6

یه بچه هشت ساله، با موهای مرتب نامیزون و سیاه رو تصور کنید.

ریزه میزه و نحیفه، گونه هاش یه کم فرو رفته و استخونی، ولی در اون لحظه گل انداخته‌ان. پشت میز چوبی توی آشپزخونه نشسته و با چشمای درشت و ناباور، به بشقاب پر از برنج و خورشت داغ خیره شده. انقدر داغ، که بخار سفید و نرم ازش میپیچه و بالا میاد.

شاید یکی دو قطره اشک هم تو چشمش جمع شده باشه. این بچه هشت ساله، تقریبا باورش نمیشه... خیلی کم پیش میاد که بتونه یه غذای کامل و داغ خونگی ببینه.

سرش رو بالا میبره و به خانمی که بالای سرش وایساده نگاه میکنه. خانمی که خاله اش نیست. شبیه خاله اش هم نیست. احتمالا دوستشه. حتی با اینکه دختر هیچوقت قاطی دوستای خاله اش ندیدتش. کسی که کلید خونه خاله رو داشته باشه و خودش بندازتش و بیاد تو... حتما دوستشه دیگه، نهص؟ کسی که با دیدن دختر چشماش از تعجب گرد بشه، و مستقیم بره اتاق خاله اش(اتاقی که دختر نباید بهش نزدیک بشه) و شروع کنه سرش داد زدن، و خاله اش حتی پلک هم نزنه و فقط آه بکشه...

حتما دوستشه دیگه، نه؟

بعد هم غرغرکنان بیاد توی آشپزخونه و وسایل رو بیاره بیرون و گاز رو روشن کنه. بعد هم وقتی دختر میخواد بی سر و صدا بره توی کمد(وقتی دوستای خاله میان باید بری تو کمد، مگه نه؟) صداش کنه و اسمش رو بپرسه و بهش لبخند(!) بزنه و بگه منتظر باشه تا غذا رو آمده کنه. و خاله هیچ حرفی بهش نزنه و دعواش نکنه.

حالا دختر پشت میز نشسته، خاله اش اونطرف میزه، به بشقابش خیره شده و حرف نمیزنه. اخم کرده و لباشو به هم فشار میده. نه یه طور ترسناک، یه طور اعصاب خورد شده.

دوست خاله به دختر که منتظر تاییده، لبخند میزنه، سر تکون میده، و  میره پشت میز میشینه.

دختر نامطمئنه، ولی وقتی دوست خاله شروع به خوردن میکنه، و خاله هم پشت سرش، اون هم قاشق رو بر میداره و میخوره. 

میخوره، کلمه مناسبی برای توصیفش نیست. هر لقمه تو دهنش آب میشه، و میتونه لقمه گرم و خوشمزه برنج و گوشت رو تا وقتی به معده اش میرسه دنبال کنه. اشکای ناخودآگاهشو کنترل میکنه و تندتر میخوره، از ترس اینکه نظر خاله یا دوست خاله عوض بشه. ولی دوست داره آروم بخوره، که تا ابد این مزه رو حس کنه. با خودش فکر می‌کنه این آخرین باریه که همچین چیزی میتونه بخوره. نمیبینه که دوست خاله بهش لبخند میزنه و به خاله چشم غره میره.

دختر اشتباه میکنه. این آخرین بار نیست. دوست خاله قبل از اینکه بره، دوباره میره تو اتاق خاله و سرش غر میزنه و تهدید میکنه. خاله حتما این دوست رو خیلی دوست داره، چون جواب داد وفریاداشو نمیده و فقط با اعصاب خوردی سر تکون میده. «خیلی خب! خیلی خب باشه فهمیدم! مسئولیت می پذیرم! خوشحال شدی؟»

روز بعد از رفتن دوست خاله، هیچ فرقی با روزای دیگه نداره. یا روز بعد. یا روز بعد. دختر به خاطره ی اون بشقاب داغ و آبدار میچسبه و ولش نمیکنه.

اما روز بعد از اون، خاله از همون غذا درست میکنه. تقریبا نصف روزو تو آشپرخونه میگذرونه، و وقتی میاد بیرون اخم کرده. زیر لب چیزایی مثل "پردردسر" و "حروم" رو زمزمه میکنه. بلند اسم دختر رو صدا میزنه تا بیاد غذا بخوره.

قیافه غذا شبیه قبلیه است. داغ و پربخار. برنجای سفید و خورشت سرخ. خلال های طلایی و درخشان.

ولی مزه اش...

خاله در کل مدت خوردن، به دختر خیره میشه. دست دختر و قاشق دارن زیر نگاه می لرزن. دختر میتونه صدای دندون های خاله که هر از چندگاهی به هم ساییده میشن رو بشنوه. تند تند میخوره، و بعد هر لقمه "ممنون" با عجله ای میگه. زیاد تغییری در نگاه خاله یا مزه غذا ایجاد نمیکنه. 

غذا تلخه. مثل آدمی که تو باتلاق گیر کرده، دندوناش تو مایع خورشتی چسبناک گیر کردن. گوشت رو با عجله میجوه، ولی مزه خاک میده. نمیتونه قورتش بده، سفته، ولی خاله داره نگاهش میکنه و نمیتونه نخورتش.

بعد هر لقمه نفس میگیره، جرات نمیکنه زیاد آب بخوره. 

خاله اش، عصبانی و گرسنه نگاهش میکنه. دختر میدونه که گرسنه ی غذا نیست. وگرنه غذای خودشو بهش میداد. 

خاله محکم صندلی رو به عقب هل میده تا از سر جاش بلند بشه. حتی یه بارم به عقب نگاه نمیکنه.

دختر به در باز آشپزخونه نگاه میکنه، بعد هم به سطل زباله. دلش میخواد بقیه غذا رو بریزه دور، ولی...

چیزی که دلش میخواد اصلا مهم نیست. باید.. باید تمام تلاششو بکنه. باید اینو بخوره. هزارتا دلیل تو ذهنش می‌دون که چرا دور ریختن غذا تو آشغالی خونه خاله فکر بدیه. 

نفس عمیقی میکشه. لقمه بعدی رو تو قاشق فلزی جمع میکنه و به زور توی دهنش میذاره.  مزه خاک و خاکستر. اشک تو چشمش جمع شده، که به خاطر ذوق نیست. لقمه بعد لقمه... بشقاب رو سفید و تمیز میکنه. همه شو میخوره، حتی با اینکه میدونه این غذاها قرار نیست مدت زیادی تو معدش بمونن. قراره همون شب، اون غذاها قرار به حالت نیمه مایعی زرد رنگ کارشون بکشه به سینک دستشویی خاله.

فکر خوبیه، مگه نه؟ و ریختن غذا از راه سینک دستشویی خونه خاله، امن تر از آشغالی خونه خاله است، مگه نه؟


روز ششم :«به غذای مورد علاقه تان فکر کنید ، کاری کنید تا جایی که می شود حال بهم زن بنظر برسد» 

 

دا را را رام!

