"چی بودم چی شدم" سال 1399

نُه لبخند نود و نُه

یا همون Triple 9! :دی

1-فن فیکشن. نوشتنشون، خوندنشون، کامنتا!

2-وبلاگ. مثل همیشه :) خوندنش، نوشتنش، کامنت خوندن و گذاشتن، قالبش(که فکر نکنم هیچوقت عوضش کنم.)، فونتش!(با چشم های اشکبار به نوبادی-سنپای نگریستن)

و از همه مهمتر: دوستا! کلی وبلاگ نویس خوب امسال بهمون اضافه شدن، و کلی دوست جدید و غیرقابل وصف : ) 

3- ناروتو! شخصیت هاش، داستانش، تحلیل هایی که هرروز بیشتر و بیشتر درشون غرق میشدم.

4- کتاب ها! طاقچه بی نهایت که اول سال یهو بهم رسید و کلی پشت سر هم خوندم، چند تا لایت ناول، کتابایی که از نمایشگاه(سی بوک، درواقع. ولی خب، نیت مهمه) گرفتم.

5- انیمه! سینمایی و هرزصدهام! مارس همانند شیر! 

6- مدرسه! مدرسه ی مجازی از لذتبخش ترین سالهای مدرسه ایم بود! حتی با اینکه معلم های امسال همشون مشکلات روانی داشتن(از جمله سادیسم، مازوخیسم، اختلالات دو یا چند شخصیتی، ناامنی عاطفی و نیاز به تایید شدن، و بی خوابی!) در عوض، بچه ها خیلی خیلی خوب بودن! با کلی از بچه ها آشناتر و صمیمیتر شدم که اگه مدرسه مجازی بود نمی شدم، و کلی... دوست پیدا کردم! دوستای انیمه ای و جالب و هیجان انگیز! و کلا، اوپن بوک بودن امتحانا خیلی کیف داد D:

7- باران! من قبل از امسال، خواهر خیلی خوبی نبودم. خواهر بدی هم نبودما، ولی زیادم با احساس و مهربون و کلا، حامی نبودم. شاید بچه تر از اون بودم که دقیقا قدر خواهرکوچیکتر داشتن رو بدونم. ولی امسال، احتمالا به خاطر قرنطینه و عملا هم اتاقی شدنمون بیشتر نزدیک شدیم. شایدم دلیلش ناروتو بود! شاید چون رابطه ایتاچی و ساسوکه تو بچگی شبیه من و بارانه : ) یا هیناتا و هانابی...

ولی امسال، بیشتر انگار تونستم... از بودنش لذت و محبت رو کاملا حس کنم! و خوشحالم! : )

8- آهنگ! خیلی رابطم باهاش نزدیکتر شد. خودم یازده تا نوشتم، یدونه خوندم، و یک عالمه گوش کردم! تازه یه وبلاگ آهنگم دارم! دیگه آدم از زندگی چی میخواد؟

 

 

9 رو میخوام... لبخند ننویسم. میخوام یه اخم، یه غم بزرگ بنویسم. 

بدترین اتفاقی که تو 99 برای من افتاد مرگ عزیزان نبود(و خدا رو بابتش شکر می کنم) قرنطینه هم نبود(حتی با اینکه خیلی تاثیر گذاشت روی بزرگ شدن اخم و غم)

بدترین اتفاق برای من یه تصمیم بود، که هنوز نمیدونم درست گرفته شده؟ بدترین اتفاق برای من، یه معنی از دست رفته بود. بدترین اتفاق برای من، یه ترس بزرگ و هیولاهایی بود که شب و روز شکارم میکردن.

چیزایی که تو سال 99 من رو پیش میبردن، که مجبورم میکردن جزوه ها رو بنویسم، فیلما رو ببینم، کلاسا رو شرکت کنم، کارای تو لیست رو خط بزنم، انگیزه هام نبودن. ترس بودن. ترس از آینده، و ترس از فقر.

 ولی شاید... فقط میخوام همین الان، آخر سالی، امید داشته باشم که این فقط قسمتی از داستانه. که ترس هام الکین و ریشه در تحول نوجوانی و این حرفا دارن.

میخوام این آخر سالی، تصمیم بگیرم که این ترسا رو رها کنم. که سال رو به همون شادی شروع کنم که 98 رو شروع کردم. انیمه شوجوآنه و سرخوش.

میخوام بابت این هشت هدیه تشکر کنم، و سعی کنم وجود شماره نه رو فراموش کنم :)

عیدهمتون پیشاپیش مبارک، و سالتون پر از لبخند :)

I didn't see, I didn't do

Firework's tail
Red sparks bloom
Behind the tree
Out 'the window
There's nothing I can see
There's nothing I can do

Naruto: The last Airbender

پیش نویس: اون حسی رو میتونید درک کنید... که یه فصل یا پستی رو چند هفته آماده دارید، فقط حال ندارید ویرایش و مرتبش کنید؟

خب... الان قسمت بعدی چالش سی روز نویسندگی من همینجوریه :|

قول میدم که ولش نکردم. فقط حوصله ویرایشش نیــست!


خب بریم سر حرف اصلی:


آخرین فن فیکشنی که خوندم، اسمش ناروتو: آخرین بادافزار! بود.

احتمالا میتونید حدس بزنید درباره چی بود. :دی

من آواتار رو تا قسمت چهار دیدم، ولی با خوندن این داستان واقعا برنامه اساسی ریختم که تابستون کاملشو ببینم! انقدر که خوب و قشنگ و احساس برانگیز بود!

داستانش طوری بود که اگه یکی از این دو تا رو دیده باشید، میتونه بهتون مزه بده و ازش لذت ببرید. فقط لطفا قبلش به تگ ها(که بالای صفحه فن فیک هست) و توضیحات دقت کنید. لطفا. نگید نگفتم.

این فن فیک، خیلی رو ساسوکه و ناروتو تمرکز میکنه و ارتباطشون رو خیلی خیلی قشنگ نشون میده. اصلا یه چیزی میگم یه چیزی میشنوید! نویسنده های کمی هستن که بتونن به این خوبی همچین رابطه ای خود نویسنده از درست تصویر کردنش ناتوانه رو خوب تصویر کنن. ناروتو اینجا آواتارِ تازه از یخ در اومده است، و ساسوکه شاهزاده سرزمین آتش تبعید شده که آواتار و دوستهاش(ساکورا، سای) رو دستگیر میکنه(هاه! خنده دار بود.)

