Famous last words

یه بار یه جا گفتم نمیدونم تلاش کنم به همه ثابت کنم حالم خوبه، یا ثابت کنم حالم بده. مثل یه آونگ می مونم که بین نیاز به قوی بودن و تمارض در نوسانه. زندگیم پر از تنشه. خیلی وقته بوده ولی هروقت ازش دور میشم باز برمیگرده. بعد یه روز، بعد یه ساعت، بعد یه هفته. بیشتر از یه هفته نشده تا حالا. میدونم دوستت دارم ولی نمیدونم چقدر دوستت دارم و چطور. من از زندگی کردن می ترسم ولی I am not afraid to walk this world alone.  وجود هرچیزی روی پوستم احساس افتضاحی داره میخوام همشون رو بکنم. MCR روی شافل شبیه فال حافظه، میتونی تفال بزنی و چیز مناسبت پیدا بشه. همونطور که اون سر من داد میزنه منم سر اون. همونطور که اون از من اشکال می گرفت من از اون. تقصیر هیچکس نیست به جز هردومون. و این هوا، این هوا آلوده‌ست. دارم خفه می‌شم و نه به خاطر گرما.

"Shame eats men whole." آره ولی Shameless بودن عالیه. به همه‌ی این آدم‌ها بدون Shame نگاه کن که هرروز به زندگی ادامه میدن. چطور میتونید؟ چطور میتونید هرروز با انسان بودن خودتون زندگی کنید. یه بیماری که درمانش مشخضه ولی خیلی ها میترسن انجامش بدن. من از شما سالها کمتر بیمار بودم، فقط 16 سال، ولی از شما Shame بیشتری دارم. چطور میتونید ادامه بدید؟ گفتم دیگه وفتشه احساسات رو روشن کنم چون بهشون نیاز دارم. ولی اشتباه می کردم. نداشتم. حس می کنم به یکی پول دادن بیاد منو Sabotage کنه. و حس میکنم اون یکی خودم باشم. Self sabotage 10/10

بیدارم ولی همچنان ترسیده. خوابیده ولی نه مرده. ولی دارم تلاشمو می کنم. کلماتی رو می گم که فکر نمی کردم بگم. کلماتی رو نمی گم که فکر می کردم شاید بگم. کلمه های زیادی استفاده می کنم طوری که خسته‌م می کنه. اجازه میدم آدمهایی که دوست دارم من رو دنبال زندگی خودشون بکشن مثل یه کالاسکه انگلیسی قرن نوزده. سلول های من چی میگن؟ سلول های من حرف نمیزنن، فقط فریاد میکشن. خیلی وقت ها نمیفهمم چی میگن ولی خب خودشون ساکت میشن. Eventually. نمیتونی از کسایی که زندگیت رو به گند کشیدن متنفر نباشی، یا از الهگانشون. 

That's all I have to say for today. I love the color red, and i have two reasons for everything.

 

To Listen~

    اردیبهشت-Feeling?Feeling

    پست آخر سال.

    سال خوبی بود خیلی چیزها یاد گرفتم بلاه بلاه بلاه، دوستای بی نظیری داشتم و پیدا کردم بلاه بلاه بلاه، گم‌شدم ولی خب دارم پیدا می‌شم فکر کنم؟ بلاه بلاه بلاه.

    همون حرف‌های همیشگی. تکراری شدن. تکراری شدم.

     

     ولی تو موارد شخصی‌تر... حس می‌کنم امسال اولین سالی بود که تونستم مثل یه بزرگسال با بقیه بزرگسال‌ها رفتار کنم. نه اینکه خودم بزرگسال بشم ها، فقط... گولشون بزنم. که حرفمو بفهمن، منو به عنوان کسی که می‌خواستم ببینن. توضیحش سخته.

