۱۸ دی ۱۳۹۸

هرروز، انقدر اطرافم اتفاقات وحشتناک می‌افته که نمی‌دونم باید توجه و ظرفیت غم و اندوهم رو به کدومشون بدم. به آسیب‌های اجتماعی نوجوون‌ها؟ به پر بودن دادگاه‌ها؟ به بدن‌های تیکه‌تیکه شده‌ی بچه‌ها؟ به علم‌آموزی که قرار نیست بتونه از علمش استفاده کنه؟ به معلم‌هایی که مجبورن دو یا سه تا شغل داشته باشن؟ به آسمونی که ابری نمی‌شه مگر ابرهای پر از دود و گرد و غبار؟ به غذاهای مسموم و آب‌های مسموم‌تر؟ به بیمارستان‌هایی که پزشک‌های جوونشون یکی یکی خودکشی می‌کنن؟

 

من فقط یه آدمم. ظرفیت محدودی دارم، زمان و توان محدودی دارم برای سوگواری کردن. برای تسلیت گفتن و تسلیت شنیدن. برای همینه که پنج سال پیش یه تصمیم گرفتم.

 

یک روز رو میزان و معیار برای غم و عصبانیت غیرقابل کنترلم قرار می‌دم. همه چیز رو با اون می‌سنجم. خوب و بد. خوش‌نیت و کثافت. جهنم و بهشت. سنجش و معیار من اینه، و قراره تا آخر عمرم این روز به یاد داشته باشم. تا وقتی عقل و وجدانی برام باقی مونده باشه، نمی‌ذارم از کنارش راحت گذر کنم. اجازه می‌دم این روز، من رو پر از خشم و حرکت کنه.

 

این روز رو می‌ذارم مبدا تمام چیزهایی که نه می‌بخشم، نه فراموش می‌کنم.

A Vampire Picking Flowers Out In The Sun

خب. از کجا شروع کنم.

نمی‌خواستم راجع به 1401 بنویسم. میخواستم تا قبل عید یه پست دیگه هم بنویسم ولی یهو دیدم امروز 22امه و عمرا احتمال نداره تو 9 روز آینده دوباره بیام تو این پنل. 

حقیقت اینه که. من تو این‌سال تقریبا درست و حسابی نوجوون بودم. نمی دونم، شاید تعریف من از نوجوون بودن با یه بچه‌ی 16 ساله‌ی آمریکایی یا حتی تهرانی فرق داشته باشه. شاید خطرات و ریسک هایی که امسال درآغوش گرفتم و به تفکر خودم حاصل از کله‌ی پرباد جوانیه، برای خیلی‌های دیگه ‌خنده دار باشه. خطر؟ ریسک؟ شوخی می کنی؟

منظورم اینه که... خب ما همیشه درحال انقلاب درونی هستیم. من همیشه درحال انقلاب درونی بودم. ولی امسال شاید خنجرهام تیزتر شد؟ زبونم تندتر؟ ذهنم خسته تر و قلبم عاشقتر؟ و جسمم... جسمم هرلحظه به مرگ نزدیکتر. طوری‌که... "من نهار نمی‌خوام. می‌خوام بمیرم." طوری که "بزنمت؟" "آره لطفا."

و ما همیشه درحال گشتن هستیم. خودت رو گم کردی؟ همیشه همون‌جاییه که آخر از همه چک می‌کنی. ما بچه‌ایم یا بزرگسال؟ از نظر قانونی بچه‌ایم و آدم بزرگ‌ها باید ازمون مراقبت کنن ولی They're doing a shit job of it, they can't even protect themselves for hell's sake؟

آیا از نظر خاورمیانه‌ای پیر محسوب می‌شیم؟ از چه جنسی هستیم از چه رنگی چه مزه ای. آیا در زندگیمون سختی داریم، یا این‌ها که داریم عادت انسانیه؟ آیا قربانی‌ایم یا مقصر؟ شاید به بعضی از جواب ها رسیده باشم ولی به درد لای جرز هم نخوردن چون حالا که چی؟ حالا که میدونم، میگی چیکار کنم؟ بمیرم؟ بکشم؟ have been trying to do that for a long time. 

ما همیشه درحال رها کردن هستیم. رها کردن هیچوقت برای من سخت نبوده. من به Ephemerality اعتقاد دارم. زیبایی در گذرا بودن چیزها. زیبایی در عمر کوتاه شکوفه‌های ساکورا، زیبایی در سوختن یه کبریت، منفجر شدن یه ساختمون، تموم شدن یه دوستی یا دو تا یا هزارتا. از بین رفتن دوستی ها منو غمگین نمی‌کنه. حتی دیگه مثل قبل باعث عذاب وجدانم نمیشه. می‌دونم این زیاد هم عادی نیست. میدونم باید بیشتر به آدمها اهمیت بدم. ولی گوش کن، من حتی به خودم اهمیت نمی دم. چطور ازم انتظار داری بتونم به تو اهمیت بدم؟

ما همیشه در حال جنگیدن هستیم. جنگ بده. اما زیر پا له شدن؟ Now that's worse. و من تا حالا تو فایتینگ بک موفق نبودم. فقط تازه دارم یاد میگیرم اداش رو در بیارم.