انگست (Angst) اینجا، انگست آنجا! انگست همه جا!!

به ظاهر فلافیم نگاه نکنید! درونم سیاه‌چاله ی عمیـــقی خوابیده که منتظره وقتش برسه و هرکی میاد نزدیک رو ببلعه!

مدیونید فکر کنید به خاطر بسته شدن وبلاگ مائوچانه که دارم انگست پراکنی میکنم!(توجه: فعل مجهول)

 

+ببخشید که این انقدر دیر شد. فکر نکنم دقیقا چالش یه ماهه بشه. دلم میخواد قسمتا و برداشتام از سوالا متفاوت باشه، که به سازنده چالش نشون بدم من تسلیم سوالای مسخرش نمیشم و هرکاری بخوام باهاشون میکنم! برای همین یه ذره طول کشید که اون ایده ای که میخواستم بیاد.

++غذای مورد علاقه استفاده شده توی داستان، خورشت خلاله. یه غذای محلی کرمانشاهیه، که یه چیزی تو مایه های ترکیب قیمه نثار و قیمه است. یعنی خلال و زرشک سیاه و گوشت داره، ولی مثل قیمه آب هم داره. غذای مورد علاقه بنده است (آب از دهان راه افتادن.)

5

هشدار:این قسمت حاوی اشاره هایی به نوشیدنی‌ای نامناسب(!) است، که فقط به عنوان ابزار پیشبرد داستان استفاده شده. 

پیش نویس: به طرز دردناکی طولانی شده. میخوام سرمو بکوبم به نزدیک ترین چیز ممکن. حتی اگه نخونید درکتون میکنم کااملا!

 

دستام روی کلیدای کیبورد می دویدن و چرخ میزدن. انگشتام سمت کلیدای مناسب می پریدن، و آهنگ تو گوشم پخش می شد. تقریبا حواسم به هیچی نبود. کلمات انگلیسی رو پشت هم سوار میکردم، و مثل همیشه چندصدتا پنجره کروم بالای مرورگرم باز بود.

این اسباب کشی خیلی وقت ازم گرفته بود. از خیلی از کارام عقب افتاده بودم. حتی قبل اسباب کشی، سایت به تعمیرات جدی نیاز داشت و من مدام عقبش مینداختم. باید قبل از اینکه صدای کاربرا از باگ هاش در بیاد جمع و جورش می کردم. به جز اون، باید همزمان با چندتا از مدیر*های سایتای مشابه، دوست و رقیب، حرف میزدم. و البته... حسابای فیکم و کسایی که باید با اونا باهاشون رابطممو ادامه میدادم هم بود. خیلی وقت بود که بهشون سر نزده بودم... اگه بیشتر طولش میدادم نقشه های ب و ج و د ام رو از دست می دادم.

 حتی با اینکه انگشت و ذهنم با سرعت چند کیلومتر بر ثانیه کار می کردن، چیزی که ذهنم نبود، ولی دقیقا روحم هم نبود، بی حرکت و دردناک بود. مثل پای بی حس شده ای که به زور تکونش بدی. میدونستم که خیلی کار دارم ولی...

بالاخره جسم و ذهنم تسلیم شدم. لپتاپو با حرکتی دراماتیک به عقب هل دادم، و خودمو رو تشک پشتم پرت کردم. 

خونه تک اتاقم، کاملا مرتب شده بود. جعبه‌ها جمع شده بودن، و وسایل، نه چندان مرتب، سر جاهاشون قرار گرفته بودن. دیروز طی حرکتی انقلابی کارو تموم کردم. و نه، هیچ ربطی به حرفای خاله لو نداشتن. مطمئناً.

نفسمو محکم بیرون دادم و خودمو پرت کردم بالا و روی پام. 

برای امروز دیگه بسه.

دلم هیچی بیشتر از این نمیخواست که برم بیرون و با گوشه کنارای محله جدید آشنا بشم. ولی... 

آشنا شدن با مردم واقعا جالبه. و برخلاف مردم، اکثر آدما تو نگاه اول چهره واقعیشونو نشون میدن. در ملاقات های بعدی، نگاهت نسبت بهشون جانبدارانه*تر میشه، و فکر می کنی اون نگاه اول اشتباه بوده. اون رفتاری که یه نفر با یه آدم کاملا غریبه داره، احتمالا نزدیک ترین چیزه به خود واقعی شخص.

به دلایلی، این موضوع باعث میشد دوباره و سه باره با مردم حرف زدن برام سخت باشه.

ولی اون بی حسی دردناک هنوز تو وجودم بود و بیرون نمیرفت. انگار به مرحله بیشتری از درد رسیده بود. پس باید هرطور شده میرفتم بیرون.

بهتر برم جایی که هیچکس نشناستم. همم؟

یه سرچ سریع تو گوگل، و مکان مورد نظرمو پیدا کردم. تا ایستگاه مترو پیاده رفتم، و بعد سوار شدم. آهنگ توی گوش پیچان، نگاه کنان و در حال فکر و فکر و فکر.

-*-*-*-

خودمم نمیدونستم برای چی اینهمه راه رو اومدم برای... یه بار؟

در دفاع از خودم، باید بگم نمرش توی گوگل بالا بود. و نمیخواستم خطر برخوردن به آدم آشنایی رو به جون بخرم.

و بازم، برای دفاع از خودم، میگم که خیلی خوش گذشت.

و در آخر، وقتی میری بار و بالای سن قانونی هستی، خیلی عجیبه که آب پرتقال سفارش بدی، مگه نه؟

من قبلا هم نوشیدنی با الکل خورده بودم. ولی هر بار مزه تلخش نذاشته بود زیاد پیش برم. اصلا نمی فهمیدم چی باعث میشه بزرگترها با این مزه تلخ مثل جهنم بسازن، و حتی معتادش بشن.

ولی اون روز، برای روحِ در اون لحظه ناآرام و کوفته من، نوشیدنی تلخ و نسبتا سمی، حس عجیبی بهم داد.

نه دقیقا حس خوب. مثل بستن چشم بعد یه شب کار طولانی، ولی نه اونقدر آروم. نوشیدن قروقاطی و... پوچ کننده بود. حتی با اینکه میدونستم فردا صبح قراره پیشمون بشم، کل لیوان رو خوردم. طولی نکشید که صورتم سرخ سرخ شد. از توی پنجره های آینه ای بار خودمو دیدم، و با خودم فکر کردم چقدر خوشگلتر شدم.

تو میز کنار، چندتا دختر و پسر، احتمالا دانشگاهی، روبه روی هم نشسته بودن. کارتای بازی تو دستشون بود..

تقریبا هیچی به اندازه چیپس نمیتونه منو وسوسه کنه. میگم تقریبا، چون بازی جزو استثانائاته.

