دوستی که در هر زمانی میشه بهش روی آورد کتابه. حتی انیمه هم نیست.

اعتراف کنم که وقتی کتاب میخوندم، واقعا ازشون لذت می بردم. دوباره اون حس غرق شدن بین کلمات و صفحات و احساسات و رفتارها رو داشتم. 

اعتراف کنم که کتاب نوشتن بدون کتاب خوندن غیرممکنه و اگه مغز نویسنده باک باشه، باید هر ازچندگاهی توش سوخت بریزی تا یادت بیاد کتاب خوندن چطوریه. که کسایی که دارن کتابتو میخونن، متوجه کلمات زیبا و دلنشینت نمیشن. اصلا نمی فهمن کی ضمیر به کار بردی و کی اینتر زدی. اصلا توجه نمی کنن به توصیفات دقیقت از مکان ها واشخاص. کسایی که کتابت رو میخونن فقط متوجه روح کتاب میشن.

اعتراف کنم که یادم اومد داستان چیه. یادم رفته بود. واقعا یادم رفته بود داستان فقط یه روایت از زندگی هاست. باید یذاری زندگی ها حرکت کنن، روی همدیگه بلغزن، با هم ترکیب بشن، همدیگه رو نابود کنن...باید بذاری تو دنیایی که براشون خلق کردی راه خودشونو پیدا کنن.

اعتراف کنم که خیلی چیزها یاد گرفت. درباره خونه، خانواده، عشق، نوجوانی، وطن،مرگ، والدین، سیاهی، دروغ، حقیقت و...کتاب. بیشتر از همه درباره کتابها یاد گرفتم.

پس...ممنون بابت این زمان سحر آمیز...کامی-ساما :)

(مقایسه شود با این پست!)

 

دوم:

از لذت های دنیا اینه که نصفه شب، وقتی خودتو خواهرت خوابتون نمیبره، پاورچین پاورچین بری هندزفری مادر رو از زیر دستش کش بری و با در بسته تا ساعت چهار و نیم ناروتو(به قول باران زاهد الکی) نگاه کنی. ساعت خواب کودک هم برود به..بهشت.

از رنج های دنیا این است که بدانی همچین شبی هرگز تکرار نمی شود. چون یا اینترنت قطع است، یا فیلیمو بسته، یا تو خوابی، یا خواهر.

اما لذتی بزرگتر از این در دنیا این است که نصفه شب، بارانت بپرسد:آبجی...یه جایی تو توکیو بگو. و تا صبح یک سفر google earth گونه به توکیو بروید و برگردید.

 

سوم:

- ماریا ماریا...اگه گفتی چی شده؟

+چی؟

- آرک در جست و جوی سوناده (ناروتو) رو تموم کردم.

+ نگوووووو! تو دیگه کی هستی بابا!$_$

 

 

چهارم(در ادامه دوم):

بخشی از مکالمات من و باران:

-آبجی نگاه کن...موتور سیکلت

+اهههه چه ماشینایی دارن

- نیگا نیگا...اونجا نوشته رامن فروشی...چه صندلیایی

+(اشک در چشم) باران...

-چیه آبجی؟

+(بغض) این برج توکیوئه یا دارم خواب می بینم؟ 

 

پنجم:

از مکالمات یک سادیسمی

- ماریا...

+نه..

-ماریا...

-ادامه نده

+(چشم های پر خون و لبخند شیطانی) توکیو غول...

-میدونم میدونم

+1000 منهای هفت..

- :|

+ 103 تا از استخوناشو شکوند.

- :|

-هلن؟

عاشقشم!

 

حکایت خونبار، اثردسانکا ماکسیموویچ

در دهکده ای

در سرزمین کوهستانی بالکان

در طی یک روز

گروهی کودک

شهید شدند

همه در یک سال زاده شدند

همه به یک مدرسه رفته بودند

همه در جشنهای یکسانی شرکت کرده بودند

همه یک جور واکسن زده بودند

و همه در یک روز مردند

و پنجاه و پنج دقیقه

پیش از آن لحظه شوم

آن کودکان

پشت میزشان نشسته بودند

سرگرم حل کردن مسئله ای سخت

یک مسافر باید با چه سرعتی قدم بردارد 

تا برسد به آن شهر

مشتی رویای یکسان

وراز های یکسان

راز عشق و عشق به میهن

در ته جیب هایشان پنهان بود

و همگی می پنداشتند

تا پایان جهان وقت دارند

که زیر سقف آسمان بدوند

و مسائل جهان را حل کنند

بچه ها صف به صف

و دست در دست

از کلاس بیرون آمدند

و مظلومانه

از آخرین کلاس درسشان

به سوی جوخه اعدام رفتند

گویی مرگ معنایی نداشت.

و معنایی نداشت.

 

برگرفته از «وزارت درد»

~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
Designed By Erfan Powered by Bayan