گریزی در نور~قسمت سوم

از وقتی دوباره درست حسابی کتاب میخونم، میزان هورمون نوستالژین داره تو بدنم بیشتر و بیشتر میشه. بیشتر از هروقت، یاد بچگی‌هام می‌افتم که هشت تا کتاب از کتابخونه میگرفتم و میچیدمشون رو هم و یکی یکی از بالا شروع می کردم به خوندن. 

اصلا دلم نمیخواد این حس تموم بشه. این حس.. این کتاب‌هایی که منو از در پشتی سخت‌ترین روزهای زندگیم، حداقل برای یه بچه ابتدایی، فراری میدادن، نمیخوام مثل فامیل های دوری باشن که فقط سالی یه بار یادشون میافتم. چون من بیشتر از اینها به کتابها بدهکارم. به اندازه‌ای که شخصیت اصلی قهرمان، به پیرِ فرزانه‌ی داستانش بدهکاره به کتابها بدهکارم. کتابها بودن که ذهن منو به بالای این نیم پله ای که الان روش وایسادم رسوندن، و این بدهی‌ای رو ایجاد میکنه که شاید هیچوقت نشه تا آخر پرداختش کرد.

بعد تعطیلات که مدارس کامل حضوری بشن احتمالا دیگه وقت همچین حرکات انتحاری‌ای رو نداشته باشم، ولی چیزی که دارم راه‌های طولانی تا مدرسه و همراهان نه چندان دل‌انگیزه. شاید این‌ها باعث بشن بتونم... فرار کنم. بیشتر فرار کنم. نه از زندگی، بلکه به سوی آن.

گریزی در نور~قسمت دوم

من زنگ انشا رو دوست دارم، چون یکی از معدود زمانهاییه که این روزها توش چیزی "می نویسم".

آره، من وبلاگ می نویسم، بیش از چیزی که فکرشو بکنید چت می کنم، و بعضی وقتا رو کاغذ چرک نویس جواب مسئله های تابع و جایگشت رو مینویسم. ولی.. اون که "نوشتن" نیست.

به هرحال، دلم میخواد اگه یه روز تونستم جایی به جز کلاس زنگ انشا هم چیزی بنویسم، یه داستان درباره‌ی این... سکون و در عین حال تحرک زندگی عادی بنویسم. این که بعضی چیزها به آرومی یه گوشه میشینن، منتظر زمان مناسب، که بعد بیان بشینن تو کاری که هرروز میکنیم. لباسهایی که هرروز میپوشیم، صبحانه ای که هرروز میخوریم، راهی که هرروز ازش میریم مدرسه. اون جورابی که یه روز برامون کادو میارن و هفته ها بعد یه جای خاص پوشیده میشه. چیزهایی که فقط به تعداد انگشتای یه دست ازش خبر دارن، و گاهی فقط یدونه از انگشت های یه دست.

میخوام یه داستان بنویسم راجب ارتباط همه‌ی این عناصر کوچیک و بزرگ با همدیگه.

خواستن توانستن است اصلا!

گریزی در نور~قسمت اول

خدایا. هنوز سه روز گذشته و من خسته ام

چیزی که راجب این چالش خوبه، یا شاید هم بده، اینه که میدونی بعد خوندن کتاب باید دربارش بنویسی. پس نمیتونی خوندنشو سمبل کنی و همینطور الکی بزنیش تو لیست خوانده های گودریدزت. باید آگاهانه بخونی، فکر کنی، ریویوهای بقیه رو بخونی، و خلاصه قشنگ با کتاب کشتی بگیری.

خب، بریم که نتایج این سری مسابقات کشتی کج رو داشته باشیم.

گریزی به سوی کتاب عیدانه‌-1401

اگر خواهی که در زیر خاک نروی،

در نور گریز، که نور زیر خاک نرود

ro-nahi.blog.ir

(این شعر انقدر زیباست که... نمیتونم. حقیقتا.)

 

سلام به همه! سلام به سال جدید، و قرنی که دیگه قرن بعده D: 

اینجاییم با گریزی به سوی کتاب عیدانه، شماره 2!

برای کساییکه اطلاع ندارن، گریزی به سوی کتاب یه چالش کتابخوانیه که توش یه تعداد کتاب رو میخوندیم، و  مثل گودریدز ریویوهای کوتاه یکی دو پاراگرفی راجبش می نویشتیم. اینطوری هم بقیه با کتابهای موردعلاقه ما آشنا میشدن، هم خودمون بیشتر با کتابه آشنا میشدیم، و هم اینکه خیلی خوش میگذشتD:"  اگه اطلاعات بیشتری میخواید، این پست اول گ.ب.س.ک.ع1400 بود و این بقیه پست های گریزی به سوی کتاب.