اگه کاملا هوشیار بودم، امکان نداشت بدون دعوت برم پیش چندتا غریبه. وحشت و تپش قلب حاصل از حرف زدن با کلی آدم جدید، مطمئنا صورتمو از الکل هم سرخ تر میکرد.

ولی نبودم. خوشبختانه یا متاسفانه. و اونا هم چندان هوشیار نبودن.

طبق تجربه، میدونستم حرف زدن با دیگران وقتی حتی چند میلی لیتر الکل تو خونمه، اصلا فکر خوبی نیست. اصلا. همه چیز بعد هربار مست کردن من تو یه مکان عمومی مستقیم میره به جهنم. به خاطر تاثیرات عجیبی که روم میذاره.

ولی در کمال تعجب، اینبار همچین اتفاقی نیافتاد.

آدمای جالب و خوبی بودن. طبق حدسم، چند تا همکلاسی از دانشکده هنر بودن. 

به شکل خیلییی عجیبی، آدمای خوبی بودن. انقدر که بهم تعارف کردن کنارشون بشینم، بازی کنم و به مکالمشون ملحق بشم، و فقط بعد چند دقیقه بازی چیزای جذابی دربارشون حدس بزنم.

 آکا ترس از آب داره. اونیکه پولی صدا میکنن، خیلی منضبط و تمیزه. هر چند دقیقه یکبار جلوی دستش روی میز رو با دستمال توی دستش تمیز میکنه. مارو روی کاکو کراش داره(و واقعا، اینو بدون الکل هم میتونستم بفهمم) و شِلِه...

اصلا از نگاه توی چشمای شله، یه دختره با موهای بنفش جیغ، خوش نمیاد. شبیه چشمای یه قاتله. حداقل... این چیزیه که الکل باعث میشه حس کنم. شایدم اشتباه کنم، و فقط چشمای یه هنرمند با سبک خشن باشه.

و همه اینا رو بلند گفتم.

باورم نمیشه، که هیچکدوم این حرفا یه سکوت طولانی و معذب کننده ایجاد نکردن. احتمالا بیشتر از اون مست بودن که حتی اینا رو یادشون بمونه، یا حتی بهشون بربخوره.

حتی وقتی تک تک دستها رو بردم، به نظر نمیومد کسی حس شکستن غرور و باخت داشته باشه. شوخیا ادامه پیدا کرد، و اسم "ملکه قلب ها" و چند تا لقب دیگه، که گفتنشون نه لازمه، نه مودبانه، بهم تعلق گرفت. 

به این میگن معجزه الکل، نه؟ فکر کنم الان میتونم درک کنم چرا انقدر مردم ازش خوششون میاد. 

باورم نمیشه که تا چند لحظه پیش بهش گفتم تلخ مثل جهنم. حتی کسایی که وقتی میخورنش خنگ و گیج میشن هم فکر می کنن از عسل شیرین تره. چه برسه به من که تا حالا هربار خوردم به طرز دردناکی حواس جمع شدم.

البته، این اولین باری که بود که به جز سوپرپاور حواس جمع شدن، این... حس رو هم بهم داد.

یه حس... گرم. شایدم دقیقا به خاطر الکل نبود، نه.

از زمان راهنمایی، تا حالا همچین گرما و حسیو نداشتم. حتی اوموقع هم انقدر... شدید نبود. انقدر قابل حس و لمس نبود. فکر کنم این اولین باری بود که با این تعداد آدم، آفلاین، همکلام و همبازی شده بودم...

انقدر گرم و... نرم بود، که یه لحظه وسوسه شدم که آدرس و تلفنم رو بهشون بدم. که بیشتر باهاشون بگردم. و آشنا بشم. که این حسو بیشتر و بیشتر حس کنم...

ولی جلوی خودم رو گرفتم. 

درواقع، هلن دولوره جلومو گرفت.

اینا همه موقتی و زودگذرن. بهم گفت.

زیباییشونم به همینه. مثل شکوفه های گیلاس ژاپنی که سریع میمیرن. زیبایی این لحظهات و حسها، به گذرا بودنشونه.

بهشون وابسته نشو. بهشون عادت نکن. 

دوستی ها، رابطه ها، هرچی بیشتر طول بکشن فاسدتر میشن. زشت تر میشن.

این کلمه ها مثل ورد تو گوشم زمزمه میشدن، وقتی لبخند زدم و بازی کردم. وقتی لبخند زدم و باهاشون تا ایستگاه رفتم. مست بودن و مست بودم. به سختی میتونستیم تعادلمون رو حفظ کنیم.

ولی هر نسخه ای از من، چه مست چه هوشیار، خیلی خوب میدونه چطوری فرار کنه.

لبخند زدم و خداحافظی کردم، و توی دو ایستگاه قبل ایستگاه خودم پیاده شدم و رفتم طرفی که کاملا مخالف خونه‌م بود، تا با دو نفرشون که هم مسیرم بودن بیشتر رو به رو نشم و از اونجا تاکسی گرفتم.

الکل واقعا شگفت انگیزه، نه؟ قدرت حواس جمع، گرمای دلنشین و نرم، و توانایی فرار از حقیقت و زندگی رو به آدم میده.

مطمئنم فردا صبح، با وجود سردرد، نظرم عوض میشه.

شایدم نشه. هرچی باشه، هر قدرتی یه هزینه ای داره. نه؟


-آخرین نوشیدنی‌ای که شخصیت اصلی‌تان نوشیده او را به ابرقهرمان تبدیل کرده‌است. این شخصیت حالا چه قدرت‌هایی دارد؟

خب...

این واقعاااا چیزی نشد که میخواستم.

هرقسمت داره چیزی نمیشه که میخواستم. حتی خودمم دارم خسته میشم. 

میخواستم بیشتر روی اون بخش نوشیدنی سحرآمیز(!) تمرکز کنم، و درباره اون دانشجوهای هنر تو بار.. از طرفی هم نمیخواستم. چون نمیدونستم ممکنه واکنش خواننده های این وبلاگ به همچین موضوعی چی باشه...

ولی نوشتمش. چون یکی یه جا گفته بود که بزرگترین سم نوشتن، ننوشتنه. حالا این سم گریبان من رو هم گرفته بود. و این دو سه روز هی میخواستم بنویسم، و هی از این ایده ناراضی بودم، و هی نمی نوشتم. 

اگه یه ذره دیگه نمینوشتمش دیگه کلا نمیتونستم بنویسمش. پس اینطوری شد...

توصیفا هم خراب شد. چون بین نوشتن قسمتا فاصله افتاد...

خدایا خدایا! کی میشه من بتونم بد ننویسم، و بعدش کلی سلف پیتی نپراکنم؟
 

پ.ن: لازمه بگم بازم ویرایش نکردم؟

پ.ن2: تو جلد آخر آنی شرلی، روز کریسمس یکی گفت:«یه سال دیگه هم از جنگ گذشت.» و یکی دیگه جواب داد:«یه سال دیگه به پایان جنگ نزدیک شدیم.»

حالا... این ماجرای منه.