ما همیشه درحال عاشق شدن هستیم. بی‌معنیه ولی تنها چیزیه که معنا داره. الکی شاعرانه به نظر میاد ولی تنها حقیقتیه که وجود داره. دوست دارم بدونم، یک ماه عاشق بودن برای تمام عمر کافیه؟ دوست دارم بدونم، آیا قبلا عاشق بودم و فقط یادم نمیاد؟

ما... نه. من همیشه سرم تو ابرهاست. پست سال جدید بهترین فرصت برای خیلی کارهاست. برای برنامه ریزی، برای آدم بهتری شدن، برای برگشتن به دنیای واقعی. برای اینکه بتونم کنترل زندگی‌م رو به دست بگیرم. برای اینکه یه نگاه به عقب کنم و ببینم چی از دنیا یاد گرفتم.

دنیا راجع به شخصیت و خیال و عشق نیست. دنیا راجع به دوستی ها، موسیقی یا رنگین کمون نیست. دنیا راجع به پول و درس و کاره. راجع به زبان هایی که بلدی، پادکست هایی که گوش میدی، کتاب هایی که میخونی، قرص هایی که می‌خوری. دنیا راجع به جنگیه که میکنی نه صلحی که آرزوش رو داری. راجع به آدماییه که می‌خوان بکشنت و آدم‌هایی که می‌خوای بکشی. راجع به ماشین و خونه ای که داری... یا نداری. و میبینی؟ من همین الانش هم تقریبا تو این دنیا نیستم و برعکس بعضی ها، از این که وسط دو دنیا آویزون بمونم خوشم نمیاد. پس چرا تمومش نمیکنی؟

 

در یک یادداشت روشن تر(! پاسداری زبان فارسی)، حس می کنم تو این سال، چیزی که قراره یک سال و نیم آینده رو باهاش طی کنم رو پیدا کردم. اون روز تو وسایلمون یه گوشی پزشکی پیدا کردیم(Ironic enough) و وقتی صدای قلب من و باران رو گوش کردیم فهمیدم چقدر تپش قلب دارم، و تعجب آور بود چون اون لحظه کاملا آروم بودم. یه وقتایی هست که جدی انقدر استرس می‌گیرم که سرِ جام قفل می‌شم و نمی‌تونم حتی به کتاب دست بزنم، و فکر کن اونموقع وضعیت قلبم چطوریه. اون لحظه‌ها تنها چیزی که می‌تونه نفس کشیدنم رو به حالت عادی برگردونه صدای پیانوییه که بعد با کلماتی همراه میشن که... راستش زیاد هم شادی آور نیستن. ولی منو شاد می کنن. یا آروم، فکر کنم.

نمیدونم سال بعد این موقع چه احساسی بهش دارم. هم به اون، هم به زندگی و هم به رِد. مهم تر از همه رِد.

ولی در حال حاضر؟ فکر می کنم بهترین هدیه‌ای که این دنیای بی معنی تونسته بهم بده عشق بوده، در عوض قیمت سنگینی که پرداختم(و خواهم پرداخت. تازه قسط اولشه.)

 

حقیقت اینه که وقتی دوباره اینو میخونم حس می کنم اون چیزی که باید رو راجع به امسال انتقال ندادم. یه سری چیز خوب انتقال دادم، یه سری چیز لازم، ولی نه دقیقا "کافی". شاید به خاطر اینه که امروز به طور خاص خیلی حالم بده. برام عجیبه که خود آینده‌م Low ترین نقاطم رو ببینه و به عنوان 1401 بشناستش. شایدم 1401 واقعا همش Low بود. هرچی فکر می کنم، پیروزی بزرگی یادم نمیاد. به جز رِد. فقط رِد.

راستش من تو کل این سال یه بچه‌ی افسرده‌ی نارسسیست میزربل نبودم، هرچند... هرچی فکر می کنم یادم نمیاد چی بودم. احتمالا همین چیزی که الان هستم. خونآشامی که میره زیر آفتاب گل بچینه فقط چون زیبان.

همین. برای همتون سال خوب و روشنی آرزو می‌کنم. Since, you know. We all need some light in this hellhole

To Believe or Not To Believe

song: This is gonna hurt

Listen up, listen up
There's a devil in the church
Got a bullet in the chamber
And this is gonna hurt


 

پیش نوشت: چون بهم گفته شده خیلی انگلیسی مینویسم و مردم متوجه نمیشن، لغت نامه براتون تدارک دیدیم. البته این دلیل نمیشه که از انگلیسی نوشتن خودم ناراحت باشم یا بخوام اصلاحش کنم، چون نیاز به اصلاح نداره. just wanted to say.

 

Moral: اخلاقی

Believer: کسی که اعتقاد دارد. اگه دوست دارید اینجوری ترجمه اش کنید، مومن.

Setting، ستینگ: دنیا یا محلی که داستانی توش اتفاق می افته.

Star Student: دانش آموز نمونه

Safe and sound: امن

What goes on internet stays on internet: چیزی که وارد اینترنت میشه، تو اینترنت میمونه.


 

قبلا یه پستی تو ردیت راجع به انیمه Teen Romantic Comedy می‌خوندم، یه جاش می گفت داستان اینجور انیمه ها اینه که "چطور تو مدرسه بهترین جا برای یاد گرفتنه چون میتونی گند بزنی بدون اینکه اشتباهاتت غیرقابل برگشت باشن، ولی تو زندگی واقعی همچین لاکچری‌ای رو نداری."

