گریزی در نور~قسمت سوم

از وقتی دوباره درست حسابی کتاب میخونم، میزان هورمون نوستالژین داره تو بدنم بیشتر و بیشتر میشه. بیشتر از هروقت، یاد بچگی‌هام می‌افتم که هشت تا کتاب از کتابخونه میگرفتم و میچیدمشون رو هم و یکی یکی از بالا شروع می کردم به خوندن. 

اصلا دلم نمیخواد این حس تموم بشه. این حس.. این کتاب‌هایی که منو از در پشتی سخت‌ترین روزهای زندگیم، حداقل برای یه بچه ابتدایی، فراری میدادن، نمیخوام مثل فامیل های دوری باشن که فقط سالی یه بار یادشون میافتم. چون من بیشتر از اینها به کتابها بدهکارم. به اندازه‌ای که شخصیت اصلی قهرمان، به پیرِ فرزانه‌ی داستانش بدهکاره به کتابها بدهکارم. کتابها بودن که ذهن منو به بالای این نیم پله ای که الان روش وایسادم رسوندن، و این بدهی‌ای رو ایجاد میکنه که شاید هیچوقت نشه تا آخر پرداختش کرد.

بعد تعطیلات که مدارس کامل حضوری بشن احتمالا دیگه وقت همچین حرکات انتحاری‌ای رو نداشته باشم، ولی چیزی که دارم راه‌های طولانی تا مدرسه و همراهان نه چندان دل‌انگیزه. شاید این‌ها باعث بشن بتونم... فرار کنم. بیشتر فرار کنم. نه از زندگی، بلکه به سوی آن.

گریزی در نور~قسمت دوم

من زنگ انشا رو دوست دارم، چون یکی از معدود زمانهاییه که این روزها توش چیزی "می نویسم".

آره، من وبلاگ می نویسم، بیش از چیزی که فکرشو بکنید چت می کنم، و بعضی وقتا رو کاغذ چرک نویس جواب مسئله های تابع و جایگشت رو مینویسم. ولی.. اون که "نوشتن" نیست.

به هرحال، دلم میخواد اگه یه روز تونستم جایی به جز کلاس زنگ انشا هم چیزی بنویسم، یه داستان درباره‌ی این... سکون و در عین حال تحرک زندگی عادی بنویسم. این که بعضی چیزها به آرومی یه گوشه میشینن، منتظر زمان مناسب، که بعد بیان بشینن تو کاری که هرروز میکنیم. لباسهایی که هرروز میپوشیم، صبحانه ای که هرروز میخوریم، راهی که هرروز ازش میریم مدرسه. اون جورابی که یه روز برامون کادو میارن و هفته ها بعد یه جای خاص پوشیده میشه. چیزهایی که فقط به تعداد انگشتای یه دست ازش خبر دارن، و گاهی فقط یدونه از انگشت های یه دست.

میخوام یه داستان بنویسم راجب ارتباط همه‌ی این عناصر کوچیک و بزرگ با همدیگه.

خواستن توانستن است اصلا!

گریزی در نور~قسمت اول

خدایا. هنوز سه روز گذشته و من خسته ام

چیزی که راجب این چالش خوبه، یا شاید هم بده، اینه که میدونی بعد خوندن کتاب باید دربارش بنویسی. پس نمیتونی خوندنشو سمبل کنی و همینطور الکی بزنیش تو لیست خوانده های گودریدزت. باید آگاهانه بخونی، فکر کنی، ریویوهای بقیه رو بخونی، و خلاصه قشنگ با کتاب کشتی بگیری.

خب، بریم که نتایج این سری مسابقات کشتی کج رو داشته باشیم.

گریزی به سوی کتاب عیدانه‌-1401

اگر خواهی که در زیر خاک نروی،

در نور گریز، که نور زیر خاک نرود

ro-nahi.blog.ir

(این شعر انقدر زیباست که... نمیتونم. حقیقتا.)

 

سلام به همه! سلام به سال جدید، و قرنی که دیگه قرن بعده D: 

اینجاییم با گریزی به سوی کتاب عیدانه، شماره 2!

برای کساییکه اطلاع ندارن، گریزی به سوی کتاب یه چالش کتابخوانیه که توش یه تعداد کتاب رو میخوندیم، و  مثل گودریدز ریویوهای کوتاه یکی دو پاراگرفی راجبش می نویشتیم. اینطوری هم بقیه با کتابهای موردعلاقه ما آشنا میشدن، هم خودمون بیشتر با کتابه آشنا میشدیم، و هم اینکه خیلی خوش میگذشتD:"  اگه اطلاعات بیشتری میخواید، این پست اول گ.ب.س.ک.ع1400 بود و این بقیه پست های گریزی به سوی کتاب.

 

پارسال برای اولین بار از گروه گودریدز "بلاگرخون" رونمایی کردیم که البته، از عید تا حالا استفاده خاصی نداشته "-" ولی کارش این بود که کتابهایی که خوندیم رو وارد یه بخش Bookshelf بکنیم که بقیه هم یه جا داشته باشنش.

از اونجایی که نسخه دسکتاپ گودریدز رفته رو هوا، و نسخه اندرویدش هم راه برای شلف درست کردن نداره، مجبوریم از روش دیسکاشن استفاده کنیم و فقط اسم و نویسنده ی کتابی که خوندیم رو بفرستیم تو دیسکاشن مربوطه. اینکار فقط واسه اینه که همه بتونن ریویوهای همه رو بخونن و گم نشه، اگه مثل من تو وبلاگ جمعشون نمیکنن.

 

و حالا راجب خود چالش!

مثل پارسال، هدف امسال هم اینه که بتونیم تو 13 روز عید 10 تا کتاب بخونیم، و راجب هرکدوم یکی دو پاراگراف بنویسیم و تو گودریدز و وبلاگ منتشرش کنیم. البته باز هم مثل پارسال، 10 تا کتاب فقط یه هدف اولیه است، و من خودمم فکر نکنم امسال بتونم بهش برسم! پس فقط هرچقدر فکر می کنید میتونید هم کافیه، و در هر اندازه و مقدار، ما دوست داریم نظراتتون رو بشنویم! 

همچنین، بازم مثل پارسال، این چالش کاملا انعطاف پذیره و اگه اصلا نمیخواید تو گودریدز چیزی بذارید، یا تو وبلاگ چیزی بذارید، کاملا آزاد و رهاست.

 

بقیه توضیحات رو به پست های قبل میسپارم، و خدا را به شما... آخ ببخشید، شما را به خدای بزرگ!