 

پارسال برای اولین بار از گروه گودریدز "بلاگرخون" رونمایی کردیم که البته، از عید تا حالا استفاده خاصی نداشته "-" ولی کارش این بود که کتابهایی که خوندیم رو وارد یه بخش Bookshelf بکنیم که بقیه هم یه جا داشته باشنش.

از اونجایی که نسخه دسکتاپ گودریدز رفته رو هوا، و نسخه اندرویدش هم راه برای شلف درست کردن نداره، مجبوریم از روش دیسکاشن استفاده کنیم و فقط اسم و نویسنده ی کتابی که خوندیم رو بفرستیم تو دیسکاشن مربوطه. اینکار فقط واسه اینه که همه بتونن ریویوهای همه رو بخونن و گم نشه، اگه مثل من تو وبلاگ جمعشون نمیکنن.

 

و حالا راجب خود چالش!

مثل پارسال، هدف امسال هم اینه که بتونیم تو 13 روز عید 10 تا کتاب بخونیم، و راجب هرکدوم یکی دو پاراگراف بنویسیم و تو گودریدز و وبلاگ منتشرش کنیم. البته باز هم مثل پارسال، 10 تا کتاب فقط یه هدف اولیه است، و من خودمم فکر نکنم امسال بتونم بهش برسم! پس فقط هرچقدر فکر می کنید میتونید هم کافیه، و در هر اندازه و مقدار، ما دوست داریم نظراتتون رو بشنویم! 

همچنین، بازم مثل پارسال، این چالش کاملا انعطاف پذیره و اگه اصلا نمیخواید تو گودریدز چیزی بذارید، یا تو وبلاگ چیزی بذارید، کاملا آزاد و رهاست.

 

بقیه توضیحات رو به پست های قبل میسپارم، و خدا را به شما... آخ ببخشید، شما را به خدای بزرگ!

برای چالش دعوت می شود از:

سولویگ-سنپای، نوبادی-سنپای، مائوچان، میخک، وایولت آقای عینک،عشق کتاب، آیسان، تاکی-رفیق نیمه راه(؟)،کیدو-سان، استیو، فاطمه(ablogofonesown)، آقای امیر+، آرتمیس، پرنده-چان، شیفته(اگه هنوز میخونه)، زینب دمدمی، سرکارعلیه، پرنیان-سنپای، آرام، مونی، خانم نویسنده، آی-چان، سمر، آسمانم، آقای مهدی(mostfet)، زری، کلودیا هیرای، هانی بانچ، نرگس، پری-چان، آستریا-چان، میتسوری، هاروچان، زینک(اگه تلفظش درست باشه؟)، دافنه، استلا، آیلین، روناهی، و زهرا یگانه و تیم برقرار (مثل دفعه قبل D:)

 

درسته که کلی کنکوری جدید داریم، ولی کلی کنکوری قدیم هم نداریم! پس عذرشون دیگه پذیرفته نیست! و ما ریویو میخوایم! بهله D:

سال نوتون مبارک :))

در نور گریزید :*)

Somnia

In another world, I go to art school, study hard and get into an art college, date a guy or a girl (or maybe two) , work myself out until I get a job at disney, pixar or even a no-name animation company... to make art.

Great, fantastic, funny art. Emotion stimulating art.

music, drawings, stories... all binding together to make an unforgettable journey for some child and their siblings.

This world is not that one. I know, and nothing's going to change it.

It doesn't matter though. It really doesn't.

I'm going to close my eyes, dream of that world, and smile like it's the funniest inside joke ever.

I bet It's just as good as living it.

سفر با/در کتابخانه‌ی نیمه شب

پدیده ای که هیچوقت در شگفت‌زده کردن من شکست نمیخوره اینه که کتابها چطوری آدمو پیدا می کنن. چطوری میشه که در بهترین زمان، بهترین کتاب پیدات می کنه و تو قسمتی از سفرت همراهیت میکنه. چطوریه که همون حرفایی رو بهت میزنه که نیاز داری، همون افکاری رو کامل می کنه که از قبل تو ذهنت داشتی. 

واقعا چطوریه؟

 

چند وقت پیش نصفه شب بود. وقتی داشتم تو طومارمون می گشتم پیداش کردم. آرتمیس گفته بود بخونیدش... و نمیدونم چرا به نظرم مهم اومد. از اون حرفایی به نظر اومد که برای گوینده مهمه، ولی فکر نمیکنه کس دیگه ای هم ممکنه بهش اهمیت بده.

