"برگشتن(2)"

آن ماشین، که جزو هیچکدام از پنج مدل رایج نبود و در کارخانه ای خارجی ساخته شده بود، همیشه به آن خیابان بر می گشت.

کار کارخانه ی خارجی ساختن ماشین هایی بود که هیچکدام از خارجی ها آن را نمی خواستند. حتی شاید جایی در اساس نامه ی کارخانه هم خطاب به کارکنان پرتلاش ذکر شده بود که فکر ساختن ماشین هایی که هم وطن های خارجیمان آن را بخرند از سرتان بیرون کنید. راستش.. اصلا لازم نیست ماشین خاصی بسازید، فقط یک چیزی بسازید. 

مرد تاسی که مسئول تیک زدن مربع ها روی تخته شاسی بود هم آن اساس‌نامه را خوانده بود. حتی شاید خودش آن را تایپ کرده بود. کارش به جز تیک زدن و تایپ کردن، لبخند زدن به یک مرد داخلی بود. کار این مرد دیگر، خریدن ماشین هایی بود که آدم های داخلی آن را میخواستند. این مرد، از سلیقه ی آدم های خارجی در خرید ماشین بی خبر بود. حداقل، اینطور به نظر می رسید. اصلا به او چه ربطی داشت. کار او که دانستن نبود، خریدن بود. 

وقتی مرد تاس تیک میزد و مرد داخلی می خرید، یک مرد دیگر هم بود که پیچ ها را می آورد. تازه یک زن هم داشت. یک زن زیبا با لبخندی مثل یک ستاره. نور ستاره ها معمولا آنقدر زیاد نیست که چشم را بزند، مخصوصا با وحود آلودگی نوری شدید موجود در شهری که مرد پیچ-بیار در آن زندگی می کرد. آن ستاره ولی فرق می کرد. آنقدر در ذهن مرد درخشان بود، که نگذاشت پیچ نقره ای و خاک خورده ای که از سینی پیچ ها افتاد را ببیند. پیچ قل خورد و قل خورد و در سوراخ‌موشی خالی در دیوار گم شد. 

در همان حین، مرد داخلی با مرد تاس دست داد، سوار ماشین و بعد هواپیما شد و به خانه برگشت. 

پیچ فراموش شد، ولی ماشین هنوز کار داشت.

ماشین هنوز باید بدون پیچ، به آن خیابان کهنسال برمی گشت.

ماشین سوار کشتی شد، بعد هم یک ماشین بزرگتر. نصف دنیا را دید. آسمانهایی به صافی سطح فلز، دریاهایی به روانی روغن موتور و آدم هایی کاملا متفاوت از یکدیگر.

آخرین آدمی که دید، متفاوت ترینشان بود. اکثر آدم ها مثل درخت راست می ایستادند یا مثل بوته، کوتاه و جمع می شدند. این یکی اما، دراز و باریک، روی زمین بود. افقی مثل... مثل تخته شاسی روی میز. 

آن آدم کنجکاوی ماشین را تحریک کرد. میخواست ترمز کند، دنده عقب بگیرد و بهتر نگاهش کند. اصلا برای چه انقدر پایین بود؟ آدم ها معمولا دوست دارند بلند و بالا باشند، مگر نه؟

مشکل این بود که، ماشین دیگر پیچش را نداشت.

ماشین هر بار، تنها به آن خیابان می رسید. هر بار، تا میخواست نگاهی به آدم آن پایین کند، ویژی بهش میرسیده بود. هر بار که میخواست ترمز کند، پیچ نبود. 

و هر بار همه چیز تمام می شد. 

ماشین هیچوقت با پیچ به خیابان کهنسال برنمی گشت. و دوباره و دوباره، همه چیز تمام می‌شد.

Tips and Tricks for Car Photography Mastery

زیبایی: برای همه‌ی خواهرکوچکترها

مهم نیست بقیه چی میگن. محرم... واقعا زیباست.