این قضیه شاید زیاد تو این لحظه و این روز برای ما صادق نباشه، چون اشتباهات، یه حرف اشتباه یا یه حرکت نسنجیده میتونه تا ابد زندگیتو ویران کنه. ولی به طور کلی درسته.

مدرسه یه شبیه ساز ضعیف‌شده و فلافی از دنیای واقعیه. مثل یه واکسن، یه میکروب ضعیف شده، که میخواد برای نسخه اصلی آماده‌ات کنه. وقتی انیمه‌های دارکِ دبیرستانی مثل کلاس نخبگان یا همین تین رومنتیک کمدی رو میبینم، می فهمم که مدرسه، جو ترسناکش، انتظارات بی پایانش، چشم هایی که همیشه نگاهت میکنن و آدم های غیرقابل اعتمادی که هر لحظه ممکنه از "دوست" به "دشمن" تغییر کاربری بدن، همه و همه غیرمستقیم میخواد بهت یاد بده تو دنیای واقعی چطور ضربه نبینی. 

ولی برای خیلی افراد این آموزش زیرجلکی کافی نیست. اصلا کافی نیست.

چیزهای خیلی زیادی رو خیلی زود به بچه ها تو مدرسه یاد میدن. چیزهایی هست که لازم نیست نیست یاد بدن، چیزهایی هست که نباید یاد بدن. مثال؟ دروغ گفتن. یا به طور دقیقتر، چیزی که بقیه میخوان بهشون تحویل دادن.

هیولاشناس خیلی خوب اینو گفته:

- به نظرت همین تعداده؟ 25 الی 30 تا؟ بر اساس مشاهدات خودت.

به نظر من 130 تا عدد دقیقتری به نظر میرسید، اما جواب دادم:"بله قربان. به نظرم 25 تا درسته."

چرند نگو!" دکتر دست آزادش را روی میز کوبید:"هرگز اون چیزی که فکر می کنی دوست دارم بشنوم به من تحویل نده ویل هنری، هرگز! اگه تصمیم بگیری مثل طوطی رفتار کنی که نمیتونم روت حساب کنم. این یه عادت نفرت انگیزه که فقط هم مختص بچه ها نیست."

این بحث مفصله که مدرسه به طور خلاصه فقط ازت میپرسه:"خب تو این تصویر چی میبینید؟" و ازت میخواد که بگی:"شگفتی آفرینش" یا امثالهم. بهش نمی پردازیم.

چیزی که میخوام راجع بهش حرف بزنم اینه که.. یه چیز ضروری هست که خیلی طول میکشه بچه ها یاد بگیرن. گاهی بدون اینکه یاد بگیرن دیپلم میگیرن و می‌افتن تو زندگی وحشتناک واقعی، جاییکه نتیجع گرفتیم اشتباه برابره با نابودی.

اونم اعتماد نکردنه. 

هیچوقت تو مدرسه رک و راست به بچه ها نمیگن سخت‌تر اعتماد کنید. باور کنید، من یه star student ِ هرمیون گرنجر-مآبم، درس های کلاس پنجمم رو هنوز یادمه. اگه می گفتن یادم میموند.

اینطوریه که بچه ها رو مجبور میکنن با آزمون و خطا، با کلی درد و اشتباه یاد بگیرن نباید همیشه به غریبه ها اعتماد کنن. نباید به آشناها اعتماد کنن. نباید به دوست ها اعتماد کنن. باعث میشه همه‌ش فکر کنن اتفاقاتی که براشون افتاده تقصیر منه؟ مشکل از منه؟ من یه آدم ضعیف/بی عرضه/ساده/هرزه ام که میذارم همه ازم سواستفاده کنن؟ (صادق باشید، کی تا حالا راجع به خودش نگفته "من خیلی ساده ام، زود اعتماد میکنم"؟)

الان اوضاع بهتر شده. چرا؟ چون خانواده مسئولیت یاد دادن درس مهم "اعتماد نکردن" رو به عهده گرفته. بچه ها خیلی زود با داستان "اون عموت که همه پولشو توی بورس به باد داد" و "اون پسرخاله‌ی مادرت که گول فلان کلاهبردار رو خورد" و "این لیلاخانم همسایه که زود عاشق شد و جوونیش رو پای شوهر مریض پارانوییدش گذاشت"، به جای داستان های کلاسیکی مثل شنگول و منگول و حبه انگور، یا شنل قرمزی رو به رو میشن. فرقش اینه که تو ستینگ این داستانها آخرش نمیتونی بری گرگه رو کتک بزنی که قربانی ها رو بالا بیاره. چون گرگ یا فرار کرده، یا خیلی خیلی قوی تر از توئه.

الان اوضاع بهتر شده، چون هر خانواده ای که برای بچه‌‌ش ارزش قائل باشه بهش میگه دخترم، پسرم، فرزندم، به آدمایی که خیلی آدم حسابی به نظر میان اعتماد نکن. به آدمایی که جانماز آب می کشن اعتماد نکن. به آدمایی که جانماز آب می کشن اعتماد نکن.

