گریزی به سوی کتاب(6)

قبل از اینکه شروع کنم یه چیزی بگم...

اگه با این طومارهای گریزان دارم اذیتتون میکنم، یا حوصلتون سر میره واقعا متاسفم. این یادداشت ها رو بیشتر برای خود آینده ام میذارم، پس اگه از خوندنشون چشم درد میگیرید و از نخوندنشون وجدان درد، خودتون رو اذیت نکنید. هر کدوم از بخش های پست هام، میتونن یه پست جدا گونه بشن. مثلا دروغ های کوچک و بزرگ میتونست یه پست بشه با مفهوم «دروغ» یا تاوان میتونست  یه پست بشه با عنوان «سرنوشت.». پس برای اینکه وقتتون تلف نشه و از این نوشته ها استفاده کنین، کنار اسم کتاب و پیشنهاد خوندن یا نخوندن، یکی دو کلمه مینویسم که مفهوم و هسته کتاب بوده. اگه علاقه داشتین، بقیشو بخونین.

 

 

قصه سیزدهم(+)(دوقلوها.خواهر و برادر)

اگه اسم روی جلد رو نمیدیدم، فکر می کردم یکی از خواهرای برونته کتاب رو نوشته. جو و ماجرای داستان، مثل ترکیبی از بلندی های بادگیر و جین ایر بود، البته نمی دونم چرا آخرش به اون شکل «همه در نهایت ازدواج می کنند» جین آستینی تموم شد! حتی مکان داستان هم یکی بود:یورکشایر!

توی داستان هم بارها با جین ایر اشاره شده بود...و نشون میداد نویسنده یا خودش خیلی تحت تاثیر اون بوده، یا شخصیتا تحت تاثیرش بودن.

به هر حال...ماجرا، ماجرای دوقلوهاست. دوقلوهایی بدون یک قل دیگه. شخصیت اصلی و راوی، دختر جووونیی به اسم مارگارته که خواهر دوقلوش از وقتی بدنیا اومدن میمیره، و به یه شکلی، زندگیش با شخصیت دیگه گره میخوره. ویدا وینتر، نویسنده مشهور و پیری که تقریبا بیست تا بیوگرافی ازش تو مجلات مختلف هست و هیچکس زندگی واقعیش رو نمیدونه، از مارگارت میخواد شخصیت اصلی داستان زندگیش رو بنویسه.

نکته ای که ازش گرفتم...راستش انگار ناخودآگاه مفهوم عشقو داشت میگفت. عشق بین باغبان پیر و خانم، عشق بین دکتر و هستر، عشق بین دوقلوها...هرکدوم یه جور عشق متفاوتن. 

بیشتر از همه، عشق و رابطه ای که دوقلوهای مارچ و لی داشتن برام جالب بودن. عاشقانه دوست داشتن...بدونش احساس ناقص بودن کردن. اینکه مارگارت مردم رو مثل قل هایی میدید که قل دیگه شون رو گم کردن و ناقصن...یه جورایی حس نام تو رو برام زنده کرد ولی خواهرانه.

 

یکی از ما دروغ می گوید(-)(مفهومی نداشت!)

طوری که همه می گفتن آخرش خیلی بد بود فکر کردم اولش خیلی خوب بود...ولی از من بشنوید اولش هم چنگی به دل نمی زد. شخصیت هاش بیشتر تیپ بودن تا شخصیت. دختر باهوشی که یه کار اشتباه میکنه، پسر مجرم جذاب با یه گذشته سخت، دختر نازک نارنجی و چسبیده به عشقش، و بدتر از همه...کوپر! همون پسر جذاب و ورزشکاری که...اسپویل نمیکنم. کلیشه ای کلیشه ای....یه ذره قابل تحمل تر از اینا ولی...

بهترین و کارشده ترین شخصیت سایمون بود.

و در آخر هم نفهمیدیم کدام یک از شما دروغ می گویید :|

وزارت درد(++++)(خانه. میهن)

چی میشه اگه یک روز به خودمون بیایم و ببینیم جایی به اسم خونه برامون نمونده؟ اسم کشورمون رو توی نقشه نشه پیدا کرد، و هم همزان ها و خانوادمون، کسایی که خاطرات مشترکی باهاشون داشتیم تو کل دنیا پخش و پلا بشن؟

این کتاب درباره همین بود. مفهوم «خانه». 

بیشترین ارتباطی که تاحالا با یوگوسلاوی سابق داشتم، فقط در حد اسم و فامیل بود وقتی دنبال کشور با ی می گشتم...تاحالا بهش فکر نکرده بودم که یوگوسلاوی «سابق» دقیقا چه معنایی داره. این کتاب درباره زندگی زنی بود که کشورش به سه قسمت بوسنی، کرواسی و صربستان تقسیم شده و خودش داره تو هلند، ادبیات اسلاو درس میده. شاگردهاش هم که فقط واسه یه مدرک اومدن دانشگاه، وضع خودشو دارن. 

این خانوم تصمیم می گیره به جای تدریس ادبیات، کاری راه اندازه کنه به اسم یوگونوستالژی. خاطراتی از میهن نابود شده.

*نکته کلی کتاب، گمشدگی بود. به جایی تعلق نداشتن، پا در هوا بودن. شخصیتی که نمی دونست از کجا اومده، پس نمیدونه به کجا میخواد بره. جاموندن از دنیا، مکان و زمان. مهاجرهایی که جنگ همین دیروزشون بوده، در برابر مردمی که مهاجرت نکردن، و جنگ براشون مثل یه تاریخ دلخراشه. 

شاید اگه یه آمریکایی، یا یه شهروند جهان اولی این کتاب رو بخونه، اون حسی رو که یه جهان سومی، غمگین از وطن، متنفر از وطن و دلسوز و دلتنگ وطن داره رو نتونه درک کنه.

موسیقی نخراشیده و خشن جنگ، با نت هایی از جنس انسان که به تنهایی طنین و آوا های مختلفی دارن، آوای خسته، درمانده، متنفر، بی رحم، ترسیده، در این جمله خلاصه شده بود:

چیزی به اسم ترحم وجود ندارد. چیزی به عنوان دلسوزی و شفقت وجود ندارد. فقط فراموشی در کار است. فقط تحقیر و درد خاطرات بی انتها...کشتار های جمعی و نابودی، شفقت میان ما کمیاب تر از آن است که برای چنین چیزهایی خرج شود.

در طول کتاب، مدام به کیمیاگر تمام فلزی 2003 فکر می کردم. خیلی از حرفهای نویسنده منو یاد اد و آل مینداخت. اینکه دیگه خونه ای برای برگشتن ندارن. دردناکه نه؟ اینکه جایی نباشه که بتونی بعد از سختی و درد کشیدن، بعد جنگیدن با گناهان کبیره، بعد نجات دادن دنیا بهش برگردی. البته، وضعیت اد و آل به مراتب از شخصیت اصلی این کتاب...و صد ها کتاب در دنیای سه بعدی، بهتر بود. 

 یکی از شخصیت ها، آخر داستان دچار بیماری شده بود به اسم گسستگی که یه آدم سری کارها رو میکنه، در حالت خودآگاهش و بعد یه مدت کلا یادش میره چه کارهایی کرده و به خود عادیش برمی گرده. یه چیزی مثل وضعیت آل آخر 2003. چیزی که از خودت میشناسی، با چیزی که دیگران ازت میشناسن فرق می کنه. یه خلایی حس میکنی، و به حایی میرسی که نمی دونی خودت چی هستی.

خوندن کتاب به دلیل یه سری اصطلاحات و نام ها سخته، ولی فقط اولشه و به دلیل فضاسازی، و مفاهیم عجیبی که داره توصیه میکنم دو بار بخونیدش. مخصوصا دو بخشش. یکی اواخر بخش چهارم، که حکم تقابل شخصیت ها و روبهرویی دانته و اد، یا اد و ایزومی رو داشت، و یکی آخر آخر کتاب. نفرین هایی به افرادی خاص، که بیشتر به نظر می اومد خطاب به «مردم ما» باشه.