 

 

کیفیت صدا خوب نیست... صدای موتور هم توش افتاده. ایکاش بهتر میتونستم ثبت و ضبطش کنم. اونوقت دیگه هیچوقت نمیتونست بگه زیبا نیست. هیچکس نمیتونست وجودشو انکار و تحقیر کنه.

صدای سازهای بادی و ضربه ای، رنگ طلایی که سازهای برق افتاده داشتن، نور سبز لرزان چراغ ها، دودی که از منقل بلند میشد و دنیا رو خاکستری میکرد... واقعا زیبا بود. 

 

قشنگترین محرمی که تا حالا دیدم، برای این شهرای بزرگ پر زرق و برق نبود. ملایر بود. خیلی وقت پیش، تکیه ی ابولفضل، سینه زنی و روضه خوانی، مردهای پیر و جوونی که رد می شدند و گریه میکردند و زنجیر میزدند. زن ها وبچه ها که پشت شون مرتب راه افتاده بودن. اون با نظم ترین و زیباترین و حقیقی ترین صحنه ای بود که در عمرم دیده بودم.

راستش همیشه نسبت به ملایر همیچن حس عجیبی داشتم. شهری که هر طرف رو نگاه کنی، دور تا دورشو کوه ها گرفته ان و همیشه بوی کلوچه و نون شیرمال و شیره میده. ولی این صحنه یکی از مهمترین چیزهاییه که راجبش تو ذهنم مونده.

همه‌ی شما هم باید همچین صحنه ای رو داشته باشید. با هر عقیده ای، اگه تو ایران زندگی کرده باشید و سال به سال اومدن و موندن و رفتن محرم رو دیده باشید، حتما یه همچین صحنه ای رو ازش داشتید. از شهرهای مختلف، از زمان های مختلف. 


 
وقتی خواهرم ازم میپرسه دلیل محرم چیه، اولش نمیدونم چی جواب بدم.

وقتی می پرسه دلیل تعریف کردن یه داستان تکراری دوباره و دوباره چیه، میخوام بهش بگم به خاطر اینه که ما فراموش می کنیم. به خاطر اینه که من خودمم قبل از اینکه پا بذاریم بیرون و پرچم های سیاه رو ببینیم، غرق در درس و زندگی و دنیا فراموش کرده بودم. وقتی هم که این چند روز تموم بشه، بازم میرم توش غرق میشم. اصلا همین الان کلاس دارم. 

بهش میگم خود داستان محرم، حداقل برای ما، بخش فرعی ماجراست. محرم یه اتفاقه، اتفاقی که کارش کنار هم اوردن باورکنندگان - مومنون به عربی، Believers به انگلیسی - کنار همه.

بهش میگم بحث محرم از مناسبت های "ملی" جداست. سال ها حکومت ها اومدن و رفتن، باز هم میان و میرن. اینطوری نیست که ما خیلی خاص باشیم. اینجور مناسبت ها دروغ میگن، اغراق می کنن، فریب میدن، ذهنها رو به جایی که میخوان هدایت می کنن، ولی محرم هیچوقت دروغ نمیگه. تا وقتی تو این کشور زندگی می کنیم، محرم چیزیه که میتونی ازش به عنوان منبع، مرجع، و مقصد استفاده کنی. به عنوان قطب نمای درونی، چون کاملا مشخصه. کاملا منطقی، و به شدت مظلومانه است. جاییه که حق و باطل، واضح ترین مرز رو دارن.

کدوم جنگی رو دیدی که انقدر آدم بدها و آدم خوبها مشخص باشن؟ اصلا کسی هست که از هرجای دنیا، هر زمان و هر مکانی، بتونه بگه آدمایی که بچه ها رو کشتن و سر پدراشونو جلوشون روی نیزه تکون دادن، یا آدمایی که برای کمک اومدن و برای کمک موندن و برای کمک رفتن، آدمای "خاکستری"ای هستن؟ 

بهش میگم عیب نداره الان متوجه نمیشی، وقتی بزرگ شدی... می فهمی. تا اونوقت... اجازه نده تبلیغاتی که تمام روزهای دیگه سال دور تا دورته حواستو از چیزی که مهم تره پرت کنه.