قبلا اوضاع بهتر نبود. پدر و مادرهای ما؟ تو محیط بسته و Safe and soundی بزرگ شدن که به قول خاطرات خودشون "کل کوچه هم رو میشناختن" و "همه به هم اعتماد داشتن. انقدر زمونه کثیف نبود"

برای همین عادت ندارن به زشتی های دنیا. شاید اون زمان هم انقدر پاک و معصوم نبوده اوضاع، ولی پدر و مادرهای ما که کارشون بازی تو کوچه و شبکه دو بوده که این رو نمیدونن. اونها که مثل ما به اخبار کثیف شبانه روزی از ده تا منبع دسترسی نداشتن. هیچکس بهشون یاد نداد که "مرد قولش قوله" بی معنیه. کدوم مرد آقا، کدوم مرد؟ هیچکس نگفت "قسم حضرت عباس" وقتی پای میلیارد تومان وسط باشه مفتم نمی ارزه. هیچکس نگفت.

شاید برای اینه که الان ما به believer ها بدبینیم. چون believer ها، همیشه ریاکارترین ها بودن. همیشه بیشترین ضربه رو به آدم های عادی و تا حد امکان شریف زدن. چون دست believerها برای دروغ گفتن، ماله کشیدن و مغلطه کردن تو جامعه‌ی ما همیشه بازتر بوده. چون جامعه ما همیشه طرف believer بوده.

به شخصه همیشه با این سوال رو به رو بودم که به یه آدم moral بیشتر اعتماد کنیم یا یه believer؟ جواب اینه که، هیچکدوم. چون آدم آدمه. ولی حداقل... خودمون میتونیم not-believer باشیم. چرا؟ چون امنتره.

هردوی این دو جور آدم میتونن وقتی وقتش رسید و منفعتشون از وجدانشون قویتر بود شما رو دور بزنن. ولی اگه یه آدم moral باشید و با یه believer سر کار داشته باشید. قسم حضرت عباسش رو باور نمی‌کنید، و اگه یه آدم moral باشید و با یه آدم moral سر کار داشته باشید، "قسم حضرت عباس"ی نمیشنوید.

احتمالا خیلی ها میخوان بیان بگن که وای یا مصیبتا خب اینجوری که جامعه میشه پر بی اعتمادی!

جواب من اینه که جامعه الان پر بی اعتمادی "هست"، ولی یه بی اعتمادیِ ایجاد شده در دو مرحله‌.

به من بگید، اگه همه بی اعتماد باشن و ضربه نخورن بهتره، یا اعتماد کنن، ضربه بخورن، و بعد بی اعتماد بشن؟ کدوم یک از این جوامع از نظر روحی، اقتصادی، دینی(اجتماعی) و قضایی سالم تره؟ تو کدوم آمار جرائم کمتره؟

جواب زیادی واضحه که بخواد گفته بشه.

 

 

 

تو این روزها، بهترین توصیفی که از حال و روزم دارم اینه که... میترسم.

تو مدرسه میترسم. از دوستهام میترسم. برای دوستهام میترسم.

از بیان میترسم. از حرف زدن، از نوشتن چیزی روی فضای ابری یا اینترنت وحشت دارم چون what goes on internet stays on internet، برای همین چیزهای مهمتر رو روی کاغذ مینویسم و بعضی وقتها معدومش می کنم. وقتی صدای زنگ در رو میشنوم دلم هُری می ریزه. وقتی خواهرم از پشت پنجره میگه"میگم یکی رو دارن میکنن تو صندوق عقب ماشین" و پدرم سرم داد میزنه که نرم حداقل پلاک رو بردارم، به جای حرکت کردن فقط خشکم میزنه.

ترس از آینده هم که چیز جدیدی نیست.

ولی خشمگین هم هستم. پر از خشمم، اما نمیتونم حمله کنم. چون قوی ترن. چون قوی ترید. فقط میتونم از خودم و کسایی که دوستشون دارم دفاع کنم. فقط میتونم سپر بدم دستشون، وقتی دارن تند میرن جلوشون رو بگیرم. وقتی دارن با آدم اشتباهی بحث می کنن بکشمشون کنار. وقتی دارن "باور" میکنن که فلانی ممکن نیست اووونقدر هم آدم پستی باشه. وقتی دارن "باور" می کنن این معلمه طبق گفته خودش "با هیچکس دشمنی نداره" و "انتقاداتمون رو به خودش بگیم".

خیلی از کسایی که دوست دارم حتی به کمک من احتیاج ندارن. راستش، خودم بیشتر از خیلی ها افسار و سپر نیاز دارم. و 48 ساعت زمان در روز. انقدری که بتونم از زندگی خودم عقب نیافتم، ولی از زندگی "خودمون" هم عقب نیافتم.

خلاصه اینکه. اوضاع داره به فنا میره و پایان دنیای لعنتیه. همه جا خطرناکه، همه جا ترسناکه. با اینکه به قول دکتر "ترس بزرگترین دشمن ماست"، حقیقتش اینه که بزرگترین دوست ما هم هست. دقیقا به یک اندازه. 

پس بترسید. پس نترسید. مراقب باشید. به believerها اعتماد نکنید. به آدم ها اعتماد نکنید. به آدم های نادان اعتماد نکنید. چشمهاتون رو باز کنید.

مراقب خودتون باشید. 

I Must Not Tell Lies

 

دانلود ویدیو

Umbridge: No let me make this quite plain. You have been told that a certain Dark Wizard is at large once again. This...is...a ...lie!
Harry: It's not a lie, I saw him! I fought him!
Umbridge: Detention, Mr. Potter!
Harry: So according to you Cedric Diggory dropped dead of his own accord?
Umbridge: Cedric Diggory's death was a tragic accident.
Harry: It was murder. Voldemort killed him. You must know this--
UmbridgeEnough! Enough.