ساکورا خیلی خفنه. سای خیلی خفنه. کاکاشی خودِ رومخ و باحالشه، و از هیناتا نگم براتون! که همون دختر نابینای خاک افزار ترسناکه است! همه شخصیتای دیگه هم وارد میشن.

من هنوز فصل آخر رو نخوندم، ولی تا اینجا چیزی که دربارش دوست داشتم توصیف شخصیتا، احساس برانگیزیشون، و شوخیاست! و البته... یه مقدار رومنس. (لبخند خجالت زده.)

و حالا: بخونیم قسمت موردعلاقه ام رو! که بدون شناخت آواتار و ناروتو هم..

تاثیر گذار بود. آره. خیلی زیاد. :(:


اون میخواست چیزی بگه، ولی کلمه ها توی گلوش گیر کردن.شاید سکوت اونقدرها هم بی ضرر نبود. شاید چیزها رو آروم می کشت.

اون چشماشو بست، و یه بعدازظهر تابستونی دور رو به یاد آورد، وقتی خانوادش رفته بودن به تاکستانی در سرزمین زمین. اونجا، ایتاچی و شیسویی به لونه مورچه پیدا کردن.

شیسویی با چشمایی که با لذت دیوانه واری می درخشیدن، پیشنهاد کرد:«بیاید بسوزونیمش.» 
ایتاچی جواب داد:«میخوام یه چیز جدیدو امتحان کنم.» یه بطری پر از مایعی طلایی از توی جیبش در آورد، و به ساسوکه داد. «بگیر ساسوکه. اینو بریزش روشون.»

«و...ولی..» ساسوکه انگشتاشو به هم پیچید و اخم کرد.« ولی اونا به کسی آسیب نمیزنن. چرا فقط... ولشون نمیکنیم به حال خودشون؟»

یه لحظه سکوت پرتنشی برقرار شد. شیسویی به نظر سرگرم شده بود. چشم های ایتاچی گشاد شدن، قبل از اینکه نقابی خالی به چهره اش برگشت.

«چون من میخوام یه چیزی بهت یاد بدم.»

بعد، ایتاچی بطری رو از دست ساسوکه گرفت و محتویاتش رو روی لونه مورچه ها خالی کرد.

به آرومی، به کندی و در سکوت، مورچه ها به هیچ تبدیل شدن.

از اونجایی که مورچه بودن، باید عاشق چیزای شیرین می بودن، و ممکن نبود فکر کنن چیزی به اون شیرینی بتونی کاملا نابودشون کنه.

ایتاچی پرسید:«متوجه میشی؟»

ساسوکه سر تکون داد. نمیتونست بگه چی یاد گرفته. چیزی فرای گفتن با کلمات، ولی می دونست که یه چیزی اون روز عوض شد. که هزاران موجود بی گناه مردن که اون فقط بتونه یه چیزی یاد بگیره.

اون شب، ساسوکه با عذاب وجدان، و غصه ای تسلی ناپذیر، بیدار دراز کشید...

اونا فقط چندتا مورچه بودن. 

و اونقدر این کلمات رو با خودش تکرار کرد که خوابش برد.

چه بچه ضعیف و عجیب غریبی بود، که برای مرگ حشره ها عذاداری می کرد. مسخره بود. تصویری از بدنای سیاه و خزدار که بر خلاف اراده شون می رقصیدن تو ذهنش برق زد، که با یه تکون انگشتهایی سفید و استخونی، فروریختن.

به تندی نفسی کشید.

مهم نیست. اونا فقط چندتا مورچه بودن.

خاطره دیگه ای بهش حمله کرد: آدمایی که به زندگی چسبیده بودن، با چشمایی که برای مرگ فریاد می کشیدن، درحالیکه امعا و احشاشون کف زیر زمینی تاریک و بی نور پخش شده بود.

-خب که چی؟ اونا فقط...

-اونا فقط...

-فقط...

هزینه دانش بودن.

آره. همه چی قیمتی داره.

دانش یه قیمتی داره.

 

+لطفا از این یه تیکه درباره ساسوکه زود قضاوت نکنید. تو این داستان در کل خیلی بچه خوب و مهربونیه، که آدمای خیییلی بیشعوری رو دوست داشته. مثل مامان، باباش، داداشش... 

++انگلیسیش تو ادامه مطلب.

+++راستی! من تازه فهمیدم دوبلور فارسی آنگ تو آواتار، نامی تو وان پیس، و ریزا و رز تو کیمیاگر تمام فلزی:برادری(دوبله نماوا) یکی از فامیلای دور ماست @_@

اگه یه روز دیدمش ازش امضا میگیرم. زتتاااینی!


Resenting Reality

نمیدونم متوجهش شدید یا نه، ولی جدیدا در "چرت و پرت یهویی"نویسی خیلی خوب شدم. این موضوع مخصوصا خودش رو تو کامنتام برای سین دال خودشو نشون میده!

دلیلش هم سادست: خوارزمی. 

من کلاس هفتم خوارزمی ادبیات شرکت کردم، و طوری به بیچارگی افتادم که سوگند خونین یاد کردم دیگه خوارزمی شرکت نکنم.

مشکل این بود که، تو سوگندم نگفتم کدوم خوارزمی :|

و هشتم خوارزمی زبان شرکت کردم.

و چون کرونا اومد، کنسل شد و هرکی هشتم شرکت کرده بود رو به زور گفتن باید امسال هم شرکت کنه. و اصلا به حجم کار و درس و بدبختی ما توجه نکردن.

مشکل اینه که، خوارزمی زبان هر چیزی هست به جز زبان. یعنی اینطوریه که یه موضوع بهتون میدن به این ضایعی: یک دانشجو به کربلا رفته و آنجا طی یک تصادف، به بیمارستان می رود و حافظه اش را موقتا از دست می دهد. آنجا با پرستار که قصد دارد با یک ایرانی ازدواج کند، درباره آداب و رسوم و خانواده و کشورش حرف میزند.

:|

آره دیگه، به خاطر تمرینات سخت و طاقت فرسایی که با تمرینات راک لی و استاد گای برابری میکنه، الان در چرت و پرت یهویی نویسی پیشرفت عجیبی کردم. مخصوصا اینکه همگروهیم عملا در داستان سرایی خنگه، و خودشم اینو بارها اعلام میکنه و کلا خودشو کشیده کنار.(البته زبانش خییلی خوبه. تو مکالمه از من بهتره.) 