اجازه نده بقیه بهت بگن چطوری فکر کنی.

 نه حتی من.

نه حتی دنیا.

"برگشتن"

آسفالت سخت، جای خوبی برای گذاشتن سر نیست. همیشه سنگریزه هایی هستن که لای موهایت گیر کنند، و گردن نمی تواند به راحتی روی تیزی سیاه رنگ آرام شود.

البته، اگر به اندازه کافی مو داشته باشی، میتوانی از آن به عنوان بالش استفاده کنی تا پوست نرم و آسیب پذیر کف سرت زخم نشود. یا میتوانی خیابان قدیمی و مدت ها پیش آسفالت شده ای را بیابی، که با سایش لاستیک اتومبیل ها، صاف شده باشد.

با همه این تفاسیر، شاید به خاطر همه این تفاسیر، او همیشه به آن خیابان بر می گشت.

خیابان رها شده ای بود. نه اینکه کسی دیگر از آن استفاده نکند، فقط جایگزین های بهتر و سریعتری وجود داشت. قدیمی بود، و به خانه هایی راه داشت که آخر هفته ها، با وجود نوه ها و فرزندان شلوغ تر از طول هفته بودند. تعداد مدل های اتومبیل هایی که روزی از روی آسفالتش عبور کرده بودند، پنج تا بود، که همه آنها هم زمانی در یک کارخانه تولید می شدند.

او همیشه به آن خیابان کهنسال بر می گشت.

خانه اش در خیابان جایگزین بود. همان خیابانی که با ساخته شدنش، این یکی خیابان، خیابان کهنسال نام گرفت. با پای پیاده هم می توانست به خیابان کهنسال برسد. هر بار در جاکفشی دنبال کتانی آبی‌، که طرحش با طرح کتانی سیاه و قرمز و صورتیش مو نمی‌زد می گشت، در را می بست، و به سمت مقصدش راه می افتاد.

به هر حال، از یک راهی باید به آن خیابان بر می گشت.

همیشه گربه سیاه و تنبلی بود که باید جواب سلامش را می داد، و شاخه درختی بود که از بقیه شاخه ها بیرون زده و مشتاق توجه او بود. همیشه جدولی بود که می توانست رویش راه برود، و همیشه یک تکه از جدول شکسته بود. همیشه باید از روی جدول سبز و زرد راه راه پایین می پرید، و راهش را کج می کرد که به جای همیشگیش برسد.

موهای بلند او، همیشه باید به آغوش سیاه و پر سنگریزه آسفالت بر می گشتند.

همانجا می خوابید، و جلو را نگاه می کرد. گاهی جلو، ردیف گل های تازه کاشته شده توسط شهرداری، و در انتظار خشک شدن از بی آبی بود، اما گاهی منظور از جلو، آسمان بی انتها،تمیز و سبک تابستان بود. چند قطره خورشید راهش را از بین ساختمان ها باز می کرد، و گوشه چشمش می چکید، و ابر تنهایی بالای شهری بسیار دور نشسته بود. بسته به جهت و جایی که سرش را می گذاشت، چیزی که می دید متفاوت بود.

مردمک های چشمانش دنبال آبی آسمان می گشتند.

گاهی چشمانش را می بست، و با اینکه می دانست غیر ممکن است، حس می کرد نوار های زرد تا ابد موازی زیر سرش، دو باریکه نور هستند ناامیدانه آرزو می کرد که موهای قهوه ای سوخته اش را روشن تر کنند. گاهی پاهایش را دراز می کرد، گاهی آنها را مثل دو کوه کنار هم جمع می کرد، و گاهی آن ها را روی هم می انداخت.

موهایش همیشه برای حمام نور بر می گشتند.