خب.. من اهمیت دادم. اون زمان داشتم تو سوراخِ آلیس در سرزمین عجایب واری سقوط می کردم، درحالیکه افکار و انتخاب ها و ناانتخاب‌ها دور و برم شناور بودن. آدم تو اون شرایط اینجوریه که"خب، چرا که نه؟ از هیچی که بهتره." و میره تو کارش.

این هفته که برای خوارزمی سه روز رو باید میرفتم مدرسه کتابو با خودم میبردم و تو راه میخوندم. همینطور که تو کتاب پیش میرفتم، تو دنیای واقعی هم به جواب میرسیدم. همزمان با شخصیت توی بدست آوردن جواب پیش می رفتم و اینطوری بودم که «آره! آره دقیقا همینه!» انگار من و نورا با همدیگه جواب هامونو پیدا می کردیم.

وقتی خانم الم به نورا می گفت:«مهم نیست به چی نگاه می کنی، مهم اینه که چی میبینی.»، یه دوست به من می گفت:«مهم نیست چه انتخابی بکنی. شغل تو، رشته تو هویتت رو تعریف نمیکنه. فرقی نمیکنه کجا بری، تو هنوزم همون هلنی هستی که از انیمه و کتاب خوشش میاد.»

گفت:« زندگی رو سخت نگیر. زندگی ساده است. زندگی تو اون وقتاییه که جلوی تلوزیون ولو شدی و چیپس و ماست میخوری. همون اون هشت ساعت هایی که میری مدرسه یا درس میخونی، فقط به خاطر همین تیکه است.»

 

اینطوری نیست که این جواب صد در صد باشه. همین الان هم هر روز دارم فکر می کنم این تصمیم درست بوده یا نه. که واقعا انتخاب نکردن "علاقه"ام کار درستی بوده یا نه.

ولی بعد یه کم زیست میخونم و می فهمم ما واقعا چیزی جز مولکول نیستیم. احساسات ما، وجود ما، ته تهش ماده است. شاید فوقش یه سری هویت و حافظه تو سلول های عصبی داشته باشیم... ولی چیز قابل تغییریه. میشه باهاش کنار اومد.

ولی بعد فکر می کنم یعنی هیچوقت نمیتونم دنبال callingم برم؟ اصلا از کجا معلوم اون Calling مال منه؟

ولی بعد فکر می کنم چرا نتونم؟ زندگی زیاد قابل پیش بینی نبوده تا الان... و از الان به بعدم نیست.

.
.
.

اشتباه نکنید. "ولی بعد" ها ادامه دارن. جواب هنوز کامل نشده، من هنوز بای دیفالت استرسی و مضطربم، هنوز خیلی از کارهام مونده، هنوز تو یه کشور جهان سومی با آینده ای تاریک زندگی می کنم، هنوز خیییلی ها هستن که از من بهترن و جلوترن و بیشتر تلاش می کنن و به این تلاش بیشتر از من علاقه دارن و پولدارترن و...

ولی...

خیلی چیزها رو دارم که بتونه بهم کمک کنه.

اینا چیزهایی بودن که میخواستم تو پست تولد بنویسم:

 خانوادم، که هنوز با لوس بازیهای(تا حدی به حقِ) من کنار میان. 

وبلاگم، که هیچوقت نمیذاره به خودم دروغ بگم.

دوستام، که با وجود این فشار سعی می کنن تحت تاثیر جو بد رقابتی قرار نگیرن.

 این‌یکی دوستام، که آسمونو پر ستاره نگه میدارن!

 کتاب‌ها و انیمه‌ها، که انقدر خوب و درستن.

 مغز و بدن و مخصوصا چشمم، که هنوز دارن باهام راه میان با وجود abuseی که بهشون روا میدارم.

و دنیا(خدا؟)، که به یاد دادن چیزهای جدید به من ادامه میده.

 

چیکار میتونم بکنم جز تشکر کردن برای این هفت تا هدیه و جلو رفتن تو تاریکی کتابخونه ی ولی بعدهام؟ :)

چون مهمه

بعضی وقتا دلم میخواد همه چی رو ثبت کنم. تک تک کارایی که میکنم، یه طور توهم آور و رنگارنگ و جالب میشه. انگار وقتی پیام قرمز شارژ لپتاپ میاد، و از بین کاغذ و کتابای روی تخت خم میشم جلو تا به شارژر برسl اتفاق خیلی خیلی جالبیه. انگار کنار گذاشتن کتاب و آوردن گوشی مامان براش، توی داستان مهمه.