سال داره تموم میشه. من حاضرم تموم بشه و یه سال از زندگیم بگذره...

ولی نه برای اینکه یه سال به مرگ نزدیک بشم!

برای اینکه 13 روز بتونم بخوابم!! 13 روز بدون نگرانی درباره جزوه های عقب و درس های نخونده و امتحانای مجهول النمره :/

4

اولین بار که دیدمش، یه پسر راهنمایی عادی تو یونیفرم زشت مدرسه جو-وان آمیکو بود.

اولین بار که دیدمش، به جز من تنها دانش آموز تو کل پایه بود که میخواست کلاسای فوق برنامه رایانه و فناوری ثبت نام کنه. کلاسی که هیچوقت تشکیل نشد، ولی نمیشه گفت تو اتقافات بعدی بی تاثیر بود.

اولین بار که منو دید، احتمالا یه دختر منزوی تشنه محبت بودم.

اولین بار که منو دید هم، یه دختر دبیرستانی و منزوی تشنه محبت بودم، که نزدیک بود به خاطر اینکه کلاس رایانه و فناوری "تنها امیدش توی این مدرسه" تشکیل نمیشه، بزنه زیر گریه. وقتی معلم کلاس، که حتی اسمشم یادم نمیاد، با صورت بی حس و چشمای از خستگی گود افتاده آخر کلاس صدامون زد و اعلام کرد کلاس به حد نصاب نرسیده. 

اون موقع، گریه کردن کاری خجالت آور، ولی منطقی به نظر می رسید. برای منی که به خاطر خاله لو، هیچ امکانات، یا ارتباط با دنیای بیرونی به جز مدرسه و اینترنت نداشتم، و همه زندگیم اینترنت و رایانه و سخت افزار و نرم افزار، و کنکجاوی دربارشون بود، از دست دادن یه فرصت خوب برای یادگرفتن دربارشون مثل فاجعه بود. 

بله. دلیل هام برای گریه کردن کاملا قابل درک بودن.

و خب، به طرز قابل درکی، اون با دیدن بغض و زیر گریه زدن یه همکلاسی ناشناسش، هول کرد. نمیتونست درک کنه اصلا برای چی دارم گریه می کنم! از اونجایی که وسط راهرو بودیم، منو راضی کرد که بریم یه جای خلوت تر، و سعی کرد آرومم کنه.

وقتی آروم شدم، تونستم براش توضیح بدم که این فرصت چقدر برام مهم بود، و اینکه اینترنت و رایانه نتها کاریه که بلدم. نه درسم خوبه، نه ورزش نه... نه هیچ چیز دیگه.

در کمال تعجب، اون گفت درک میکنه. و اینکه خودشم عاشق اینجور چیزاست، ولی به خاطر قیمت بالای کلاسای بیرون، هیچوقت جدی دنبالش نکرده. و اینکه مدرسه به خاطر به اندازه تبلیغ نکردن براش، خیلی بی مسئولیته. گفت شاید بتونیم خودمون عضو جمع کنیم، که تشکیل بشه!

من... ماتم برده بود. من در بهترین حالت، ازش انتظار یه چهره پوکر داشتم. یا اینکه بهم بگم بچه ننه! ولی...

ولی اون خیلی... مهربون بود! خیلی عادی، و مصمم. خیلی سریع برنامه ریزی کردیم برای درست کردن کاغذای تبلیغاتی و پخش کردنشون تو مدرسه و...

ما هیچوقت نتونستیم به اندازه کافی عضو جمع کنیم. ولی مهم نبود. حداقل، نه به اندازه قبل.

چون دیگه تنها چیزی که ما رو به هم وصل می کرد اون کلاس کذایی نبود. خیلی زود، بحثامون به گیم و یوتیوبرای مورد علاقمون و ساب ردیتایی که هردو معتادش بودیم کشیده شد. من انیمه میدیدم، ولی اون طرفدار سفت و سخت مارول و دی سی و کمیک های آمریکایی بود.

حتی اول، به بهانه اینکه همدیگه رو عاشق فرنچایزای موردعلاقمون کنیم تصمیم گرفتیم بیشتر با هم حرف بزنیم.

این برای من... یه تغییر شگفت انگیز بود. خیلی شگفت انگیز.

-*-*-*-*-

همه بدنم زیر پتو خشک شده بود.

ما یه حس کوفتگی داریم، یه حس خستگی. شاید کلمه های مناسبتری برای توصیفشون باشهف ولی من اینا رو انتخاب می کنم. کوفتگی، یه خستگی و فرسودگی خوشاینده که مثل یه لایه حریر سنگین، دور تا دور بدنتو میگیره. 

ولی خستگی یه خالی بودن درونش داره. نمیدونی کجاست... نمیدونی منبع اون خستگی دقیقا کجاست. تو قلبت؟ توی سرت؟ کجا؟

این خشک شدن، ترکیبی از هردو بود. 

گفتم بدنم زیر پتوئه، پس یعنی خوابم. ولی ذهنم... ذهنم یه جای دیگست.

پشت یه ستون تو مدرسه جو-وان آمیکو.

تو گذشته.

داشتم دنبالش می گشتم. کلاسامون اون ترم از هم جدا شده بود و زیاد هم رو نمی دیدیم. اگه یه ذره عاقل تر بودم، می فهمیدم داره عمدا از دستم فرار می کنه. اگه یه ذره عاقلتر بودم، نشونه های اعصاب خورد شدن رو می دیدم. 

اگه بیشتر حواسم جمع بود، می فهمیدم این اجتناب کردنش از من، از وقتی شروع شد که یه دعوای به نظر بی خطر و ساده داشتیم، سر اینکه نمیخواستم برم به اون دبیرستان خفن که بیشترین بورسیه های دانشگاه های خارجی از اونجا پیدا میشن.

نه که نمی خواستم. نمی تونستم.

اون دعوا فقط یه روز طول کشید، ولی اگه باهوش تر بودم، می فهمیدم حالت تلخ صورتش بعد تموم شد بحث، چه جمله ای رو داد می زد. «جا زدی.» اگه کمتر درباره انسان و روابط انسانی خنگ بودم، می فهمیدم ماجرا چیه، وقتی گفت:«میگم هلن...»، وقتی با اون نگاه پر از عذاب وجدان حرفشو برید.

وقتی چند سال بعد پیامامون رو میخونم، جوابای دیرش رو، و کم کم جواب ندادنش رو میبینم، می فهمم واکنش هاش، مثل واکنش هاییه که من به طرفدارا و استالکرای کنه ی مجازیم میدم.

 

داشتم دنبالش می گشتم، و وقتی پیداش کردم، حس کردم بدنم داره به مجسمه تبدیل میشه.

از نوک پام شروع شد. سفت و سخت شدم، بی حرکت. تا پاهام بالا اومد، و خیلی زود همه بدنم از جنس گچ بود. نمیتونستم تکون بخورم. فقط نگاه می کردم. 