-Harry Potter and the Order of Phoenix-

نه‌آدم

آدما احمقن. آدما اشتباه می کنن. آدما نمیتونن اشتباهاتشونو درست کنن. آدما فقط گریه میکنن و کمک میخوان. آدما نمیتونن جلوی گریه شونو بگیرن. آدما خیلی بجه ان.

 آدما از بقیه کمک میخوان ولی بقیه آدما نمیتونن کمکشون کنن. آدما نمیتونن سر کلاس به درس گوش کنن. آدما فقط فکر می کنن. آدما بیشتر و بیشتر فکر می کنن. آدما انقدر فکر میکنن که مغزشون درد میگیره و حالت تهوع میگیرن. آدما نفس عمیق میکشن و فکر می کنن این هم میگذرد. حتما میگذرد. همه چی گذشته، پس این هم میگذرد. آدما زخماشونو با گلوله توش پانسمان میکنن. 

آدما به خودشون استراحت میدن. آدما حالشون خوب میشه. آدمای دیگه حرف میزنن. آدما حالشون بد میشه. آدما دیگه دوباره حالشون خوب نمیشه. آدما نمیدونن چیکار کنن. آدما میخوان دو انگشت بکنن ته حلقشون و هرچی تو معدشونه بالا بیارن. آدما نمیخوان حرفای بی معنی بزنن.

آدما میخوان برگردن. آدما هیچ ارزش و امیدی واسه وجودشون پیدا نمیکنن. آدما هیچ معنایی ندارن و تبدیل شدن به ماشین های با سوددهی بالا و اصطکاک پایین. آدما انقدر بچه ان که نمیتونن اشتباهاتشونو قبول کنن و بقیه آدما هم همینطورن. اونا هم نمیخوان آدما اشتباهشونو قبول کنن که اشتباه خودشون لو نره.

بعضی آدما ته هرم مازلوان. بعضی آدما بالاترن، ولی فکر می کنن تهن. اگه فکر کنی ته هرمی، دلیل نمیشه واقعا ته هرم باشی؟ 

بقیه آدما ویدئوهای بی معنی میسازن و بهشون میخندن.

یه سری دیگه حتی آهنگای بی معنی میسازن و بهشون گوش می کنن.

آدما نمیتونن نمیتونن نمیتونن نمیتونن دارن به نتونستن ادامه میدن.

آدما با خودشون میگن یه روز دیگه... یه روز دیگه. فردا همه چی بهتر میشه. فردا یه اتفاقی میافته که به الانشون میخندن. صبر می کنن. صبر می کنن...

ولی وایسا.

نه.

هرچی بیشتر بگذره برگشتن غیرممکنتر میشه.

 وحشت می کنن. آدرنالین، کورتیزول، آلدوسترون... و بقیه این دوستان. همه دست به کار میشن. ولی هیچ خرسی برای فرار کردن ازش وجود نداره. هیچ صیدی برای شکار کردن وجود نداره. آدما ژاکتاشونو بیشتر دور خودشون میپیچن و بیشتر تو پتوهاشون فرو میرن درحالیکه هیچی نیست که بتونن باهاش بجنگن به جز خودشون و مغزشون.

آدما دیگه معنی رویا رو نمیدونن. آدما دیگه معنی علاقه رو نمی فهمن. آدما خودشونو تا سرحد وایولت اورگاردن شدن شستشوی مغزی دادن.

آدما حرف میزنن و آدما گوش می دن و آدما جیغ میکشن و نمیخوان گوش کنن ولی... اصلا چه معنایی داره!؟ باید گوش کنن! باید بفهمن! باید فکر کنن! و باید یه کاری...

بهترین آدما، برنده ها، دکترها، مدال گرفته های المپیادها، رتبه های برتر کنکور، درس خونده های شریف و بهشتی، اپلای کرده ها.

انگار هیچکدوم برنده نیستن.

همه میگن ما باختیم. یعنی دروغ میگن؟ میشه به آدما اعتماد کرد؟

اگه آره...

اگه آره پس، وقتی برنده ها برنده نیستن، بازنده ها دیگه چه امیدی میتونن داشته.

این جنگیه که هیچ برنده ای نداره.

همه آدم ها. ترک تحصیل کرده ها. انسانی خونده ها. تجربی رفته ها. ریاضی‌دان ها. هنرمند ها.

چرا هیچکدوم خوشحال به نظر نمیرسن.

کجای دنیا میشه خوشحال بود. با چه کاری میشه خوشحال بود. با خوندن کدوم درس لعنتی میشه خوشحال بود. با داشتن چه مقدار پول میشه خوشحال بود. با چه میزان شهرت میشه خوشحال بود. با چه قدر دین میشه خوشحال بود.

آدما خدا رو رها کردن. خدا هم آدما رو رها کرده.

آدمها دارن نابود میشن، و حتی ریشه این نابودی رو نمیدونن.

آدما نمیخوان از یه راه حل دائمی برای یه مشکل موقت استفاده کنن؛ ولی آدما میخوان همه چی سریعتر تموم بشه.

آدما گند زدن.

 

آدما، اگه خوشحالید...

چجوری میشه خوشحال بود؟

َA heart so painful that...- 11

این پست خیلی غمناک و ایناست... برای نوشتنش معذرت خواهی نمیکنم چون رطب خورده منع رطب کی کند...