الان یکی از اون وقتاست.

وقتی داشتم کلمه های آبی تیره رو میخوندم، به تاریخ این کتاب و همه اتفاقاتش فکر می کردم. اینکه چی منو به این کتاب رسوند مهمه. اینکه چی منو به چیزی که منو به این کتاب رسوند مهمه. اینکه وقتی میخوندمش چیکار می کردم مهمه، اینکه چه حسی داشتم و چطوری خوندمش مهمه. اینکه قراره منو کجا ببره مهمه. 

 

اینکه این پست قرار بود فقط بیست و پنج کلمه یا کمتر باشه مهمه.

تا حالا شده بعد خوندن به چیزی، چیزی که هیچوقت تا حالا بهش فکر نکرده بودید رو از ته دل بخواید؟ دلتنگ چیزی بشید که اصلا نداشتید؟

 

«این کتاب باعث شد بفهمم چقدر دلم یه کتابخونه میخواد که بتونم برای آدمایی که دوستشون دارم لای کتابا نامه بذارم.»

و آره، دارم به آدم(های) خاصی فکر می کنم.

گریزی به سوی کتاب عیدانه(4)+یادداشت پایانی

هوورا! من تونستــم! شما هم میتونید، قول میدم :*)))!

 

بارون درخت نشین (4/5):

یه کتاب دیگه از ایتالو کالوینو، نویسنده کمدی های کیهانی. خیلی خوش شانسی بود که همینکه رفت توی To-Readم، پیداش کردم *-*

چیزی که درباره این کتاب قشنگ بود: پیام اخلاقیش: انقلاب کنید. هرچقدرم دلیلتون مسخره به نظر بیاد، هرچقدرم انقلابتون مسخره به نظر بیاد، در برابر این دنیا و اونطوری که داره پیش میره انقلاب کنید. خدا میدونه که روش پیش رفتن دنیا چقدر احمقانه است :/ 

انقلاب ِشما، رو خیلی چیزا و آدما تاثیر خواهد گذاشت. حداقل، این چیزی بود که کتاب بهمون گفت. به قول شائو:«فرزانه ترین سران همیشه عشق و انقلاب را دو کار احمقانه خوانده اند. اما از وقتی شکست خوردیم دیگر به سخنانشان اعتقاد نداریم[...]انسان برای انقلاب و عشق زاده شده است.»

عشقی که کوزیمو آن همه انتظارش را داشت غافلگیرانه سراغش آمده بود، و بس زیباتر از آنی بود که او می پنداشت. از همه شگفت انگیز تر این که می دید عشق چیز ساده‌ایست، و در آن هنگام می پنداشت که همواره چنین خواهد بود.

 

چیزی که درباره این کتاب تاثیرگذارترین بود:

او دچار شور و وسوسه داستان پردازانی شده بود که همواره در انتخاب میان خیال یا واقعیت دودل‌اند و نمی‌دانند چه داستانی شیرین‌تر است: رویدادهایی که به راستی به سر آدمی آمده است و یادآوری آنها انبوهی از لحظه‌ها و احساس‌های گذشته - شادمانی، دلزدگی، درماندگی، سرفرازی، نفرت از خویشتن - را زنده می کند، یا داستانهایی که آدمی در ذهن خود می پروراند؛ داستانهایی که همه چیز در آنها آسان جلوه می کند، اما هرچه در آنها بیشتر پیش میروی به پونه گریزناپذیری به واقعیت نزدیک تر می شوی.

چیزی که درباره این کتاب دردناک ترین بود:

ابلهی دردناک تر و وخیم تر از دریوانگی بود. دیوانگی، چه خوب چه بد، نوعی نیروی طبیعی است. ولی ابلهی جز سستی و درماندگی نیست و به کار نمی آید.

فهمیدم تا حالا داشتم کلاس می ذاشتم. این افسردگی نیست که دامنمو گرفته. ابلهیه.


در انتظار گودو(5/5):

چیزی که درباره کتابای خوب و کلاس فیزیک دوست دارم، اینه که اولش وقتی نویسنده و معلم دارن حرف میزنن، هیچی نمی فهمی. یه سری زمزمه گنگ، که سعی می کنی به هم بچسبونیشون تا ازشون سر در بیاری. با خودت فکر می کنی چه نویسنده و معلم فیزیک بدردنخورین، که انقدر بد می نویسن و درس میدن. بدون اینکه بفهمی اینطور نیست: نویسنده و معلم، میخوان تو دقیقا همونقدری بفهمی که الان داری می فهمی.  