گریزی به سوی کتاب (5)

الان این طوماره میبینید و میگید بابا بیخیال... چی کار داری میکنی با خودت شیش تا شیش تا کتاب میخونی؟

ولی در کمال شرم و ناراحتی دوروزه هیچی نخوندم :( و اینها همه قدیماییه که مونده تو آرشیوم و حس معتادیو دارم که بهش مواد نرسیده قشنگ. دوروز مشق نوشتم، آرک مسابقه جونین(؟) ناروتو رو تموم کردم بالاخره(اشک در چشمش حلقه میزند) و شروع کردم دیدم توکیو غول.

و ای دوستان گرامی....از من به شما نصیحت هنگام پاییز حتی وقتی هوا گرم و ناز و گوگول و معصوم به نظر می رسه، دارید میرید تو حیاط مدرسه با خودتون ژاکت ببرید.

 چرا؟ چون:

اگه نبرید، سرما میخورید

اگه سرما بخورید، میمونید خونه

بمونید خونه، حوصلتون سر میره

حوصلتون سر بره، میگید خب بریم ببینیم این آکادمی قهمرانی چیه که انقدر ازش تعریف میکنن؟

رفتیید دیدید،  سریع تمومش می کنید.

تمومش کردید، میرید فصل چهار رو آنگوینگ آغاز می کنید.

و هر آغازی پایانی داره.

و موقع قسمت 25 ام و آخر، مجبورید از حرص و بین دوراهی کتاب-مانگا موندن خودتونو بکوبید به در و دیوار.

خودتونو که بکوبید به در و دیوار، میمیرید(همه چی به همین ختم میشه ^^)

پس ژاکت بپوشید، که نمیرید.

 

راهنمای مردن با گیاهان دارویی(عطیه عطارزاده)(++++)

زیاد طولانی نبود، و خیلی قشنگ بود. خیلی خیلی. درباره دختری که از پنج سالگی نابینا بوده و با مادرش توی یه خونه ویلایی تو تهران، تو انزوا زندگی میکنن. کارشونم درست کردن دارو پماد های گیاهیه. اینکه چطوری دختره با وجود نابینا بودن میتونسته اطرافشو حس کنه، نگاهی که بدنیا داشته از طریق حس و بود و مزه...جذاب بود...و توصیف داستان رو جادویی کرده بود. رویات سورئال(فراواقعی) داشت مخصوصا آخرش که شخصیت اصلی عملا داشت ب بوعلی سینا و جدش حرف میزد و ازشون راهنمایی می گرفت. 

شخصیت پردازی و چفت و بست داستان خیلی بود. مخصوصا شخصیت پردازی...نیمه اول داستان همزمان با تعریف کردن زندگی و حس شخصیت ها، کلا به شخصیت پردازی داشت می پرداخت. شاید داستان خیلی هیجان انگیزی نداشت، و مثل ناتموم برشی از زندگی دو نفر، و تموم شدنش بود.

چرا من نمی تونم درباره کتابایی که دوست داشتم بنویسم؟

بادبادک باز(++)

کتاب خوش ساخت و دغدغه مندی بود...درست. پرفروش شده بود، درست. حقیقت را میگفت، درست. مردم افغانستان به همچین صدایی نیاز داشتند، این هم درست.

ولی نمی دانم چرا...من از ته ته دل دوستش نداشتم. 

داستان یه پسر پولدار افغان بود، که پدرش تاجر بود و توی عمارت گونه ای زندگی می کردن، با دوستش حسن، که درواقع خدمتکار و همشیرش هم بوده. ماجرا سختی های حسن، عذاب وجدان اون پسر، امیر، و زندگیشون در سایه افغانستان رو میگه. امیر و پدرش یه زندگی عادی رو پشت سر میذارن، چون موقع جنگ از افغانستان فرار می کنن، و حسن و پدرش رو پشت سر میذارن که با زشتیش رو به رو بشن. اابته مسئله به همین سادگیام نیستا.

چیزی که من از بادبادک باز برداشت کردم، دقیقا اون چیزی نبوده که نویسنده احتمالا میخواسته. برای من بیشتر از اینکه سختی مردم افغانستان پررنگ باشه، تفاوت فرهنگ و هویت مهم بوده. امیر و پدرش از افغانستان میرن آمریکا. اونجا تفاوت فرهنگ ها مشخص میشه. مثالش:

اونجا مهم نیست که هزاره ای. اصلا اونجا نمی دونن هزاره یعنی چی!(هزاره یه قوم شیعه مذهبه)

اینجا آمریکاست. مردم به خاطر عشق ازدواج می کنن، ولی تو افغان هستی...اصل و نصب و خون هم مهمه.(بقیه جمله رو دقیق یادم نمیاد فقط یادمه درباره این بود که نمیشه بچه ای رو به فرزند خوندگی گرفت چون از خونت نیست و اینا)

یه مثال خیلی ملموس تر، شخصیت ژنرال بود که هر روز ساعتش رو کوک می کرد، آماده وگوش به زنگ میشد که بگن شوروی از افغانستان رفته و اونم میتونه بره یه پست دولتی بگیره و به کشورش خدمت کنه(به خیال خودش اینجوری به کشورش خدمت می کرد)

انگار...کتاب داشت بهم می گفت افغانستانی ها خودشون سرنوشتشون رو نوشتن، همینطور که ما ایرانی ها داریم می نویسیم. ما نمی جنگیم...ما نمی فهمیم...و سعی نمی کنیم بفهمیم یا تغییر ایجاد کنیم.

شخصیت اصلی عملا گفت اگه من روحیه افغانستانی رو داشتم، تسلیم میشدم میگم این دست خداست، ولی میخوام روحیه آمریکاییمو نشون بدم و تسلیم نشم.

این کتاب  بیشتر از این که حس همدردیم رو بر انگیزه، باعث شد با یه نگاه تلخ و سرد، ولی منطقی تر افغانستان، و کلا ضربه دیده ها رو ببینم.

(لطفا این حرفا رو حمل بر بی احساسی و بی توجهی به انسان ها نگیرید. من سه گانه دختران کابل رو هم خوندم، از اون هم یاد گرفتم. میدونم...همش تقصیر اونا نیست...نه...اصلاح میکنم همش تقصیر ما نیست. ولی زیاد توی سرنوشت کشورمون نقش داریم. هممون)

دروغ های کوچک بزرگ(+)

سریالش رو یه بار با خانواده سعی کردیم ببینیم، که کلا بعد یه مدت فراموش شد(خدا رو شکر البته.) کتابش خیلی بهتر بود، سریعتر هم تموم شد(یه روزمو گرفت:|)

درباره مادر و پدرهایی که به قول کتاب، وقتی بچه هاشون وارد مدرسه شدن خودشونم رفتن پشت میز نشستن شدن بچه دبستانی. با همه مشکلاتشم دست و پنجه نرم کردن.

کتابش برای فرهنگ ما خیلی قابل لمس تر بود. پایانش برای اینکه هیچ شخصیتی بدرنخور نمونه واقعا خوب عمل کرد، و هیچ علامت سوالی تو ذهنمون نذاشت. 

درباره مفهوم کتاب، شاید ما این مشکل مادر و پدر های دبستانی رو داشته باشیم تو ایران. به وضوح یادم میاد کلاس ششم که بودم، دو تا از مادرای بچه های کلاس باران، (مادرای کلاس دوم) وسط حیاط مدرسه داشتن داد و فریاد می کردن، و مدیر نمی دونست چیکار کنه واقعا. همه بچه و خانواده ها دورشون جمع شده بودن و اینا همچنان فحش های ناجور می دادن.

همیشه یه مامانی تو دوران ابتدایی من بود که مسئولیت جشن تولد و روز معلما رو با کلی حاشیه به عهده می گرفت، و گاهی یه مامان مخالف هم بودش. 

تو شهرمون، یه داستانی پخش شده بود(حقیقت داشت البته) که دو تا مادر توی پارک به خاطر تاب سواری بچه هاشون درگیر شده بودن و یکیشون کشته شده بود. بله مرده بود. :(

خلاصه اینکه، سریال بیشتر روی ماجرای دروغ تاکید داشت. اما  کتاب حرفای زیادی داشت بزنه. 

پرده جهنم (+)

مثل اینکه یه افسانه ژاپنی هست، که به شکل داستان در اومده ولی زیاد درباره اش تحقیق نکردم و مطمئن نیستم.

درباره یه نقاش دیوانه(نابغه) است که بزرگترین نقاش ژاپنه و تحت امر یک ارباب ثروتمند، که بهش میگه برام از جهنم یه پرده بکش. هیده یوشی، نقاش، پس از یه سری حرکات عجیب برای برداشتن یه طرح «دقییق» از جهنم، یه درخواست وحشتناک از ارباب میکنه تا بتونه آخرین بخش پرده رو تکمیل کنه.

