قفسه‌ی شیشه‌ای

وقتی باربی و سرباز با هم دعوا می کردند، عروسک کوکی گریه میکرد. 

همیشه یکهو اتفاق می‌افتاد. مثل باز شدن در یک جعبه غافلگیرکننده‌ی فنری. یکهو میشد که سرباز پایش را روی پای باربی میگذاشت و باربی گر میگرفت. سرباز اول تفنگش را پشتش قایم می کرد. پشت آن لباس سرخ جلاخورده. باربی میزد و میزد، سرباز مارشش را تکرار می کرد و می کرد: یک دو سه! یک دو سه! قدم رو! به چپ چپ! به راست راست! ولی باربی با فریادهایش ‌نمیترسید. پاشنه‌ی کفشش را به سمت او تکان میداد و میزد و میزد. 

همیشه یکهو اتفاق میافتاد، و عروسک کوکی گریه میکرد.

اول ساکت میشد. پشت قفسه قایم میشد. کمی بعد با صدای بلند بغض میکرد. سعی میکرد حرف بزند. 

آخرش گریه می کرد. همیشه. اگر جوهر چشمهایش خیلی وقت نبود که خشک شده بود، تا حالا چشمهایش را با اشک شسته بود.

پس از چند ده بار اول اما، کم کم دیگر اشک نریخت. نه.. راستش ریخت. ولی کمتر و کوتاه تر شد. دیگر قفسه ها را خیس نمی کرد، ولی صورت چوبی و گاهی دامن چین دارش را چرا. کم کم با دعواها کنار میآمد. با شکستن و صدای بلند. مثلا عروسک کوکی بود، نه چینی. به این راحتی نمی شکست. محکم و محکمتر میشد.

و من؟ من ساکت بودم. تمام مدت، از پشت شیشه، با لبخند نخی دوخته شده، همه چیز را تماشا می کردم.

پیشنهادی

    همه‌ی پرسش‌های اشتباه

    سلامـ

    وقتی خودت بیرون دره ای، مشخصه که دیدت به کل کوهستان خیلی بهتر میشه. بهتر میتونی دست و پنجه نرم کردن های بقیه رو ببینی و تحلیل کنی، درحالیکه خودت یه حس دور و محوشده ای بهشون داری که در بهترین حالت میشه اسمش رو همدردی گذاشت.

    حالا، من داشتم این پست رو میخوندم. شما هم بخونید.

    بار دوم که خوندم، این دو تا بخش رو به ترتیب زیر کنار هم گذاشتم:

    "من این کار(سوال پرسیدن) رو کردم و کم کم به این نتیجه رسیدم که واقعا کاری نیست که بدونم چرا دارم انجامش میدم. مثلا «چرا داری درس می‌خونی؟» «برای این که علمم زیاد بشه.» «خب این به چه دردی می‌خوره؟» «می‌تونم هر سوالی که برام پیش میاد رو جواب بدم» «مطمئنی با علم می‌تونی همچین کاری بکنی؟» «آره» «چرا مطمئنی؟» «چون علم تا حالا کارهای خیلی بزرگی کرده. آدم به ماه فرستاده. کامپیوترها رو ساخته و ...» «خب این‌ها دلیل این میشن که هر سوالی رو علم می‌تونه جواب بده؟» اگر همین روند سوال پرسیدن رو برای هر کاری که تو زندگی می‌کنی انجام بدی، به حالتی که من دچار شدم دچار میشی. اگر نشدی، ازت خواهش می‌کنم بیا و دست من رو هم بگیر. من دارم غرق میشم."

     

    دیروز اینستاگرام را باز کردم. پستی گذاشته بود از تغییری بزرگ. می‌گفت از زندان کمال‌گرایی و OCD رهایی یافته و افسردگی را پشت سر نهاده. اهداف زندگی‌اش را عوض و با احساساتش آشتی کرده و شخصیتی جدید شده. هر سخنش برایم خاص بود، ولی این جمله از همه ویژه‌تر «یاد گرفتم ریاضی و علم و همه‌ی چیزهایی که تا این جا نقطه اتکای تصمیماتم بودن به اندازه ادیان سست و شکننده‌ن». با خودم فکر می‌کردم که چه در ذهن او بوده که ریاضیات را با ادیان مقایسه کرده. نمی‌فهمیدم، ربطی نمی‌دیدم. ولی از آن همه منطقی و ریاضی‌وار بودنش متعجب نمی‌شود که ریاضی را مانند یک دین می‌دیده.