قشنگی کتابا و فیزیک، اینه که نمی فهمی، نمی فهمی، نمی فهمی، تا اینکه به آخرش برسی. اینه که به همه تیکه های پازل احتیاج داری که بتونی کل تصویرو ببینی. نه حتی یکی کمتر. همه ی تیکه های پازل.

این کتاب، و کلی کتاب دیگه تو این چالش، هم همین بودن. طور کشید تا بفهمم واقعا چقدر عجیب و خوب بود.

فکر نکنم بتونم چیزی درباره اش بگم که اصل کلام رو برسونه، و اسپویل هم نکنه. به جز این سه مورد:

1)واقعا وقتی فکر می کنم نوشتن این 140 و خروده ای صفحه چقدر باید سخت بوده باشه، تن و بدنم می لرزه. 

2)(اسپویل)دلیل سر و صدا کردن دو شخصیت اصلی، نه فقط برای وقت گذرونی بود، بلکه برای این بود که بتونن صدای خودشونو بشنون، تا از وجود خودشون مطمئن بشن. به هر کاری دست میزدن تا فقط بتونن روز های خالی رو به شب برسونن، درحالیکه میدونن این گودوی موهوم امروز هم نیامد، فردا هم نمیاد و فردایش هم...(اسپویل)

3)من ترجمه اصغر رستگار رو خوندم، و موخره ای که برای کتاب نوشته بود خیلی به فهم کتاب کمک کرد. ترجمه اش هم خوب بود، اگه خواستید بخرید.


خب.

تموم شد. با یه نصف روز تاخیر، ولی تموم شد.

اول، میخوام تشکر کنم از هر کس که به گروه خاک گرفته و ترسناک(!)ِ ما پیوست، و ندا داد، و حتی شده یدونه ریویو نوشت. ممنونم :) خوندن نظرا و کتابا با شما خیلی خوش گذشت :) و باعث شد کلی کتاب خوب برای گریزهای بعدی پیدا کنم!

دوم، اینکه:

الان (بهتر) می فهمم، که بدون کتاب آدم نه تنها به جلو حرکت نمی کنه، بلکه عقبکی هم میره. آدما بدون کتاب و مطالعه واقعا خنگ تر میشن.

 مهم نیست چقدر در طول سال کار مفید کنی و چیز یاد بگیری و درس بخونی و کار داشته باشی. هر چقدر هم موفق باشی از خیلی نظرا، بدون داستان، بدون کتاب، همش رو دنده عقب و کمتر از مرده ای. قشنگ حس می کنم که کتاب نخوندن این چند وقت چقدر کُندم کرده. تاثیراتشو میتونم تو خودم و زندگیم ببینم، خیلی واضح و روشن.

 و این منم که به میزان قابل قبولی قبلا کتاب خوندم، و وضعم اینه.

قصدم توهین نیست، جدی می گم، ولی کساییکه از اول کتاب نخوندن... انگار دارن عقبکی از خط شروع زندگی دارن هی دور و دورتر میشن.

تصمیم گرفتم هرجور شده کتاب رو فقط واسه تعطیلات این چنینی، تابستون و عید نذارم و در طول سال به زور هم شده ادامش بدم. حتی وقتی به اصطلاح تو ریدینگ بلاک گیر کرده باشم. اصلا... ریدیدنگ بلاک یعنی چی! آدمی که به اندازه من بیکار و بیعاره (تقریبا :/) و یکی از معدود توانایی هاش خوندنه، اگه تو ریدینگ بلاک گیر کنه دیگه زندگیش چه معنی ای داره :/؟

گریزی به سوی کتاب عیدانه(3)

ورونیکا تصمیم می‌گیرد بمیرد(۵/۵):

این کتاب بیشتر از کیمیاگر روم تاثیر گذاشت. شاید چون با ورونیکا که میخواست بمیرد احساس نزدیکی بیشتری می کردم تا چوپانی به اسم سانتیاگو که دزد وسایلشو دزدیده، و دنبال گنج بود. چوپان از اول تقریبا آزاد بود، چیزی برای از دست دادن نداشت وقتی سفرشو شروع کرد... ولی ورونیکا مثل منه.
شایدم چون کیمیاگر رو تو زمان و مکان اشتباهی از زندگیم خوندم :)
چند وقتیه که نشانه ها دارن بهم حمله می کنن. این کتاب بزرگترینشون بود. شاید واقعا باید بهشون گوش کنم، و به حساب بیشعوری "یونیورس" نذارمشون :) هر جی باشه، من در مقایسه با ورونیکا، یا ماری ۶۵ ساله، به اندازه کل دنیا وقت دارم. :)