 

یه روز وقتی داشتم می‌نوشتم، ازم پرسید چطوری میتونی انقدر سریع تصمیم بگیری که این حرف به اون اتفاق ختم بشه، یا اینکه میشه داستان رو به کدوم سمت برد؟ 

جوابشو اینجا میگم.

موقع نوشتن، تو فرصت نداری که برای هر حرف و اتفاق و تشبیه کلی فکر کنی. باید از چیزی که داری و داره میاد همون لحظه استفاده کنی، وگرنه نوشتن خیلی طولانی و طاقت فرسا میشه. باید بتونی همون لحظه تصمیم بگیری که این حرفو بزنی یا اونو. که این خصوصیتو بدی یا اونو.

فقط مشکل اینه که، سرعت تصمیم گیری داستانی هیچ ربطی به سرعت تصمیم گیری دنیای واقعی نداره.

موقع نوشتن، وجود آدرنالین(یا هر هورمون دیگه ای که با نوشتن ترشح میشه!) نمیذاره زیاد به آینده داستان فکر کنی. وقتایی که خیلی high باشی میتونی فقط بری جلو و کلمه ها و احتمالات رو عتح کنی، بدون توجه به اینکه بعدا ممکنه خراب بشه. چون تو دنیای نوشتن هیچ خرابی ای نیست که نتونه درست بشه! حتی زاویه دید.

اما تو دنیای واقعی دیگه خبری از اون هورمون و جرقه نیست. در عوض، تا دلتون بخواد overthinkery هست. 

ذهن نویسنده، که به در نظر گرفتن و تصور کردن "بعدش چی" عادت داره، روی هر تصمیمی کلی فکر میکنه و ناخن میجوه :/ همه راه ها رو تصور می کنه، از بهترین حالت تا بدترین حالت، و آخرشم گیج میشه.

چون اینجا دیگه پای شخصیت وسط نیست. اینجا دیگه نمیتونی بک اسپیس بزنی و زندگیتو ببری سر خط اول. اینجا دنیای بی رنگ و رو، حوصله‌سربر و بی‌فایده‌ی واقعیه. این آخرین ویژگی از همه مهمتره. واقعی. دنیای خیال، هرچقدرم قشنگ باشه، مال تو نیست. هرچقدرم تو رنگها و حسهای داستان، توی انیمه و فن فیکشن و نوشتن فرق بشی، اونچیزی که همیشه برات میمونه همین واقعیت خاکستریه. پر از پایان ها و احتمالات مختلف، که انتخاب از بینشون خیلی خیلی سخته.

این جواب خیلی وقت بود تو ذهنم مونده بود. به همگروهی نگفتمش، پس اینجا میگم. 

 

+ عنوان به معنی «واقعیت کینه‌توز». تغییری ظالمانه در Inventing Reality :):

++ اکثر ماها که نوشتن رو یه ذره بیشتر از دوستی معمولی دوست داریم، خیلی وقتا با خودمون شک کردیم که باید به خودمون بگیم نویسنده یا نه؟ اصلا ما نویسنده محسوب میشیم؟

من یه مدت به خودم میگفتم نویسنده قلابی. یعنی تو امضای بوک پیجم بود، و توی بیوی یه سری جاها. الان نه تنها نمیگم، بلکه از پستام داره ادعا هم میباره درباره نوشتن! *-*

چرا؟

چون میدونم این یه چیز همیشگی نیست. این نوشتن... دلم میخواد فعلا که رابطم باهاش خوبه از" نویسنده بودن" لذت ببرم. از اینکه دارم مینویسم لذت ببرم.

شما هم همینکارو بکنید! کیه که اعتراض کنه؟ هممون نویسنده ایم. نه فقط وبلاگ نویس، یا فن فیک نویس، بلکه نویسنده!

The Soulmate Theory

اینا رو دارم جمعه شب مینویسم و فردا ده صبح باید برم برای داوری و اینطور چیزا. و خیلی استرس دارم. نه از اون استرسای نفس به شماره اندازنده... از اون ساکتا.

برای خوارزمی زبان دو چیز نیاز داری. داستان نویسی، و زبان خوب. من هردو رو دارم. و تو این چند وقت با همگروهی نزدیک بیست تا مکالمه 7 دقیقه ای درباره موضوعات چرت و پرت مجبور شدیم درست کنیم. و باروتون شاید نشه که چقــــدر انگیزه پیدا کردن برای اینکه بهش زنگ بزنم و سر یه سناریویی کار کنیم سخته. که چقـــدر من همیشه اون کسی بودم که باید انگیزه رو درخودش جمع می کرد و اونیکی رو دنبال خودم می کشوند. که چقـــدر از اینکه عضو مسئولیت پذیر تر گروه باشم بدم بیاد، چون در حالت عادی اصلا مسئولیت پذیر نیستم و برام خیلی خیلی سخته.

مشکل اینه که الان اصلا دلمم نمیخواد ادامه بدم! از اول سال نمیخواستم! چه فایده داره در طولانی مدت برام؟ هیچی. فقط یه استرس بیجا و اضافه است. مشکل اینه که نتونستم عقب بکشم. نذاشتن عقب بکشم. مدیرو معلم زبانِ *&^#@ و پدر و مادر گرامی.

مشکل... مشکل اینه که، من نمیخوام اصلا قبول بشم! نمیخوام به دور بعدی راه پیدا کنم! چون اینطوری مجبوریم دوباره اینکارا رو انجام بدیم. از طرفی، اگه قبول نشیم همه این تلاشا بی فایده میشه...

دلم میخواد عمدا بد باشم که به هیچ وجه من الوجوه به دور بعد راه پیدا نکنم. 

مسخره نیست؟ خنگ نیستم؟ 


میدونید، من عاشق شدم.

 عاشق گروه هاییم که میزان مسئولیت پذیری و انگیزه همه اعضا تو یه رِنج باشه. مثل خودم و سولمیت جان.