    به جمله های بولد شده توجه کنید.

     

    «خب این‌ها دلیل این میشن که هر سوالی رو علم می‌تونه جواب بده؟»

    مرحله ی اول افتادن تو دره، یه تلنگره. یه سوال. «من واقعا خیلی چاقم؟» «مردم از من خوششون میاد؟» «رشته ای که دارم میخونم تهش خوبه؟» «زندگی معنی ای داره؟» فرقی نمی کنه این سوال چقدر معنی دار باشه یا بی معنی، چقدر لازم باشه یا بی فایده، چقدر کم بینانه باشه یا بلندنظرانه. پیچ خوردن پا که آدم نمیشناسه.

     

    من دارم غرق میشم.

    مرحله دوم خیلی سادست. افتادن. غرق شدن. فرو رفتن تو مرداب. هرچی میخواید اسمشو بذارید. هر استعاره ای که با دست و پا زدن و خفه شدن و درد کشیدن همراه باشه رو میتونید براش استفاده کنید. دویدن دنبال جواب. به هر دری زدن. تنها شدن، چون هیچکس دیگه ای درد تو رو نمیتونه مثل خودت احساس کنه، و اگه بتونه هم، نمیتونه برای تو بارهات رو حمل کنه.

     

    «یاد گرفتم ریاضی و علم و همه‌ی چیزهایی که تا این جا نقطه اتکای تصمیماتم بودن به اندازه ادیان سست و شکننده‌ن»

    مرحله سوم. به نظر میاد خیلی دوره. انگار هیجوقت نمیرسه، ولی همیشه میرسه. وقتی با صورت خونی و لباسای ریش ریش شده قله رو میگیری بالا و نوکش میشینی و نفس نفس میزنی. وقتی نفست جا اومد یه کم میرقصی، یا شایدم خسته تر از اونی که اینکارو بکنی. در هر صورت، آخرش لپتاپتو باز می کنی و شروع میکنی تو اینستاگرام یا وبلاگت پست بنویسی که :« تموم شد، و من یاد گرفتم.....»

    و اونوقت، کسی که از بیرون کل این ماجراها رو نگاه می کرده خواهد گفت:«یعنی اینو از اول نمیدونستی؟ یعنی به خاطر این کلی افتادی تو دره؟»

    و تنها چیزی که تو از تمام این فرآیند به دست آوردی جواب یک سواله، که اکثر اوقات هم سوال خوبی نبوده.

    می بینید؟ همه‌ی رنج ما به خاطر سوال های اشتباهه. این رنج تقصیر تو نیست یا... مثلا چه میدونم، به خاطر گناهانت و چوب خدا نیست.

    این فقط یه فرآینده با کاتالیزوری که باید فقط... مثل طاعون ازش دوری کنی.

    حداقل، این چیزیه که من فکر میکنم.

    برسد به دستِ: استودیو نیاگارا

    مرد بارانی عزیز.
    ما آدم‌ها خیلی چیزها را از درون می دانیم، خیلی چیزها را از درون می‌خواهیم، خیلی چیزها داریم که به هم بگوییم، و خیلی چیزها داریم که میخواهیم از هم بپرسیم.
    ولی در عین حال، ما آدم‌ها می‌ترسیم. بارها مکالمات را در ذهن مان دوره می‌کنیم و راجبشان خیالبافی می‌کنیم، ولی هیچوقت جلو نمی رویم.
    نه صبر کن، گاهی هم جلو می رویم، و کلمه ها طوری مثل آبشار بیرون می ریزند که همه چیز را غرق می کنند. به عبارت ساده تر، با استرسمان گند میزنیم. گاهی حرفهایمان هیچوقت به گوش مورد نظر نمی رسد. گاهی از اینکه آنچه انتظار داشتیم نمیگیریم کلی میخورد توی ذوقمان.
    ولی بیشتر وقت ها جلو نمی‌رویم. و این؟ این خوب نیست.
    من هیچوقت با تو حرف نمیزنم و تو هیچوقت حرف مرا نمی شنوی. من هیچوقت از تو نمیپرسم و تو هیچوقت به من جواب نمیدهی، و ما این چرخه‌ی معیوب را دوباره و دوباره تکرار میکنیم تا زمانیکه دیگر نشود تکرارش کرد. و این از زشتی‌های انسان بودن است. مرده‌پرست بودن.