گویا این مرد یه دختری هم داشته که محبوب همه مردم بوده و تنها کسی بوده که نقاش دوستش داشته.

به علاقه مندان افسانه ها توصیه میکنم، یا اگه وقت اضافه کردید بخونید. در کل، مثل یک قصه بود که خیلی کش داده شده بود. ولی من دوستش داشتم.

 

 

خیلی کیف دارد که تمام روز منتظر شوم شب شود و بعد یک نوشته مزاحم نشوید پشت در بچسبانم و لباس خانه بپوشم، تمام بالش ها را پشت سرم روی کاناپه لگذارم و چراغ برنجی دانشکده را دم دستم روشن کنم و بخوانم. بخوانم وبخوانم وبخوانم. یکی کافی نیست. من همزمان چهار تا کتاب میخوانم. همین الان دارم زنان کوچیک، اشعار کلپلینگ و تنیسون و بازار خودنمایی را میخوانم

پی من هم برم جودی ابوت رو سرمشق خودم قرار بدم، به کپه درسهای روی میزم بی توجهی کنم و بخوانم و بخوانم وبخوانم :) 

دوازده کاری که قبل از مرگم انجام بدم!

1)یه دختر داشته باشم|بزرگ کنم  اسمشو بذارم رها ^^

2)جلد آخر نغمه آتش و یخو بخونم(این یکی از محالاته البته)

3)نمازای قضامو بخونم(این هم)

4)برم توکیو(این فکر کنم خودش ده مورد داره داخلش. نودل بخورم، شکوفه های گیلاس و هانابی ببینم. از اون لباس مدرسه ایاشون بخرم، برم مانگا کافه و..)

5)همه انیمه های خوب دنیا رو ببینم(ناروتو تو صدر لیسته @_@)

6)یه کلوپ کتابخوانی راه بندازم.

7)رییس شورا بشم و یه سری تغییرات انیمه گونه بدم تو مدرسه(کایچووووو)

8)یه روز برم کتابخونه و کل روز اونجا بمونم.

9)چند جلد کتاب بنویسم...که خودم عاشقشون باشم.

10)چنــــــــــــد بسته چیپس با مزه های مختلف بخرم. اونقدر که نگران تموم شدنش نباشم و همین طور پشت سر هم باز کنم بخورم. 

11)یه مزه چیپس اختراع کنم(این خیلی خیلی مهمه)

12)یه شخصیت بسازم توی داستانم که موهاش نقره ای باشه(عقده ای شدم واقعا)

13)یه مانگا بکشم و بنویسم. حالا شده کوتاه یا بلند. با باران یا بی باران!

 

مممنون از رفیق نیمه راه و dark angle بابت دعوت 

دعوت میکنم از همههههه

 

گریزی به سوی کتاب (4) + چالش

اول نوشت:به فکر رسید همه را دعوت بکنم به همین چالش گریزی به سوی کتاب. حالا نمی خواد عین من طومار بنویسید. فقط کتاب هایی که تو این چند روز خوندید رو اینطور ریویو گونه معرفی کنید. اگه کتاب هم ندارید، برید سراغ گردونه بدون پوچ طاقچه که این هفته آخرشه.

دعوت می کنم از چارلی، پرنده، سولویگ، پرنیان سنپای، شیفته گونه، هیوا جعفری،نورا، غمی،نوبادی، آرام، لیتل پامکین و دنیز، رفیق نیمه راه، ح جیمی، استیو، عذرا، و هرکی میخونه(تو رو خدا تعارف نکنید.)

اگه تونستید لینگ پست ها رو هم کامنت کنیم که منم {دل دارم}  و میخوام بخونم ^^

 

 

تاوان(+++++++++++++++++++++++) ^_^

خیلی خیلی خوب بود. فعلا بهترین کتابی که خوندم. حتما بذارید صدر لیست خوندنی هاتون.

اصلنم دلیل اینکه میگم خوب بود این نیست که نویسندش ژاپنی بود ها! فقط...بذارید داستانو بگم

داستان از زبان پنج تا شخصیت در پنج بخش و یه موخره تعریف می شد. چی بود ماجرا؟ چهار تا بچه، که دوستشون کشته میشه و اونها تنها شاهدای ماجرا بودن. مادر دوستشون، وقتی اونا نمیتونن قیافه قاتل رو به یاد بیارن، بهشون میگه شما با کودن بودنتون قاتل دخترم هستید، و باعث میشه که زندگی اون چهار نفر کلا عوض بسه و زنجیره ای از گناه های غیرقابل جبران بوجود بیاد. 

داستان جنایی بود، ولی اجتماعی هم بود. دقیقا داشت مفهوم اینکه چیزایی که به یه بچه میگید چه تاثیری تو زندگیشون میذاره رو توصیف میکرد. تک تک احساسات و لحظات شخصیت ها رو میشد درک کرد...متنش انقدر روون بود که حتی یه بار هم به تعداد صفحه ها نگاه نکردم ببینم چقدرش مونده! وقتی کتابو تموم کردم احساس کردم واقعا نمی دونم چی بگم. 

میشه گفت عین سیزده دلیل برای اینکه بود، ولی اشتباهات و رو مخی اون رو نداشت و دلتون نمی خواست شخصیت ها رو پیدا کنید و مودبانه نصفشون کنید.(چه سیزده دلیل رو دوست داشتید چه نه این رو بخونید)

نکاتی که داشت می گفت، این بود که چطور یه اشتباه که کردی بهت برمی گرده، اینکه انسان ها با هر حرکت روی زندگی های مختلفی تاثیر میذارن و چیزایی که فکر می کنید بقیه فراموش کردن، یا فراموش کردید، میتونن زندگی هایی رو نابود کنن. 

البته یکی از شخصیت ها وقتی به آخرای داستان رسیده بود فهمیده بود که دیگه نمیتونه افسوس اشتباهاتش رو بخوره و خسته شده بود. 

یه نکته ایم که فهمیدم این بود که اگه قلبا ادم خوبی باشیم(آدم خوب...نه خدا. چون امکان نداره کسی اشتباه نکنه. فقط کافیه شیطان نباشیم) آخر سر همه چی میتونه درست بشه. اینکه پایان داستان خوب بود، دلیلش این بود که شخصیت ها کم یا زیاد سعی کردن عوض بشن، یا پشیمون بودن، به دلایل مختلف.

جالب این بود ک یکی تو کامنتا گفته بود حتمتا برید انیمه boku dake ga inamachi رو ببینید و من کلی کیف کردم که انیمه جدید یافتم. رفتم دیدم همون فراموش شده:شهری که تنها من در آن گم شده ام خودمونه :|

 

بدخواهی(+++)(malice)

یه کتاب معمایی جنایی دیگه از یه نویسنده ژاپنی، که این رو هم خیلی دوست داشتم. یکی از دلایلش این بود که مقتول یه شخصیت بود توی داستان و انگار که نزده باشه، وجودش مهم بود.

یکی از دلایل جذاب بودنش، این بود که دو شخصیت اصلی یکی نویسنده بود یکی کارآگاه. داستان هم نوبتی از زبان اینها روایت می شد. تقابل این دو تا، که هر دو ذهن پیچیده و افکار جالبی داشتن داستان رو خیلی هیجان انگیز کرده بود، و اینکه هرچیزی از یه نویسنده (درواقع دو تا شخصیت نویسنده توی داستان هست) برمیاد.

 جذابتیش این بود نقش راوی غیرقابل اطمینان(؟) خیلی توش زیاد بود و چیزی که به نظرتون یه سرنخ می رسه و میگید...خب دیگه. قاتل پیدا شد...درواقع تله است.

تازه، ماجرای اصلی این نیست که قاتل کیه. اینه که قاتل چه انگیزه ای داشته. تا صفحه آخر هم امکان نداره حدس بزنید چرا قاتل مقتول رو کشته. اینکه مقتول خوبه یا بد. 

بیشتر حرف بزنم داستان اسپویل میشه، ولی این هم خوندنش خیلی توصیه میشه.