احساس می کرد حتی زلزله هم نمی تواند از جا تکانش دهد. آن لرزش ظریف...زلزله نبود نه؟ زلزله نمی توانست تکانش دهد. پس لرزشی که آرام آرام نزدیک تر می شد...چه میتوانست باشد؟ مثل سیلی به هم پیوسته از رودها بود؟ مثل طوفانی از قطره های خورشید بود؟

 نه! آن لرزش بلند تر بود. بیشتر شبیه راه رفتن همه گربه های مودب دنیا، که کتانی های یک شکل پوشیده باشند...

نه.

این هم نه.

بیشتر شبیهـ

                       نزدیک شدن یک ماشینـ

                                                                  بود.

 

 

 

 

پاهایشــ

              همیشه برای 

                                      حس کردن آن لرزشــ

                                                                       بر می گشتند.

 

پ.ن:

آن ماشین هم، همیشه به خیابان کهنسال بر می گشت.

سفر با/در کتابخانه‌ی نیمه شب

پدیده ای که هیچوقت در شگفت‌زده کردن من شکست نمیخوره اینه که کتابها چطوری آدمو پیدا می کنن. چطوری میشه که در بهترین زمان، بهترین کتاب پیدات می کنه و تو قسمتی از سفرت همراهیت میکنه. چطوریه که همون حرفایی رو بهت میزنه که نیاز داری، همون افکاری رو کامل می کنه که از قبل تو ذهنت داشتی. 

واقعا چطوریه؟

 

چند وقت پیش نصفه شب بود. وقتی داشتم تو طومارمون می گشتم پیداش کردم. آرتمیس گفته بود بخونیدش... و نمیدونم چرا به نظرم مهم اومد. از اون حرفایی به نظر اومد که برای گوینده مهمه، ولی فکر نمیکنه کس دیگه ای هم ممکنه بهش اهمیت بده.

خب.. من اهمیت دادم. اون زمان داشتم تو سوراخِ آلیس در سرزمین عجایب واری سقوط می کردم، درحالیکه افکار و انتخاب ها و ناانتخاب‌ها دور و برم شناور بودن. آدم تو اون شرایط اینجوریه که"خب، چرا که نه؟ از هیچی که بهتره." و میره تو کارش.

این هفته که برای خوارزمی سه روز رو باید میرفتم مدرسه کتابو با خودم میبردم و تو راه میخوندم. همینطور که تو کتاب پیش میرفتم، تو دنیای واقعی هم به جواب میرسیدم. همزمان با شخصیت توی بدست آوردن جواب پیش می رفتم و اینطوری بودم که «آره! آره دقیقا همینه!» انگار من و نورا با همدیگه جواب هامونو پیدا می کردیم.

وقتی خانم الم به نورا می گفت:«مهم نیست به چی نگاه می کنی، مهم اینه که چی میبینی.»، یه دوست به من می گفت:«مهم نیست چه انتخابی بکنی. شغل تو، رشته تو هویتت رو تعریف نمیکنه. فرقی نمیکنه کجا بری، تو هنوزم همون هلنی هستی که از انیمه و کتاب خوشش میاد.»

گفت:« زندگی رو سخت نگیر. زندگی ساده است. زندگی تو اون وقتاییه که جلوی تلوزیون ولو شدی و چیپس و ماست میخوری. همون اون هشت ساعت هایی که میری مدرسه یا درس میخونی، فقط به خاطر همین تیکه است.»

 

اینطوری نیست که این جواب صد در صد باشه. همین الان هم هر روز دارم فکر می کنم این تصمیم درست بوده یا نه. که واقعا انتخاب نکردن "علاقه"ام کار درستی بوده یا نه.

ولی بعد یه کم زیست میخونم و می فهمم ما واقعا چیزی جز مولکول نیستیم. احساسات ما، وجود ما، ته تهش ماده است. شاید فوقش یه سری هویت و حافظه تو سلول های عصبی داشته باشیم... ولی چیز قابل تغییریه. میشه باهاش کنار اومد.