    مرد بارانی عزیز، لطفا اینجا را ببین و این پیام را بگیر. حتی با اینکه میدانم کار خیلی سختی است. اگر دیدی، لطفا نام آن آهنگ فرانسوی زیبا که حتی وجودش را یادت نمیآید را در جوابم بفرست.

    با احترام،

    تربچه.

     

    (نکته: مرد بارانی هیچ اشاره ای به بلاگر با همین نام ندارد.)

     

    Tadaiima

    سلام. :))
    خیلی وقته میخوام این پست رو بنویسم. خیلی بهش فکر کردم و خیلی نقشه های متفاوت براش کشیدم، ولی باز تا موقع نوشتن شد همه‌ش پرید، پس الان مثل همیشه بداهه وار در خدمتتونم.

     

    1-

    خب، بنده تو این مدت هنوز وبلاگهاتون رو میخوندم، کامنت میذاشتم، با بزهس چت می کردم، و کلا هرکار عادی وبلاگ نویسانه ای رو انجام میدادم به جز وبلاگ نویسی. و واقعا دنیا خیره و حیرانه که پس فازت چی بود. 
    نکته اینه که، من یه سری کارهای دیگه رو هم نکردم. مثلا همه ی ستاره ها رو به زور خاموش نکردم، به نظری پاسخ ندادم و واسه هر پستی نظر نذاشتم. یه چیزی مثل حدیث پیامبر که قبل از اینکه (از زندگی) سیر بشم، از وبلاگ نویسی دست می کشیدم. هروقت دلم می خواست می اومدم، هرکار دلم می خواست می کردم و خلاصه، آزادی.

    نتیجه‌ی خیلی سختی برای گرفتن نیست که تصمیم گرفتم زین‌پس هم همینکارو بکنم، لکن با وبلاگ باز. بنابراین معذرت میخوام اگه نظرات تا مدت بی پایانی به جای مرتب و منظم مثل قبل، کاملا سلیقه ای پاسخ داده بشن. امیدوارم این مایه ی ناراحتی و دلگیری کسی نشه. اگر هم شد و کوتاهی من در توجه به حقوق خواننده توهین آمیز و ناراحت کننده است، دکمه قطع دنبال کردن از آن چیزی که فکرش رو می کنید نزدیک تره. این حرف اصلا هدف ناله و عصبانیت و طعنه و کنایه و دیگر آرایه های ادبی و بی ادبی نداره. فقط خبررسانیه. پس امیدوارم این هم باعث ناراحتی نشه و بقیه داستان : )

     

    2-

    حقیقتا، رفتن موقت انولا-چان، و بعد هم دائم موچی-چان، کمی بعد هم آیسان و نوبادی-سنپای، خیلی منو ترسوند از اینکه نقشی در یک چین ری‌اکشن کینازی داشته باشم، و در عادی سازی بستن وبلاگ کوشا بوده باشم.  یه جورایی، راحتتر و عادی ترش کرده باشم. و این خوب نیست. بلاگستان بهترین محل یادگیری منه و نمیخوام به خاطر نیازم به یه نفس کشیدن محو(تر) بشه. 
    دلیل بستن وبلاگ برای من زیاد احساسی نبود، حتی با اینکه بعد نوشتن یه پست خیلی احساسی انجام شد. من فقط فهمیدم مدام خوندن و نوشتن و تاثیر پذیرفتن از آدم های توی اینترنت و پرسیدن و پرسیدن برای سلامت روانم چیز خوبی نیست، و فایده ای به جز اورثینک و گیجی برام نداره. همونطور که مائوچان گفت، من درباره آدمایی که میخونم و ازشون می پرسم و درباره حرفا و زندگیشون فکر می کنم چیز زیادی نمیدونم. نه اینکه هیچکدوم رو به دروغگویی متهم کنم، نه. فقط... شاید حقیقت اونها با حقیقت من فرق کنه. و شاید "گاهی اوقات اون ها ناله می‌کنن، چون دوست دارن که ناله کنن." (راستی، پست قبل رو به خاطر کامنت های مائوچان و بقیه دوستان نگه می دارم. اگه دوست داشتید برید بخونید.)