دیدید وقتی معلم میگه کار گروهی، یا مثلا تیم های دو نفرهف چه قدر تنش ایجاد میشه؟ یه گروه عین من میتونن هم تیمی خوب پیدا کنن، ولی روشون نمیشه برن پیوی یکی با فکر اینکه شاید بخواد با دوستاش باشه. یه گروه هم پی وی روندگان تو رو دربایستی قرار بده هستن، که فرار کردن ازشون دردناکه. یه سریا ها هم مشکلی ندارن که خوش به حالشون :/

یکی از لذت های این سال تحصیلی این بود که سولمیت جان رو پیدا کردم. اونم مثل من تو دسته اول بود، و با پیدا کردن همدیگه هردو به دسته سوم منتقل شدیم!

سولمیت جان رو بخوام ماجراشو براتون تعریف کنم، یه پست طول میکشه. فقط بگم که اول سال که اومده بودم اینجا بهم کتاب قرض داد!! به یه آدم تقریبا غریبه! و از اون به بعد بهش گفتم فرشته و اینطور چیزا. بعدا وقتی چندبار با هم یه چیزو گفتیم، یا به یه چیز فکر کردیم، لقب سولمیت هم بهش تعلق گرفت :)

بعد یکی دو کار که با هم همگروه شدیم من اینطور بودم که: وایی خدا! یعنی کارای گروهی انقدر راحت و لذتبخش میتونست باشه و من نمی دونستم!

خوبیش اینه که دقیقا مثل هم فکر می کنیم. یعنی هردو مثلا، حدود یه هفته مونده به پایان ددلاین شروع به نگران شدن می کنیم که کارا رو انجام بدیم. میایم پی وی هم، من یه سند گوگل داکس میزنم، تقسیم بندی می کنیم کارا رو و هردوم در سکوت میریم سراغ کارا.

این گوگل داکس یه حس... دوست داشتنی و خوبی به آدم میده. یعنی هر کدوم در سکوت میریم کار میکنیم و تحقیق میکنیم و مینویسیم، و همزمان می بینیم که طرف مقابل داره چه کارایی میکنه...

شبیه کنار هم نشستن تو یه سکوت لذتبخش و کار کردنه. :)

از کلاسای مجازی ممنونم که باعث شد سولمیت جان رو بیشتر بشناسم! اگه تو مدرسه بودیم و حالت عادی بود هیچوقت انقدر بهش نزدیک نمیشدم که حتی بخوام آدرس وبلاگ رو بهش بدم. و تازه، این همه چیز دربارش بفهمم که زیاد به کسی نگفته...

سولمیت جان از خیلی نظرا اون کسیه که من خیلی دوست دارم باشم. ساکت و بی سروصدا، ولی قوی و کارآمد. آرومه و جوگیر نمیشه. همه چیزشو نمیریزه یهو وسط! مثل من نیست، که الان نصف مدرسه میدونن وبلاگ دارم :| 

ولی خب، احتمالا منم یه چیزایی دارم که... خوبن. مثلا قدرت نه گفتن! اوهوم اوهوم اینو دارم! سولمیت چان سخت میتونه نه بگه. شاید به خاطر زیادی مودب و مهربون بودنشه...؟

به هرحال، خوشحالم که دارم و پیداش کردم :) امیدوارم... سال بعدم داشته و پیداش کنم :)


وای وای! همین الان امتحان ریاضی ساعت 1:30 افتاد عقب! خدا رو شکر... (اشک شوق)

قبلا خیلی گفتم، از اینکه خونه‌ام تا مدرسه یه ساعت رانندگی داره. اگه ساعت ده میرفتم برای خوارزمی، ممکن بود کارمون طول بکشه و دیگه به امتحان نمیرسیدم. و مجبور بودم امتحان تکی بدم.

ولی خدا رو شکر که اینطور نشد!

من عاشق این زندگیم من از این زندگی متنفرم که به خاطر همچین چیزی باید عاشقش بشم :|


امم... فکر کنم این پستای اخیر خیلی روزمره نویسی شدن. شبیه پستایی که پارسال همین موقع ها مینوشتم.

و الان میگم چرا.

نمیدونم این پست رو یادتون هست یا نه؟

خب، اون نقطه که این پست گذاشته بود، من معنای زندگی رو گم کردم. از دست دادم. متوجه نبودش شدم.

از اونجا به بعد پستام رفت تو سراشیبی، به سمت تیرگی و بدبینی. بای بای شور و امید جوانی، سلام هلن پراسپروی پیرزن.

البته، این تیرگی بهشون یه عمق و مفهومی داد، که پستای شاد و شنگول قبلیم نداشتن. حتی با اینکه مفهوم خیلیاشون نامفهوم بود... به هرحال عمیق بود. و قیافه‌شون مثل "روشنفکرای سیگار به دست که دارن بارون رو تماشا میکنن" بود.

جدیدا خودم دارم حس می کنم که... دارم به حالت قبلی برمیگردم. چیزی نزدیک به حالت قبلیم. پوچی هنوز همراهم هست، ولی...

شاید به خاطر فن فیکشنه. نمیدونم. به خاطر هرچی هست، به این پوچی عادت کردم. و دلم خواست با چندتا پست چرت و پرت و روزانه نویسی که برای هیچکی به جز خودم مهم نیست و نخواهد بود، جشن بگیرم این اتفاق میمون رو. (آرایه ابهام. :دی)

ممنون که خوندید : ) و می خونید. حتی اگه خاموش باشید، همین خونده شدن تقریبا حس خوبی به آدم میده.


شاید اصلا همین وبلاگ بود که بی سر و صدا حالمو بهتر کرد. هوم؟

    این داستان: چگونه دزدیده شدم!

    ساعت 9:00 کلاس زیست داشتم، ساعت 10:30 تموم شد. به جای اینکه بشینم جزوه اش رو کامل کنم، تصمیم گرفتم بخوابم. اصلا خیلیم تصمیم خوبی بود. زیباترین درس هم نباید مزاحم خواب جمعه بشه، چه برسه به زیست!

    و خواب دیدم.

    (قبل از خوندن خوابم، شما رو دعوت می کنم به خوندن این خواب، که خیلی جالبتره و اگه میخواید وقتتونو بذارید پای پست درازی، پای اون پست بذارید بهتره!)

    خب:

    همه اتفاقا تو یه دبیرستان شبانه روزی طور اتفاق افتاد، و شخصیت من دو بار تو داستان تغییر کرد. 