    ترکیب عجیبی از معلم‌ها که امسال داشتیم واقعا من رو به فکر برو برد‌. از اونجایی‌ که مدرسه‌ی ما سیاسی ترین مدرسه‌ی استانه(چقدر ما خوش شانسیم واقعا) از معلمی داشتیم که خواهرِ شهید بود و هم معلم خوبی بود، هم خانم خوبی، تا معلمی که پدرش یه مدت تو زندان‌های ساواک بوده و هرچقدر از افتصاحی که این آدم تو فیزیک بچه‌هایی که کلاس نمی‌رفتن به بار آورد بگم، کم گفتم. شیرین ترین معلم ادبیات دنیا رو داشتیم که تلخی معلم پارسال رو شست و برد. کسی که همراه داستان امیرمسعود غزنوی با ما ریز ریز می‌خندید، درباره‌ی عشق عمیقی که خدا درون انسان گذاشته حرف می‌زد، ولی درعین حال با جدیت می‌گفت که به عدالتِ خدا اعتقاد نداره و گوته نفسش از جای‌گرم بلند می‌شده که اون بیت‌ها راجع به خدای عادل رو نوشته. یا وقتی می‌گفت نادر ابراهیمی قشنگترین متن‌ها رو داره و تعجب می‌کنه چرا یه قسمت از "سه دیدار" رو توی کتاب گذاشتن.

    همیشه گفتم، انقدر که حس می‌کنم داره معنیش رو از دست می‌ده.. ولی من بهترین دوست‌های دنیا رو دارم. امسال پر بود از وقت‌هایی که دور میز الهه خرد می‌نشستیم و غیبت می‌کردیم و برای تغییر دادن مدرسه، حتی اگه در حد عوض کردن یه معلم افتصاح از‌ کلاسمون بود، نقشه می‌ریختیم. جشن‌هایی که گرفتیم، وقت‌هایی که بیرون رفتیم‌... یعنی خب، شاید برای نوجوون‌های همسن ما یه کافه رفتن یا تو کف کلاس پیتزا خوردن اونقدر چیز عجیبی نباشه ولی برای ما که خونه/مدرسه‌/کلاس مثلث اصلی زندگیمونه چیز بولدی بود.

    روزهای خوب داشتیم و روزهای بد، مشخصا. می‌خوام فکر کنم که با هم ازشون عبور کردیم... ولی خب این یه دروغه. در بهترین حالت با هم ازشون فرار کردیم‌. ما می‌تونیم لبخند‌ها، موسیقی، چیپس‌ها و flirtها رو باهم تقسیم کنیم، ولی غم‌هامون رو نه.

    ما همیشه فکر می‌کردیم اگه مدرسه‌مون درست بشه، این کشور هم می‌شه. یا برعکس. ولی خب مدرسه ما درست نشد. حتی یه ذره. مدرسه ما یه نسخه کوچیک از مرزهایی بود که توش زندگی می‌کنیم. و هست. و خواهد بود.

    در پایان روز... ما ناراحتی‌هامون رو مخفی می‌کردیم. چون هی، مشکلات بزرگتری هست. الان وقت فکر کردن به دلتنگی برای یه دوست نیست. برای فکر کردن به تنهایی، یا احساسات، یا... هرچیزی که به بقا مربوط نیست. بقا تنها چیزیه که بهش فکر می‌کنیم. و حتی اون هم مال ما نیست.

    فقط طوفان رو داریم. یا اون ما رو داره. طوفان و ما، مال همدیگه هستیم. و اون ما رو میبره یه جای دور، یه جای خوب. یه جا که آسمون قرمزه و پیش منه و زیباست، درست مثل تو.

    شبتون به خیر.

    ...well, better than the alternative

    No really, tell me.

    What's so wrong about what's wrong with me?

    I'm just trying to... to do right by you.

      صندلی داغ(WTF IS GOING ON)

      اوکی به طرز وحشتناکی وقت خالی پیدا کردم و الان دارم فریک اوت می کنم، برای همین این ایده ی به شدت احمقانه به سرم زد و قراره خیلی بدون فکر اجراش کنم پس.

      سوالاتون رو شلیک کنید(ِیا نکنید آی گس.)

       تا قبل از شب این حماقت بزرگ رو پاک می کنم. *ایموجی دست به دعا برداشتن*

      (زینب چان گفت نکن سو.)