اگه نمیخواید نخونید.

پیشاپیش و پساپس ببخشید بابت کامنت ها.

 

 

0- این حسو دارم که از انتخاب رشته به بعد دیگه هیچ مشکلی واقعی به نظر نمیاد. درگیری های ذهنیم، ناراحتی هام، بالا و پایین شدن مودهام... مثل اینها که بدبختیشونو با بقیه مقایسه میکنن مشکلات الانمو با مشکل قبلا مقایسه می کنم و میزنم تو سر خودم که اینها اصلا واقعی نیستن.

مشکل اینه که. خیلی واقعی به نظر میان. این مشکلات تینیجری و سطحی و احساسی خیلی واقعی به نظر میان. و من نباید اینکارو بکنم. نباید... رو این چیزها تمرکز کنم وقتی اطرافیانم انقدر روی چیزهای مهم متمرکزن.

مشکل اینه که. خیلی. واقعی. به نظر. میان.

من شدیدا بر این باورم که همه ی آدما به یک اندازه رنج میکشن. محروم ترین افراد آفریقا به اندازه اون زن افسرده آمریکایی رنج میکشه. مثل این میمونه که ... F1 از F2 بزرگتره، ولی A2 قلب یکی هم به همون نسبت از  A1 قلب دیگری بزرگتره. برای همین فشار یکسانی به قلب هردوشون وارد میشه.

و این خیلی افسرده کنندست. که میفهمی، هرکاریم بکنیم.. هرجای دنیا هم که بری... در آخر دردت کم میشه، ولی رنجت نه.

1- این شماره یک رو هفت هشت بار نوشتم و پاک کردم. میدونم هدف میخک از این چالش این بوده که ما دقیقا اینکارو نکنیم.. ولی نمیتونم. حرف زیاده، ولی نمیتونم بزنمشون. خسته شدم. از حرف زدن خسته شدم، از حرفهای بقیه خسته شدم. از جوابهام بهشون خسته شدم. 

2- انیمه ها اینطورین که "ما نوجوانان ژاپنی تنهاییم. جامعه سرکوبمون میکنه و میخواد به زور تو یه دسته بندی هایی جامون بده. قلدری زیاده، و جامعه ازمون انتظارات زیادی داره. خودکشی بعد مرگ از کار زیاد بالاترین دلیل مرگ ماست. البته، ما زیاد نمیتونیم حرف بزنیم چون مدام خودسانسوری میکنیم."

کی دراماها اینطورین که "تو کره اختلاف طبقاتی بیداد میکنه. ما جوان ها شغل نداریم، تورم بالاست و قلدری هم که یه چیز ثابته."

و ما با همشون غصه میخوریم و لبخند تلخ میزنیم و به فکر فرو میریم.

پس چرا...

چرا .. کسی نیست.. حرفهای ما رو بسازه؟ چرا کسی نیست غم ما رو در دنیا پخش کنه؟ اینجوری  که "ما درباره آینده مان مطمئن نیستیم. هیچجور امنیتی نداریم. قلدری در مدارسمان زیاد نیست، ولی رقابت خاموش و دردناکی دبیرستان هایمان را پر کرده که همه مان از آن خبر داریم ولی نمیتوانیم کاری کنیم چون میترسیم. میترسیم که از دوستانمان شکست بخوریم.

ما آنقدر در قلبهایمان درد داریم که نمیدانیم چطور آنها را به زبان بیاوریم."

 

3- آدم... میتونه تو انگشتاش پر بغض بشه؟ طوریکه نتونه حتی تایپ کنه؟ بغض قلم؟

 

4-دیشب مافیا بازی می کردیم و من شهروند ساده بودم.. و وسط بازی به دلایلی کاملا همه مطمئن بودن که من شهروند ساده ام. برای همین کلا هر حرفی که میزدم همه اعتماد داشتن بهش. و کلا خیلی تاثیر میذاشت.

مشکل اینه که، من هر.دفعه.اشتباه.میکردم.

احتمالا دیدید... بعد بازی مافیاها میگن فلان چیز خیلی ضایع بود، یا فلان کارو فلانی کرد که میشد فهمید. ولی شهروند بودن واقعا انقدر ساده نیست. از همه طرف همه حرفی میزنن که به نظر منطقی میاد و قابل اعتماده.. همه سرت داد میزنن که من درستم! من درستم! منو انتخاب کن! 

و تا وقتی بازی تموم بشه عمرا نمیفهمی کی درست میگفته. مخصوصا اگه مثل من کسی باشی که: 1-زود و با عجله نتیجه گیری میکنه از یافته هاش  2-نمیتونه روی یک تصمیم مصمم باشه و به همه به یه میزان شانس راستگو بودن میده.

 

5-داره پشت هم پیام میده. من... دیگه نمی تونم. 

دلم میخواد... پیامشو باز کنم و جواب ندم. یا حتی بهتر، بهش بگم که تمومش کنه. ولی میدونم این کار اشتباهه... و احساسیه. بعدا قراره پشیمون بشم و مجبور بشم معذرت خواهی کنم و دردم حتی بیشتر هم بشه و... ادامه دار. ابدی.

 

6- اگه انسان بودم دو نمه اراده داشتم، الان باید میرفتم اون داستانه رو ویرایش می کردم. یا حداقل اونیکه یهو به سرم زد دنباله دار کنم رو پیش میبردم. 