نامه‌هایی به یک نویسنده‌ی جوان(3/۵):

ماجراهایی که منو به این کتاب رسوند از خودش جادویی‌تر و قشنگ‌ترن. شایدم اصلا دلیل این سه ستاره همینه. 
نه نه... این دیگه بی انصافیه برای یه کتاب نوبل گرفته. دلیل این سه ستاره دو تا نامه‌ی اول کتابن. مخصوصا اولی. اگه کتاب برای مدت محدودی گیرتون اومد، حتما دو تا نامه اولو بخونید. چون بقیش همون آموزش نویسندگی‌هاست که همه جا هست. حالا شاید یه ذره... بهترن و با زبان دیگری نوشته شدن.

چرا ادبیات؟(4/5):

کتابی از همون نویسنده نامه هایی به یک نویسنده جوان، ماریو بارگاس یوسا.

خوندن از پائولو کوئیلو و بعد این پشت هم، باعث شد راجب به آمریکای لاتین کنجکاو بشم! این کتاب، و مخصوصا دو مقاله آخرش خیلی روی فرهنگ و اجتماع، و مهمتر: تاریخشون تاکید داشت. و اینکه، تقریبا شبیه ما هستن. از خیلی نظرها!

راستی، اگه این نویسنده همونقدر که خوب سخنرانی میکنه، خوب بنویسه فکر کنم باید برم سراغ کتاباش!

کتاب از چهارتا مقاله تشکیل شده بود. اولی، و مهمترین: چرا ادبیات بود. طبق نظر نویسنده، ادبیات یه مفهوم جمعیه، نه فردی. آدمها با اشتراک ادبیات با همدیگه میتونن رشد کنن، جامعه رو رشد بدن. از نظر زبانی و اجتماعی. مثلا تو کتاب گفته بود اگه ادبیات نبود، کلمه هایی مثل دن‌کیشون‌وار، کافکایی،اورولی، سادیستی، مازوخیستی و... ایجاد نمیشدن. برای ما هم صادقه! مثلا هری پاتر، که بیشتر از یکبار باعث ارتباطم با مردم شده. یا مثلا جنگ ستارگان، که بخش از فرهنگ مردم اونور آب شده. تقریبا همه دوستای من از راه کتابای مشترک یا قرض دادن کتاب ایجاد شدن.

(یادداشت:اگه یه نفر به کمک ادبیات به درکی برسه، و بقیه اون درک رو درک نکنن، چه فایده ای داره؟)

من از مقاله دوم و ایده‌ئولوژِی نویسنده خیلی خوشم اومد. اینکه غر نزنیم که دارن "هجوم فرهنگی"مون میکنن. فرهنگ همیشه در حال هجوم بوده. اصلا کدوم فرهنگیه که تغییر نکنه؟ هوم؟ 

فقط باید بهترین چیزا رو از این فرهنگی که بهمون هجوم میاره استخراج کنیم. نه مثل... مثل...

زن چمچاره تو سریال هیولا رو در نظر بگیرید! اونطوری "غرب پلاستیکی" گونه نباشیم:)
(اینو یه گوشه یادداشت کردم:بعضیامون یادمون میره که فرهنگ سرکوب شده توسط رژیم جدید هم جزوی از فرهنگمون بوده... بعضیامونم یادمون میره این فرهنگ جدید رژیم جدید هم باز، جزوی از فرهنگه!)

جمله ای از مقاله(مصاحبه) آخر:

یک نویسنده جوان باید باور داشته باشد که نوشتن خارق العاده ترین چیز در عالم است[...] من هیچوقت به فکر رها کردن ادبیات نیافتادم. هیچوقت باور نکردم که چیزی مهمتر از ادبیات وجود دارد.

 

گریزی به سوی کتاب عیدانه(2)

پیش-نوشت: محض رضای خدا هر کی شرکت می کنه هر ریویویی که مینویسه یه جا تو گروه، یا تو وبلاگ اعلام کنه، یا به قفسه اضافه کنه. من خیلی دوست دارم ریویوهای همهه رو بخونم! ولی پیدا کردنشون سخته. :_)

 