        A Vampire Picking Flowers Out In The Sun

        خب. از کجا شروع کنم.

        نمی‌خواستم راجع به 1401 بنویسم. میخواستم تا قبل عید یه پست دیگه هم بنویسم ولی یهو دیدم امروز 22امه و عمرا احتمال نداره تو 9 روز آینده دوباره بیام تو این پنل. 

        حقیقت اینه که. من تو این‌سال تقریبا درست و حسابی نوجوون بودم. نمی دونم، شاید تعریف من از نوجوون بودن با یه بچه‌ی 16 ساله‌ی آمریکایی یا حتی تهرانی فرق داشته باشه. شاید خطرات و ریسک هایی که امسال درآغوش گرفتم و به تفکر خودم حاصل از کله‌ی پرباد جوانیه، برای خیلی‌های دیگه ‌خنده دار باشه. خطر؟ ریسک؟ شوخی می کنی؟

        منظورم اینه که... خب ما همیشه درحال انقلاب درونی هستیم. من همیشه درحال انقلاب درونی بودم. ولی امسال شاید خنجرهام تیزتر شد؟ زبونم تندتر؟ ذهنم خسته تر و قلبم عاشقتر؟ و جسمم... جسمم هرلحظه به مرگ نزدیکتر. طوری‌که... "من نهار نمی‌خوام. می‌خوام بمیرم." طوری که "بزنمت؟" "آره لطفا."

        و ما همیشه درحال گشتن هستیم. خودت رو گم کردی؟ همیشه همون‌جاییه که آخر از همه چک می‌کنی. ما بچه‌ایم یا بزرگسال؟ از نظر قانونی بچه‌ایم و آدم بزرگ‌ها باید ازمون مراقبت کنن ولی They're doing a shit job of it, they can't even protect themselves for hell's sake؟

        آیا از نظر خاورمیانه‌ای پیر محسوب می‌شیم؟ از چه جنسی هستیم از چه رنگی چه مزه ای. آیا در زندگیمون سختی داریم، یا این‌ها که داریم عادت انسانیه؟ آیا قربانی‌ایم یا مقصر؟ شاید به بعضی از جواب ها رسیده باشم ولی به درد لای جرز هم نخوردن چون حالا که چی؟ حالا که میدونم، میگی چیکار کنم؟ بمیرم؟ بکشم؟ have been trying to do that for a long time. 

        ما همیشه درحال رها کردن هستیم. رها کردن هیچوقت برای من سخت نبوده. من به Ephemerality اعتقاد دارم. زیبایی در گذرا بودن چیزها. زیبایی در عمر کوتاه شکوفه‌های ساکورا، زیبایی در سوختن یه کبریت، منفجر شدن یه ساختمون، تموم شدن یه دوستی یا دو تا یا هزارتا. از بین رفتن دوستی ها منو غمگین نمی‌کنه. حتی دیگه مثل قبل باعث عذاب وجدانم نمیشه. می‌دونم این زیاد هم عادی نیست. میدونم باید بیشتر به آدمها اهمیت بدم. ولی گوش کن، من حتی به خودم اهمیت نمی دم. چطور ازم انتظار داری بتونم به تو اهمیت بدم؟

        ما همیشه در حال جنگیدن هستیم. جنگ بده. اما زیر پا له شدن؟ Now that's worse. و من تا حالا تو فایتینگ بک موفق نبودم. فقط تازه دارم یاد میگیرم اداش رو در بیارم.

        ما همیشه درحال عاشق شدن هستیم. بی‌معنیه ولی تنها چیزیه که معنا داره. الکی شاعرانه به نظر میاد ولی تنها حقیقتیه که وجود داره. دوست دارم بدونم، یک ماه عاشق بودن برای تمام عمر کافیه؟ دوست دارم بدونم، آیا قبلا عاشق بودم و فقط یادم نمیاد؟

        ما... نه. من همیشه سرم تو ابرهاست. پست سال جدید بهترین فرصت برای خیلی کارهاست. برای برنامه ریزی، برای آدم بهتری شدن، برای برگشتن به دنیای واقعی. برای اینکه بتونم کنترل زندگی‌م رو به دست بگیرم. برای اینکه یه نگاه به عقب کنم و ببینم چی از دنیا یاد گرفتم.