شعریکاتور(-)

یه کتابک بود که تو هر صفحشم یه بند داشت. عین یه کتاب جوک با اسفاده از اشعار معروف بود. یه حالت meme گونه ای داشت. چندتاشون جالب بودن مثلا:

- چاه مکن بهر کسی

* چرا؟

- چون بیرون برای همه به اندازه کافی چاله چوله هست

شاعر:ای نامه که میروی به سویش

نامه:جانم

شاعر:برگرد، ننوشتم آدرس رویت

 

البته آخر خیلی از شوخی ها یه «باشه» یا «ممنون» «خواهش می کنم» داشت که خیلی رو مخ آدم بود.

 

 

آواز باد رو بشنو(برای طرفدارای موراکامی + وگرنه -)

اولین رمان هاروکی موراکامی، و ایولین کتابی که من ازش میخوندم. هیچکدوم از کتابایی که من میخواستم تو بی نهایت نبود، برای همین باید وقتی بی نهایتم تموم شد حتما بخرم و بخونمشون.(کدوماشون خوبن که بخرم؟ پول هست...ولی کم هست)

توی یه کامنتی خوندم که در نقد کتاب می گفت...بذارید... خیلی خوب می گفت. اصلا نقد اونو همینجا کپی پیست میکنم :) (با اجازه از omid r kh)

 

به وضوح می‌شد دید موراکامی زیاد در بندِ نوشتنِ یک روایتِ خواندنی نیست، مثلِ اکثرِ مایی که دفعه‌هایِ اولِ نوشتن از خودمان این سوالِ مهم را می‌پرسیم که اگر تولستوی و داستایوفسکی روایت‌هایِ بی‌نقصی نوشته‌اند و بقیه‌ هم کم و بیش همین کار را کرده‌اند، پس من چرا باید مثلِ آن‌ها بنویسم؟ اصلاً چطور است عنصر روایت و قصه و نظم و چه و چه و چه را از داستانم حذف کنم؟ تجربه‌گرایی محض، با سودای خلقِ شاهکار. اما در میانِ تمامی آن آشفتگیِ محض، موراکامی یکی دوتا از خصیصه‌های اصلیِ خودش را کشف می‌کند، اولی موسیقی‌ست، که حتی از همان کارِ اول هم خوب در آمده، دومی پژوهش است، شیوه‌ِی حرف‌هایِ موراکامی پیرامون هارتفیلد جرقه‌ی موضوعِ اصلیِ رمانِ بعدی‌اش، پین‌بال، 1973 است، سومی همان چیزی‌ست که موراکامی را برایِ ما موراکامی می‌کند، فضاهایِ عجیب غریب، اتفاقاتِ بی‌دلیل و آدم‌هایِ مرموز. اعصاب خردکن‌ترین خصیصه‌اش هم این است که موراکامی به شدت به دیالوگ‌های بی‌مصرفی برایِ روایتش محتاج است. موراکامی اسمِ این رمان را گذاشته داستان‌هایِ میزِ آشپزخانه‌ای، و فکر نمی‌کنم منظورش این باشد که این‌ها را در شرایط خفت‌باری و به شکلی سرسری نوشته باشد، احتمالاً برایِ این‌که هنوز هم این خوشمزه‌ترین چیزی‌ست که موراکامی نوشته، فقط زور زده تا بنویسدش، بدون هیچ استرسی از شیوه‌ی برخورد منقدین باهاش، بدونِ این‌که شب‌ها کابوسِ این را ببیند که رمانش حتی یک نسخه هم نفروخته، بدونِ این‌که هیچ اصولی برایِ خودش در نوشتن داشته باشد، با یک فراغِ بالِ تمام. فقط تجربه.

خلا صه اینکه، اولین اثر با خیال خوش موراکامی بود، بیشتر مثل رساله ای درباب هارتفیلد(که اصلا نمی دانم کیست.) بود که قاطی زندگی یکی دو تا شخصیت کرده باشند. 

البته، حتما فصل اول و آخرش را بخوانید. فصل اول قشنگ انگار از زبان موراکامی تازه کار و در آرزوی نوشتن است.

خودم نوشت:احساس میکنم موراکامی یک چیزی شبیه میازاکی ادبیات است. وقتی درباره فضای عجیب و غریب حرف میزد...البته من خودم زیاد میازاکی شناس نیستم، و احساس میکنم باید انیمه هایش را یکبار دیگر ببینم. اگر میازاکی و موراکامی شبیه هم باشند، خواندن کتاب هایش خیلی ضروری است. 

گریزی به سوی کتاب (3)

یه سه روز دیگه گرفتم، که امیدوارم بتونم ازش خوب استفاده کنم. نقد کتاب هایی که این دفعه دارم می خونم:

دختری با هفت نام، فرار از کره شمالی:(+++)

قبل از خوندن این داستان، داستان زندگی خود نویسنده هیچ...اصلا هیچ ایده ای نداشتم که این چیزهایی که درباره کره شمالی میگن چقدر بد میتونه باشه. من همیشه یه کشور تمیز و مرتب، با آدم های ماشینی و بدون فکر و اندیشه از خودشون تصور می کردم که فقط دو تا کانال دارن تو تلوزیونشون، اجازه سفر به سختی دارن و همه زندگیشون در راه پیشرفت رهبرشون هست. 

این کتاب سه بخش اصلی داشت. اول، زندگی نویسنده تو کره شمالی. درباره سیستم طبقاتی که به سه دسته دشمن، مردد و وفادار و چندین زیر دسته دیگه تقسیم میشدن. درباره قحطی، فرو کردن ایده آل ها تو ذهن مردم از بچگی، با داستان ها و اسباب بازی ها، گریه و خنده اجباری و عقب موندگی کل کشور. 

چیزی که برام عجیب بود، این بود که مردم، حداقل توی این داستان، هیچ نیازی به آزادی نمی دیدن. دلیلشون برای فرار یا پناهندگی هم هرگز استقلال ذهنی نبوده. بلکه فقط گرسنگی بوده. هیچوقت برعلیه رهبرشون حرف نمی زدن، حتی اگه اجازه شو داشتن

بخش دوم فرار نویسنده به چین، و تلاش برای زنده موندن و ادامه دادن بوده. رفتار های عجیبی که با پناهنده ها میشده و ناراحتی از ظلم...

بخش سوم بیشتر به دغدغه نویسنده برای رسوندن خانوادهش به آزادی و راحتی بوده و به آرامش رسیدن نویسنده.

چیزی که غمگینم کرد، این بود که نویسنده انگار حتی تا آخرای داستان، و زندگیش یکجور بار کره شمالی گونه ای رو روی دوشش حمل می کرده. اینکه خانودش رو پشت سرش رها کرده، اینکه کشورش رو ول کرده، اینکه مردی که میخواسته باهاش ازدواج کنه رو ول کرده...مدام از خودش متنفر بوده و همچنان اون نقاب سنگی مخصوص شمالی ها روی صورتش جاخوش کرده، با اینکه خیلی اندک بوده. واقعا کسایی مثل ما که در آزادی بدنیا اومدیم و بزرگ شدیم، نمی تونیم درک کنیم.

ناتمامی(++)

شبیه یه وبلاگ گروهی بود. وبلاگی که شخصیت های داستان نوشته بودن، تیکه تیکه، افکار آشفته و پرآشوب ذهن شخصیت ها رو میخونی و می فهمی چین، کین، چی میخوان. افکارشون از اون فکراییه که نصفه شب میان تو مغزت، و دوست داری بنویسیشون ولی دفترچت خیلی دوره.

دختری به اسم لیان، گم و گور میشه و خیلی چیزا رو اطرافش حرکت میده. البته، شایدم خیلی چیزا اطرافش حرکتش میدن. لوکیشن داستان قلب تهارن، قلب یک دانشگاه، قلب هم اتاقی لیان، سولماز و قلب بچه ها و بزرگسال های کولیه.

داستان با توجه به اسمش ناتموم بود، پایانش باز نبود، رسالت خودشو انجام داده بود. یه تیکه از زندگی ناتموم آدم های ناتموم رو شرح داده بود. همین. 

همه داستان های تکرار همدیگرند

بیرون ذهن من(+)

این توضیحات نوبادی هستش از این کتاب، که منو تشویق کرد بخونمش. داستان دختری که بیماریش شبیه استیون هاوکینگه و نمی تونه حرف بزنه و تکون بخوره، ولی به اندازه همه ما و حتی بیشتر، می فهمه. 

