۱. دوست داشتم یه چیزی راجع به بند دوم بگم. چطور میشه وقتی آفتاب وجود داره سایهای تشکیل نشه؟ جواب اینه که: نمیشه. پس اگه توی یه دشت سرسبز با وجود خورشید سایهای وجود نداره و توش ما خیلی خوشیم، اون دشت خیالیه. و وجود نداره.
۲. عنوان شعر بازی با کلمات minefield(زمینِ مین)، homeland(وطن، خانه) و ضمیر ملکی mine هست.
جالبه، همونقدر که کشور من، شهر من و خانواده من مال من هستند، من هم مال اونها هستم. این مالکیت اجباری یکی از ترسناکترین چیزهای دنیاست.
۳. خیلی به این یکی شعر افتخار میکنم. بیشتر از قبلی. مختصر و مفید و قشنگ شده، و کاملا مناسب این لحظهای که الان توش هستم.
من که البته زیاد شعر نگفتم، ولی فکر کنم پوینت شعر همین باید باشه؟ Capturing The Moment؟
فقط جالبه که این "لحظه"ی ما سالهاست که ادامه داره.
چیزی که باعث میشه خیلی با آپولو همذات پنداری کنم اینه که می فهمم چه حسی داره که با کله پرت بشی تو دنیای فانی ها و همه قدرتهاتو از دست بدی، و بعدش برای coping mechanism و تحمل کردن اوضاع به سرودن هایکوهای بد روی بیاری!