ولی بعد فکر می کنم یعنی هیچوقت نمیتونم دنبال callingم برم؟ اصلا از کجا معلوم اون Calling مال منه؟

ولی بعد فکر می کنم چرا نتونم؟ زندگی زیاد قابل پیش بینی نبوده تا الان... و از الان به بعدم نیست.

.
.
.

اشتباه نکنید. "ولی بعد" ها ادامه دارن. جواب هنوز کامل نشده، من هنوز بای دیفالت استرسی و مضطربم، هنوز خیلی از کارهام مونده، هنوز تو یه کشور جهان سومی با آینده ای تاریک زندگی می کنم، هنوز خیییلی ها هستن که از من بهترن و جلوترن و بیشتر تلاش می کنن و به این تلاش بیشتر از من علاقه دارن و پولدارترن و...

ولی...

خیلی چیزها رو دارم که بتونه بهم کمک کنه.

اینا چیزهایی بودن که میخواستم تو پست تولد بنویسم:

 خانوادم، که هنوز با لوس بازیهای(تا حدی به حقِ) من کنار میان. 

وبلاگم، که هیچوقت نمیذاره به خودم دروغ بگم.

دوستام، که با وجود این فشار سعی می کنن تحت تاثیر جو بد رقابتی قرار نگیرن.

 این‌یکی دوستام، که آسمونو پر ستاره نگه میدارن!

 کتاب‌ها و انیمه‌ها، که انقدر خوب و درستن.

 مغز و بدن و مخصوصا چشمم، که هنوز دارن باهام راه میان با وجود abuseی که بهشون روا میدارم.

و دنیا(خدا؟)، که به یاد دادن چیزهای جدید به من ادامه میده.

 

چیکار میتونم بکنم جز تشکر کردن برای این هفت تا هدیه و جلو رفتن تو تاریکی کتابخونه ی ولی بعدهام؟ :)

صاحب این وبلاگ تازه بدنیا آمده است!

همیشه به شددت دلم میخواست وسط بهار بدنیا بیام، که شب تولد بتونم برم تو بالکن با آهنگی دلنشین و فکر یار، به ستاره ها نگاه کنم و هوای بارونی رو نفس بکشم...

و بالاخره امشب این سناریو محقق شد!

جالبیش اینه که خسته تر از اونم که حتی بخوام پست تولد بنویسم یا تا صبح با خودم خلوت کنم یا از اینجور کارا. نه خسته ی بد، خدا رو شکر. یه خستگی خوب. 

امسال پر بالا پایین بود. حوصله ندارم برم وبلاگو بخونم ببینم چه بالاپایین هایی... و یادمم نمیاد. ولی میخوام برای یه سال دیگه فرصت خدا رو شکر کنم. برای تاریکی هایی که روشن میشن.

میخوام خدا رو شکر کنم، چون با اینکه بنده‌ی بدردنخور و مادی‌نگر و ناشکری بودم(و هستم. و خواهم بود. و اصلا هم قصد ندارم خودمو تصحیح کنم)، بهم فرصت یه سال دیگه زندگی رو داد. که بهم چیزهای جدید یاد داد.. حتی با اینکه خیلی وقتا فرآیند یادگیری زیاد خوشایند نبود.

دیگه... دیگه نمیدونم چی میخوام بگم. شاید فردا اومدم پستو کامل کردم.

شبتون به خیر :)

    Help will always be given at Hogwarts

    اگه چیزی باشه که از این دوران پلید یاد گرفته باشم، اینه: کمک بخواید.

    هممون داشتیمش. مطمئنم هممون داشتیم اون شبهایی که نمیتونی تا صبح بخوابی، ترس از آینده و گذشته سایه میندازه و تو فقط نمیتونی، نمیتونی نفس بکشی. اون نقطه ای که فکر می کنی تنهایی.

    نیستی. باور کنید، هیچکس تنها نیست.