    اول ساسوکه بودم که رفتم تو اتاق کاکاشی، که یکی از معلمامون بود، تا یه کاری رو تحویلش بدم. اتاقش تاریک بود. روی تختش... یعنی جایی که باید تختش میبود، آسمون بود! مثل منظره پشت یه پنجره بود. آسمون تاریک و بی ستاره، با یه ماه که از ابر پوشیده شده و فقط کله درخشانش معلومه. ماه اول قرمز بود، بعد نقره ای شد.

    با اینکه ساسوکه زیاد خاطرات خوبی از ماه نداره، محو این صحنه شد. رفت جلو که ماه رو لمس کنه... بعد یهو خورد به یه شیشه.

    نگو این منظره یه نقاشی خیلی خیلی واقعی بود، و این شیشه هم شیشه محافظ دورش بود.

    یهوکاکاشی اومد تو اتاقش و برق رو روشن کرد.

     و اون نقاشیه غیب شد! ساسوکه-من-ساسوکه بهش گفت اونجا چی دیده، ولی ابروی کاکاشی فقط رفت بالا، و گفت که نمیدونه داره درباره چی دارم حرف میزنم. این وسطا ناروتو و ساکورای بچه هم اومدن یه سری مسخره ها بازی ها کردن که یادم نمیاد چی بود!

    یهو باران بیدارم کرد گفت آلارمت داره زنگ میزنه و مزاحم ویدئوکال منو دوستم میشه! بیدار شو!

    منم کورکورانه پاشدم و نگاه کردم دیدم اشتباهی به جای 12:30(یعنی کلاس بعدیم) گذاشتم 11:30 زنگ رو. خدام رو شکر کردم و 30 دقیقه دیگه زمان گذاشتم.

      اصلا هم موقت نیست. بمونه برای آیندگان

      به نقطه ای رسیدم که اگه بهترین و موردعلاقه ترین و الهام بر انگیزترین وبلاگ نویس بیان، و حتی اونی که وبلاگ نویسم کرد هم، بره و کل وبلاگو ببنده و حتی آدرسو خالی بذاره، حتی پلک هم نمیزنم و به نظرش احترام میذارم. همینطور که شما احتمالا یه روزی به نظر من احترام میذارید.

      ولی از همین تریبون اعلام می کنم، از من یکی دیگه توقع خداحافظ، زود برگرد، یا خوش برگشتی نداشته باشید. حتی شما دوست عزیز.

       

      #اولین پست برخورنده و مغرورانه ی هلن پراسپرو.

      #همچنین، هوپفولی، آخریش.

       

       

      (خزیدن زیر پتو و بیرون نیامدن تا یک سال)

      .

      6

      یه بچه هشت ساله، با موهای مرتب نامیزون و سیاه رو تصور کنید.

      ریزه میزه و نحیفه، گونه هاش یه کم فرو رفته و استخونی، ولی در اون لحظه گل انداخته‌ان. پشت میز چوبی توی آشپزخونه نشسته و با چشمای درشت و ناباور، به بشقاب پر از برنج و خورشت داغ خیره شده. انقدر داغ، که بخار سفید و نرم ازش میپیچه و بالا میاد.

      شاید یکی دو قطره اشک هم تو چشمش جمع شده باشه. این بچه هشت ساله، تقریبا باورش نمیشه... خیلی کم پیش میاد که بتونه یه غذای کامل و داغ خونگی ببینه.

      سرش رو بالا میبره و به خانمی که بالای سرش وایساده نگاه میکنه. خانمی که خاله اش نیست. شبیه خاله اش هم نیست. احتمالا دوستشه. حتی با اینکه دختر هیچوقت قاطی دوستای خاله اش ندیدتش. کسی که کلید خونه خاله رو داشته باشه و خودش بندازتش و بیاد تو... حتما دوستشه دیگه، نهص؟ کسی که با دیدن دختر چشماش از تعجب گرد بشه، و مستقیم بره اتاق خاله اش(اتاقی که دختر نباید بهش نزدیک بشه) و شروع کنه سرش داد زدن، و خاله اش حتی پلک هم نزنه و فقط آه بکشه...

      حتما دوستشه دیگه، نه؟

      بعد هم غرغرکنان بیاد توی آشپزخونه و وسایل رو بیاره بیرون و گاز رو روشن کنه. بعد هم وقتی دختر میخواد بی سر و صدا بره توی کمد(وقتی دوستای خاله میان باید بری تو کمد، مگه نه؟) صداش کنه و اسمش رو بپرسه و بهش لبخند(!) بزنه و بگه منتظر باشه تا غذا رو آمده کنه. و خاله هیچ حرفی بهش نزنه و دعواش نکنه.

      حالا دختر پشت میز نشسته، خاله اش اونطرف میزه، به بشقابش خیره شده و حرف نمیزنه. اخم کرده و لباشو به هم فشار میده. نه یه طور ترسناک، یه طور اعصاب خورد شده.

      دوست خاله به دختر که منتظر تاییده، لبخند میزنه، سر تکون میده، و  میره پشت میز میشینه.

      دختر نامطمئنه، ولی وقتی دوست خاله شروع به خوردن میکنه، و خاله هم پشت سرش، اون هم قاشق رو بر میداره و میخوره. 

      میخوره، کلمه مناسبی برای توصیفش نیست. هر لقمه تو دهنش آب میشه، و میتونه لقمه گرم و خوشمزه برنج و گوشت رو تا وقتی به معده اش میرسه دنبال کنه. اشکای ناخودآگاهشو کنترل میکنه و تندتر میخوره، از ترس اینکه نظر خاله یا دوست خاله عوض بشه. ولی دوست داره آروم بخوره، که تا ابد این مزه رو حس کنه. با خودش فکر می‌کنه این آخرین باریه که همچین چیزی میتونه بخوره. نمیبینه که دوست خاله بهش لبخند میزنه و به خاله چشم غره میره.

      دختر اشتباه میکنه. این آخرین بار نیست. دوست خاله قبل از اینکه بره، دوباره میره تو اتاق خاله و سرش غر میزنه و تهدید میکنه. خاله حتما این دوست رو خیلی دوست داره، چون جواب داد وفریاداشو نمیده و فقط با اعصاب خوردی سر تکون میده. «خیلی خب! خیلی خب باشه فهمیدم! مسئولیت می پذیرم! خوشحال شدی؟»

      روز بعد از رفتن دوست خاله، هیچ فرقی با روزای دیگه نداره. یا روز بعد. یا روز بعد. دختر به خاطره ی اون بشقاب داغ و آبدار میچسبه و ولش نمیکنه.