        دنیا راجع به شخصیت و خیال و عشق نیست. دنیا راجع به دوستی ها، موسیقی یا رنگین کمون نیست. دنیا راجع به پول و درس و کاره. راجع به زبان هایی که بلدی، پادکست هایی که گوش میدی، کتاب هایی که میخونی، قرص هایی که می‌خوری. دنیا راجع به جنگیه که میکنی نه صلحی که آرزوش رو داری. راجع به آدماییه که می‌خوان بکشنت و آدم‌هایی که می‌خوای بکشی. راجع به ماشین و خونه ای که داری... یا نداری. و میبینی؟ من همین الانش هم تقریبا تو این دنیا نیستم و برعکس بعضی ها، از این که وسط دو دنیا آویزون بمونم خوشم نمیاد. پس چرا تمومش نمیکنی؟

         

        در یک یادداشت روشن تر(! پاسداری زبان فارسی)، حس می کنم تو این سال، چیزی که قراره یک سال و نیم آینده رو باهاش طی کنم رو پیدا کردم. اون روز تو وسایلمون یه گوشی پزشکی پیدا کردیم(Ironic enough) و وقتی صدای قلب من و باران رو گوش کردیم فهمیدم چقدر تپش قلب دارم، و تعجب آور بود چون اون لحظه کاملا آروم بودم. یه وقتایی هست که جدی انقدر استرس می‌گیرم که سرِ جام قفل می‌شم و نمی‌تونم حتی به کتاب دست بزنم، و فکر کن اونموقع وضعیت قلبم چطوریه. اون لحظه‌ها تنها چیزی که می‌تونه نفس کشیدنم رو به حالت عادی برگردونه صدای پیانوییه که بعد با کلماتی همراه میشن که... راستش زیاد هم شادی آور نیستن. ولی منو شاد می کنن. یا آروم، فکر کنم.

        نمیدونم سال بعد این موقع چه احساسی بهش دارم. هم به اون، هم به زندگی و هم به رِد. مهم تر از همه رِد.

        ولی در حال حاضر؟ فکر می کنم بهترین هدیه‌ای که این دنیای بی معنی تونسته بهم بده عشق بوده، در عوض قیمت سنگینی که پرداختم(و خواهم پرداخت. تازه قسط اولشه.)

         

        حقیقت اینه که وقتی دوباره اینو میخونم حس می کنم اون چیزی که باید رو راجع به امسال انتقال ندادم. یه سری چیز خوب انتقال دادم، یه سری چیز لازم، ولی نه دقیقا "کافی". شاید به خاطر اینه که امروز به طور خاص خیلی حالم بده. برام عجیبه که خود آینده‌م Low ترین نقاطم رو ببینه و به عنوان 1401 بشناستش. شایدم 1401 واقعا همش Low بود. هرچی فکر می کنم، پیروزی بزرگی یادم نمیاد. به جز رِد. فقط رِد.

        راستش من تو کل این سال یه بچه‌ی افسرده‌ی نارسسیست میزربل نبودم، هرچند... هرچی فکر می کنم یادم نمیاد چی بودم. احتمالا همین چیزی که الان هستم. خونآشامی که میره زیر آفتاب گل بچینه فقط چون زیبان.

        همین. برای همتون سال خوب و روشنی آرزو می‌کنم. Since, you know. We all need some light in this hellhole

        گم شود.

        کاش گم شود، بوسه هایم بین موهایت. روی پلک هایت، روی گونه ات. دستم در دستت، روحم در آغوشت. اشک هایم کاش گم شود توی لبخندت، سکوتم در صدایت. فریادهایم در ترانه‌هایت. نگاهم در رقصیدنت. ترسم در شجاعتت.

        کاش من گم شود در تو.