    به جز این‌ها، ارتباطات اجتماعی وبلاگی هم برام استرس می آورد. و وقت می گرفت. مخصوصا وقت می‌گرفت.. طوری که تقریبا وسوسه شدم برم و به قول میخک با خبر رتبه دو رقمی برگردم. اگه ترس از فراموش شدن یا همون ماجرای چین ری‌اکشن نبود شاید همین کار رو می‌کردم!

    سو. رفتن.

    از من این نکته رو داشته باشید، ممکنه این فرآیند "پرسیدن پرسیدن گشتن گشتن" برای سلامت روان شما هم چیز خوبی نباشه. در کل، اینترنت چیز زیاد خوبی برای سلامت روان نیست و ما همه این رو می دونیم، فقط هنوز به یقین نرسیدیم.

    (مراجعه شود به این آهنگ که عشق کتاب گذاشت و این مقاله که یه قسمتیش تو کتاب دینی دهم درس اعتقاد به معاد آورده شده بود.(و مدیونید اگه فکر کنید بی‌طرف و unbiased ترین بخش مقاله رو تو کتاب نذاشتن و اسم نویسندش رو با درست ترین تلفظ ترجمه نکرده بودن.:)))

     

    3-

    اتفاقات زیادی تو همین دو ماه افتاده، و من کلی حرف تازه و ایده‌ی جدید دارم. سعی می کنم آروم آروم همه رو بنویسم چون نوشتنشون واقعا لازمه. نه توی یه گروه واتساپ تک نفره که هیچ امیدی به نپریدنشون نیست، بلکه یه جای محکم و ماندگار، با کلی miror website هایی که آماده ان مسخره ترین پست های من رو هم تو خودشون کپی و ذخیره کنن. :/

    لازمه از الان اینو بگم، تا بعدا ناراحتی پیش نیاد، سیلهوت شاید زیاد جای سابق نمونه... و صاحبش هم مثل سابق خودشو برای اینکه ضداجتماعی بودنش بقیه رو آزار نده، تلاش نکنه. سیلهوت برای نوشتن و ثبت کردن برگشته، نه خونده شدن.
    ولی در هر صورت، برگشته. و حرفهای تازه ای داره. امیدوارم که این حرفهای تازه به جز خودش برای چند نفر دیگه هم تازه و مفید باشن.

    ممنون از توجهتون. تادایما :)

    نه‌آدم

    آدما احمقن. آدما اشتباه می کنن. آدما نمیتونن اشتباهاتشونو درست کنن. آدما فقط گریه میکنن و کمک میخوان. آدما نمیتونن جلوی گریه شونو بگیرن. آدما خیلی بجه ان.

     آدما از بقیه کمک میخوان ولی بقیه آدما نمیتونن کمکشون کنن. آدما نمیتونن سر کلاس به درس گوش کنن. آدما فقط فکر می کنن. آدما بیشتر و بیشتر فکر می کنن. آدما انقدر فکر میکنن که مغزشون درد میگیره و حالت تهوع میگیرن. آدما نفس عمیق میکشن و فکر می کنن این هم میگذرد. حتما میگذرد. همه چی گذشته، پس این هم میگذرد. آدما زخماشونو با گلوله توش پانسمان میکنن. 

    آدما به خودشون استراحت میدن. آدما حالشون خوب میشه. آدمای دیگه حرف میزنن. آدما حالشون بد میشه. آدما دیگه دوباره حالشون خوب نمیشه. آدما نمیدونن چیکار کنن. آدما میخوان دو انگشت بکنن ته حلقشون و هرچی تو معدشونه بالا بیارن. آدما نمیخوان حرفای بی معنی بزنن.

    آدما میخوان برگردن. آدما هیچ ارزش و امیدی واسه وجودشون پیدا نمیکنن. آدما هیچ معنایی ندارن و تبدیل شدن به ماشین های با سوددهی بالا و اصطکاک پایین. آدما انقدر بچه ان که نمیتونن اشتباهاتشونو قبول کنن و بقیه آدما هم همینطورن. اونا هم نمیخوان آدما اشتباهشونو قبول کنن که اشتباه خودشون لو نره.