داشت بهش لبخند میزد. همون لبخندهای کوچیک و بامزه که مطمئنی با تمام وجودن. همون لبخندایی که من زیاد دیده بودم. 

نم نم بارون احساس بر انگیزی روی صورت گچی من و پوست نرم و سفید اون دوتا می چکید. و من نگاه می کردم. و میشنیدم. چیزایی که ایکاش هیچوقت نمی دیدم و نمیشنیدم. ایکاش تا آخر عمر با خودم فکر و خیال میکردم که چرا تنها دوست واقعی که تو عمرم پیدا کردم آروم ازم دور و دورتر شد. ایکاش هیچوقت دلیل و نتیجه اش رو نمی فهمیدم.

اونموقع، وجودم پر از... حسادت شد. حسادت سیاه و چرکین. احساسات متلاطم و حس خیانت. درحالیکه خیانتی در کار نبود. بود؟ فقط من به اندازه کافی خوب نبودم. من کم بودم.

شاید من جزو لیست افتخاراتش بودم؟ مثل یه تندیس، یه جایزه. یه ماموریت ویژه که اگه تکمیل می کرد، مدال "دوستی-با-عجیب-ترین-بازیکن" رو می گرفت.

ولی الان، وقتی بی حرکت دوباره اون صحنه رو نگاه میکنم، وجودم تیر میکشه. از ضعیف بودنم. از الکی اعتماد کردنم. از خجالت. و از اراده.

مصمم‌ام، که هیچوقت، هیچوقت، نذارم دوباره این اتفاق بیافته. 

 

-*-*-*-

 

هندزفری تو گوشمه و چشمام بستست. آهنگ گم شده، پیدا شده، تو گوشم میپیچه.

آخرین باری که دیدمش، یه مجسمه بودم.

آخرین باری که دیدمش، تو مراسم پایان مدرسه، داشت با دوستش میخندید. منو دید و با یه لبخند عادی برام دست تکون داد.

آخرین باری که منو دید...

واقعا نمی دونم آخرین باری که منو دید کی بود. 


-تصور کنید که شخصیت اصلی‌تان به تندیس تبدیل‌شده است. افکارش را توصیف کنید.

این قسمت اصــلا چیزی نشد که میخواستم. شبیه انیمه های دبیرستانی شد :|

ولی لازم بود. فقط ایکاش میتونستم یه ذره دیرتر بنویسمش. وقتی یه ذره بیشتر درباره هلن و گذشته اش تونستم بگم...

و خواسته چالش هم شد یه بخش خیلی کوچیک ازش.

ولی اصلا به من چه! :/ اینجا یک کشور آزاده (پووووف!) من میتونم هرچی دلم میخواد بنویسم!

از اونجاییکه تحصیلات تو ایتالیا(واو. این داستان کی رفت ایتالیا؟) با ایران فرق داره... من واقعا نمیدونستم به مدرسشون بگم چی. (اسم مدرسه، جو-وان آمیکو، به ایتالیایی یعنی دوست جوان!)

 

پ.ن:ایکاش بعد راهیان نور بهمون ost هاشون رو میدادن ._. من در به در دنبال آهنگاییم که تو لایوا پخش می کردن.

پ.ن2: دو ساعت و نیم خوابیدم، ولی همچنان خوابم میاد. پیشرفت تحصیلی خیلی سنگین بود :|

پ.ن3:کی حال داره الان اینو ویرایش کنه *_*

پ.ن4:ویرایشش نکردم. به بزرگی خودتون ببخشید.

پ.ن5: شاید باورتون نشه، ولی به شدت دنبال آهنگ مناسب میگردم که به آهنگ توی داستان بخوره. یه چیز محوی تو ذهنم هست ولی...

شاید مجبور بشم خودم بنویسمش اصلا :|

3

وقتی زنگ زد، لپتاپم پر از برنامه و صفحه های باز شده بود.

از یه طرف، پخش کننده موسیقی داشت آهنگ تازه - قدیمی - رو که پیدا کرده بودم پخش می کرد، از طرف دیگه صفحه کرومم با کلی پنجره باز بود. تعداد پنجره ها انقدر زیاد بود که تنها چیزی که از هرکدوم میشد دید، یه آیکون مربعی بود. صفحه وردم برای پست جدید باز، ولی خالی بود. ذهنم هم.

صدای زنگ باعث نشد بپرم، یا چیزی شبیه این.

فقط... به آی دی ناشناس اسکایپ خیره شدم. HekiMcFart

البته، نمیشه دقیقا گفت ناشناس. شاید برای اکانت گوگلم، که تقریبا همه اکانت هام و کانتکتام بهش وصله ناشناس باشه، ولی برای ذهنم نیست. ذهنم خوب میدونه که خانم مک فارت کیه.

میدونم که میتونم جواب ندم، ولی راه هوشمندانه ای نیست. اگه الان جواب ندم، باید تا دو روز آینده زنگ های متوالی به همه حساب هام رو تحمل کنم. حساب هایی که نمیتونم ببندم، چون زندگیم به خیلیاشون بسته است. و اگه حدسم درباره هکی مک فارت درست باشه(اگه؟ واقعا گفتم اگه؟) فکر نکنم بتونم بلاکش کنم. و حتی شاید بعد دو روز، خودم بلاک بشم و چند تا از حسابام به طرز مشکوکی مسدود بشن. 

و اینکه اون لحظه حس نسبتا خوبی داشتم. بالاخره اولین بسته چیپسم تو این خونه رو باز کرده بودم، و یکی از جعبه هام رو! (هرچند، وسایل توش هنوز اونجایی که باید باشن نیستن، ولی عجله نیست. همم؟)

اگه یکی از روزای نه-چندان-تحت-کنترلم بود، یا وسط یکی از... کارام* بودم، اونوقت مسئله فرق می کرد...

نمیشه گفت: دلمو به دریا زدم و جواب دادم. بیشتر شبیه این بود که: نفس عمیقی کشیدم، ماسک مورد نظر رو روی صورتم گذاشتم و رو دکمه سبز کلیک کردم.

 یه جفت چشم، با دو ابروی گره خورده بالاشون، اولین صحنه ای بود که باهاش رو به رو شدم.

حالت چهره اش، بی احساس مثل همیشه، تغییری نکرد. حتی شروع به حرف زدن هم نکرد.

صفحه رو فول اسکرین کردم و هندزفریا رو گذاشتم. سکوت و نگاه خیره اعصاب خوردکنی بود، پس حرکت اول رو من کردم. یا حداقل... خواستم که بکنم.

«سلا...»

«باید بگم که واقعا غافلگیر شدم.»

قبل از اینکه شروع به حرف زدن کنم، حرفم رو قطع کرد. اینا اولین کلماتش بهم بودن. صداش خشک و گرفته بود. اگه کس دیگه ای بود میگفتم سرما خورده، ولی مطمئن بودم عمدیه.