        کاش همه، فاصله ها را گم کنند. خیابان ها، آسفالت ها را گم کنند. کشورها مرزها را گم کنند. کلمه ها گم شوند. فقط جمله ها بمانند. کاش‌ گم شود نیاز به مرتب کردن و گفتن، خودمان پیدا کنیم آن زبانی را که باید.

        کاش یکی بشویم. دنیا گم و گور شود و تو باشی و من باشم. اصلا دنیا گم کند ما را. همه‌ی چشم‌ها بسته باشند، همه‌ی گوش ها ناشنوا. فقط خودمان پیدا کنیم خودمان را. دیگر هیچکس نفهمد کدام من است و کدام تو، گویی هیچوقت نه من بوده و نه تو.

        کاش من گم شود در تو.

        18/10/1398

        به وقت ۶:۱۹ دقیقه.

         

        برای شما که رفتید و قاتلتان بعد از سه سال ناشناس است و مجازات نشد.

         

        برای شما که کسانی را دوست داشتید و توسط کسانی دوست داشته می‌شدید.

         

        برای شما که آرزو، گذشته و آینده داشتید.

         

        برای شما که سه روز انکارتان کردند.

         

        برای شما که هر شب اسم‌هایتان را می‌خوانم

         

        که نبخشم.

         

        که فراموش نکنم.

         

        وگرنه نفر بعدی خود منم.

          Shameless

          من فوتبالی نیستم. فقط لازمه افکارم رو برای خودم اینجا بذارم.

          زمان جام جهانی به خودم قول دادم احساساتم رو بکشم. که به حال کسایی که به خودشون رحم نمیکنن رحم نکنم. نه اینکه این رحم و دلسوزی داشتن و نداشتن من فرقی به حال اون بازیکن رندوم داشته باشه. برای خودم فرق داره.

          اگه الان به کسی که لیاقتش رو نداره دلسوزی می کردم، بقیه عمرم هم همین میشد. تا ابد محکوم می‌شدم به دلسوزی کردن و سرزنش نکردن.

          تا اون لحظه‌ی آخر بی حس موندم. لحظه ای که اون بازیکن گریه کرد، و بازیکن آمریکایی خواست بهش دلداری بده. اون لحظه احساسات همه هجوم آوردن و نمی‌تونم توضیحش بدم.

          قبلش دقیقا به خاطر این دلسوزی نمیکردم چون کسی که به خودش رحم نکنه، لیاقت دلسوزی نداره. بعدش دلسوزی کردم چون دقیقا کسی که به خودش رحم نکنه، لایق ترین آدم برای دلسوزیه.

          مستقیم بعدش قرارداد با این آقای مربی پرشکست تمدید شد. من فوتبالی نیستم، ولی انقدر فساد تو این عمر کوتاهم دیدم که بتونم رانت‌خواری رو تشخیص بدم.

          و باز دلسوزی کردم. چون فکر کن به حال خودت رحم نکنی، آبروت جلوی یه کشور نه، نصف یه کشور رو فدا کنی، واسه اینکه از سیستمی دفاع کنی که قراره پول مالیاتت رو خرج کنه برای مربی‌ای که یه بار بردتت سمت شکست و قراره دوباره ببرتت همون وری‌. سیستمی که همه‌ی اینکار ها رو میکنه فقط واسه اینکه خودشم این وسط یه لقمه از این سفره‌ی چرب و نرم بخوره.

          چی از این غمناک‌تره؟

          چه از روی اجبار، چه از روی علاقه، کسی که خودش برای بهتر نشدن اوضاع خودش تلاش نکنه، حرکتی نکنه، انگار برای شکست خوردن خودش تلاش کرده.

           

          حالا فکر کن یه بازیکن انگلیسی باشی و واسه یه تیم خارجی رندوم و متوسط داری بازی می‌کنی، یه اکانت اینستاگرام داری که توش برند لباس ورزشیت رو تبلیغ میکنی و خب زندگیت اینه. از همین راه می‌چرخه.

          فکر کن اون تیم رندوم، تیم این کشوره. بعد یه سال بالاخره میگی enough is enough.

          بهت حسودیم میشه. چون خونه‌ای برای برگشتن بهش داری.