برای چالش دعوت می شود از:

سولویگ-سنپای، نوبادی-سنپای، مائوچان، میخک، وایولت آقای عینک،عشق کتاب، آیسان، تاکی-رفیق نیمه راه(؟)،کیدو-سان، استیو، فاطمه(ablogofonesown)، آقای امیر+، آرتمیس، پرنده-چان، شیفته(اگه هنوز میخونه)، زینب دمدمی، سرکارعلیه، پرنیان-سنپای، آرام، مونی، خانم نویسنده، آی-چان، سمر، آسمانم، آقای مهدی(mostfet)، زری، کلودیا هیرای، هانی بانچ، نرگس، پری-چان، آستریا-چان، میتسوری، هاروچان، زینک(اگه تلفظش درست باشه؟)، دافنه، استلا، آیلین، روناهی، و زهرا یگانه و تیم برقرار (مثل دفعه قبل D:)

 

درسته که کلی کنکوری جدید داریم، ولی کلی کنکوری قدیم هم نداریم! پس عذرشون دیگه پذیرفته نیست! و ما ریویو میخوایم! بهله D:

سال نوتون مبارک :))

در نور گریزید :*)

گریزی به سوی کتاب عیدانه(4)+یادداشت پایانی

هوورا! من تونستــم! شما هم میتونید، قول میدم :*)))!

 

بارون درخت نشین (4/5):

یه کتاب دیگه از ایتالو کالوینو، نویسنده کمدی های کیهانی. خیلی خوش شانسی بود که همینکه رفت توی To-Readم، پیداش کردم *-*

چیزی که درباره این کتاب قشنگ بود: پیام اخلاقیش: انقلاب کنید. هرچقدرم دلیلتون مسخره به نظر بیاد، هرچقدرم انقلابتون مسخره به نظر بیاد، در برابر این دنیا و اونطوری که داره پیش میره انقلاب کنید. خدا میدونه که روش پیش رفتن دنیا چقدر احمقانه است :/ 

انقلاب ِشما، رو خیلی چیزا و آدما تاثیر خواهد گذاشت. حداقل، این چیزی بود که کتاب بهمون گفت. به قول شائو:«فرزانه ترین سران همیشه عشق و انقلاب را دو کار احمقانه خوانده اند. اما از وقتی شکست خوردیم دیگر به سخنانشان اعتقاد نداریم[...]انسان برای انقلاب و عشق زاده شده است.»

عشقی که کوزیمو آن همه انتظارش را داشت غافلگیرانه سراغش آمده بود، و بس زیباتر از آنی بود که او می پنداشت. از همه شگفت انگیز تر این که می دید عشق چیز ساده‌ایست، و در آن هنگام می پنداشت که همواره چنین خواهد بود.

 

چیزی که درباره این کتاب تاثیرگذارترین بود:

او دچار شور و وسوسه داستان پردازانی شده بود که همواره در انتخاب میان خیال یا واقعیت دودل‌اند و نمی‌دانند چه داستانی شیرین‌تر است: رویدادهایی که به راستی به سر آدمی آمده است و یادآوری آنها انبوهی از لحظه‌ها و احساس‌های گذشته - شادمانی، دلزدگی، درماندگی، سرفرازی، نفرت از خویشتن - را زنده می کند، یا داستانهایی که آدمی در ذهن خود می پروراند؛ داستانهایی که همه چیز در آنها آسان جلوه می کند، اما هرچه در آنها بیشتر پیش میروی به پونه گریزناپذیری به واقعیت نزدیک تر می شوی.

چیزی که درباره این کتاب دردناک ترین بود:

ابلهی دردناک تر و وخیم تر از دریوانگی بود. دیوانگی، چه خوب چه بد، نوعی نیروی طبیعی است. ولی ابلهی جز سستی و درماندگی نیست و به کار نمی آید.

فهمیدم تا حالا داشتم کلاس می ذاشتم. این افسردگی نیست که دامنمو گرفته. ابلهیه.


در انتظار گودو(5/5):

چیزی که درباره کتابای خوب و کلاس فیزیک دوست دارم، اینه که اولش وقتی نویسنده و معلم دارن حرف میزنن، هیچی نمی فهمی. یه سری زمزمه گنگ، که سعی می کنی به هم بچسبونیشون تا ازشون سر در بیاری. با خودت فکر می کنی چه نویسنده و معلم فیزیک بدردنخورین، که انقدر بد می نویسن و درس میدن. بدون اینکه بفهمی اینطور نیست: نویسنده و معلم، میخوان تو دقیقا همونقدری بفهمی که الان داری می فهمی.  

قشنگی کتابا و فیزیک، اینه که نمی فهمی، نمی فهمی، نمی فهمی، تا اینکه به آخرش برسی. اینه که به همه تیکه های پازل احتیاج داری که بتونی کل تصویرو ببینی. نه حتی یکی کمتر. همه ی تیکه های پازل.

این کتاب، و کلی کتاب دیگه تو این چالش، هم همین بودن. طور کشید تا بفهمم واقعا چقدر عجیب و خوب بود.

فکر نکنم بتونم چیزی درباره اش بگم که اصل کلام رو برسونه، و اسپویل هم نکنه. به جز این سه مورد:

1)واقعا وقتی فکر می کنم نوشتن این 140 و خروده ای صفحه چقدر باید سخت بوده باشه، تن و بدنم می لرزه. 

2)(اسپویل)دلیل سر و صدا کردن دو شخصیت اصلی، نه فقط برای وقت گذرونی بود، بلکه برای این بود که بتونن صدای خودشونو بشنون، تا از وجود خودشون مطمئن بشن. به هر کاری دست میزدن تا فقط بتونن روز های خالی رو به شب برسونن، درحالیکه میدونن این گودوی موهوم امروز هم نیامد، فردا هم نمیاد و فردایش هم...(اسپویل)

3)من ترجمه اصغر رستگار رو خوندم، و موخره ای که برای کتاب نوشته بود خیلی به فهم کتاب کمک کرد. ترجمه اش هم خوب بود، اگه خواستید بخرید.


خب.

تموم شد. با یه نصف روز تاخیر، ولی تموم شد.

اول، میخوام تشکر کنم از هر کس که به گروه خاک گرفته و ترسناک(!)ِ ما پیوست، و ندا داد، و حتی شده یدونه ریویو نوشت. ممنونم :) خوندن نظرا و کتابا با شما خیلی خوش گذشت :) و باعث شد کلی کتاب خوب برای گریزهای بعدی پیدا کنم!