ولی نیستم. 

یه قانون نانوشته درباره بلاگرا اینه که خیلیاشون کتاب های نصفه نوشته دارن.. ولی هیچوقت راجبش حرف نمیزنن. دلیل خاصیم نداره ها... فقط، نمیزنن.

خب من میخوام بزنم.

کتاب اولم رو کلاس ششم مینوشتم. میخواستم تا آخر سال تموم کنم بفرستمش جشنواره جابر ابن حیان ! ولی خب.. تا فصل 16 نوشته شد و هیچوقتم تموم نشد. از این داستان های گوگول بود که دو تا دختر با یه هدهد سخنگو که یه رازی در گذشته اش بوده میرن به یه سفر که چند تا جسم جادویی رو پیدا کنن و یه ملکه بدجنسو شکست بدن. جالبیش اینه که تقریبا هیچ شخصیت پسری نداشت D:

خودمم از این ضعف آگاه بودم، و هرجا میرفتیم خونه عمو و دایی و اینها به پسراشون خیره میشدم و نوت برداری می کردم که شخصیت پسر یاد بگیرم بنویسم. بعدا فهمیدم دختر و پسر فرق خاصی نداشتن زیاد.

برای اونموقع خوب بود.. ولی خب، ضعیف بود دیگه. دنیاپردازی خیلی خوبی داشت.. ایده های قشنگیم داشتم واقعا!

کتاب دومم یه چیز دیگه بود. یه چیزی که.. باید یه چیزی میشد ولی. نشد. چون من نتونستم. 

من هنوزم عاشق شخصیتهاشم. بهترین شخصیت های دنیان به نظرم. از ایتاچی و ادوارد هم بیشتر دوستشون دارم. شخصیت اصلیم بعد یه مدتی شاهکار شده بود، شاهکار! میتونست حتی بهتر هم بشه... مخصوصا الان که بهش فکر می کنم. یه شخصیت طماع و جذاب داشتم، یه شخصیتی که پدر دانشمندش برای به دست آوردن همه علوم جهان خودش و دخترش رو نابود کرده بود، شخصیت اول مذکرم حرف نداشت. یه دختر ناز و مهربون داشتم که با دنیا مهربون بود حتی وقتی داغونش می کرد. یه شخصیت نابغه و نابینا داشتم...

ولی الان هیچکدومشونو ندارم، و این همش تقصیر منه. هرگز قرار نیست آخر داستانشونو ببینن...

و این همش تقصیر منه.

 

7- از وقتی وایولت نیست شدت و درد مشکل شماره 6 سختتر شده.

یا .. بیشتر احساس میشه.

 

8-یه سری حرفا که میخواستم امروز بزنم اینجا بهترشو زده بود. کلا همه حرفایی که میزنم رو همه بهتر گفتن... من موندم چرا همچنان مینویسم.

#ویرایش نشده

My teen romantic comedy has just started... I guess-7

دیروز کلاسبندی ها رو انجام دادن. کل کلاس با هم افتادیم، با چند تا دانش آموز جدید. ما که راضی‌ایم.. همه چیم خوب به نظر میرسه..

و من احساس می کنم بالاخره دبیرستانی شدم.

دیشب و پریشب و پریشبش، وقتی هنوز کاملا دبیرستانی نبودم، داشتم به این فکر می کردم که من کدوم یک از گناهان کبیره ام. تو گروهم پرسیدم بقیه چین. دیدم از تنبلی زیاد دارم، حسادت هم. طمع که خوراکمه. انگار اول طمع بودم بعد دست و پا در آوردم. خشم نه خیلی، به اندازه عادی یه آدم عادی. شکم پرستی رو فقط برای چیپس، چون به نظر میاد گیرنده چشایی و گرسنگی و اینا ندارم و شعار زندگیم این جمله سورا از نوگیم نو لایفه:

مغز تا وقتی گلوکز بهش برسه به زندگی ادامه میده.

ولی کمد قفل نداره. درش کشوییه، می‌دونید؟

بعضی وقت ها فقط میخوای خودتو محو کنی. از حافظه ی آدمها. از تو اینترنت. هر چی ساختی و نوشتی و داشتی و گفتی و کردی. هر چی باید بنویسی و بگی و انجام بدی. طوریکه هیچ اثری ازت تو هیچ دنیای موازی‌ای باقی نمونه.

بعدم بری تو کمد و درو ببندی.

رها کن درد من بامن، که من خود جان نمی خواهم

چت کلاس ما:

سین:«بچه ها خانم فلانی رو میشناسید؟ همون معلمه...»

من:«آره... چی شده؟»

سین:«فوت کرده. کرونا.»

ر:«...
خب خدا بیامرزتش.

راحت شد از این زندگی بی معنی.»

سین:«چیو راحت شد دیوونه! بچه داشتا!»

من: «مردن آدم بزرگها دردناک تره
فکر کن کلی جون کندن به یه جای نسبتا ثابتی تو زندگیشون رسیدن بعد یهو همه چی میره هوا.»

 

----------

چت معلمای استان:

معلم1:«راستی... پسر جوون خانم بهمانی رو شنیدید...»

..وای بیچاره.»

«کرونا بود؟...»

...خدا بیامرزتش.»

مامانم:«چه قدر تو این وضعیت مرگ جوونا حیفه... کلی آرزو، کلی فرصت، تو اوج جوونی. همه از دست رفتن.