چلنجر دیپ(۵/۵)
اول که یه ذره توش پیش می رفتم، داشتم دنبال بهونه ای میگشتم برای سه یا چهار ستاره بهش دادن. شاید چون یه ذره گنگ میزد؟
ولی طولی نکشید که فهمیدم لیاقتش یه ۵ ستاره مطلق و پیروزمندانست!
مردم جدیدا دوست دارن درباره محدودیت ها داستان بخونن و بنویسن. جسمی و ذهنی و اجتماعی‌. با اینکه فائق اومدن بر محدودیت های جسمی خیلی تحسین بر انگیزه، و الهام بخش تر، ولی من ذهنیا رو بیشتر دوست دارم! اجتماعی ها هم خوبن ها، ولی... ذهنی ها یه چیز دیگن. یه خلوص و صاف و سادگی خاصی توشون دارن، که هیچ چیز دیگه ای نداره. پایان های خوش داستانایی که درباره بیماری ذهنین واقعی ترن، چون لرزان و ناطمئنن. چون وقتی بر جسمت فائق میای، دیگه اومدی. دیگه برنده شدی. ولی آدم هیچوقت نمیتونه به ذهن خودش ببره. 

مثلا، پایان کتابای "رویای دویدن"، یا "بیرون ذهن من" رو با پایانهای "چلنجر دیپ" یا "اقیانوسی در ذهن" مقایسه کنید. 

و البته، چون نویسنده خودش آخر داستان گفت این داستان واقعیه، و الهام گرفته از خانواده و پسر خودشه، خیلی تاثیرگذارترش کرد. و... باعث شد یاد بگیرم. حقیقت بیماری های ذهنی رو، نه این چیزی که تو فیلما و فن فیکشنا(!) نشون میدن ازش.

دیگه اینکه... وای خدا! این دیگه چه نثری بود! یکی چلنجر دیپ، یکی کمدی های کیهانی. این دوتا تو این چند روز کلا بنیاد نوشتن منو فروریختن از اول ساختن. مخصوصا نحوه استفاده از کلمات، و "نشون بده، نگو"شون. وسط خوندن چند بار مجبور شدم وایسم، چون یکی از رویا/کابوسای قدیمیم یادم میومد که مجبور بودم بنویسمش. با همون لحن داستان. عجیب و رک و راست.

جملات زیبا تا دلتون بخواد داشت:

از کاپیتان درباره این بوی گند پرسیدم، با افتخار گفت:«بوی زندگی. شاید زندگی در حال تغییر، اما به هر حال زندگی... مثل بوی شور چاله های کنار دریاست. گند و متعفن، اما در عین حال با طراوت. اگه یه موج بکوبه به ساحل و بو رو بفرسته تو سوراخ دماغت تو فحشش میدی؟ نه! چون یادت میاره چقدر عاشق دریایی. اون بوی تابستونی ساحل که می بردت به آروم ترین نقطه روحت، چیزی نیست جز راحیه ملایم عفونت دریا.»

و چه طنز عجیبی داشت *_*:

+خب راستش... یه پسری تو مدرسه هست که...

-خب؟

+البته مطمئن نیستم که...

- خب؟

+خب، فکر کنم میخواد منو بکشه. 

برایم عجیب بود که مردم می توانستند اینقدر نزدیک به هم زندگی کنند، طوری که بدون اغراق چندصد نفر در فاصله چند سانتیت باشند، ولی باز هم کاملا تک و تنها باشی. الان دیگر تصورش برایم سخت نیست.

به فیلم هایی فکر می کنی که یک نفر انتخاب شده که دنیا را نجات بدهد. ولی اگر این قهرمان ها هیچوقت با سرنوشتشان رو به رو نشوند چی؟ اگر فقط تو تختشان دراز بکشند و بگذارند مادرشان پشتشان را بمالد چه؟ اگر هیچکاری نکنند چه؟

چیزی که "میتوانست باشد"، خیلی قابل احترام تر از "چیزی که باید باشد" است. بچه های مرده را میگذارند روی پایه تابوت، اما بچه های بیمار ذهنی را زیر فرش قایم می کنند.

تاریکی حتما عاشق روشنایی است، ولی همیشه یکی باید دیگری را بکشد.

(کی با این آخری یاد برادران اوچیها افتاد؟ هوم؟)

اولین بار با این پست مائوچان با این کتاب آشنا شدم، و به شدن باهاش موافقم:«حرف خاصی ندارم که بگم تا ترغیب بشید بخونیدش. فقط میگم باید بخونیدش. همین!»

(پ.ن:خدایی چقدر سخته :/ دارم شروع نشده از برنامم ده تا کتاب عقب میافتم!)


Akatsuki Hidden:Evil Flowers in full Bloom 

یا: آکاتسوکی هیدن: گلهای شرور شکفته(5/5)

یکی دیگه از ناولای ناروتو! که مشخصه، درباره آکاتسوکیه. بخش مقدمه و موخره اش درباره ساسوکه است در سفر که با دو تا برادر رو به رو میشه که خانوادشون توسط آکاتسوکی کشته شدن.