دوم، اینکه:

الان (بهتر) می فهمم، که بدون کتاب آدم نه تنها به جلو حرکت نمی کنه، بلکه عقبکی هم میره. آدما بدون کتاب و مطالعه واقعا خنگ تر میشن.

 مهم نیست چقدر در طول سال کار مفید کنی و چیز یاد بگیری و درس بخونی و کار داشته باشی. هر چقدر هم موفق باشی از خیلی نظرا، بدون داستان، بدون کتاب، همش رو دنده عقب و کمتر از مرده ای. قشنگ حس می کنم که کتاب نخوندن این چند وقت چقدر کُندم کرده. تاثیراتشو میتونم تو خودم و زندگیم ببینم، خیلی واضح و روشن.

 و این منم که به میزان قابل قبولی قبلا کتاب خوندم، و وضعم اینه.

قصدم توهین نیست، جدی می گم، ولی کساییکه از اول کتاب نخوندن... انگار دارن عقبکی از خط شروع زندگی دارن هی دور و دورتر میشن.

تصمیم گرفتم هرجور شده کتاب رو فقط واسه تعطیلات این چنینی، تابستون و عید نذارم و در طول سال به زور هم شده ادامش بدم. حتی وقتی به اصطلاح تو ریدینگ بلاک گیر کرده باشم. اصلا... ریدیدنگ بلاک یعنی چی! آدمی که به اندازه من بیکار و بیعاره (تقریبا :/) و یکی از معدود توانایی هاش خوندنه، اگه تو ریدینگ بلاک گیر کنه دیگه زندگیش چه معنی ای داره :/؟

گریزی به سوی کتاب عیدانه(3)

ورونیکا تصمیم می‌گیرد بمیرد(۵/۵):

این کتاب بیشتر از کیمیاگر روم تاثیر گذاشت. شاید چون با ورونیکا که میخواست بمیرد احساس نزدیکی بیشتری می کردم تا چوپانی به اسم سانتیاگو که دزد وسایلشو دزدیده، و دنبال گنج بود. چوپان از اول تقریبا آزاد بود، چیزی برای از دست دادن نداشت وقتی سفرشو شروع کرد... ولی ورونیکا مثل منه.
شایدم چون کیمیاگر رو تو زمان و مکان اشتباهی از زندگیم خوندم :)
چند وقتیه که نشانه ها دارن بهم حمله می کنن. این کتاب بزرگترینشون بود. شاید واقعا باید بهشون گوش کنم، و به حساب بیشعوری "یونیورس" نذارمشون :) هر جی باشه، من در مقایسه با ورونیکا، یا ماری ۶۵ ساله، به اندازه کل دنیا وقت دارم. :)

نامه‌هایی به یک نویسنده‌ی جوان(3/۵):

ماجراهایی که منو به این کتاب رسوند از خودش جادویی‌تر و قشنگ‌ترن. شایدم اصلا دلیل این سه ستاره همینه. 
نه نه... این دیگه بی انصافیه برای یه کتاب نوبل گرفته. دلیل این سه ستاره دو تا نامه‌ی اول کتابن. مخصوصا اولی. اگه کتاب برای مدت محدودی گیرتون اومد، حتما دو تا نامه اولو بخونید. چون بقیش همون آموزش نویسندگی‌هاست که همه جا هست. حالا شاید یه ذره... بهترن و با زبان دیگری نوشته شدن.

چرا ادبیات؟(4/5):

کتابی از همون نویسنده نامه هایی به یک نویسنده جوان، ماریو بارگاس یوسا.

خوندن از پائولو کوئیلو و بعد این پشت هم، باعث شد راجب به آمریکای لاتین کنجکاو بشم! این کتاب، و مخصوصا دو مقاله آخرش خیلی روی فرهنگ و اجتماع، و مهمتر: تاریخشون تاکید داشت. و اینکه، تقریبا شبیه ما هستن. از خیلی نظرها!

راستی، اگه این نویسنده همونقدر که خوب سخنرانی میکنه، خوب بنویسه فکر کنم باید برم سراغ کتاباش!

کتاب از چهارتا مقاله تشکیل شده بود. اولی، و مهمترین: چرا ادبیات بود. طبق نظر نویسنده، ادبیات یه مفهوم جمعیه، نه فردی. آدمها با اشتراک ادبیات با همدیگه میتونن رشد کنن، جامعه رو رشد بدن. از نظر زبانی و اجتماعی. مثلا تو کتاب گفته بود اگه ادبیات نبود، کلمه هایی مثل دن‌کیشون‌وار، کافکایی،اورولی، سادیستی، مازوخیستی و... ایجاد نمیشدن. برای ما هم صادقه! مثلا هری پاتر، که بیشتر از یکبار باعث ارتباطم با مردم شده. یا مثلا جنگ ستارگان، که بخش از فرهنگ مردم اونور آب شده. تقریبا همه دوستای من از راه کتابای مشترک یا قرض دادن کتاب ایجاد شدن.

(یادداشت:اگه یه نفر به کمک ادبیات به درکی برسه، و بقیه اون درک رو درک نکنن، چه فایده ای داره؟)

من از مقاله دوم و ایده‌ئولوژِی نویسنده خیلی خوشم اومد. اینکه غر نزنیم که دارن "هجوم فرهنگی"مون میکنن. فرهنگ همیشه در حال هجوم بوده. اصلا کدوم فرهنگیه که تغییر نکنه؟ هوم؟ 

فقط باید بهترین چیزا رو از این فرهنگی که بهمون هجوم میاره استخراج کنیم. نه مثل... مثل...

زن چمچاره تو سریال هیولا رو در نظر بگیرید! اونطوری "غرب پلاستیکی" گونه نباشیم:)
(اینو یه گوشه یادداشت کردم:بعضیامون یادمون میره که فرهنگ سرکوب شده توسط رژیم جدید هم جزوی از فرهنگمون بوده... بعضیامونم یادمون میره این فرهنگ جدید رژیم جدید هم باز، جزوی از فرهنگه!)

جمله ای از مقاله(مصاحبه) آخر:

یک نویسنده جوان باید باور داشته باشد که نوشتن خارق العاده ترین چیز در عالم است[...] من هیچوقت به فکر رها کردن ادبیات نیافتادم. هیچوقت باور نکردم که چیزی مهمتر از ادبیات وجود دارد.