شاید یه ذره داستانگویی و تکرار ی بودن روایت داستان زد توی ذوقم، وگرنه داستانش چیزی بود که باعث میشد بهش فکر کنید، به اینکه وقتی بهمون میگن باهوش، در وقاع باهوش نیستیم. فق طامکاناتی مثل سلامتی در اختیارمون هست. باهوش های واقعی کسایین که با وجود سختی ها هوش خودشونو نشون میدن. 

وفهمیدم اینکه نتونی خود واقعیت رو دنیای بیرون ذهنت توصیف کنی چه وحشتناکه.

آخر داستان و اتفاقی که افتاد، واقعا یه لحظه ستون فقراتم رو لرزوند، و دلم رو حسابی شکوند که نزدیک بود واقعا بزنم زیر گریه. دوست داشتم ملودی به معلم و دوستاش بگه:ازتون متنفرم. حالم ازتون به هم میخوره....ولی فقط خندید. چرا؟ چرا هیچی بهشون نگفت؟ چرا بهشون نگفت که چقدر حقیرن؟این تا وقتی کتاب بعدی رو میخوندم تو ذهنم بود.

 

 

 

سوال مهم:چه کتاب هایی تو طاقچه بی نهایت خوندید که به نظرتون خوب بوده؟ لطفا لطفا لطفا کمک کنید. در مضیقه ام به شدتتتت.
 

نوجوانی یعنی...رقصیدن شکوفه های گیلاس در باد

نمیشه گفت بدترین سیزده به دری بود که داشتم. شاید از یه نظر هم خوب بود. اکثر اوقات با هیجان سیزده به درها رو شروع می کردم و با حوصله سر رفته تموم. فقط فکر اینکه یه جایی تو حومه شهر شکوفه های گیلاس(آره این اطراف داره) دارن توی باد تکون میخورن و کسی نیست که نگاهشون کنه، باعث میشه غمگین بشم.

البته نه اینکه شکوفه های گیلاس خیلیم دوست دارن آدما بیان محل زندگیشونو به نابودی بکشن!

*--*

خب...

میخواستم درباره چی حرف بزنم؟ درباره کتاب و فیلمای نوجوون گونه و عاشقانه؟ فکر کنم. هرچی دارم فکر میکنم البته اون نطقی که نصفه شب تو تاریکی برای باران در باب این ژانر کردم یادم نمیاد. یه خلاصه فقط میتونم براتون بگم.

هشدار:بندهای زیر فقط نظرات من هستن و نظرات من قابل احترامن، اگرچه فاقد ارزش.

ژانر دبیرستانی...نمی دونم...بهتره بهش گفت ژانر نوجوونی. فیلم ها و کتاب های غربی که خوندم(برای همشون صدق نمیکنه) خیلی...سیاه بودن. 

دیشب یه خواب دیدم، که با یه دوستی یه جور بورسیه خاص گرفته بودیم به یه دبیرستان آمریکایی. جدا از اینکه معلم ریاضی یه مقدار وحشی بود، جو مدرسه ترسناک بود. قیافه و لباس های ترسناک، گروه های دوستی که دور هم جمع می شدن زیاد، و اینکه من و دوستم مدام توسط یه سری قلدر دنبال می شدیم و قشنگ شبیه تونلی بود که آلیس توش افتاد. هرج و مرج و آشوب. (اگه به پارتی هایی که اون وسط مطسا توخاب من برگزار می شد اشاره نکنیم، البته)

یعنی ذهن خود من ناخودآگاه دبیرستان غربی رو با توجه به اطلاعاتی که ازش دارم اینطوری می بینه. ممکنه این به خاطر فرهنگ و یا حقیقت موجود در غرب باشه. وجود فلدر ها، بی بند و باری ها و... که نویسنده های میخوان مثلا نقدش کنن. ناامیدی نوجوون، دست زدن به خودکشی و ... همه چیز سیاه

از اون طرف، نسخه ژاپنی عاشقانه ها و نوجوون گونه ها، دقیقا نسخه امیدوار کننده رو نشون میدن. توی اوها هم نقد هست. قلدرها، مشکلات نوجوون ها، احساسات و عشق به میزان خییییلی زیاد. ولی توصیفشون به امید و تغییر ختم میشه. توصیف هیجان انگیز و احساسی از دوران نوجوانی.

مثلا یه دیالوگ تو مزایا منزوی بودن:

نظرت درباره دبیرستان چیه؟ - مزخرفه!

یا یه دیالوگ تو کتاب شگفتی:وای حتی اگه چند صد دلار هم دستی بگیرم حاضر نیستم به اون دوران برگردم.

انگار نوجوون بودن یه دوره وحشتناک و ترسناکه که فقط باید ازش....رد و از شرش خلاص شد. درحالیکه تو نسخه ژاپنیش، دوران نوجوانی پر از جادو، عشق و یادگرفتنه.

حتی اگه اینو در نظر نگیریم که عاشقانه ها و دبیرستانی های ژاپنی از نظر داستانی هم هیجان انگیزتر و متنوع ترن و منطقی ترن. ما دبیرستانی کمدی داریم(عشق جنگ است، خداحافظ استاد ناامیدی)، کاراگاهی داریم(هیوکا)، موزیکال داریم(دروغ تو در آوریل) و خیلیشاون نقد های اساسی هم میکنن به ماجراهای قلدری، معلم های آزاردهنده، دوستی ها و فشار جامعه و...

بعد هم میرسیم به بخش عاشقانه، نه دبیرستانی. صرفا عاشقانه. نمی دونم، شاید به خاطر انیمه های عاشقانه ای که دیدم، توقعم خیلی رفته بالا از عاشقانه. اینکه عاشقانه ها باید احساسات عمیق رو نشون بدن، اینکه باید منطقی باشن، باید آروم آروم جلو برن، وشخصیت ها باید مثل انسان ها،دلایلی برای عاشق شدن داسته باشن. اینکه یه شخصیت توی داستان، تنها نقشش عاشق شخصیت دیگه بودن نباشه. اینکه وقتی شخص الف، عاشق شخص ب شده، حتما داره یه جنبه هایی از شخصیتشو نشون بده که در اون دیده یا میخواسته...

در حالیکه در خیلی از عاشقانه های اونطرفی، یا از ترفند عشق در یک نگاه استفاده شده، یعنی نویسنده به خودش زحمت نداده که واسه اینا عشق جور کنه، یا روند عاشق شدن غیرمنطقی بوده.

الان که دوباره این متن رو میخونم، احساس میکنم یه اشتباهی کردم. آره...ما نوجوون گونه ها و عاشقانه های سیاه ژاپنی داریم.(خیلی زیادم داریم.  و تا حد خیلی وحشتناکی هم داریم). خوب های غربی و آمریکایی هم داریم. شاید نباید از لفظ غربی و ژاپنی اشتفاده می کردم و همون میگفتم خوب و سیاه.

ولی انگار....تعداد نوجوون گونه های سیاه غربی خیلی بیشتره. حداقل من بهشون زیاد برخوردم. 

 

این همه چرند گفتم که چی بگم؟ واقعا هر چی فکر می کنم یادم نمیاد. :| فکر کنم میخواستم بگم زیاد تحت تاثیر دبیرستانی های سیاه قرار نگیریم، اینکه دنیای نوجوونی خیلی خیلی انیمه ایه(در باب این لغت انیمه ای خیلی حرف دارم بزنم) و اینکه...به پدر و مادر خود احترام بگذاریم و شب هم مسواک بزنیم و در خانه بمانیم و کرونا را شکست بدهیم و با شکوفه های گیلاس که در باد تکان میخورند هم وسوسه نشویم. :)

 

                                                         Sakura Flower Or Cherry Blossom With Beautiful Nature Background ...   

گریزی سه روزه (2) + خودم نوشت

دوباره سلام.

خودم دارم خسته می شم از این پستای طولانی. انقدر زیادن که میترسم از یه طرف دیگه لپتاپ بزنن بیرون :|

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

درک یک پایان(نظری ندارم نسبت بهش)

یه داستان لایه لایه بود. هر از چند وقت یه بار یه لایه رو بر می داشت که ما بهتر ببینیم زیرش چیه. داستان یه زندگی عادی بود، یه پیرمرد که زمانی یه معشوقه، و یه دوست خاص داشته. از اون دوستایی که میدونیم آدمای متفاوتین...آدمایی بالاتر و مهم تر از ما آدمای عادی. زیاد نمی تونم راجب به خود داستان توضیح بدم، چون اصل ماجرا اینه که چه اتفاقی بین این سه نفر میافته، و بعد آدمهای جدیدی که از این وصل شدن راس های مثلث بوجود اومدن کین و چرا اینجا وسط داستان مان!