    همه یکی رو دارن. همکلاسی‌ها، دوست‌های مجازی، خانواده. اگه نداشتن انسان نبودن، چون متاسفانه همونطوری که میدونید انسان موجودی اجتماعی است.

    من هم از این نقاط عبور کردم. به نقطه ای رسیدم که با خودم گفتم:«خب، ببین این دیگه تهشه. فقط خودتی و خودت. خودت باید تصمیم بگیری، خودت باید خودتو آروم کنی. خودتو جمع کنی. ادامه بدی.» 

    و در همین حال رفتم تو آشپزخونه و مامانم با لبخند گفته:«الکی به خودت فشار نیار. یه چیزی میشه دیگه.» و همون لبخند کمیاب... همون جوک‌هایی که بعدا درباره دنیا و حواسِ پرت خدا ساختیم همه چیزو یکی دو درجه روشن‌تر کرده.

    شده با همین حس و حال واتساپ و گروه خالیمونو باز کنم و از تنهایی توش یه نقطه بفرستم، و در عرض چند دقیقه همه تحلیل‌های پانزده خطیشون راجب اون نقطه رو به عرض و سمع و بصر برسونن و بحث راه بیافته و آخرش... آخرش خسته و خالی باشم، ولی تنها نه.

    شده وقتی تو رو تخت به سقف خیره شدم و تنها کار مفیدم شماردن نفسام بوده، باران تبلت به دست بدون هیچ حرفی بیاد خودشو بهم بچسبونه و دکمه پلی قسمت nام فصل n اتک آن تایتان رو بزنه.

    شده وبلاگ رو باز کنم و ببینم چندتا صورت فلکی! روشن شده به جای ستاره. شده حرفایی که میزنن حرفای من باشه.

     

    راستش... تا حالا نشده از ته مرداب تنهایی برم پی‌وی یه دوستی، یا خصوصی یکی از بچه‌های اینجا و اونجا کمک بخوام. هر کمکی که تا حالا بهم شده به خاطر حواس جمعی بقیه بوده(که واقعا نمیدونم چی کار کردم که لیاقتشو دارم.)

    ولی let's do that too!

    بیاید کمک بخوایم. بیاید مشکلاتمونو با آدم‌های قابل اعتماد تقسیم کنیم. آدم‌ها کمک میکنن. آدما دوست دارن کمک کنن.

    این دوران... این نسل... واقعا زمان خوبی برای lone wolf بودن نیست. 

    بیاید کمک بخوایم، چون تو هاگوارتز کمک همیشه میرسه.

    رها کن درد من بامن، که من خود جان نمی خواهم

    چت کلاس ما:

    سین:«بچه ها خانم فلانی رو میشناسید؟ همون معلمه...»

    من:«آره... چی شده؟»

    سین:«فوت کرده. کرونا.»

    ر:«...
    خب خدا بیامرزتش.

    راحت شد از این زندگی بی معنی.»

    سین:«چیو راحت شد دیوونه! بچه داشتا!»

    من: «مردن آدم بزرگها دردناک تره
    فکر کن کلی جون کندن به یه جای نسبتا ثابتی تو زندگیشون رسیدن بعد یهو همه چی میره هوا.»

     

    ----------

    چت معلمای استان:

    معلم1:«راستی... پسر جوون خانم بهمانی رو شنیدید...»

    ..وای بیچاره.»

    «کرونا بود؟...»

    ...خدا بیامرزتش.»

    مامانم:«چه قدر تو این وضعیت مرگ جوونا حیفه... کلی آرزو، کلی فرصت، تو اوج جوونی. همه از دست رفتن.

    بزرگترا حداقل زندگیشونو کردن.»

    ~ اینجا صداها معنا دارند ~

    ,I turn off the lights to see
    All the colors in the shadow

    ×××
    ,It's all about the legend
    ,the stories
    the adventure

    ×××
    پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
    Designed By Erfan Powered by Bayan