قسمتای بعد درباره گروه های دو نفره آکاتسوکین:

ایتاچی و کیسامه: که باید جالبترین داستان می بود، ولی نبود. خیلی عجیبه *_*. داستان دیدارا و ساسوری در رتبه اول می ایسته. 

البته، این چیزی از ارزش های این دو کم نمیکنه! داستان ایتاچی بیشتر یه سری درون گویی بود، مقایسه ایتاچی و کیسامه، و کمی فلش بک. به علامه میزان زیادی رو مخیت. به دلیل کله شقی ایتاچی :|

ولی همچنان، خوندن درباره این دوتا لازم بود. خیلی خیلی کم بهشون تو انیمه پرداخته شده. (راستش، درباره همه شخصیتا کم پرداخته شده. همشون یه ناول واسه خودشون نیاز دارن :/)

 جملات زیبایی هم داشت:

Feeling informed one of the existence of others, the sweetness of happiness and the
bitterness of misfortune nurtured people.
Sight, sound, touch, taste, smell.
The five senses of a person told them they lived in this world

با خبر بودن از وجود دیگران، شیرینی شادی و تلخی غم انسان ها را رشد می دهند.

بینایی، شنوایی، لامسه، چشایی و بویایی. پنج حسی آدمی، که به او می گفتند در این جهان زنده است. 

هیدان و کاکوزو و ماجراشون در "دهکده دروغ ها" جالب بود. به نظرم این دهکده کلی جای کار داشت و عمیق بود! مردمی که اتفاقات بد گذشته رو دفن می کنن و بر پایه خوشحالی استوارن؟ مردمی که فرار کردن؟ بی‌نظیره!

 چرا کسی درباره این ناول‌ها فن‌فیک نمی نویسه؟ یا حتی مهمتر، انیمشون نمیکنه!! هان؟؟؟

دیدارا و ساسوری، و نگاهشون به هنر مثل همیشه جذابه D:. دیدارا کلا جذابه، و اصلا هم دلیل این جذابیت شباهت زیادش به ادوارد الریک نیست. جالبترین نکته داستان دیدارا، وجود یه شخصیت مونث با قدرت خیلی جذاب بود که بازم، کلی پتانسیل داشت.

The art of pursuing yourself may be violence against someone in a sense. Perhaps a too
strong individuality may not be able to gain an understanding of others. Still, they moved on their way

هنر دنبال کردن خودت، از یه نظر ممکنه خشونت باشه علیه دیگری. شاید یه فردیت زیادی قدرتمند نتونه به درکی از دیگران برسه. اما با اینحال، اونها در راهشون پیش می رفتند.

داستان پین و کونان رو کسی ازش اونقدر خوشش نیومده بود که ترجمش کنه. ولی موخره قشنگ بود:

 

 

“The Akatsuki too had family.

The Akatsuki too loved. 

They too were shinobi, they too were human.”

اعضای آکاتسوکی هم خانواده داشتند 

اعضای آکاتسوکی هم عشق می ورزیدند

آنها نیز شینوبی بودند، آنها نیز انسان بودند

+پیدا کردن انگلیسی آکاتسوکی هیدن واقعا دردسر بود، و من نتونستم ترجمه دو فصل آخرش رو پیدا کنم. ولی هر چی تونستم پیدا کنم رو تو این پی دی اف جمع کردم: دریافت امیدوارم بدردبخوره : )

++ و دلیل اینکه عاشق دیداراییم *-*:

“He’s making fun of art! I’m going to kill him!"


ساسوکه شیندن(۴/۵ )

باز درباره سفر ساسوکه بود، و جزو ناولاییه که انیمه شده. (هزار بار شکر). اکثرشو تو انیمه دیده بودم، به جز یه تیکه درباره تیم تاکا که کارین درباره ساکورا فکر می کرد که قشنگ بود...
و  البته، تقریبا تونستم ساسوکه و سفراشو درک کنم. اینکه دقیقا چرا به چیزی تبدیل شده که الان شده... و ... پارالل هایی که در طول داستان ایجاد میشد، با رویای گذشته خودش و ایتاچی واقعا قلب خورد کن بود. اینکه میخواست تو پلیس کونوها کار کنه، و ایتاچی از همون اول میدونست که رویای غیر ممونیه. "من میخوام تو پلیس کونوها کار کنم! تو هم میتونی! میتونیم با هم اونجا کار کنیم!" "همم... شاید..." 
واقعا قلب خوردکن بود :_) 

 

~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
Designed By Erfan Powered by Bayan