    بعضی آدما ته هرم مازلوان. بعضی آدما بالاترن، ولی فکر می کنن تهن. اگه فکر کنی ته هرمی، دلیل نمیشه واقعا ته هرم باشی؟ 

    بقیه آدما ویدئوهای بی معنی میسازن و بهشون میخندن.

    یه سری دیگه حتی آهنگای بی معنی میسازن و بهشون گوش می کنن.

    آدما نمیتونن نمیتونن نمیتونن نمیتونن دارن به نتونستن ادامه میدن.

    آدما با خودشون میگن یه روز دیگه... یه روز دیگه. فردا همه چی بهتر میشه. فردا یه اتفاقی میافته که به الانشون میخندن. صبر می کنن. صبر می کنن...

    ولی وایسا.

    نه.

    هرچی بیشتر بگذره برگشتن غیرممکنتر میشه.

     وحشت می کنن. آدرنالین، کورتیزول، آلدوسترون... و بقیه این دوستان. همه دست به کار میشن. ولی هیچ خرسی برای فرار کردن ازش وجود نداره. هیچ صیدی برای شکار کردن وجود نداره. آدما ژاکتاشونو بیشتر دور خودشون میپیچن و بیشتر تو پتوهاشون فرو میرن درحالیکه هیچی نیست که بتونن باهاش بجنگن به جز خودشون و مغزشون.

    آدما دیگه معنی رویا رو نمیدونن. آدما دیگه معنی علاقه رو نمی فهمن. آدما خودشونو تا سرحد وایولت اورگاردن شدن شستشوی مغزی دادن.

    آدما حرف میزنن و آدما گوش می دن و آدما جیغ میکشن و نمیخوان گوش کنن ولی... اصلا چه معنایی داره!؟ باید گوش کنن! باید بفهمن! باید فکر کنن! و باید یه کاری...

    بهترین آدما، برنده ها، دکترها، مدال گرفته های المپیادها، رتبه های برتر کنکور، درس خونده های شریف و بهشتی، اپلای کرده ها.

    انگار هیچکدوم برنده نیستن.

    همه میگن ما باختیم. یعنی دروغ میگن؟ میشه به آدما اعتماد کرد؟

    اگه آره...

    اگه آره پس، وقتی برنده ها برنده نیستن، بازنده ها دیگه چه امیدی میتونن داشته.

    این جنگیه که هیچ برنده ای نداره.

    همه آدم ها. ترک تحصیل کرده ها. انسانی خونده ها. تجربی رفته ها. ریاضی‌دان ها. هنرمند ها.

    چرا هیچکدوم خوشحال به نظر نمیرسن.

    کجای دنیا میشه خوشحال بود. با چه کاری میشه خوشحال بود. با خوندن کدوم درس لعنتی میشه خوشحال بود. با داشتن چه مقدار پول میشه خوشحال بود. با چه میزان شهرت میشه خوشحال بود. با چه قدر دین میشه خوشحال بود.

    آدما خدا رو رها کردن. خدا هم آدما رو رها کرده.

    آدمها دارن نابود میشن، و حتی ریشه این نابودی رو نمیدونن.

    آدما نمیخوان از یه راه حل دائمی برای یه مشکل موقت استفاده کنن؛ ولی آدما میخوان همه چی سریعتر تموم بشه.

    آدما گند زدن.

     

    آدما، اگه خوشحالید...

    چجوری میشه خوشحال بود؟

    به یاد قدیم: پاورقی

     تصمیم گرفتم از این به بعد فقط به قصد نوشتن وارد پنل بشم. یکی به خاطر اینکه اعصابم از پیشنویسهای یادداشت گونه پنل خورد شد وقتی خوندمشون، دوم به خاطر اینکه... اعصابم از اینکه ترتیب شماره مطلب ها به هم میریزه خورد شد.

    دقیقا درست متوجه شدید! هیچ دلیل عمیق و خاصی نداشت!

     

    دیروز کتاب های درسیم بالاخره رسید و من تونستم به کتاب فارسی عزیزمون دست بزنم و شروع به خوندنش کنم. 