 

گریزی به سوی کتاب عیدانه(2)

پیش-نوشت: محض رضای خدا هر کی شرکت می کنه هر ریویویی که مینویسه یه جا تو گروه، یا تو وبلاگ اعلام کنه، یا به قفسه اضافه کنه. من خیلی دوست دارم ریویوهای همهه رو بخونم! ولی پیدا کردنشون سخته. :_)

 

چلنجر دیپ(۵/۵)
اول که یه ذره توش پیش می رفتم، داشتم دنبال بهونه ای میگشتم برای سه یا چهار ستاره بهش دادن. شاید چون یه ذره گنگ میزد؟
ولی طولی نکشید که فهمیدم لیاقتش یه ۵ ستاره مطلق و پیروزمندانست!
مردم جدیدا دوست دارن درباره محدودیت ها داستان بخونن و بنویسن. جسمی و ذهنی و اجتماعی‌. با اینکه فائق اومدن بر محدودیت های جسمی خیلی تحسین بر انگیزه، و الهام بخش تر، ولی من ذهنیا رو بیشتر دوست دارم! اجتماعی ها هم خوبن ها، ولی... ذهنی ها یه چیز دیگن. یه خلوص و صاف و سادگی خاصی توشون دارن، که هیچ چیز دیگه ای نداره. پایان های خوش داستانایی که درباره بیماری ذهنین واقعی ترن، چون لرزان و ناطمئنن. چون وقتی بر جسمت فائق میای، دیگه اومدی. دیگه برنده شدی. ولی آدم هیچوقت نمیتونه به ذهن خودش ببره. 

مثلا، پایان کتابای "رویای دویدن"، یا "بیرون ذهن من" رو با پایانهای "چلنجر دیپ" یا "اقیانوسی در ذهن" مقایسه کنید. 

و البته، چون نویسنده خودش آخر داستان گفت این داستان واقعیه، و الهام گرفته از خانواده و پسر خودشه، خیلی تاثیرگذارترش کرد. و... باعث شد یاد بگیرم. حقیقت بیماری های ذهنی رو، نه این چیزی که تو فیلما و فن فیکشنا(!) نشون میدن ازش.

دیگه اینکه... وای خدا! این دیگه چه نثری بود! یکی چلنجر دیپ، یکی کمدی های کیهانی. این دوتا تو این چند روز کلا بنیاد نوشتن منو فروریختن از اول ساختن. مخصوصا نحوه استفاده از کلمات، و "نشون بده، نگو"شون. وسط خوندن چند بار مجبور شدم وایسم، چون یکی از رویا/کابوسای قدیمیم یادم میومد که مجبور بودم بنویسمش. با همون لحن داستان. عجیب و رک و راست.

جملات زیبا تا دلتون بخواد داشت:

از کاپیتان درباره این بوی گند پرسیدم، با افتخار گفت:«بوی زندگی. شاید زندگی در حال تغییر، اما به هر حال زندگی... مثل بوی شور چاله های کنار دریاست. گند و متعفن، اما در عین حال با طراوت. اگه یه موج بکوبه به ساحل و بو رو بفرسته تو سوراخ دماغت تو فحشش میدی؟ نه! چون یادت میاره چقدر عاشق دریایی. اون بوی تابستونی ساحل که می بردت به آروم ترین نقطه روحت، چیزی نیست جز راحیه ملایم عفونت دریا.»

و چه طنز عجیبی داشت *_*:

+خب راستش... یه پسری تو مدرسه هست که...

-خب؟

+البته مطمئن نیستم که...

- خب؟

+خب، فکر کنم میخواد منو بکشه. 

برایم عجیب بود که مردم می توانستند اینقدر نزدیک به هم زندگی کنند، طوری که بدون اغراق چندصد نفر در فاصله چند سانتیت باشند، ولی باز هم کاملا تک و تنها باشی. الان دیگر تصورش برایم سخت نیست.

به فیلم هایی فکر می کنی که یک نفر انتخاب شده که دنیا را نجات بدهد. ولی اگر این قهرمان ها هیچوقت با سرنوشتشان رو به رو نشوند چی؟ اگر فقط تو تختشان دراز بکشند و بگذارند مادرشان پشتشان را بمالد چه؟ اگر هیچکاری نکنند چه؟

چیزی که "میتوانست باشد"، خیلی قابل احترام تر از "چیزی که باید باشد" است. بچه های مرده را میگذارند روی پایه تابوت، اما بچه های بیمار ذهنی را زیر فرش قایم می کنند.

تاریکی حتما عاشق روشنایی است، ولی همیشه یکی باید دیگری را بکشد.

(کی با این آخری یاد برادران اوچیها افتاد؟ هوم؟)

اولین بار با این پست مائوچان با این کتاب آشنا شدم، و به شدن باهاش موافقم:«حرف خاصی ندارم که بگم تا ترغیب بشید بخونیدش. فقط میگم باید بخونیدش. همین!»

(پ.ن:خدایی چقدر سخته :/ دارم شروع نشده از برنامم ده تا کتاب عقب میافتم!)


Akatsuki Hidden:Evil Flowers in full Bloom 

یا: آکاتسوکی هیدن: گلهای شرور شکفته(5/5)

یکی دیگه از ناولای ناروتو! که مشخصه، درباره آکاتسوکیه. بخش مقدمه و موخره اش درباره ساسوکه است در سفر که با دو تا برادر رو به رو میشه که خانوادشون توسط آکاتسوکی کشته شدن.

قسمتای بعد درباره گروه های دو نفره آکاتسوکین:

ایتاچی و کیسامه: که باید جالبترین داستان می بود، ولی نبود. خیلی عجیبه *_*. داستان دیدارا و ساسوری در رتبه اول می ایسته. 

البته، این چیزی از ارزش های این دو کم نمیکنه! داستان ایتاچی بیشتر یه سری درون گویی بود، مقایسه ایتاچی و کیسامه، و کمی فلش بک. به علامه میزان زیادی رو مخیت. به دلیل کله شقی ایتاچی :|

ولی همچنان، خوندن درباره این دوتا لازم بود. خیلی خیلی کم بهشون تو انیمه پرداخته شده. (راستش، درباره همه شخصیتا کم پرداخته شده. همشون یه ناول واسه خودشون نیاز دارن :/)

 جملات زیبایی هم داشت:

Feeling informed one of the existence of others, the sweetness of happiness and the
bitterness of misfortune nurtured people.
Sight, sound, touch, taste, smell.
The five senses of a person told them they lived in this world

با خبر بودن از وجود دیگران، شیرینی شادی و تلخی غم انسان ها را رشد می دهند.