صورتش رو عقب تر برد، طوریکه به جای یه جفت چشم و ابرو، یه صورت کامل دیدم. صورتش مثل همیشه رنگ پریده بود، انقدر که با نور لامپ می درخشید، و هیچ چین جدیدی به ده تا چین و چروک روی صورتش اضافه نشده بود. آخرین بار که دیدمش لا به لای موهاش سیاه و سفید داشت، ولی الان کاملا طلایی و رنگ شده بودن.  

چیزی در جوابش نگفتم. فقط لبخند زدم. لبخند لذت بخشی بود... وای، یا بیشامون! واقعا لذت بخش بود! همچین لبخندی رو رو در رو هیچوقت نمیتونستم بهش بزنم.

در کمال تعجب، در جوابم نیشخند زد. ولی حتی من هم تصنعیه، و از درون داره حرص میخوره: «هلن کوچولو... دختر کوچولویی که تا همین چند وقت پیش نمیتونستم عینک گنده شو رو پل بینیش نگه داره، واقعا کسی فکرشو میکرد؟ که بره به یه سفر طولانی...»

باز هم جواب ندادم. اینکار بیشتر روی اعصابش میرفت. میدونستم. مطمئنا... شاید... احتمالا.

من از شاید متنفرم. از قید های نامطمئن متنفرم.

در برابر خاله لو، همیشه بهشون نیاز پیدا می کنم.

«این آخرین باریه که ازت خداحافظی می کنم، خاله عزیزم. ایموجی خنده!» با چنان تحقیری از حفظ نامه خداحافظیم رو خوند، که مطمئن شدم نباید این تیکه رو می نوشتم.

دیگه حالت تلخ و عصبانیش، به حالت سرگرم شده تبدیل شده بود. خنده ای ناگهانی از بین لبهاش فرار کرد:«خیلی خب، دیگه مسخره بازی بسه. ببین، من میدونم الان چه حسی داری. استقلال، بالاخره آزاد شدن، رفتن دنبال آرزوها... حتما یه خونه فسقلی و دلنشین اجاره کردی، و داری از سکوت و تنهایی لذت میبری و چیپستو میخوری.»

اینکه انقدر دقیق می تونست من زندگیمو تصویر کنه، لرزه به اندامم مینداخت. ولی حالت چهرم تغییر نکرد. احتمالا.

«حتما خیلی بهت خوش می گذره. و من هیچیو بیشتر از این نمیخوام که به خواهرزاده مورد علاقم خوش بگذره!» آره... آره حتما. «ولی میخوام بهت بگم، نقشه ‌ات کار نمیکنه

لبخندش محو شده بود. چشمهاش حالت دیوونه ای به خودشون گرفته بودن.

شاید.

لوکیو دولوره خوب بلد بود ادای دیوونگی رو در بیاوره. با اینکار زندگی می کنه.

«هلنک، میتونی مطمئن باشی... مطمئن باشی، که من تو رو چند برابر بیشتر از خودت میشناسم. تو باهوشی، هر چی باشه خواهزاده منی، ولی حتی اگه حتی ده درصد از چیزی که تو این چند سال ازت دیدم درست باشه، بیشتر از سه ماه نمیتونی اون بیرون دووم بیاری. هرجایی که هستی.» از جام تکون نخوردم.

«هردومون خوب میدونیم که چقدر بی عرضه ای، عزیز دلم. نه تو همه چیز، فقط چیزای مهم. تو زندگی. میتونم تصور کنم الان...خونت تو چه حالیه. میتونم تصور کنم که این چند وقت چی خوردی... و با کیا حرف زدی، و با کیا حرف خواهی زد.»

«و تو تصمیم گرفتن... راستش، تو همیشه بهترین تصمیما رو نمیگیری. درواقع، زیاد تصمیم نگرفتی. تو زندگیت. من میدونم این یه ذره تقصیر منه. تصمیم گرفتن چیزیه که خودت آروم آروم باید یاد بگیری، ولی من سعی کردم ازت مراقبت کنم...»

نمی لرزیدم. حتی دندونام رو به هم نمی سابیدم. نمی سابیدم

«فکر کنم زیاده روی کردم. نمیتونم بگم متاسفم. ولی کاری که میتونم بکنم، اینه که بهت بگم... برگردی. قبل از اینکه دیر بشه.» به عقب، و روی صندلیش تکیه داد. «این تنها کاریه که میتونم برات انجام بدم.»

برای اولین بار در کل مکالمه، شروع کردم به حرف زدن:«از نصیحتت ممنونم، خاله لو.» فعلا که همه چی خوبه.

تیکه آخر رو اضافه نکردم. قبل از اینکه دیر بشه

اگه دیر میشد، و واقعا به کمک احتیاج پیدا می کردم، دیگه دیر بود... برای برگشتن...

نه. من به برگشتن احتیاج پیدا نمی کنم.

خاله لو سر تکون داد، و انقدر ناگهانی وارد مود خاله نگران و غرغرو شد، که حتی منی که به این تغییر حالت ها عادت داشتم، یک لحظه ماتم برد:«هووف. باورم نمیشه. امیدوارم این چند وقته خوب خورده باشی؟ فکر نکنم البته... احتمالا خودتو با نشاسته روغنی و نمک خفه کردی. و از چشمات معلومه که خوب نخوابیدی...»

قبلا هم خودمو با نشاسته و سدیم خفه میکردم، و به نظر نمیومد حواست باشه.

«فکر نکنم واقعا بتونم بهت اعتماد کنم که خودتو به کشتن ندی.» سرش را با حالت بدیهی تکون داد. و به وبکم زل زد. «خیلی خب. خیلی خب. الکی نگران بودن بسه. قول میدم بازم بهت زنگ بزنم، باشه؟ حتی با اینکه از جات با خبر نیستم، دوست دارم حداقل از حالت با خبر باشم.»

ترجمه: اگه نمیخوای جدی دنبالت بگردم، جوابمو بده. 

لازم نبود لبم رو گاز بگیرم تا بتونم خودم رو کنترل کنم. به اندازه کافی تمرین داشتم. یه ذره بیشتر. یه ذره بیشتر صبر کن. 

سرتکون دادم. «پس میبینمت، خاله لو.» 

 از روی رضایت، لبخندی زد. «می بینمت، هلنک.» بوسه ای هوایی به طرفم فوت کرد.

تصویرش رفت.

لپتاپ رو با یه حرکت بستم. لبخند از روی لبم پاک شده بود.

این مکالمه، اونطور که انتظارشو داشتم، نقشه داشتم، دربارش خیالبافی کرده بودم... پیش نرفت.

 

اون هیچی نمیدونست. 

حتی ده درصد... اون ده درصدی که فکر می کنه منو میشناسه... اون بی اهمیت ترین بخش من. دروغی ترین بخشم.

البته شاید...

بذار فکر کنه فعلا منو تو کنترل خودش داره. فعلا... وقتش نیست.

شاید، حرفاش راست تر از چیزی باشه که فکرشو بکنم.