    راستش، من از درسهای نهم هیچ درک و دریافت عمیقی نداشتم. شاید یه ذره از تکمیلی ها. کتاب هام حتی کتاب فارسی دست نخورده و سفید موندن. ولی این.. احساس می کنم ازش خوشم میاد. جدا از اینکه خوندن متن فارسی اصیل و عمیق مثل تلنگری بود که به مغز انگلیسیم زده شد.

    ما که صبح تا شب انگلیسی میخونیم، ترجمه از انگلیسی میخونیم، تو مکالماتمون انگلیسی حرف میزنیم و حتی انگلیسی فحش میدیم، چطور از خودمون انتظار داریم که به پوچی هویتی نرسیم :) تازه وقتی یکی از این چند موردو انجام نمیدیم، حرفهای بقیه نوجوونایی رو میخونیم که اونا هم مثل ما انگلیسی‌زده ان. 

    این پوچی هویتی واقعیه. ادبیات انگلیسی و دیگه سنگ بترکه ژاپنی، که من صبح تا شب ازشون میخونم و به‌به و چه‌چه میکنم، هزاران کیلومتر از ادبیات فارسی خودمون عقب ترن. فکر کنم قبلا یه جایی اینو گفتم، که احساس می کنم چیزهایی که مردم ما چندصد سال پیش بهشون رسیدن ادبیات غرب هنوز راه داره که بهش برسه... و فکر کنم تازه داره راه اشتباه رو میره! 

    فقط یه نگاه به کتاب فارسی دهم بندازید.

    روانخوانی "دیوار" شبیه پست های وبلاگیه که ممکنه پیوندشون کنیم.

    اون تیکه ای که از سفرنامه ناصرخسرو گذاشته بود؟ بی نظیر بود.

    شعر بیداد ظالمان سیف فرغانی رو ببینید فقط!

    ولی درس دوم بخش مورد علاقه ام بود. بخشی که بیشتر از همه برای طنین انداز شد:

    اگر غم وشادیت بود، به آن کس بگو که تیمار غم و شادی تو دارد.

    اثر غم و شادی پیش مردمان بر خود پیدا مکن و به هر نیک و بد، زود شادان و زود اندوهگین مشو که این فعل کودکان باشد.

     جناب عنصرالمعالی داره میگه به خاطر هر بالا پایینی سریع تاثیر نگیرید و دو ثانیه صبر کنید ببینید دنیا دارد چه میگوید، آخر مگه بچه اید؟!

    فعلا دو روزه که سعی کردم به این نصیحت عمل کنم. و خیلی خوب عمل کرده. خیلی جاها فقط کافیه مثل یه بچه خوب صبر کنم تا همه چی درست بشه. حتی چیزهایی که به طرز دردناکی غیرقابل حل به نظر میان.

     

     

    وقتی رفتیم تهران این جرقه برام زده شد که... واقعا تو خونه موندن رشد شخصیتی ما رو به طرز ترسناکی متوقف کرده، نه؟

    وقتی تنها تاثیرت از دو تا آدم بزرگ و کلی نوجوون از جنس دوست مجازی و همکلاسی باشه، چقدر دور باطل میزنی؟ چقدر محدود میشه چیزهایی که میتونی یاد بگیری؟ چقدر کند میشی؟

    وقتی رفتیم تهران فهمیدم که انگار واقعا تو دنیا نزدیک چند میلیارد سبک زندگی وجود داره. و همه اونا دارن پیش میرن. همه اونا دارن به میزان مساوی بد یا خوب پیش میرن.

    یه خانواده ممکنه صبح تا شب سرکار باشن و پنجشنبه جمعه ها برن تفریح و عشق و حال، یه خانواده ممکنه مشغول بزرگ کردن بچه‌ی یه ساله‌شون تو مرخصی زایمان مادر باشه، یه خانواده ممکنه یک روز تمام با همسایه هاشون بشینن تو حیاط و بادمجون و پیاز سرخ کنن...

    و همه اینها لحظات سخت و آسون خاص خودشونو دارن.