بینایی، شنوایی، لامسه، چشایی و بویایی. پنج حسی آدمی، که به او می گفتند در این جهان زنده است. 

هیدان و کاکوزو و ماجراشون در "دهکده دروغ ها" جالب بود. به نظرم این دهکده کلی جای کار داشت و عمیق بود! مردمی که اتفاقات بد گذشته رو دفن می کنن و بر پایه خوشحالی استوارن؟ مردمی که فرار کردن؟ بی‌نظیره!

 چرا کسی درباره این ناول‌ها فن‌فیک نمی نویسه؟ یا حتی مهمتر، انیمشون نمیکنه!! هان؟؟؟

دیدارا و ساسوری، و نگاهشون به هنر مثل همیشه جذابه D:. دیدارا کلا جذابه، و اصلا هم دلیل این جذابیت شباهت زیادش به ادوارد الریک نیست. جالبترین نکته داستان دیدارا، وجود یه شخصیت مونث با قدرت خیلی جذاب بود که بازم، کلی پتانسیل داشت.

The art of pursuing yourself may be violence against someone in a sense. Perhaps a too
strong individuality may not be able to gain an understanding of others. Still, they moved on their way

هنر دنبال کردن خودت، از یه نظر ممکنه خشونت باشه علیه دیگری. شاید یه فردیت زیادی قدرتمند نتونه به درکی از دیگران برسه. اما با اینحال، اونها در راهشون پیش می رفتند.

داستان پین و کونان رو کسی ازش اونقدر خوشش نیومده بود که ترجمش کنه. ولی موخره قشنگ بود:

 

 

“The Akatsuki too had family.

The Akatsuki too loved. 

They too were shinobi, they too were human.”

اعضای آکاتسوکی هم خانواده داشتند 

اعضای آکاتسوکی هم عشق می ورزیدند

آنها نیز شینوبی بودند، آنها نیز انسان بودند

+پیدا کردن انگلیسی آکاتسوکی هیدن واقعا دردسر بود، و من نتونستم ترجمه دو فصل آخرش رو پیدا کنم. ولی هر چی تونستم پیدا کنم رو تو این پی دی اف جمع کردم: دریافت امیدوارم بدردبخوره : )

++ و دلیل اینکه عاشق دیداراییم *-*:

“He’s making fun of art! I’m going to kill him!"


ساسوکه شیندن(۴/۵ )

باز درباره سفر ساسوکه بود، و جزو ناولاییه که انیمه شده. (هزار بار شکر). اکثرشو تو انیمه دیده بودم، به جز یه تیکه درباره تیم تاکا که کارین درباره ساکورا فکر می کرد که قشنگ بود...
و  البته، تقریبا تونستم ساسوکه و سفراشو درک کنم. اینکه دقیقا چرا به چیزی تبدیل شده که الان شده... و ... پارالل هایی که در طول داستان ایجاد میشد، با رویای گذشته خودش و ایتاچی واقعا قلب خورد کن بود. اینکه میخواست تو پلیس کونوها کار کنه، و ایتاچی از همون اول میدونست که رویای غیر ممونیه. "من میخوام تو پلیس کونوها کار کنم! تو هم میتونی! میتونیم با هم اونجا کار کنیم!" "همم... شاید..." 
واقعا قلب خوردکن بود :_) 

 

گریزی به سوی کتاب عیدانه(1)

خب! بریم که داشته باشیم!

ریویو ها رو تو گودریدز روزانه، و تو وبلاگ هر دو سه روز یکبار منتشر می کنم. همه کتابایی که توسط هر کسی خونده میشه هم تو قفسه کتاب میتونید بببینید، و کتابای خودتون رو اضافه کنید.

(پستای وبلاگ کامل تره. برای گودریدز یه سری جاها رو باید سانسور کنم و کلا formatting توش سخته.)


اتاق(4/5):

اتاق، یا The Room خیلی معروفه، و خیلی خفنه. انقدر که فیلم ساخته شده از روش بتونه اسکار بگیره، و خودشم پرفروش ترین فلان و فلون بشه.

داستان جالبی داشت، و کلی پتانسیل. تا حد زیادی هم از این پتانسیل استفاده کرده بود! ولی برای من اونقدر که میگن خیره کننده و نفس بند بیار نبود. از خوندنش هم پشیمون نیستم. قشنگ بود، مخصوصا حرف و نگاهای جک. اما عالی نبود.

شاید دلیلش ترجمه و ویرایش بدی باشه که گیرم اومد. از این نمایشگاه های 50% تخفیف که اومده بود شهرمون خریدم، و شاید براتون جالب باشه که شهر ما کتابفروشی نداره : ) حالا فکر کنید نمایشگاهی که میاد شهر ما چه وضعیتی داره... 

قبلا که چهارسالم بود فکر می کردم هرچیزی که تو تلوزیون پخش میشه فقط مال تلوزیونه. بعدش که پنج سالم شد مامان همه واقعیتها رو بهم گفت، تازه فهمیدم که اونا همش خیالی بوده و بیرون کاملا واقعیه! حالا من این بیرون هستم، ولی انگار همه چیزای بیرون هم واقعی نبوده.

(جمله قشنگ زیاد داشت، من فقط همینو یادداشت کردم.)


کمدی های کیهانی(5/5):

فقط میتونم بگم واییی!! 

اولین بار اینجا دربارش خوندم. پست "فاطمه..." خیلی کامل و خوبه، و بهتون پیشنهاد می کنم حتما با ترتیب اون پیش برید. من خودم هر داستان رو که می خوندم، توضیحات این پست رو هم دربارش می خوندم تا بهتر درکش کنم. 

ترجمه من مال چشمه بود، و ازش راضیم. جمله ها رو باید با دقت و آروم میخوندم تا بفهمم، ولی پرش و اذیتی نداشت.

اینا داستانای موردعلاقمن و یادداشتایی که موقع خوندن نوشتم. درباره خود داستان زیاد توضیح ندادم. پست فاطمه-سان کامل و جامعه : ) برای همین شاید کمی گیج کننده باشه.

:علامتی در فضا: هنر. حرکت. علامتی که ما تو این کهکشان از خودمون به جا میذاریم، مفهوم اصلی این داستان بود. داستان دقیقا روایتی بود از تقلاها و کشمکش های درونی کسی که میخواد علامتی تو دنیا به جا بذاره.