          It'S JuSt a PhAsE"

          تو این یک ماه خیلی فکر کردم که از چی بنویسم. 

          یه ماه از ترس نوشتم. از بی اعتمادی. ماه بعدش از امید نوشتم. از درهای باز و تجربه های جدید. ولی الان؟ الان میخوام بگم "بعدش چی میشه."

          ببینید، زندگی ما از دوره ها تشکیل شده.

          یه قسمت از Jojo Rabbit، وقتی جوجو از دختر یهودی پنهان شده تو خونه پرسید بعد این اتفاقات میخوای چیکار کنی، گفت بعد از اینکه این دوره تموم شد، میخوام برقصم.

          آقاگل این رو زمانِ کرونا تو وبلاگش گفت، که یعنی اون هم قصد داشت وقتی این دوره تموم شد برقصه. همه این قصد رو داشتیم. میخواستیم بریم ساندویچ کثیف بخوریم و با آرامش همدیگه رو بغل کنیم. بی‌ماسک بریم تو خیابون‌.

          الان؟ الان هم میخوایم وقتی همه چی تموم شد همین کارها رو بکنیم. 

          آدم همیشه منتظر پایانه. منتظر یه نقطه مشخص و گنده که داد بزنه "خب، پایان آرک. همه برن استراحت." ولی همچین چیزی نمیاد. همونطور که یه روز تو رادیو اعلام نکردن "شنوندگان گرامی لطفا توجه کنید، کرونا تمام شد."

          دوره ها میان، عبور می کنن و در دوره بعدی محو میشن. حل میشن. چیزی که مهمه اینه که تاثیرشون رو میذارن.

           

           

          تو خانواده های خارجی، وقتی یه بچه میخواد come out کنه به عنوان ترنس یا اون چیزای دیگه ای که همه اینجا ازش می‌ترسن(:)، والدین اگه واکنششون گریه، بیرون انداختن بچه از خونه، تهدید به قتل یا تلاش برای بیرون آوردن جن از بدن بچه‌شون نباشه، اینه که بگن "It's just  a pahse. You're gonna grow out of it soon." 

          یعنی انگار، "اینها همش توهمته. فقط فکر می کنی دختری. فقط فکر می کنی فلانی رو دوست داری. این فقط یه دوره است و تحت تاثیر اینترنت و دوستاتی و این طبیعیه. مهم اینه که تمام این مدت بدونی که این.فقط.یه.دوره.است."

          ولی حقیقتا، چه اهمیتی داره؟

          انگار زندگی قراره جور دیگه ای باشه. انگار زندگی از چیزی به جز چند دوره‌ی متوالی تشکیل شد. انگار این phase یه چیز فیک و اشتباهه. انگار احساساتی که الان داری تجربه میکنی، چون قراره چند سال بعد تغییر کنن، پس حتما راست نیستن. حتما برای جلب توجهن.

          من تو این دوره میخوام لباس های سیاه و گردنبند های سنگین بپوشم و بندازم. درسته، دو سال بعد میخوام برم تو یه صومعه زندگی کنم. چهار ماه بعدش تصمیم میگیرم متخصص اطفال بشم. خب که چی؟

          What's wrong with that? Do you stay the very same person you are your WHOLE life?

          Yeah, me neither.

           

          اما نه، جامعه نتیجه گراست. جامعه فکر می کنه زندگی آدم اون نقطه ایه که یه شغل امن، خونه، ماشین، و یه خانواده‌ی Hetro با 2.5 تا بچه داشته باشه. تمام راهی که تا حالا اومدی، تمام عشق های ناتموم و تغییر رشته ها و امتحان کردن هات برای اینکه بفهمی کی هستی، همشون بی معنی بودن. جامعه نتیجه گراست.

          ولی لعنت به جامعه، ما میخوایم چی باشیم؟ 

           

           

          یکی می گفت مردم ایران تو این چند وقت رشد نکردن، بزرگ نشدن، بلکه بزرگ بودن. این همه وقت انگ بی فرهنگ بهمون چسبوندن، چسبوندیم، و تازه میفهمیم همه‌ش مه و آیینه بود. اگه کنارش بزنیم، میبینیم چه زیبایی هایی از چشممون دور بودن. چه آدم هایی رو چشم روشون بسته بودیم.