بزرگترا حداقل زندگیشونو کردن.»

Between a Scylla and a Charybdis

امروز، تکنیکالی، آخرین روز راهنمایی بود.

24 روز امتحان در پیشه، و دروغ گفتم اگه بگم نترسیدم. نه از خود امتحانا. اونا هم هستن، مخصوصا اون سه تا امتحان تکمیلی زیست و فیزیک و شیمی که قراره تو یه روز گرفته بشن، ولی نه به اندازه چیزی که اونطرف امتحاناست. زمان انتخاب مثل باد از راه میرسه، و مثل باد من دهمم و پشت نیمکت/لپتاپ نشستم درحالیکه معلمای جدیدم دارن خودشونو معرفی می کنن. ترسناکه.

نامه خداحافظی برای بچه های کلاس نوشتم. نمیتونم بگم... چقدر بچه های خوبی بودن. همه شون، شخصیت های انیمه ایشون و بامعرفت بودنشون رو نمیتونم به اندازه کافی توصیف کنم. میتونم صد میلیارد درصد بگم اگه به خاطر اونا نبود، الان وضعیت روانی من بعد این دوسالی که تو مدرسه تیزهوشان درس خوندم خیلی خیلی بدتر می بود. و بذارید بهتون بگم، وضعیت روانی من واقعا تعریفی نداره. یکی از دلایلی که آرزو می کنم تو این.. کشورای خفن و جهان اولی بدنیا می اومدم، تراپی(therapy)ـه. اگه به همچین چیز لاکچری ای دسترسی داشتم، واقعا تعلل نمیکردم برای قاپیدنش.

متاسفانه، تو نقطه ناکجاآبادی که من زندگی میکنم، مشاورها احتمالا به همون اندازه بدونن که من میدونم. این غرور یا همچین چیزی نیست... واقعا مواجه شدم باهاش. (به این نکته اشاره نمی کنم که مشاوره گرونه، و کسی قرار نیست اونقدر جدیم بگیره که...)

نمیدونم، حس می کنم این فقط غرزدن و تینیج دراماست، ولی دلم میخواد یه جا بگمش تا از مغزم بیاد بیرون و ببینم روی کاغذ چه‌طور به نظر میاد:

فکر کنم تیزهوشان واقعا برای سلامت روانی من بهترین چیز نبوده.

درسته، تیزهوشان سطح بالاتری داره. مثل واکسن میمونه، به مرگ میگیرتمون که به تب کنکور نمیریم. سطح بالاتر درس ها و بچه ها باعث میشه بیشتر به خودت بجنبی، فقط مشکل اینه که... ممکنه این واکسنه بشه خود مرگمون :/

 میتونم یه لیست دراز بگم از مشکلات و فشارهایی که قابل اجتناب بودن، و نه تنها فایده ای برای تحصیل ما نداشتن بلکه ضرر رسان هم بودن. مثلا، اطلاع رسانی و جوابدهی افتضاح به دانش آموزان: چک/ بی نظم بودن خبرها: کاملا/ استفاده از معلمایی که جز پز و رتبه های الکی، جزوه دهی ضعیف و... در سطح استان چیزی ندارن: اینم چک/ نابود کردن ارزشها و اعتماد بچه ها به بزرگترها:چک/ ایجاد وحشت غیرمنطقی از معلم‌های کینه ای: چک/

شاید این ماجرا تو استان های بهتر فرق کنه البته. آی دونت جادج.

از طرفی، وقتی وارد تیزهوشان راهنمایی میشی امکان نداره بتونی ازش بیرون بیای. به دلایل اجتماعی، برای اینکه اعتماد بنفس خودت خورد میشه، به خاطر اینکه قبول شدن دوباره تو تیزهوشان دبیرستان به طرز جهنمی سخته، و شایدم به سندروم استکهلم. به هرحال، وارد تیزهوشان شدن مثل این اصطلاح انگلیسیه: being stuck between a rock and hard place . گیر کردن بین صخره و یه سطح سخت، یا نسخه یونانیش، گیر کردن بین سیلا و کربدیس. دو تا از هیولاهای دریایی یونانی که تو ایلیاد ازشون نام برده شده و قهرمانای داستان بینشون گیر کرده بودن.

انتخاب کردن بین سیلا و کربدیس، انتخاب یه چیز کمتر  بد بین دوتا چیز افتضاح، زندگی معمولا همینه. اکثر اوقات تو انتخابی نداری جز اینکه همونجا که هستی بمونی، به تخته پاره هایی که کشتیته بچسبی و سمت خدمه داد بزنی بادبان‌ها رو تنظیم کنن، بدون اینکه بهشون بگی کدوم بادبان. و امیدوار باشی خودشون یه جوری بفهمن، چون خودت هیچ ایده ای نداری، و صبر کنی خود دریا بکشتت سمت هرکدوم دلش خواست.

واسه خیلی چیزا همینطوریه. واسه همه همینطوریه. همه‌مون... همه‌تون.

ولی، واقعا بودن آدمای دیگه اوضاع رو راحتتر میکنه. درحالیکه If we have each other تو مغزم پخش میشه و دارم برای دوستام نامه/خاطره مینویسم اینو میگم... با قاطعیت، که وحود آدمای خوب اوضاع رو بهتر نه، ولی راحتتر میکنه.

همین.

~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
Designed By Erfan Powered by Bayan