      اما روز بعد از اون، خاله از همون غذا درست میکنه. تقریبا نصف روزو تو آشپرخونه میگذرونه، و وقتی میاد بیرون اخم کرده. زیر لب چیزایی مثل "پردردسر" و "حروم" رو زمزمه میکنه. بلند اسم دختر رو صدا میزنه تا بیاد غذا بخوره.

      قیافه غذا شبیه قبلیه است. داغ و پربخار. برنجای سفید و خورشت سرخ. خلال های طلایی و درخشان.

      ولی مزه اش...

      خاله در کل مدت خوردن، به دختر خیره میشه. دست دختر و قاشق دارن زیر نگاه می لرزن. دختر میتونه صدای دندون های خاله که هر از چندگاهی به هم ساییده میشن رو بشنوه. تند تند میخوره، و بعد هر لقمه "ممنون" با عجله ای میگه. زیاد تغییری در نگاه خاله یا مزه غذا ایجاد نمیکنه. 

      غذا تلخه. مثل آدمی که تو باتلاق گیر کرده، دندوناش تو مایع خورشتی چسبناک گیر کردن. گوشت رو با عجله میجوه، ولی مزه خاک میده. نمیتونه قورتش بده، سفته، ولی خاله داره نگاهش میکنه و نمیتونه نخورتش.

      بعد هر لقمه نفس میگیره، جرات نمیکنه زیاد آب بخوره. 

      خاله اش، عصبانی و گرسنه نگاهش میکنه. دختر میدونه که گرسنه ی غذا نیست. وگرنه غذای خودشو بهش میداد. 

      خاله محکم صندلی رو به عقب هل میده تا از سر جاش بلند بشه. حتی یه بارم به عقب نگاه نمیکنه.

      دختر به در باز آشپزخونه نگاه میکنه، بعد هم به سطل زباله. دلش میخواد بقیه غذا رو بریزه دور، ولی...

      چیزی که دلش میخواد اصلا مهم نیست. باید.. باید تمام تلاششو بکنه. باید اینو بخوره. هزارتا دلیل تو ذهنش می‌دون که چرا دور ریختن غذا تو آشغالی خونه خاله فکر بدیه. 

      نفس عمیقی میکشه. لقمه بعدی رو تو قاشق فلزی جمع میکنه و به زور توی دهنش میذاره.  مزه خاک و خاکستر. اشک تو چشمش جمع شده، که به خاطر ذوق نیست. لقمه بعد لقمه... بشقاب رو سفید و تمیز میکنه. همه شو میخوره، حتی با اینکه میدونه این غذاها قرار نیست مدت زیادی تو معدش بمونن. قراره همون شب، اون غذاها قرار به حالت نیمه مایعی زرد رنگ کارشون بکشه به سینک دستشویی خاله.

      فکر خوبیه، مگه نه؟ و ریختن غذا از راه سینک دستشویی خونه خاله، امن تر از آشغالی خونه خاله است، مگه نه؟


      روز ششم :«به غذای مورد علاقه تان فکر کنید ، کاری کنید تا جایی که می شود حال بهم زن بنظر برسد» 

       

      دا را را رام!

      انگست (Angst) اینجا، انگست آنجا! انگست همه جا!!

      به ظاهر فلافیم نگاه نکنید! درونم سیاه‌چاله ی عمیـــقی خوابیده که منتظره وقتش برسه و هرکی میاد نزدیک رو ببلعه!

      مدیونید فکر کنید به خاطر بسته شدن وبلاگ مائوچانه که دارم انگست پراکنی میکنم!(توجه: فعل مجهول)

       

      +ببخشید که این انقدر دیر شد. فکر نکنم دقیقا چالش یه ماهه بشه. دلم میخواد قسمتا و برداشتام از سوالا متفاوت باشه، که به سازنده چالش نشون بدم من تسلیم سوالای مسخرش نمیشم و هرکاری بخوام باهاشون میکنم! برای همین یه ذره طول کشید که اون ایده ای که میخواستم بیاد.

      ++غذای مورد علاقه استفاده شده توی داستان، خورشت خلاله. یه غذای محلی کرمانشاهیه، که یه چیزی تو مایه های ترکیب قیمه نثار و قیمه است. یعنی خلال و زرشک سیاه و گوشت داره، ولی مثل قیمه آب هم داره. غذای مورد علاقه بنده است (آب از دهان راه افتادن.)

      I'm just Dreaming of Sunshine

      من برعکس خیلی از هم سن و سال هایم، از همان اول تا همان آخر به بچه دار شدن فکر کردم و درباره اش رویا پرداخته ام. به ندرت در طول راه شده که با خودم بگویم:«چرا باید یک بچه بی نوای دیگر را به این دنیا دعوت کنم.» حتی وقتهایی که خودم از این دنیا و وجود داشتن راضی نبودم.

      این نشانه خودخواهی بی انتهای من است، که دلم میخواهد دنیایی که خودم نمیخواهم به بچه ای بی گناه، که مدت طولانی بی گناه نمیماند، تحمیل کنم. ولی من همیشه همیشه آن بچه بی گناهِ به زودی نه چندان بی گناه را، میخواستم. آنقدر که حتی حاضر باشم مراحل کَر و کثیف رسیدن بهش را پشت سر بگذارم(!).

      من همیشه یک رها میخواستم. قبلا با این فکر که "رها به هردو جنسیت می آید" خودم را راضی میکردم که جنسیت زده نیستم.

      نمیدانم چطور مادری بشوم، ممکن است بشوم. ولی میدانم چه مادری میخواهم بشوم. میخواهم مثل او بشوم. دقیقا مثل او. با همه اشکالاتش حتی!

      5

      هشدار:این قسمت حاوی اشاره هایی به نوشیدنی‌ای نامناسب(!) است، که فقط به عنوان ابزار پیشبرد داستان استفاده شده. 

      پیش نویس: به طرز دردناکی طولانی شده. میخوام سرمو بکوبم به نزدیک ترین چیز ممکن. حتی اگه نخونید درکتون میکنم کااملا!

       

      دستام روی کلیدای کیبورد می دویدن و چرخ میزدن. انگشتام سمت کلیدای مناسب می پریدن، و آهنگ تو گوشم پخش می شد. تقریبا حواسم به هیچی نبود. کلمات انگلیسی رو پشت هم سوار میکردم، و مثل همیشه چندصدتا پنجره کروم بالای مرورگرم باز بود.