          "این فقط یه دوره است؟" خب، کی اهمیت میده؟ مهم اینه که ما، ملت جدیدی از این دوره بیرون اومدیم. بالاخره تونستیم تا حدی به هم اعتماد کنیم. بالاخره فهمیدیم ته دل بقیمون چه خبره. مایی که تا دیروز پیر و جوون میگفتیم اینجا دیگه جای زندگی نیست، از داخل و از خارج، امروز داریم با آرزو و حسرت به هم افتخار می کنیم. چون دیگه محبت های دروغکی جلوی دوربین نیستیم. دیگه جشن همدلی زورکی و مستندسازی تقلبی نیستیم. خشونت هست، خون هست، ولی همه‌ش جلوی چشممونه. پلیس ها تو خیابون کنار مدرسه‌مون. صدای تیر تو گوشمون. 

          غمگینیم، سوگواریم، جنگ زده ایم، ولی حداقل مغروریم. هر اتفاقی هم که بیافته، هر جا که این جاده بهش ختم بشه، ما دیگه اون مسافرهای سابق نیستیم. قدرتی پیدا کردیم در حد اکتیویست های خوشی زیر دل زده‌‌ی فرانسوی. اونم کجا؟ وسط خاورمیانه‌ی سیاهِ نفتی.

          اگه این دگرگونی نیست، پس چیه؟ یه phaseهه؟ خب باشه!

          آره، مردم ایران به تک صداییِ خشونت عادت کردن. به موش بودن برای گربه‌ها عادت کردن. به دستمال تعارف کردن به قاتل برای پاک کردن زخمش عادت کردن. ولی بی فرهنگ؟ ولی ضعیف؟ ولی "این نسل کِی مثل نسل قبل میشه"؟

          اینها همه دروغه. 

           

          من همونیم که دوسال پیش همین‌موقع از صلح می گفتم. از دوری کردن از جنگ، به هر قیمتی. از کودک‌سربازها، از اینکه آیا ما بچه های زمان صلح تو سختی بیشتری هستیم، یا نسل بچه های زمان جنگ. همونی که فکر می کرد جنگ یه چیزی متعلق به گذشته های دوره، نه یه چیز همیشگی. یه ثابت تو زندگیِ ما متغیرها.

          اونموقع نمیدونستم، چیزی به اسم "بچه های زمان صلح" تو این نقطه از دنیا وجود نداره. نمیدونستم که، تو نمیدونی خودت و بقیه چطور با جنگ رو به رو میشید، تا وقتی با جنگ رو به رو بشید.

          الان هم خیلی چیزها رو نمیدونم. ولی یه چیزی هرگز وضوحش برام کم نشده، و نمیشه. چیزی که دقیقا دلیل اصلی‌ایه که دارم اینجا این جملات رو برای خود آینده‌م ثبت میکنم.

          اینکه دوره ها مهمن. اینکه هیچ دوره‌ای "فقط" یه دوره نیست. اینکه هر واکنشی که اتفاق افتاده، برگشت ناپذیر و در درون ما بوده.

          الان فقط مونده بیرون رو درست کنیم. و "بعدش"، خیلی چیزها میتونه بشه. شاید حتی "بعدش"، همین الان اتفاق افتاده.


          پ.ن: چرا تو مثال Phase گفتم خانواده های خارجی؟ چون خب، کام اوت کردن واسه خانواده ایرانی یه داستان متفاوت و تراژیک جداست که شکسپیر میتونه درست ازش داستان بنویسه، نه من. اسمش رو هم میتونه بذاره It's complicated. 