اول، دلیل گذاشتن علامت اینه که میخواد یه چیزی رو بفهمه یا از چیزی مطمئن بشه. ولی بعدها فرد شیفته‌ی علامتش میشه. درونش به کند و کاو می پردازه، و از هم جداش می کنه و تیکه های مختلفش رو بررسی می کنه. انقدر که شکل کلی علامت رو فراموش میکنه.(دقیقا مثل موقع نوشتن کتاب، که چون زیادی توش غرق شدی نمیتونی تصویر بزرگ و کلیش رو ببینی، و برای همینه که به چند تا چشم دیگه احتیاج داری که از زاویه سوم شخص اثرت رو ببینن) 

بعد از این، علامتگذار به خودش شک می کنه. از علامت قبلیش شرمسار میشه و با فکر کردن بهش سرخ میشه. یه ذره بعد، می ترسه. از قضاوت شدن.

دیگر کوچیکترین نشانی از من در فضا نبود. می توانستم شروع کنم و یکی دیگر بکشم، ولی دیگر می دانستم علامت ها بقیه را مجاز می کنند تا درباره کسی که آنها را ساخته نظر دهند [...] می ترسیدم علامتی که آن لحظه به نظرم کامل است، دویست یا ششصد میلیون سال قبل مزخرف باشد.

بیشتر از این توضیح نمیدم، ولی به نظرم ما خیلی میتونیم با این داستان همذات پنداری کنیم.

 

بدون رنگ:قشنگ بود. این... تضاد بین دو شخصیت خیلی زیبا بود، و اینکه من خیلی Ayl رو درک کردم، و تمایلش به سکون رو. 

 

دایی آبزی: این داستان قشنگ پتانسیل سریال ترکی شدن داشت *_*. (اسپویل) اصلا عاشق شکست عشقی آخرش شدم... :|  (اسپویل)

 

چه قدر شرط می بندی: اراده و تصمیمات آدما میتونه بر منطقی و محاسبات فائق بیاد. آدما تو منطق نمی گنجن، و دقیقا وقتی انتظارشو نداری ورقو بر می گردونن. مخصوصا... تو انیمه های شونن این پدیده مشاهده میشه. *-*

. 

سالهای نوری: اولین چیزی که با خوندن این داستان به ذهن آدم میرسه، اون کاریه که وقتی بچه بودیم بهمون می کفتن که بکنیم. یعنی بریم یه جایی که هیچکس نمی بینتمون و یه نقاشی بکشیم، یا نامه بنویسیم.

با کلی تلاش یه جایی رو پیدا می کردیم، تو کمد، زیر میز، پشت درای بسته و...

آخرشم بر می گشتن بهمون می گفتن:«خدا دیدت. هاه هاه.ضایع شدی!. XD 

:|

آره، خیلی کار زشتی بود. :| 

دومین چیزی که یادش می افتیم، اینترنته!

مثلا همین وبلاگ، فکر کنید همین الان که دارید اینو میخونید، ممکنه یکی در حال خوندن یکی از پستای شرم آور قدیمیتون باشه! یا اینکه یکی داره به یه کامنت به نظر بی اهمیت که ده سال نوری قبل به یکی دادید فکر می کنه. 

خود من یه نمونه بارزم. در رندوم ترین زمان های ممکن، میرم سراغ رندوم ترین وبلاگ ها و به آرشیو خونیشون می پردازم و حتی به کامنتا هم رحم نمی کنم. حتی فکرشو هم نمیتونید بکنید چه کامنتای دور افتاده ای الان تو ذهنم حک شده :/

هرچی میگیم، هرکاری می کنیم همون لحظه تموم نمیشه، تو این دنیا به راه خودش ادامه میده و دیده میشه. و تلاش برای درست کردنشم ممکنه همه چیو خرابتر کنه! پس نمیتونیم کاری بکنیم. و خوبیشم همینه! چرا؟ چون:

"با اندیشیدن به قضاوتی که هرگز نمیتوانستم تغییر دهم، ناگهان نوعی آرامش حس کردم."

 

مارپیچ: داستان مورعلاقم بود تو کل این مجموعه. عشق، تکامل، تغییر. انقدر زیبا بود که نمیتونم دربارش بنویسم. خودتون باید بخونید! به خاطر همین یه داستان هم که شده واقعا کتابش ارزش خریدن داشت.

"می توانستم با دقت زیاد به او فکر کنم. نه به اینکه چطور ساخته شده،که روش مبتذل و دهاتی برای فکر کردن به او بود. بلکه به اینکه چگونه از این بی شکلی کنونی به هزاران اشکال نامتنهی بدل خواهد شد."

دایناسورها: حس رژیمی رو برام داشت که سرنگون شده. که خب، دقیقا همینه. برام دو تا از چیزای موردعلاقم تو دنیا رو هم تداعی کرد! یک: خاندان اوچیها(انیمه ناروتو)  دو:کارتون آخرین تکشاخ.

غرور نسبت به گونه، عصبانی شدن از اینکه مردم اشتباه درکشون کردن، عصبانی بودن از همنوعاش... انگار Qfwfq شده بود ساسوکه اوچیها! 

+ یه نکته جالب این بود که، تقریبا همه داستانا عاشقانه بودن! و تقریبا تو همشون این شخصیت اصلی بیچاره شکست عشقی می خورد!

البته خب، هر کی اندازه Qfwfq عمر کنه بایدم انقدر عاشق بشه :| 

(مهران مدیری، با لبخند خاصش: عاشق شدید؟

Qfwfq، با لبخندی از نوع خود: *کمدی های کیهانی را از توی صدفش در می آورد* بخون تا بفهمی!)

++ راستی! من نمیدونستم نویسنده بارون درخت نشین و کمدی های کیهانی یکین!! من بارون درخت نشین رو نصفه خوندم و هنوز رو دلم مونده، ولی یه روزی.. یه روزی میخونمش تا آخر! (مشت گره کردن)(زوم شدن روی چشمهای مصممش)


بی تعارف بگم؟ با اینکه فعلا در این چالش، خودمم، با یکی دو دوست بامعرفت و اندازه کل عمرم قول و وعده‌ی شرکت کردن، خیلی خوش می گذره!

دقیقا دلم میخواست سالو اینطوری شروع کنم!

(البته، ناگفته بماند که خود سال نظرش این نبود. یه طوری برام خودشو شروع کرد، که همه آرزوهای سال خوب و امید و اکلیل و پشمک رو با خودش شست و برد. آره. : ) )

بلاگرخون+گریزی به سوی کتاب عیدانه!