ادبیاتش یه ذره سخته و کلمات عجبی و غریب زیاد داره. ریتم داستان کنده، ولی تا صفحه آخر رو نخونی نمی فهمی چی شده...و وقتیم بفهمی میگی خب به من چه. پس بهتره از وسط داستان لذت ببرید و جملات قشنگی هم داره، که نمی دونم این جملات قشنگ اصلا چرا وسط داستانن....ولی هستن دیگه.

 

جاناتان مرغ دریای(+++++)

کوتاه، قشنگ، پر معنی و دوست داشتنی. نویسندش ریچارد باخ(بعله. باخ خودمون) هست. درباره مرغ دریایی به اسم جاناتن که نمیخواد زندگی عادی مثل بقیه مرغهای دریایی داشته باشه و میخواد پرواز کنه. 

همه حرفاش پر از حرفه و باید از خود داستان لذت ببرید و منتظر پایانش نباشید. چون پایانش چیز زیادی در انتظارتون نیست. درباره آزاد بودن، بالاتر رفتن و سقف تعیین نکردن برای خودمون.

با تامل بخونیدش

پیرمرد و دریا(نظری ندارم.)

از اونجایی که این یه اثر برجسته و اینجور چیزاست، حق ندارم ازش بد بگم. ولی من خوشم نیومد. جنگ مداوم دریا و پیرمرد، حرفهایی که به ماهی و دریا می زد، تسلیم نشدنش، و آخرش که گفت:کجا رو اشتباه کردم؟ آهان...فهمیدم...خیلی دور رفتم.

این چند تا چیز تنهای چیزایی بود که ازش دریافت کردم.

بیایید قصه بنویسیم(++)

نکات جالبی گفت درباره نویسندگی. انگار دانسته های نویسندگیم درباره شخصیت و پلات  و گفت و گو مرور کردم.

البته، نکات جدید و خوبیم داشت مثلا درباره روایت...و مثال هایی که میزد. برای بچه ها یا تازه کار ها که عالی بود. چون به سادگی نکات قصه نویسی رو توضیح داده بود که برای شروع...حالا نه حرفه ای....حتی برای رشد خلاقیت بچه ها عالیه. تصمیم گرفتم بعضی از تمریناشو شبا که باران خوابش نمی بره، مثل بازی باهاش انجام بدم.

بریت ماری اینجا بود(++++++)

عالی. یکی از قشنگترین کتابی که تا حالا از فردریک بکمن خوندم. شخصیت اصلی ها و داستانی فرعی های مادربزرگ سلام رساند، هم قشنگش کره بود هم یه ذره گیج کننده. داستان بریت ماری هم از ادامه مادربزرگ هست، ولی اگه اون رو نخونده باشید هم مشکلی نیست. از جاییکه بریت ماری از خونه و پیش کنت رفته(فرار کرده عملا) و دنبال کار می گرده. بعد یهو به خودش میاد میبینه داره تو یه شغل بدون درآمد تو یه شهرک فراموش شده به اسم بورگ زندگی می کنه که پیتزا فروشی و تعمیرگاه و سوپرمارکت و... همه اش یکین و به جز تعداد زیادی راننده کامیون، یه تیم فوتبال غیر رسمی هم داره.

فردریک بکمن قشنگ علاقه اش به فوتبال هم تو این کتاب آورده، با طنز ظریفی درباره چند تا از تیم های انگلیسی و آمریکایی که من هیچوقت نمی تونستم از هم نشخیصشون بدم =)

به شدت توصیه میشه خوندنش.

داستان های مزخرف زیادی هستن. ولی با وجود همه این مزخرفات، همیشه یه داستان قشنگ هست. تو داستان قشنگ منی بریت ماری :)

همه آنچا پسر کوچولویم باید درباره دنیا بداند (++++)

بیشتر شبیه یه دفتر خاطرات خیلی قشنگ و دوست داشتنی و ناز و بانمک بود که فردریک بکمن توش از همه چی نوشته. از عشق، از جنگ، از زندگی و دنیا، و بیشتر از همه از سختی های پدر بودن D: وسط همه حرفای قشنگی که داشت، تیکه های با مزه ای هم داشت که باعث شد من نصفه شب چنان قهقهه بزنم که کل خانواده بریزن تو اتاق(البته باران با چند سانت فاصله از منبع صدا جم هم نخورد:|)

همه شون درقالب نامه هایی به پسر کوچکیشه. درباره اینکه چقدر نگرانه که پدر خوبی نباشه. انگار همزمان که نگرانیاش رو میگفت، به بعضی از پدر و مادر ها هم طعنه می زد *-* 

life is all about inches

زندگی همه چیزهای کوچیکیه که دور و برمون می بینیم. گلوله هایی که با چند اینچ فاصله از قلبمون رد می شن، چند اینچ سریعتر یا کند تر دویدن، چند ثانیه دیرتر یا زودتر رسیدن، چند کلمه بیشتر یا کمتر گفتن.

همه اتفاقات قشنگ و زشت، کوچیک و بزرگ دور و برمون.

امیدوارم از نقدک ها لذت برده باشید. اون پست غر غری که قولش رو داده بودم هم...به زودی میاد :")

 

خودم نوشت ها:

|سه روز انیمه نگاه نکردم. ســــــــــــــه روز! واقعا یه کمبودی تو وجودم احساس می کردم اون ساعتای آخر!

||نمی دونم چرا...امروز...به دیانا دروغ گفتم. اومده بود تو واتساپ، شروع کردیم چت کردن، بعد بحث کشید به فلیما و کتابای رومانتیک. دیانا دوست نداره. زیاد هم نگاه نکرده. راستش...نگاهش به عشق عین نگاه من دو سال پیشه. عشق انیمه ای....یه چیز دیگست. اگه دیده بودش می فهمید. 

نمی دونم چطور شد که بحثمون کشید به....نمی دونم به چی. من شروع کردم چرت و پرت تایپ کردن. از اون چرت و پرت های نوجوون گونه که دارم سعی می کنم حداقل تو دنیای درون نشونشون بدم و خود نوجوون احساساتیم رو بیرون نشون ندم که بعدا خجالت بکشم از خود الانم.

ولی حواسم پرت شد و گربه از کیسه داشت میومد بیرون.

بعدش به دیانا دروغ گفتم.

بعدم بهش دروغ گفتم که دروغ گفتم.

نزدیک بود گریش بگیره، گریش گرفت درواقع. چون یه سری چیزا رو گفتم که نباید می گفتم. درباره دوستیمون و اینا.

بهم گفت دوستیم رو بهش ثابت کنم.

کردم

و ازم سوال کرد.

جواب دادم.

نمی دونم چرا...لبخند زدم. خیلی لبخند زدم. انقدر که گریم گرفت.

از اون احساساتای نوجوون گونه افسار گسیخته است که یهو افسارش در رفت. اصلا نوشتنش اینجا هم اشتباهه. ولی خب اون که نمی خونه.

واقعا باید درباره (انیمه_طور) و (نوجوانی) یه پست بنویسم.

 

|میگم شما هم نصفه شبا که همه خوابن، یه خودکار و دستمال کاغذی برمی دارید، میرید تو دستشویی که نور داره و برنامه فرداتونو می نویسید؟ (آیکون متفکر)

گریزی سه روزه

دقیقا بعد از پست بدورد تا اردیبهشت(که چقدر هم عنوانش ترسناک بود :) ) سه روز طاقچه بی نهایت بردم و عملا خودم را در کتاب غرق کردم و رکورد خودم را هم شکستم. در سه روز 11 تا کتاب خوندم!!!!
دیشب که تازه زمان کتاب خونیم تموم شده بود کلی فکر کردم به اینکه این پست رو چطور شروع کنم...ولی همه آغاز هایی که تو ذهنم بود رو یادم رفته الان! و متاسفانه باید مستقیم شروع کنم.