    پس یعنی، من هم میتونم اینو داشته باشم دیگه، نه؟ من هم میتونم یه آینده ای داشته باشم. همینطور که الان وجود دارم وجود داشته باشم. قرار نیست نابود بشم... نه؟

    پس چه نیازی به نگران بودن از آینده هست؟ تهش نابودیه، و من قرار نیست تا اونجا سقوط کنم دیگه، نه؟

     

     

    دارم my teen romantic comedy was a lie, as I expected رو آروم آروم بین کلاسای مدرسه به خودم تزریق میکنم. آماده باشید که وقتی تموم شد بیام و باهاش بمبارونتون کنم :)

     

     

    + دلیل بسته بودن کامنت‌ها رو از رو دست نیکولا می نویسم:

    "نظر خواهی بسته است که فکر نکنید موظف به آمدن و نظر دادن هستید. ولی هرکس می آید قدمش رو چشم."

    این چه حسیه؟

    این چه حسیه

    که انقدر میخوای با همه حرف بزنی ولی در عین حال انقدر تحلیل برنده است که انجامش نمیدی؟

    این چه حسیه

    که نمیخوای وبلاگتو پر پستهای کوتاه تینیجری کنی ولی بازم اینکارو میکنی؟

    این چه حسیه

    که میخوای بنویسی و می نویسی و بعدش جرات نداری یه دور بخونیش و برای بقیه بفرستیش؟

    این چه حسیه

    که حرفهایی که میخوای بزنی هرروز عادی و عادی تر میشن و دیگه ارضات نمیکنن؟

    این چه حسیه

    وقتی انقدر مقوله "حرف زدن" برات مهمه؟

    این چه حسیه 

    وقتی میس ریحانه میگه مهمترین چیز تو فیزیک پرسیدن سواله، و با خودت میگی مهم ترین چیز تو زیست درک ارتباط ها و دیدن هر موجود به طور یه سیستم، و بعد حل کردن مشکلاتش به کمک فکر و تصمیم گیری خودته، ولی تو اصلا توانایی تصمیم گیری خاصی تو وجودت نمی‌بینی. 

    این چه حسیه

    که وقتی کامنت ها بسته است یه جو غمناک و دپرسی ایجاد میشه که باعث میشه خواننده دلش بخواد سریع پستتو فراموش کنه، و مغزش برای یکبار هم که شده طبق خواسته دلش پیش بره؟

    اینا چه حسهایین

    که نه غمن، نه شادی و فقط از جنس فکرن، و ما نمیتونیم درکشون کنیم؟

    Somnia

    In another world, I go to art school, study hard and get into an art college, date a guy or a girl (or maybe two) , work myself out until I get a job at disney, pixar or even a no-name animation company... to make art.

    Great, fantastic, funny art. Emotion stimulating art.

    music, drawings, stories... all binding together to make an unforgettable journey for some child and their siblings.

    This world is not that one. I know, and nothing's going to change it.

    It doesn't matter though. It really doesn't.

    I'm going to close my eyes, dream of that world, and smile like it's the funniest inside joke ever.

    I bet It's just as good as living it.

    How I Met...

    و من آنها را ملاقات کردم

    هردو در دنیای خود 

    «ماه» صدا میشدند

    و من از زمین

    نگاهشان می کردم!

     

    خلاصه بخوایم بگیم، اولین قرار وبلاگی من امروز به وقوع پیوست!

    بعد از قرار استلا و سمر و سولویگ شهرهایی که توش زندگی می کردیم آروم آروم فاش شد، و فهمیدیم که چندتامون تهران و شهرهای نزدیکش زندگی می کنیم. طی میزان زیادی بحث و گفتگو و جیغ و هیجان و فریادِ «تخبخغبخابهغیِ» مجازی، چندتامون تونستیم برنامه رو هماهنگ کنیم. (و بگم، پروسه دردناکی بود :/ بروکراسی اداری خانواده های شاغل خییلی کنده)

     ساعت نه صبح رفتیم ایران مال. (وای ۱۲ ساعت کامل ازش گذشته **_**) این نکته قابل ذکره که تقریبا تو راه پنجر شدیم. یعنی دقیقا مثل فیلم‌ها. ولی خب، با زاپاس حل شد و به راه ادامه دادیم.

    اینو از من داشته باشید. که هر بیانی درونگرایی تو زندگیش به یه مونی نیاز داره! یعنی واقعا... برای من یکی که نیم ساعت طول می‌کشید که بخوام تصمیم بگیرم برم به یه دختر گیج و ویج بگم:«ببخشید ساعت چنده؟» 

    فقط بلد بودم با خنده نیمه هیستریک جواب بدم:«به قدیم یا جدید؟»

    (این نکته هم شایان توجهه که چند دقیقه بعد پری صدا زده شدم توسطش XD خوشحالم که سریع رفع شد البته این اشتباه.)