سلام به همه! سلام به سال جدید! سلام به قرنی که هنوز قرن بعد نیست :/. (چشم غره رفتن به "1401 قرن بعده" گوی ها)

سلام به شـما! D:

 

خب!

از کجا شروع کنیم؟ آهان!

ممکنه بعضیاتون از آرزوی دیرینه من با خبر باشید، که عبارت است از: پیدا کردن آیدی گودریدز همه بلاگرا، اگه دارنش! چرا؟ چون گودریدز نزدیک ترین و قشنگ و گوگولی ترین فضای مجازی بعد از وبلاگه، و خوندن ریویوهای کسایی که تقریبا میشناسی و نوشته هاشونو مدام میخونی بیشتر تاثیرگذارتره(!) و خوش می گذره D:

خیلی وقته که این آرزوی دیرینه تو ذهنم بوده، و تصمیم گرفتم امسال این آرزو رو با یه آرزوی دیگه ترکیب کنم و بیام خدمت شما. یعنی:

یک گروه گودریدزی مخصوص بلاگرها

یا به عبارتی، بلاگرخون!

این گروه الان به شدت آزمایشیه و حقیقتا نمی‌دونستم باید باهاش چیکار کنم '*_* برای عکس و هدر و توضیحات و قوانین گروه هم فعلا یه چیزی سر هم شده، و اگه کسی چیز بهتری داشت خیلی ممنون میشم. ولی...

با تمام نواقصش، و یه ذره هول هولی بودنش، فکر کردم شاید اگه بذاریم همینطوری بره جلو بهتر باشه! و نمیخواستم دست دست کنم و بذارم دیر بشه، که نتونم به کار بعدیم برسم. یعنی:

یک "گریزی به سوی کتاب" عیدانه!

((پستای گریزی به سوی کتاب قبلی))

اگه نمیدونید، اسم چالش از این جمله اومده:

ادبیات گریزی است نه از زندگی، بلکه به سوی آن.

به چه صورته؟

اینطوری که:

1-ما در 13 روز عید، 10 تا کتاب می‌خونیم. یعنی روزی یکی، و سه روزم استراحت. بالاخره این وسطا یه انیمه ای هم باید دید دیگه! D;

2- از هر کدوم از10 تا کتاب یه یادداشت می نویسیم! دقیقا مثل هرزصد. لازم نیست کامل باشه، یا زیاد باشه. اگه ده تا هم نبود اشکالی نداره! اصلا.. لازمم نیست شرکت بشه... میدونید؟ '*_* من اصلا عاشق چالشای تنهای تک نفریم. سکوت. آرامش. اصلا یه چیزی!

آقا، یکی بیاد این اول شخص جمعای منو درست کنه بکنه مفرد. بله، خیلی ممنون.

اوهوم. خب... اگه اهل گودریدز هم نیستید توی وبلاگ هم منتشر کنید ریویوها رو خیلیم عالیه! برای گروه... قصد من این وسط بیشتر اینه که بتونیم همدیگه رو تو گودریدز پیدا کنیم و برم قفسه های کتابتونو زیر و رو کنم و از دانش و خرد و کتابای هم استفاده کنیم ^_^. آره. ولی خب، بستگی به سلیقه و راحتی خودتون داره.

 

برای این چالش، دعوت می کنم از: سولویگ، نوبادی، مائوچان، گربه-سنپای، سین دال، موچی، وایولت و عینک و استلا(؟)(مرگ بر کنکور)،عشق کتاب، زهرا یگانه، برقرار و دوستان(!)،آیسان، تاکی(اگه هنوز میخونه؟)،کیدو، فاطمه(ablogofonesown)، آقای امیر+، آرتمیس، آروراچان، پرنده-چان، شیفته، زینب دمدمی، سرکارعلیه، پرنیان، هیکارا-سان، آرام، خانم نویسنده، الکس، سمر، آسمانم، آقای مهدی(mostfet)، زری، کلودیا هیرای، هانی بانچ، نرگس لی(؟)، لونا، یومیکو، آیامه، افشین سنپای، و همه‌گان!

(توجه کنید که من اینا رو از رو لیست دنبال کننده و دنبال شونده ها و کامنت دهنده هام نوشتم، بعضیا رو ممکنه جا انداخته باشم، و بعضیا رو که خیلیم دلم میخواد دعوت کنم رو روم نشد و اینکه.. اینجا رو هم نمیخونن "*_*. ولی دست به دست کنید که برسه به کل بلاگستان! 
(البته که بازم میگم، شرکت در چالش به معنی لزوم در عضویت در گروه گودریدز و اینا نیستا! مقدمتون در هر صورت به چالش گلبارانه!)

(چرا برقرار رو بولد کردم؟ خب معلومه دیگه! دارم چاپلوسی می کنم که تبلیغمونو بکننD:)

آهان، و اینکه، گروه مخصوص بلاگرهاست و بدون آدرس وبلاگ یا دعوت، نمیشه وارد شد.

در پایان، امیدوارم که این 13 روز عید پر از کتاب و زندگی و فرار باشه!

(آره فرار. فرار خوبه، خوش میگذره. بدویید فرارها رو بکنید، این تنها فرصتیه که قبل از شروع شدن و به حرکت افتادن دنیا داریم. :)) )

لینک گروه!

(هر کیم شرکت نکرد، باز مقدمش به گروه گودریدز گلبارانه! فقط برای همین چالش که نیست! بعدا کلی باهاش کار داریم.)

 

پ.ن1:(با عرض معذرت از بلاگردون برای دزدیدن اسمشون و بومی سازیش!)

پ.ن2: آدرس گربه سنپای خالیه... : )

لطفا بهم بگین که اشتباه می کنم.

لطفا

گریزی به سوی کتاب(8)

شائو:پایین آمدن خورشید

کتاب شائو، نوشته اوسامو دازای، دارای نه بخش بود، که هرکدوم حرفهای زیادی برای گفتن داشت.

داستان اصلی، با اینحال، تیر خلاص حرف و مفهوم رو بخش هشتم:قربانیان زد. در این بخش، دازای بالاخره خودش رو در نقش اوهارا، نویسنده فاسد معرفی کرد، و از زبان کازوکو بهمون حرفی که از اول میخواست بزنه رو زد.

قصد ندارم حرف های ریاکارانه مثل:«از الکل دست بکشید و به پیشه باشکوهتون برگردید.» بزنم. چون میدانم شما سپاس و قدردانی آیندگان را با فسق و فجور بیشتر از برگشتن به پیشه باشکوهتان به دست می آورید. ما قربانیان دوره اخلاقیات هستیم.