نقد 11 تا کتابی که خوندم رو الان می نویسم اینجا، و نقدها همه گودریدز گونه و کوتاهن. چون میخوام همینا رو مستقیم کپی پیست کنم تو گودردزم :)

امتیازم بهشون نمیدم...چون نمی تونم واقعا. نمی دونم از لحاظ کیفیت بهشون نمره بدم یا از لحاظ دوست داشتن. مثلا یه کتابی که دوست داشتم رو باید بدم 4، ولی کتابی که خوب بود ولی به من نمیخورد رو هم باید بدم 4 و اینجوری گیج میشم. فقط میگم توصیه میشه یا نه. هر چی + بیشتر، توصیه بیشتر

به ترتیب خوانش:

ژاپن چگونه ژاپن شد؟(+++++)

نویسنده کتاب ایرانی بود، و درباره دلیل پیشرفت ژاپنی ها صحبت می کرد. از همه نظر، ژاپنی ها هم شانس آوردن هم توانا بودن. شانس هاشون چیا بود؟ اینکه آب و هوای خوبی برای کشاورزش داشتن. یا مثلا آموزه های کنفوسیوس به دو کشور ژاپن و چین رفته، و چینی ها ازش برداشت کردن که باید گوشه نشینی و قناعت رو پیشه کنن، و ژاپنی ها گفتن باید سکوت کنن، از دعوا و انقلاب بپرهیزن، با تمام وجود به دیگران به جای خودشون خدمت کنن و برای پیشرفت کشورشون تلاش کنن.

برعکس چین که کشور و آیین و سنن خودش رو بالاترین می دونست، ژاپنی ها عقیده داشتن: عقاید خوب در کشورهای دیگر پیدا می شود.

یا مثلا شانس آوردن که مغول ها وقتی داشتن آسیا رو می گشودن، دستشون به دلیل سیلاب و طوفان به جزایر ژاپن نرسید. 

ولی مثلا وقتی آمریکایی و انگلیسی ها خواستن ژاپن رو بکنن مستعمره غیر رسمی، به جای اینکه باهاشون بجنگن ازشون استقبال کردن و دانش آموز فرستادن به اروپا و آمریکا که فنون اونها را یاد بگیره.

خیلی خیلی داستان و ماجرا، راه حل های مخالف برای مشکلات مختلف کشور خودمون هم توش بود. مقایسه ایران و ژاپن، ژاپن و آسیا که عملا عقب مونده از دنیا، و چیزهای جالب دیگه همه به زبان ساده نوشته شده بود که خوندنش برای همه ایرانی ها، چه مسیولین چه مردم جالبه. مخصوصا نکات جامعه شناسی جذابی هم توش داره.

تولستوی و مبل بنفش(++)

اتوبیوگرافی نویسنده بود، که سه سال بعد از مرگ خواهرش که حسابی به هم نزدیک بودن، برای پیدا کردن خودش تصمیم میگیره هر روز یک کتاب بخونه به مدت یک سال! یعنی 365 تا کتاب!

اینجوری نیست که نقد کتابهاش رو بنویسه(365 تا کتاب رو) بلکه تاثیر کتاب وکاغذ و کلمات جادویی روی زندگی روزانه اش، روی به خاطر آوردن و خاطرات رو می نویسه. البته سلیقه نویسنده تو کتاب خوندن زیاد به من نمی خورد. ولی من خود کتاب رو دوست داشتم. انگار کلی کتاب رو با یکی دیگه داری میخونی. برای علاقه مند کردن جوونا و بزرگسال ها به کتاب خیلی خوبه :)

ادبیات یک گریز است. نه از زندگی بلکه به سوی آن.

از وقتی خانه ام سوخت    چشمانداز بهتری دارم     از برآمدن ماه!

زندگی داستانی ای جی فیکری(+++)

یه مرد کتابفروش در آستانه 40 سالگی، که همسرش رو از دست داده، کتاب عتیقه ای که عملا بیمه زندگیش بود رو از دست می ده. ولی با اخلاق خاصش و به دلیل کتاب ها، شخصیت های مختلفی وارد داستان میشن. یه بچه که مادرش توی کتابخونه ولش کرده، مسئول فروش انتشارات، یه نویسنده رو مخ و نقطه چین، یه نویسنده تقلبی و یه پلیس. احساس میکنم شخصیت اصلی داستان خود کتابفروشیه، ولی ماجراهایی که واسشون اتفاق میافته، حرفاهایی که کتاب برای گفتن داره و کتاب ها...کلی کتاب! همشون با هم دیگه این کتاب رو خیلی دوست داشتنی میکنه. بیشتر باید اسمش رو میذاشت زندگی داستانی کتابفروشی جزیره! ولی واقعا قشنگ بود و حس خوبی بهم داد.

مزایای منزوی بودن(+)

نمی دونم به خاطر ترجمه یا سانسور های فراوانش بود، ولی احساس میکنم اونطور که باید ازش لذت نبردم. اعتراف می کنم که از سادگی و مهربونی چارلی، زیادی مهربون بودنش لذت بردم. ولی چند تا مشکل سد راه دوست داشتن کل کتاب بود:1)مثل ناطور دشت بود. و من تصمیم گرفتم که از ناطور دشت متنفـــر باشم   2)این تم داستانی....نمی دونم شاید برای خوندنش خیلی زود بود. ولی من از این تم دبیرستانی که تو هم مزایا منزوی بودن هم ناطور دشت هم چند تا کتاب که با همین طاقچه خوندم ولی وسط راه دیگه نخوندم بود، بدم میاد. اصلا کاملا رک و راست می گم...نه. رک و راست نمی گم. یه پست جدا براس میزنم چون خیلی رو مخم داره راه میره.

3)اصلا نفهمیدم چه ربطی داره به مزایای منزوی بودن. یعنی اگه منزوی باشی نه معتاد میشی، نه الکلی، نه عاشق نه...؟ انگار از وقتی چارلی شروع کرد به «مشارکت کردن» مزایای منزوی بودن رو از دست داد؟ یکی میشه به من توضیح بده؟

4)اصلا غم و اندوه چارلی به خاطر مرگ خاله هلنش رو درک نکردم.

ولی بهتون پیشنهاد می کنم بخونید. چرا؟ نمی دونم.

الینور و پارک(-----)

کتابی که بهتون پیشنهاد نمی کنم بخونید. من به زور خوندمش و خودمم نمی دونم چرا. 

درباره النور، دختری بود که پدر و مادرش جدا شده بودن و با پدر ناتنی و مادر و خواهر برادرای کوچکترش زندگی می کرد. چره زیبایی هم نداره، و توی اتوبوس مدرسه میشینه کنار یه پسر نیمه کره ای همه چی تموم نسبتا پولدار و بعد از مبادله کردن بی صدای چند تا کمیک و نوار و کتاب این دو عاشق هم میشن.

تو همون پستی که قراره توش از مزایای منزوی بودن غر بزنم، درباره این هم غر خواهم زد :) قبلش البته سر خودم غر میزنم که خوندمش.

مایه داستانی این کتاب برای یه داستان کوتاه، حداکثرش پنج فصل داستانه. نه یه رمان. اتفاقات تکراری، بدون اینکه هیچ مفهوم جدیدی از عشق یا هیجان نوجوانی رو نشون بده.

 

این پست داره خیلی طولانی میشه. بقیش پست بعد.

تا اردیبهشت، بدرود

دو تا پست گذاشتن در روز، در مرام و مسلکی که من در وبلاگ نویسی به کار میگیرم کاریست بس زشت و ناپسند و گاه گناه کبیره. اما چه کنم که با گشتکی در هفته نامه اینترنتی چلچراغ، هم آتش ذوقم روشن شده، هم نحوه نوشتن و حرف زدنم، انقدر طعم مسخرگی به خودش گرفته است. طوری که به جای اینکه بنویسم ببخشید که دارم سرتونو درد میارم و دوباره پست گذاشتم، یک بند اراجیف تحویلتان می دهم. 

ماجرای من و چلچراغ، از مطب یک دکتری شروع شد(نمی دانم کدامشان بود. من بچگی زیاد دکتر میرفتم). از آن دکترهایی بود که ساعت 4 نوبت می داد(اواسط مرداد بود. گـــرم!) و ساعت 8 ویزیت می کرد. یادم است اول با تردید مجله ها را برمی داشتم و ورق میزدم، آخرها میخوردمشان و از منشی سراغ مجله های بیشتر می گرفتم! یک بخشی بود توی مجله که اسمش را درست یادم نمی آید. مترونامه بود به گمانم. ماجراهای روزمره ای بود که در متروها رخ می داد و دیده میشد و نوشته میشد.