    طولی نکشید که پری رو هم پیدا کردیم و نشستیم توی کتابخونه و منتظر آرتی بودیم. انگار همه دختران نوجوون تهران اون روزو انتخاب کرده بودن برای سرازیر شدن به ایران مال... و حتی مجبور شدیم از یکیشونم ساعت بپرسیم :دی (راستش، مونی بپرسه *-* ما که فقط از دور تشویقش کردیم.)

    البته الهه شکارمون نیومد :_) که جاش خالی بود. خیلی.

    سپس، رفتیم طرف کتابفروشی و خدایا... چرا همه کتابفروشیا مثل مردابن؟ اگه بیافتی توش دیگه بیرون اومدنت با خداست. به جز این، به قول مونی انگار وسط فیلمای تینجیری بودیم و آهنگ پس زمینه رقص‌گونه در پس زمینه داشت پخش میشد. فقط یه حمله آدم فضایی ها، یا افتادن تو دریچه ای که به یه دنیای دیگه لازم بود برای کامل کردن همه چی.

     اونجا اینو دیدیم که ازش عکس گرفتم:

    جای سینیور خیلی خالی بود.

    و بقیه. و همه.

    به امید روزی که ماشین مکان رو بسازن، و بروکراسی اداری و مجلس سنای خانوادگی ممنوع بشه.

     

    از هایلایت های دیگه‌ی امروز میشد به اینها اشاره کرد:

    _دنبال شدن پری توسط مونی به دلیل بیان حقایق مهرام. :دییی

    _آهنگ خوندنمون. از بلوبرد تا بلاوچاو (:

    _شیر و کیک خوردن *-* کیک من طبق عادت بیشتر به لباسم رسید تا دهنم، ولی حس نوستالژیکی داشت به هرحال. دنیا نمیتونه قدرت بی انتهای کیک و شیرو درک کنه. D::

    _ پیکسل و ستاره نینجایی پری چان! که الان هردو نشستن از روی طاقچه بالای میزم نگاهم می کنن!

    _حرف زدن کامل با اعتماد به نفس مونی با والدین ما *_* حسودیم شد.

    _ پری. با روسری. خیلی کیوت. بود. خداا.

    _ مامان پری که بهمون گفت have fun و قلب من رو ذوب کرد.

    _راستی، کاملا بی ربط، چرا مانگا انقدر گرونه!!!!؟

     

    پ.ن1:(نکته سوپر مهم) از کل ماجرای راضی کردن خانواده و رفتن و اومدن، به این نتیجه بزرگ رسیدم که "امیدوار" و "ناامید" بودن اشتباهه. چون همه چیز خیلی سریع میتونه بالا پایین بشه... درست بشه یا خراب.

     

    پ.ن2: وقتی برگشتم خونه سه ساعت خوابیدم *-* 

    تجربه بی نظیری بود.

     

    پ.ن3: پست قرعه کشی میخک...

    صداش...

    من نمیتونم جز لبخند چیزی بگم (::: 

    +

    الاکلنگ-۱۵

    اگر روزی ازدواج کردم، دوست دارم ارتباطمان مثل من و مادرم باشد.

    مثل الاکلنگ، وقتی من بالایم او پایین است، و وقتی من پایینم او بالاست. اینطوری می‌دانم هروقت من پایینم، او میتواند وزنش را بیاندازد روی طرف دیگر و ببرتم بالا. او هم میداند همین کار را برایش خواهم کرد.

    ولی... وای به حال اینکه زندگی مشترکمان سرسره وار شود. و هردو با هم سر بخوریم پایین. 

    اگر نصف اینطور که من بد سقوط میکنم، بد سقوط کند، سر سال اول پهن میشویم کف آسفالت جلوی یک ساختمان چهل طبقه.

    ~ اینجا صداها معنا دارند ~

    ,I turn off the lights to see
    All the colors in the shadow

    ×××
    ,It's all about the legend
    ,the stories
    the adventure

    ×××
    پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
    Designed By Erfan Powered by Bayan