      این اسباب کشی خیلی وقت ازم گرفته بود. از خیلی از کارام عقب افتاده بودم. حتی قبل اسباب کشی، سایت به تعمیرات جدی نیاز داشت و من مدام عقبش مینداختم. باید قبل از اینکه صدای کاربرا از باگ هاش در بیاد جمع و جورش می کردم. به جز اون، باید همزمان با چندتا از مدیر*های سایتای مشابه، دوست و رقیب، حرف میزدم. و البته... حسابای فیکم و کسایی که باید با اونا باهاشون رابطممو ادامه میدادم هم بود. خیلی وقت بود که بهشون سر نزده بودم... اگه بیشتر طولش میدادم نقشه های ب و ج و د ام رو از دست می دادم.

       حتی با اینکه انگشت و ذهنم با سرعت چند کیلومتر بر ثانیه کار می کردن، چیزی که ذهنم نبود، ولی دقیقا روحم هم نبود، بی حرکت و دردناک بود. مثل پای بی حس شده ای که به زور تکونش بدی. میدونستم که خیلی کار دارم ولی...

      بالاخره جسم و ذهنم تسلیم شدم. لپتاپو با حرکتی دراماتیک به عقب هل دادم، و خودمو رو تشک پشتم پرت کردم. 

      خونه تک اتاقم، کاملا مرتب شده بود. جعبه‌ها جمع شده بودن، و وسایل، نه چندان مرتب، سر جاهاشون قرار گرفته بودن. دیروز طی حرکتی انقلابی کارو تموم کردم. و نه، هیچ ربطی به حرفای خاله لو نداشتن. مطمئناً.

      نفسمو محکم بیرون دادم و خودمو پرت کردم بالا و روی پام. 

      برای امروز دیگه بسه.

      دلم هیچی بیشتر از این نمیخواست که برم بیرون و با گوشه کنارای محله جدید آشنا بشم. ولی... 

      آشنا شدن با مردم واقعا جالبه. و برخلاف مردم، اکثر آدما تو نگاه اول چهره واقعیشونو نشون میدن. در ملاقات های بعدی، نگاهت نسبت بهشون جانبدارانه*تر میشه، و فکر می کنی اون نگاه اول اشتباه بوده. اون رفتاری که یه نفر با یه آدم کاملا غریبه داره، احتمالا نزدیک ترین چیزه به خود واقعی شخص.

      به دلایلی، این موضوع باعث میشد دوباره و سه باره با مردم حرف زدن برام سخت باشه.

      ولی اون بی حسی دردناک هنوز تو وجودم بود و بیرون نمیرفت. انگار به مرحله بیشتری از درد رسیده بود. پس باید هرطور شده میرفتم بیرون.

      بهتر برم جایی که هیچکس نشناستم. همم؟

      یه سرچ سریع تو گوگل، و مکان مورد نظرمو پیدا کردم. تا ایستگاه مترو پیاده رفتم، و بعد سوار شدم. آهنگ توی گوش پیچان، نگاه کنان و در حال فکر و فکر و فکر.

      -*-*-*-

      خودمم نمیدونستم برای چی اینهمه راه رو اومدم برای... یه بار؟

      در دفاع از خودم، باید بگم نمرش توی گوگل بالا بود. و نمیخواستم خطر برخوردن به آدم آشنایی رو به جون بخرم.

      و بازم، برای دفاع از خودم، میگم که خیلی خوش گذشت.

      و در آخر، وقتی میری بار و بالای سن قانونی هستی، خیلی عجیبه که آب پرتقال سفارش بدی، مگه نه؟

      من قبلا هم نوشیدنی با الکل خورده بودم. ولی هر بار مزه تلخش نذاشته بود زیاد پیش برم. اصلا نمی فهمیدم چی باعث میشه بزرگترها با این مزه تلخ مثل جهنم بسازن، و حتی معتادش بشن.

      ولی اون روز، برای روحِ در اون لحظه ناآرام و کوفته من، نوشیدنی تلخ و نسبتا سمی، حس عجیبی بهم داد.

      نه دقیقا حس خوب. مثل بستن چشم بعد یه شب کار طولانی، ولی نه اونقدر آروم. نوشیدن قروقاطی و... پوچ کننده بود. حتی با اینکه میدونستم فردا صبح قراره پیشمون بشم، کل لیوان رو خوردم. طولی نکشید که صورتم سرخ سرخ شد. از توی پنجره های آینه ای بار خودمو دیدم، و با خودم فکر کردم چقدر خوشگلتر شدم.

      تو میز کنار، چندتا دختر و پسر، احتمالا دانشگاهی، روبه روی هم نشسته بودن. کارتای بازی تو دستشون بود..

      تقریبا هیچی به اندازه چیپس نمیتونه منو وسوسه کنه. میگم تقریبا، چون بازی جزو استثانائاته.

      اگه کاملا هوشیار بودم، امکان نداشت بدون دعوت برم پیش چندتا غریبه. وحشت و تپش قلب حاصل از حرف زدن با کلی آدم جدید، مطمئنا صورتمو از الکل هم سرخ تر میکرد.

      ولی نبودم. خوشبختانه یا متاسفانه. و اونا هم چندان هوشیار نبودن.

      طبق تجربه، میدونستم حرف زدن با دیگران وقتی حتی چند میلی لیتر الکل تو خونمه، اصلا فکر خوبی نیست. اصلا. همه چیز بعد هربار مست کردن من تو یه مکان عمومی مستقیم میره به جهنم. به خاطر تاثیرات عجیبی که روم میذاره.

      ولی در کمال تعجب، اینبار همچین اتفاقی نیافتاد.

      آدمای جالب و خوبی بودن. طبق حدسم، چند تا همکلاسی از دانشکده هنر بودن. 

      به شکل خیلییی عجیبی، آدمای خوبی بودن. انقدر که بهم تعارف کردن کنارشون بشینم، بازی کنم و به مکالمشون ملحق بشم، و فقط بعد چند دقیقه بازی چیزای جذابی دربارشون حدس بزنم.

       آکا ترس از آب داره. اونیکه پولی صدا میکنن، خیلی منضبط و تمیزه. هر چند دقیقه یکبار جلوی دستش روی میز رو با دستمال توی دستش تمیز میکنه. مارو روی کاکو کراش داره(و واقعا، اینو بدون الکل هم میتونستم بفهمم) و شِلِه...