دیگر حوصله ندارم بگویم گه چطور شد که من فاصله شام ساعت11 تا خاموش باش ساعت 4 را فقط به خواندن چلچراغ اینترنتی گذراندم.

اصل چیزی که میخواستم برایتان تعریف کنم، این است که الان می گویم. منشا این افکار را نپرسید فقط:

الان که دارم فکر میکنم...نه. الان نیست. کلا یک مدتی است که دارم فکر می کنم....به اینکه چرا دیگر کتاب خواندن بهم آن مزه سابق را نمی دهد؟

نمی خواهم ناراحتی کنم و از خودم و کتاب و اینها بنالم. فقط میخواهم بدانم چرا؟ مشکل از من است؟ از کتاب هاست؟ از قیمتشان است؟ از نمایشگاه کتاب لعنتی است که معلوم نیست قرار است قرن دیگر برگزار شود یا چله تابستان؟ از استان لعنتیمان است که «چون میزان حمایت و استقبال سال پیش کم بود، امسال همه 32+1 استان را می گردیم الا استان شما!» 

مشکل چیست؟

حرف های کتابخوان های کهنه کار را که میشنوم، می بینم ماجرایشان مثل من است. کتاب خواندن تا نصفه شب، هزینه زیاد برای باطری چراغ قوه، تهدید والدین برای در آب انداختن کتاب، سر کلاس ماجراهای ناگوار خواندن و بقیه اینها. همه شان خاطرات قشنگی دارند از آرتمیس فاول و هری پاتر و دارن شان. از کتاب های بنفشه و قدیانی. از گریه کردن برای شخصیت اصلی بیچاره.

حرفهایشان مرا یاد دوران دمنتوریم می اندازد. یادم است خیلی اعصبام خورد بود که آنجا همه دبیرستانی و دانشگاهی و پشت کنکوری بودند، و من بچه دبستانی کلاس پنجمی محسوب می شدم که «چهارده ســـــــــال»گی برایم بس خفن می نمود. شاید همین بچه دبستانی بودن، باعث می شد خیلی از دمنتور و فضایش لذت ببرم. جایی که همه آن را «خانه» صدا می زدند و میگفتند میتوانند تفاوت هایشان، عجیب بودنشان، خاص بودنشان را بیاورند آنجا و به همه نشان دهند. آنموقع «فانتزی خوان» بودن و «گمانه زن» مد نبودند. آنموقع مهران مدیری راه به راه از مردم اسم کتاب مورد علاقه شان را نمی پرسید و مودبانه به کتاب نخوان ها برچسب«بی فرهنگ» نمی زد. آنموقع هیچ چیز....زوری نبود.

چرا هیچ چیز برایم مزه قبلی را ندارد؟ 

شاید چون همه چیز را خوانده ام؟ شاید چون آن کتاب های جادویی و شگفت انگیز دوران کودکی تمام شدند و همه خوانده؟ شاید چون الان سلیقه ها متمایل شده به فانتزی های باژگونه (من از طرفدارهای نشر باژم. ولی الان...احساس تنفر دارم بهش) که عاشقانه فانتزی می زند یا اینکه...

من بزرگ شده ام؟ دیگر این چیزها مزه بهم نمی دهد؟ دیگر به چیزی جز به 80 رساندن تعداد کتاب های خواندن شده، در چالش گودریدز فکر نمی کنم؟ دیگر وقتی قیمت روی جلد کتاب را می بینم«39500» چند ثانیه مکث می کنم؟ دیگر وقتی فلانی فلان زاده از «نثر، جمع بندی و ساختار دنیایی» فلان نویسنده خوشش نیامده، طرف کتاب هایش نمی روم؟ دیگر شب که می شود، تا چشمم را می بندم، یک دستگاه سی دی نمی آید جلوی چشمم و من باید بین سی دی های مورد علاقه ام، دو سه مورد را انتخاب کنم و تلفیق شده، داستانش را به تماشا بنشینم؟

فعلا نمی دانم مشکل چیست. تا نمایشگاه کتاب مجهول الزمان باید صبر کنم. تجربه نشان داده نمایشگاه کتاب همه مشکلات را می شورد می برد پایین. مهم نیست چقدر لقمه گنده ای در گلویمان گیر کرده، باید تا اردیبهشت صبر کنیم.

 

 

 

 

 

 

 

پ.ن:با یه نگاه به پستام دیدم همه پستام خیـــــــلی درازن. ببخشید.

پ.ن2:چقدر انتخاب پوشه برای پست سخته. :|

سایشو نی پست!

1.داشتم وبلاگو از اون اول میخوندم. کلا یازده صفحه است فکر کنم. می خوندم و میخوندم. احساس خوبی داشتم از خوندن خود قدیمم. به خود قدیمم افتخار می کردم، دوست داشتم دست نوازش بکشم به سرش بگم تو چقدر گوگولی بودی ما خبر نداشتیم...یاد اون وضعیتایی که داشتم توش مینوشتم اینا رو میافتادم و میخندیدم. تو صف نذری، زیر پتو، تو کمد...

ولی به صفحه 6 که رسیدم احساس کردم دیگه دوستش ندارم. هرچی به خودم، به صفحه 1، نزدیک می شدم بیشتر از نوشته هام بدم میومد. برای همین تصمیم گرفتم دیگه بس کنم. شاید چند ماه دیگه از این 6 صفحه هم خوشم اومد.

2.سینمایی«تالکین» رو دیشب نگاه کردم و پیشنهاد می کنم ببینید شما هم.

برای کسایی که نمی دونن، میگم که جان.ر.ر. تالکین، نویسنده ارباب حلقه هاست که از روی کتاباشم فیلم ساختن(و به زودی سریال) و بزرگ فانتزی نویسا محسوب میشه. اولین کسی که از اسطوره ها استفاده کرد که یه کتاب فانتزی، به معنای واقعی کلمه و به صورت یه ژانر جدا بنویسه. حتی زبان هایی که تو داستان بود هم خودش اختراع کرده بود.

به عنوان یه فانتزی خون و فانتزی نویس، یکی از ننگ های من همیشه این بوده که چرا من هیچوقت نتونستم ارباب حلقه ها رو بخونم، یا حتی از دیدن سینمایی های هابیت لذت ببرم. (هنوزم تمومش نکردم) ولی با دیدن این فیلم احساس می کنم به نویسنده نزدیک ترم، یه جورایی وسوسم کرد که یه بار دیگه امتحان کنم.

البته من بیشتر منتظر اون گروه دوستی بودم که با سی.اس. لوییس، نویسنده نارنیا، تشکیل داده بودن و ماجراهاشون که یه جا خونده بودم و جالب بود، ولی بیشتر رو ماجراهای نوجوانی و جوانیش تاکید داشت فیلم.

3.نام باد رو دارم از فیدیبو می خرم و می خونم. لطفا زود قضاوت نکنید...من از طرفدارهای پر و پاقرص ترجمه های دوران اژدها ام ولی بودجم محدود بود و فیدیبو تخفیف گذاشته بود و...

4.فقط بگم با یه حساب سر انگشتی این ماه حدود صد وپنچاه،شصت قسمت انیمه نگاه کردم :|

5.گوش بدین، لیریک پیدا کردن پیشنهاد میشه.

6.بعد از هزار تا بدبختی و فیلتر شکن، یه راه خلاف برای دانلود از ساندکلاد پیدا کردم(بزنید تو اینترنت ساندکلاد دانلودر.) برای همین الان پر از آهنگ جدیدم. البته، اون آهنگی که دنبالش بودم اون اول، این بود. یکی از ساندترک های کیمیاگر تمام فلزی 2003، از اونایی که گوشش بدی می گی....اه اینه که. 

با یه بار گوش دادن خیلی ساده به نظر میاد. انگار یه خواننده اوپرا تصمیم گرفته تمرین صدا کنه یا یه همچین چیزی. ولی این آهنگ در مواقع خیلی خاصی پخش میشد، که توضیحش اسپویل میکنه، ولی کاملا مفهوم رو منتقل میکنه، به یه شکل تریسناکی منتقل می کنه در واقع!

~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
Designed By Erfan Powered by Bayan