           

          پ.ن۲: جا داره اینجا از Hamilton: The Musical یاد کنیم:

           

          The Schuyler Sisters

           

          I've been reading "Common Sense" by Thomas Paine

          So men say that I'm intense or I'm insane

          ~ You want a revolution? I want a revelation~

          So listen to my declaration

           

          "We hold these truths to be self-evident

          That all men are created equal"

          And when I meet Thomas Jefferson 

          I'ma compel him to include women in the sequel

           

          Look around, look around

          At how lucky we are to be alive right now

          Look around, look around

          At how lucky we are to be alive right now

           History is happening in Manhattan Tehran

          And we just happen to be in the  greatest city in the world

          In the greatest city in the world!

          In your arms, I savour the last beam of sunlight

          هروقت بعد از مدرسه تو سرویس نشستم و میخوام مقنعه‌م رو بکشم پایین، تردید میکنم. با خودم میگم بودنش اونقدر هم آزار دهنده نیست. یا اینکه... الان دراوردنش جلوی راننده و همسرویسی ها عجیب و کرینجه. بهونه میارم که تازه موهامم نامرتبه.

          ولی وقتی بالاخره عزمم رو جزم میکنم و درش میارم، وقتی باد توی موهام میپیچه و سرم نفس می کشه خیلی چیزها رو میفهمم.

          می فهمم نمیتونی دلتنگ چیزی بشی که از اول نداشتیش. 

          می فهمم تا وقتی امتحان نکنی، نمیفهمی چه چیزهای ساده ای رو میتونستی داشته باشی ولی ترسیدی. از حرف بقیه، که نه بهشون ربطی نداره نه جدا براشون مهمه.

          ولی فقط یک نفس هوای خنک، فقط همین یه چیز کافیه که به طرز خطرناکی به همه چیز امیدوار بشی. اونوقت دیگه نمیتونی به کسی که قبلا بودی برگردی. چون احساسش کردی.

           

           

          وقتی دوباره این حرفها رو میخونم فکر میکنم حس و حال این پست باید بچگانه باشه. شاید چون ما دقیقا بچه ایم. بچه هایی که تازه دارن یاد میگیرن چه ارزشی دارن. بچه‌هایی که دارن چیزهایی رو تجربه میکن که باید خیلی زودتر میکردن. حس یه کودک نوپا رو دارم که با حیرت به بارونِ تازه دست میزنه، یا برای اولین بار طرح یک برگ خشکیده رو تماشا می‌کنه.

          و عاشقشم.

           

          پ.ن: مطمئن بودم میخوام عنوان پست رو از اینجا انتخاب کنم، ولی انتخاب واقعا سخت بود. شما فکر کنید کلش تو عنوانه.

          Ao3، سایتی که ازش فن فیکشن میخونم منبعی نامحدود از سرندیپیتی هاست. هروقت فکر میکنم دیگه غافلگیر نمیشم، باز غافلگیرم میکنه. فکر کنید دارید فن فیک سولآنجلو پرسی جکسون میخونید، و با یه نویسنده‌ی هنگ کونگر رو به رو میشید که تو پروفایلش از شعر چینی و انگلیسی داره، تا فن فیکشن پرسی جکسون تو دنیای موازی اعتراضی:)

          شاید راجع به قضیه اعتراضات هنگ کنگ شنیده باشید... شاید یه روز بیشتر راجع بهش نوشتم چون منابع فارسی ازش کم هست. ولی اون گوشه یه مقاله‌ی انگلیسی پیوند کردم که اگه خواستید سر بزنید. اون فن فیک ذکر شده رو هم همونجا لینک کردم. چون یه پارته و داستانش تقریبا original هه شاید برای پرسی جکسون نخونده‌ها هم جالب باشه.

           

          پ.ن۲: موضوع این پست‌ها دیگه سیاهچاله نیست. چون به قول شاعر چینی، گو چنگ:

          ~The dark night gives me eyes made of darkness

          Yet I use them to seek light~

          ۱ ۲ ۳ ۴ . . . ۳۳ ۳۴ ۳۵
          ~ اینجا صداها معنا دارند ~

          ,I turn off the lights to see
          All the colors in the shadow

          ×××
          ,It's all about the legend
          ,the stories
          the adventure

          ×××
          پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
          Designed By Erfan Powered by Bayan