      اصلا از نگاه توی چشمای شله، یه دختره با موهای بنفش جیغ، خوش نمیاد. شبیه چشمای یه قاتله. حداقل... این چیزیه که الکل باعث میشه حس کنم. شایدم اشتباه کنم، و فقط چشمای یه هنرمند با سبک خشن باشه.

      و همه اینا رو بلند گفتم.

      باورم نمیشه، که هیچکدوم این حرفا یه سکوت طولانی و معذب کننده ایجاد نکردن. احتمالا بیشتر از اون مست بودن که حتی اینا رو یادشون بمونه، یا حتی بهشون بربخوره.

      حتی وقتی تک تک دستها رو بردم، به نظر نمیومد کسی حس شکستن غرور و باخت داشته باشه. شوخیا ادامه پیدا کرد، و اسم "ملکه قلب ها" و چند تا لقب دیگه، که گفتنشون نه لازمه، نه مودبانه، بهم تعلق گرفت. 

      به این میگن معجزه الکل، نه؟ فکر کنم الان میتونم درک کنم چرا انقدر مردم ازش خوششون میاد. 

      باورم نمیشه که تا چند لحظه پیش بهش گفتم تلخ مثل جهنم. حتی کسایی که وقتی میخورنش خنگ و گیج میشن هم فکر می کنن از عسل شیرین تره. چه برسه به من که تا حالا هربار خوردم به طرز دردناکی حواس جمع شدم.

      البته، این اولین باری که بود که به جز سوپرپاور حواس جمع شدن، این... حس رو هم بهم داد.

      یه حس... گرم. شایدم دقیقا به خاطر الکل نبود، نه.

      از زمان راهنمایی، تا حالا همچین گرما و حسیو نداشتم. حتی اوموقع هم انقدر... شدید نبود. انقدر قابل حس و لمس نبود. فکر کنم این اولین باری بود که با این تعداد آدم، آفلاین، همکلام و همبازی شده بودم...

      انقدر گرم و... نرم بود، که یه لحظه وسوسه شدم که آدرس و تلفنم رو بهشون بدم. که بیشتر باهاشون بگردم. و آشنا بشم. که این حسو بیشتر و بیشتر حس کنم...

      ولی جلوی خودم رو گرفتم. 

      درواقع، هلن دولوره جلومو گرفت.

      اینا همه موقتی و زودگذرن. بهم گفت.

      زیباییشونم به همینه. مثل شکوفه های گیلاس ژاپنی که سریع میمیرن. زیبایی این لحظهات و حسها، به گذرا بودنشونه.

      بهشون وابسته نشو. بهشون عادت نکن. 

      دوستی ها، رابطه ها، هرچی بیشتر طول بکشن فاسدتر میشن. زشت تر میشن.

      این کلمه ها مثل ورد تو گوشم زمزمه میشدن، وقتی لبخند زدم و بازی کردم. وقتی لبخند زدم و باهاشون تا ایستگاه رفتم. مست بودن و مست بودم. به سختی میتونستیم تعادلمون رو حفظ کنیم.

      ولی هر نسخه ای از من، چه مست چه هوشیار، خیلی خوب میدونه چطوری فرار کنه.

      لبخند زدم و خداحافظی کردم، و توی دو ایستگاه قبل ایستگاه خودم پیاده شدم و رفتم طرفی که کاملا مخالف خونه‌م بود، تا با دو نفرشون که هم مسیرم بودن بیشتر رو به رو نشم و از اونجا تاکسی گرفتم.

      الکل واقعا شگفت انگیزه، نه؟ قدرت حواس جمع، گرمای دلنشین و نرم، و توانایی فرار از حقیقت و زندگی رو به آدم میده.

      مطمئنم فردا صبح، با وجود سردرد، نظرم عوض میشه.

      شایدم نشه. هرچی باشه، هر قدرتی یه هزینه ای داره. نه؟


      -آخرین نوشیدنی‌ای که شخصیت اصلی‌تان نوشیده او را به ابرقهرمان تبدیل کرده‌است. این شخصیت حالا چه قدرت‌هایی دارد؟

      خب...

      این واقعاااا چیزی نشد که میخواستم.

      هرقسمت داره چیزی نمیشه که میخواستم. حتی خودمم دارم خسته میشم. 

      میخواستم بیشتر روی اون بخش نوشیدنی سحرآمیز(!) تمرکز کنم، و درباره اون دانشجوهای هنر تو بار.. از طرفی هم نمیخواستم. چون نمیدونستم ممکنه واکنش خواننده های این وبلاگ به همچین موضوعی چی باشه...

      ولی نوشتمش. چون یکی یه جا گفته بود که بزرگترین سم نوشتن، ننوشتنه. حالا این سم گریبان من رو هم گرفته بود. و این دو سه روز هی میخواستم بنویسم، و هی از این ایده ناراضی بودم، و هی نمی نوشتم. 

      اگه یه ذره دیگه نمینوشتمش دیگه کلا نمیتونستم بنویسمش. پس اینطوری شد...

      توصیفا هم خراب شد. چون بین نوشتن قسمتا فاصله افتاد...

      خدایا خدایا! کی میشه من بتونم بد ننویسم، و بعدش کلی سلف پیتی نپراکنم؟
       

      پ.ن: لازمه بگم بازم ویرایش نکردم؟

      پ.ن2: تو جلد آخر آنی شرلی، روز کریسمس یکی گفت:«یه سال دیگه هم از جنگ گذشت.» و یکی دیگه جواب داد:«یه سال دیگه به پایان جنگ نزدیک شدیم.»

      حالا... این ماجرای منه.

      سال داره تموم میشه. من حاضرم تموم بشه و یه سال از زندگیم بگذره...

      ولی نه برای اینکه یه سال به مرگ نزدیک بشم!

      برای اینکه 13 روز بتونم بخوابم!! 13 روز بدون نگرانی درباره جزوه های عقب و درس های نخونده و امتحانای مجهول النمره :/

      ~ اینجا صداها معنا دارند ~

      ,I turn off the lights to see
      All the colors in the shadow

      ×××
      ,It's all about the legend
      ,the stories
      the adventure

      ×××
      پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
      Designed By Erfan Powered by Bayan