اون از انقلابی حرف میزنه که اکنون نتیجه اش رو می بینیم. زمان اون، زمان پس از جنگ و زمان پایین آمدن خورشید بوده. و ما به عنوان خواننده و آیندگان، سند واضحی از طلوع دوباره خورشید هستیم. با این بند، دازای عملا مای خواننده رو مسخره می کنه. چون همینکه ما این جمله رو داریم میخونیم به این معنیه که حرف هاش درست از آب درومده. به این معنیه که فسق و فجوری که تو زندگیش داشته، بیشتر از پیشه باشکوهش اون رو صاحب قدردانی کرده.(از کلمه ما بیشتر منظورم خواننده ژاپنیه. چون به خاطر قربانی شدن دازای ها و اوهارا ها در دوران فسق و فجور، الان میتونن در دوران اخلاقیات زندگی کنن)

 

دوست ندارم از اون جمله های قلمبه سلمبه بگم مثل:«دازای در این کتاب با قلم تلخ و گزنده خود، از انسانیت و تیرگی زنده بودن انتقاد کرد.» یا چیزایی مثل این. پس فقط جمله هایی که موقع خوندن هایلایت کردم و یادداشت هام رو می نویسم...

 

پارسال هیچ

پیارسال هیچ

و سال قبلش هم هیچ اتفاقی نیافتاد.     (سروده ای از جنگ که در روزنامه ژاپن چاپ شد)

 

می گن اونایی که گل های تابستانی را دوست دارند در تابستان هم می میرند.

من گل رز رو از همه بیشتر دوست دارم که در چهار فصل سال رشد میکنه. پس یعنی باید سه بار دیگه هم بمیرم؟

معروف ترین جمله اوسامو دازای:

آیا کسی هست که تباه نشده باشد؟

 

وقتی وانمود می کردم باهوشم، می گفتند به به چه هوشی. وقتی وانمود میکردم در نوشتن ناتوانم، می گفتند:خب نمیتواند بنویسد. وقتی ادای دروغگو ها را در آوردم مرا دروغگو خواندند. ولی زمانی که ندانسته از دردی که داشتم نالیدم، چو انداختند که دارد ادا در میاورد و ساختگیست.

تنها از یک چیز میتوان مطمئن بود: آدمی برای بقا باید ادا دربیاورد

 

هیچ دلیلی پشت عشق نیست. من هم در ارائه این دلایل به ظاهر منطقی زیاده روی کرده ام.

یادداشت من: شاید برای همین است که خود من عشق های با دلیل را، که میان شخصیت های داستان است و پله پله بالا می رود بیشتر دوست دارم. چرا که آن عشق ها عشق واقعی هستند بلکه دوست داشتن هستند و دوست داشتن از عشق برتر است.

 

فرزانه ترین سران همیشه عشق و انقلاب را دو کار احمقانه خوانده اند. اما از وقتی شکست خوردیم دیگر به سخنانشان اعتقاد نداریم و به این رسیده ایم که حقیقت زندگی دقیقا مخالف چیزی است که آنها به ما آموخته اند...این چیزی است که میخواهم به آن باور داشته باشم:انسان برای انقلاب و عشق زاده شده است.

یادداشت من:اولین آماده سازی ها برای انقلاب شخصیت اصلی.

 

آن دست از ریخت افتاده و پف کرده برای مادر من نبود. مال زن دیگری بود. دستان مادر من کوچک تر و نرم است. دستهایی که خوب می شناسم.

یادداشت من:مثل دستهای مادربزرگی که در شهری که داخل کمد نیست زندگی می کرد. دستانی طلایی پر چین و چروک.

 

-چقدر پیر شده.     +نه تو عکس بد افتاده. تو عکسی که دیروز ازش چاپ کردن جوون و شاداب بود. احتمالا این روزا بیشتر از همیشه خوشحاله.

+ چرا؟        - چون امپراطور هم رها شده.

 

کسانیکه رو به مرگند زیبا هستند. ولی زندگان از مرگ گریزان، یک جورهایی پلید و آلوده به خونند.

 

من به جای خدا جای حق نشسته ام و اندکی عذاب وجدان ندارم.

 

شاید نباید ظاهری که این جماعت برای گذران زندگی به خود می‌گیرند، هر قدر هم که زشت باشد، خوار شمرده شود و مورد بیزاری باشد. زنده‌بودن. زنده‌بودن. تعهدِ کلان و تاب‌ناپذیری‌ست که آدم زیر آن تنها با دلهره نفس می‌کشد

یادداشت من:شاید برای من و شاید برای شما قابل درک نباشد. نیاز غرق و خفه کردن خود در عیاشی و نابودی، برای کسی که در ابتدای نوجوانی قرار دارد سخت است. چون در این زمان، همه چیز ممکن به نظر می رسد و تعهد زنده بودن هنوز برایم بار سنگینی نشده.

+یک قسمت، نائوجی نقاش عیاشی را نکوهش می کرد، که دلیلش برای عیاشی، خوشگذرانی بود.«هیچ رنجی پشت عیاشیش نبود.» انگار معتقد بود عیاشی وسیله ای برای فراموش کردن درد، یا تنبیه کردن خود به خاطر درد داشتن است. نه وسیله لذت و شادی.

++ژاپنی ها به اندازه کافی عجیب و غریب هستن. به گفته یه مترجم، به شکل خاصی تنهان. ولی یه نویسنده آلن پو طور ژاپنی دیگه زیادی عجیبه. خلاصه اینکه، اگه از چیزای عجیب خوشتون میاد داستان زندگی اوسامو دازای چیز خوبیه.

ویرایش:این پست در سه مرداد 99 نوشته شده، ولی نمیدونم چرا هیچوقت منتشرش نکردم. به نظرم برای الان مناسب تره...و فکر کنم لازمه یه بار دیگه هم بخونمش. خدیا! یه طاقچه بی نهایت و کلی وقت اضافه دیگه بندازه تو دامنم! لطفا!

نظراتم تاریخ گذشته و گنگن، ولی فعلا ایده ای ندارم که چطوری از این گنگی درش بیارم. شاید بعدا ویرایشش کردم.

ویرایش دوباره، 19 آذر 99: با نوشتن این پست، به این نتیجه رسیدم که باید برم شائو رو بخرم و دوباره بخونمش...

۱ ۲
~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
Designed By Erfan Powered by Bayan