نگاهم سمت خونه می چرخه. دقیقا تو همون حالتی که خاله تصویرش کرد. 

این چیز بدی نیست. اصلا چیز بدی نیست. این دقیقا همون حالتیه که من خونه‌امو میخوام... همون حالتی که دوست دارم بخورم و بخوابم و زندگی کنم.

پس این مزه تلخ زیر زبونم چیکار می کنه؟

پس این همه قید نامطمئن به خاطر چیه؟

 

من... بالاخره تونسته بودم هلن پراسپرو باشم. هلن پراسپروی واقعی. هلن پراسپروی بدون شاید و احتمالا.

لوکیو دولوره... هیچی نمی دونست. هیچی.

 

*کارها رو اینجا به انگلیسی Buisnesses تصور کنید. این خیلی نکته مهمیه!

 

2

همینطور که با لب های بسته، موسیقی ناخوانایی رو زمزمه می کردم، پله ها رو دو تا یکی رفتم بالا.

البته، برای بهتر فهمیدن حالت بالا رفتنم، بهتره توضیح بدم که دو تا یکی بالا رفتن در لغت نامه ذهن من، یعنی خوش خوشان و بازی کنان بالا رفتن، نه "دو تا یکی بالا رفتن" به معنای واقعی کلمه و لغت نامه. برای خودم هم عجیبه که چرا این عبارت اشتباه تو ذهن من تعریف شده...

با هر بار جهیدن و بالا کشیدن خودم تو راه پله خالی، موهایی که صبح به سختی بافته بودم بالا و پایین میشدن. حتی نزدیکی عصر نشده بود، ولی تارهای سیاه و سرگردان مو از توی بافت بیرون زده بودن، و تصمیمم رو مبنی بر دیگه نبافتن موهام رو جدی تر می کردن. درسته، فواید خودش رو داره. توی دست و پا نمیاد و باهاش هرجا میتونی بری. هم بیرون، هم توی رختخواب.

 و چهره رو بیشتر نشون میده. باعث میشه بقیه راحتتر بهت اعتماد کنن، مخصوصا در کنار صورت گرد و عینک شماره پایین مستطیلی شکلم. چهره پیش فرض آدم های معصوم و آروم و قابل اعتماد.

تارهای صوتیم ناخودآگاه آهنگ بعدی رو پلی میکنن. نمیدونم چه آهنگیه. هرچی هست، حس عجیبی بهم میده...

یه لحظه متوقف میشم. درواقع، سرجام خشک میشم.

چشمامو بستم، و همونطور که لب هام به تکون نخوردن، ولی خوندن ادامه میدن، تو آهنگ غرق میشم. سعی می کنم.. یادم بیاد. یه خاطره دور. نه خیلی دور البته. زندگیم انقدر طولانی نشده که صفت "خیلی دور" رو بتونم براش به کار ببرم. ولی... یه لرزه در وجود افتاده. که نمیتونم توصیفش کنم. و نمیتونم درکش کنم.

آه میکشم. مهم نیست چقدر با چشمای بسته تو راهرو وایستم. نمی تونم.

چشمامو با اخم باز میکنم. موسیقی متوقف نشده، ولی پله ها تموم شدن و من جلوی در خونه ام. شماره واحد 11، طلایی و رنگ و روفته است، ولی هنوز می درخشه. کلید میندازم و میرم تو.

خونه تک اتاقه ام، در پر هرج و مرج ترین حالت خودشه. تشک گوشه اتاق افتاده، و پتوی روش به طرز وحشتناکی جمع و مچاله شده، طوریکه میشه ازش به عنوان بالشت استفاده کرد. هنوز باز کردن بسته هام رو تموم نکردم. تنها بخش کامل خونه آشپزخونه است، چون جاییه که چیپسا رو نگه میدارم و برای ادامه حیات مغزم ضروریه. بسته های چیپس خیلی مرتب گوشه سمت راست آشپزخونه روی هم تلنبار شدن. پلاستیک خریدامو یه طرف میذارم، و پنج تا چیپس جدیدمو به تپه قدیمی اضافه میکنم.

دیوار اتاق فعلا خالی و لخته، ولی برای هر سانتی مترش برنامه دارم! دقیقا میدونم پوسترای مهم، و کاغذای یادداشت رو کجاها باید بچسبونم. نمیتونم صبر کنم تا این خونه بالاخره خونه... من بشه.خونه خود خودم.

آهنگی که تا چند ثانیه پخش میشد متوقف شد، و فقط یه سکوت نابهنجار و غیرقابل تحمل جاشو گرفت. 

آهنگا هیچوقت به سفرای بی بازگشت نمیرن. هر آهنگی که بره، از ذهنت، از تو گوشت، از داخل پلی لیستت یا حافظه لپتاپت، همیشه به سمتت برمیگرده. به یه روشی، از یه جایی. هر آهنگی که بشنوی، دیگه قاطی تار و پودای زندگیت بافته شده. مثل داستانایی که می خونی، یا می شنوی، یا می بینی...

پس نگران نشدم. بالاخره بر می گرده.

فعلا کارهایی داشتم که باید انجام می دادم. مثل... پر کردن کمدی که صاحب قبلی خونه اینجا جا گذاشته بود؟

کمد قدیمی و دو دره است. دو تا دسته رو میگیرم و میکشم، و با دیدن کشوهای زیاد داخلش تعجب می کنم. از همین الان مطمئنم از این کمد خوشم نمیاد. کشوی زیاد، یعنی طبقه بندی زیاد. طبقه بندی و من، زیاد خوب با هم کنار نمیایم.

همه کشوها رو باز می کنم. همه خالین، به جز یکی. محتویاتش خلاصه میشه در: یک عدد جسم صفحه ای، دایره ای و نازک، که لامپ خونه توش رنگین کمون درست میکنه. 

خیلی وقته که یه سی دی از نزدیک ندیدم. اونم یه سی دی بی نام که روش طرح کارتونی نداشته باشه.

کمد و پر کردنش فراموش میشه. به سمت لپتاپم شیرجه می رم و بازش میکنم، سی دی رو میذارم و با هول عجیبی پوشه رو باز میکنم. (چرا هول شدم؟ بعدا باید به این فکر کنم...)

ده ثانیه از محتویات داخل سی دی پخش نشده، و من دارم از این گوش تا اون گوش لبخند میزنم.

آهنگا واقعا به سفرهای بی بازگشت نمیرن. خیلی سریع این قضیه براتون اثبات شد، نه؟

تنها مسئله ای که میمونه اینه که... این آهنگ کجا رفته بود. این همه مدت کجا بود؟ و چرا الان برگشته.

و اینکه، اولین بار کی وارد سرنوشت من شده؟

کنجکاوم بدونم!

 


1

راه رفتن خودش به تنهایی حس عجیبی داره. همونطور که باز و بسته کردن دست حس عجیبی داره. تو تاریکی شب، توی تخت. بلند کردن دست، توانایی بلند کردن دست و باز و بسته کردن انگشتا حس عجیبی داره. این تویی، ولی تو نیستی. اون یه دسته، که بخشی از توئه، که تو میتونی کنترلش کنی. ولی خود تو اون پایین روی بالشت و زیر پتوئه. اون تو نیستی.

کشیدن ماهیچه های صورت، برای لبخند یا اخم یا هر حالت دیگه ای، تجربه عجیبیه. 42 تا ماهیچه، کاملا تحت فرمان تو. میتونی همشون رو حس کنی، ولی در عین حال نمیتونی هرکدوم رو حس کنی. 42 تا... تصورش هم عجیبه. شمردن 42 تا خیلی طول میکشه. چیدن 42 تا مهره دومینو خیلی طول میکشه...

برگردیم به راه رفتن. راه رفتن تجربه عجیبیه. یه قدم بعد قدم بعدی، در تناسب کامل. حتی لازم نیست بهش فکر کنی، ولی وقتی بهش فکر می کنی، عجیبتر میشه. تعادل زیبا و عجیبش بیشتر به چشم میاد. یک پا جلو کشیده میشه و فرود میاد. حالا نوبت اونیکیه...

راه می رفتم و به اینها فکر می کردم. البته نه فقط به اینها. مجبور بودم همزمان به چیزای دیگه هم فکر کنم. به اینکه نونوایی این محله دقیقا کنار میوه فروشیه، به اینکه سر کوچه 32 ام یه چاله کوچیک هست که افتادن توش دردناکه، به اینکه سوپر مارکت نبش خیابون از دو تا سوپر مارکت سر کوچه خودم، شلوغ تره.

اینها چیزایین که باید بهشون فکر کنم. باید یادم بمونه.

درو هل دادم و رفتم تو. مرد پشت پیشخون داشت با دوستش گپ میزد. مرحله اول: به ترتیب ماکارانی، پنیر، شیر، تخم مرغ، و خود مرغ بسته بندی شده رو برداشتم.

زن مغازه دار بی سر و صدا به حرفشون گوش میداد، ولی حوصلش سر رفته بود. چشماش اینطرف و اونطرف می چرخید.

حالا جایزه این مرحله: قفسه چیپسها. 

پنج تا چیپس، و خرت و پرتهای بی اهمیت دیگه ای که خریده بودمو روی پیشخون گذاشتم. توجه هر سه نفر به طرفم برگشت. «میشه اینا رو حساب کنید؟» البته که میشه. خیلی خوشحال هم میشه.

مرد سر تکون داد و شروع کرد به کلیک کردن رو ماشین حساب، و من همراهش ذهنی حساب کردم. 

- راستی، شما دیروزم نیومده بودید اینجا؟

زن از پشت شوهرش گفت.

ماشالله حافظه! سر تکون دادم.

- تا حالا این دور و برا ندیده بودمتون. تازه اومدید اینجا؟

لبخند مهربان و همسایه دوستی زد. منم لبخند مهربان و همسایه ندوستی زدم. احتمالا اون شبیه یه لبخند همسایه دوست ببینتش.

 «بله، همین دیروز اسباب کشی تموم شد.»

ابرو بالا انداخت سرش رو تکون داد.

نتیجه: خودش از کامیونی که دیروز یه دور اومد سر کوچه من اومد، و رفت خبر داره.

نتیجه: آدرسم رو هم میدونه.

نتیجه: حدس زده که با اون حجم از وسایل، احتمالا تنها زندگی میکنم.

نتیجه: منم این چند تا چیز رو راجبش میدونم.

نتیجه: با هم دوست شدیم.

دونقطه، پرانتز.

(نتیجه پنهان و درگوشی: بهم مشکوکه و تا مدت ها خودش نون میخره، که نذاره شوهرش نزدیک کوچه ی من بشه.)

- اوه، پس خوش اومدی! اینجا محله خیلی خوبیه. همه خوب و آرومن، دردسر خاصی نداریم. اگه کمکی خواستی، حتما بیا پیش خودم. رین فِـرّاری. از هر کی بپرسی بهت میگه. کوچه 11، پلاک 20. همون کوچه خودت.

« از لطفتون ممنونم، خانم فـرّاری. من هلن پراسپرو هستم.» از اینکه اسمم رو انقدر زود گفتم تعجب کرد، و سریع لبخند زد. منم لبخند زدم. حساب کردم. برام دست تکون داد. چیپسام رو قاپیدم و زدم بیرون.

دوباره شروع کردم به راه رفتن. توی خیابون، و به سمت بهترین جای دنیا: ذهنم.

راه رفتم و فکر کردم.

به راه رفتن.

به ذهنم.

به رین فـرّاری.

به اینکه زن توی مغازه خرازی مطلقه است و به شدت به قرص خواب آور نیاز داره.

به اینکه پیرمرد عتیقه فروش، احتمالا کارایی به جز عتیقه فروشی هم میکنه وگرنه نمیتونست تو همیچن محله دور افتاده ای اجاره یه مغازه به این بزرگی رو بده. احتمالا کارای نه چندان قانونی.

به اینکه پلکش وقتی مردای تاس از جلوی مغازه رد میشن می پره و...

و، وای!

چیزای زیادی هست که میخوام بهشون فکر کنم، چیزای زیادی هست که باید بهشون فکر کنم. اینا چیزاییه که بهشون نیاز دارم. چیزایی که بالاخره بدردمیخورن.

همه فکرا به درد میخورن. 

راه می رم، و به این فکر میکنم که تو این محله، چیزای زیادی هست که هم میخوام، و هم لازمه بهشون فکر کنم.

ناخودآگاه لبخند می‌زنم.

بی‌نظیره!


-از طریق نوشتن و از چشم شخص دیگری در خیابانتان قدم بزنید و به مکان مورد علاقه تان بروید.

و به طرز عجیبی، هلن دو تا چالش پشت سر هم شرکت می کند!

ایده شخصیت "هلن پراسپرو" خیلی وقت بود که تو ذهنم بود. درواقع یه بارم سعی کردم بنویسمش. و حتی توی وبلاگ مخفی منتشرم کردم، ولی از یه جایی به بعد بلاک شدم و نشد. نوشته بی نظیر مائوچان فقط باعث شد به شدت حسودیم بشه و به زور از تو دخمه هام بکشمش بیرون.

اگه توجه کنید، نثرم هم به شدت شبیه مائوچان شده. سعی کردم که بشه، چون از نثر خشک و نوشتاری خودم که برای داستانای جدی به کار می برم متنفرم، و نثر مائوچان رو عاشقم. اصلا "را" و "رو" چه فرقی دارن؟ هان؟؟

خلاصه اینکه، بریم که رفتیم. ببینم می تونم ادامش بدم... 

دعوت می نمایم از: نوبادی، تاکی، پرنده-چان، سولویگ(هاها. خنده دار بود)، گربه-سنپای

و همه :)

~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
Designed By Erfan Powered by Bayan