What a waste of a lovely night

چقدر درد داره قورت دادن کلماتی که می‌خوام بعد از ساعت 12 بهت بگم. نه چون تو تویی، بلکه چون من منم. من همونیم که کلمه‌هام مثل خار گل‌های تازه چیده شده، مثل چایی که صبر نکردی برای خوردنش گلو رو می‌سوزونه و می‌ره پایین. قبلا به اندازه کافی شجاع نبودم برای فرو دادنشون، ولی الان فهمیدم دیدن درد روی چهره تو ترسناک تره وقتی افسار هیولا از دستم درمیاد بیرون. تهش همیشه ترسه که من رو پیش می‌بره. ترس از خفه شدن با سرفه‌های پیاپی. ترس ازمرگ، چون اگه کلمه ها نیان بیرون من رو میکشن. باور کن میکشن، و حتی شاید همین الانشم...

به هرحال. چه شب های زیبایی از دست رفتن فقط چون ما لجباز بودیم و نمیدونیم باید چیکار کنیم و در مورد تو، حتی نمیخوایم بدونیم. نشستی بین پاره کاغذهایی که نصفشون دست منه و حتی نمیخوای یک درصد احتمال بدی که شاید جواب رو پیدا کردیم. منم میتونم لجباز باشم، برای همین سر راه که داشتم میرفتم انداختمشون دور. احساس بدی که داشتم خیلی طول نکشید. الان دیگه چیزی کیفم رو سنگین نمیکنه. 

چقدر نمیتونم با کسایی که به اندازه کافی کنجکاو احساس گرما نیستن که سر راه آتش بایستن کنار بیام.

اون شب لالالند رو دوباره نگاه کردم و داشتم فکر می‌کردم چقدر انتظار زیادیه که توی دنیای مدرن دو نفر بخوان رویاها و حسرت‌ها و ترس‌های خودشون رو بیارن وسط، برهنه کنن و با دیگری همراه کنن. چقدر فکر، چقدر برنامه‌ریزی می‌خواد. چقدر ظریفه و همه چیز می‌تونه شدیدا اشتباه پیش بره. مخصوصا توی این دنیای ظالم، که یه روز فکر میکنی میخوای بهش پیام بدی یا نه، و فردا فکر می کنی آیا هنوز زنده‌ست؟

این روزها خیلی خدا رو صدا میزنم، چون توی دنیای خیالی که عشق واقعیه و عشاق هنوز میتونن عشق بورزن، شاید وجود خالق یکتا زیاد هم دور از ذهن نیست. به طرز خنده داری این آروم ترین حالتیه که توی سه ماه گذشته داشتم. نمیدونم باید باهاش چیکار کنم، حس میکنم زمان از بین انگشتام لیز میخوره. فقط کتاب رو با کتاب روشن می کنم که ببینم چی میشه. میخوام تا اونجا که میشه یاد بگیرم چون دنیا ترسناکه و من هیچ سلاحی جز ذهنم ندارم، که همونم جدیدا انقدر زنگار گرفته میترسم بخوام بهش اتکا کنم

وقتی اینو توی گوشی یادداشت میکردم خیلی مرتب تر بود. الان شبیه بالا آوردن روی کیبورده، پس شرمنده. برام عجیبه چطور از داستان نوشتن رسیدم به چیزهایی که یک لحظه برای آدم ها جذابه و بعد ازش عبور می کنن. فکر کنم دلیلش اینه که به زیبایی کوتاه‌عمر شکوفه‌ها اعتقاد پیدا کردم. شایدم چون دیگه تخیلی ندارم. هرچی مینویسم از زندگی خودمه، حتی چیزهایی که خیلی انتزاعی به نظر میاد، اتفاقات عادیه. وقتی می گم I didn't notice how I got my knuckles bloody واقعا نفهمیدم چی شد که بند انگشتام خونی شد. شایدم نویسنده بودن یعنی همین. دیدن پتانسیل در چیزهای عادی که آدم های دیگه سریع از کنارش میگذرن.
امیدوارم حال همه خوب باشه.

مراقب همدیگه باشید، چون احتمالا از اینکه بخواید مراقب خودتون باشید اثرگذار تره.

دوخط، دوخط

جلوی دانشگاه از سرویس پیاده شدم. در اتوبوس از پشت سرم بسته شد. به اطراف نگاه کردم، دخترهای مقنعه پوش. پسرهای کیف به دوش. یادم آمد امروز جمعه بود. چرا آمده بودم تا دانشگاه؟ هیچکس همراهم نبود.

چرا آمده بودم دانشگاه؟

گفتم خب من که آمده‌م همین راه را با اتوبوس برگردم که کار با بی‌آر‌تی هم یاد بگیرم. یادم بود حدودی باید تا کجا می‌رفتم، بقیه‌ش را هم مپ می‌زدم. چه پله‌های بدی داشت. چه سراشیبی عجیبی. اینجا چطور بالاشهر بود؟

از جلوی یک دکه رد شدم که جلویش حسابی شلوغ بود. خانم‌های چادری، خانم‌های مانتویی، خانم‌های قری. همه ایستاده بودند. به تابلوی کنارش نگاه کردم: کیک روز، چیز کیک با شکلات. بد نبود قیافه‌اش. دیدم خانومی یک پلاستیک بزرگ خرید و از دکه دور شد. شکمم قار و قور کرد. یادم افتاد، آها. نهار. شاید برای نهار آمده بودم دانشگاه. آخر ساعت یک و نیم بود. سایت تغذیه بالا نمی‌آمد. آخر صف را به زور پیدا کردم و داشتم فکر می‌کردم می‌توانم هم غذا بخورم هم کیک، که خانمی زد روی شانه‌ام:"می‌شود این را برایم نگه داری؟"

غافلگیر شده بودم. فقط سر تکان دادم و پلاستیک را از دستش گرفتم. خانم شروع کرد قربان صدقه رفتن و نصیحت کردن که هیچ چیزش را یادم نیست.

خانم چادری دیگری نشسته بود. چاق بود، شاید هم وسایلش را زیر چادر مخفی کرده بود. با چهره بشاش رو به من کرد:"عجب پیرهن زیبایی داری عزیزم." فکر کنم نفهمیده بود دخترم یا پسر. لبخند زدم. گفت:"می‌شود من یک تن بزنم؟"

ناگهان کل عضلاتم منقبض شد. رفتم توی حالت دفاعی. چهره‌ش دیگر بشاش به نظر نمی‌آمد، ترسناک بود. سر‌تکان دادم:"ببخشید نمی‌شه." و سرم را کردم توی گوشی. تند تند میزدم که سایت تغذیه بالا بیاید و بتوانم گوشی را بگذارم توی کیفم. چه سریع یک انسان رهگذر بی خطر می‌تواند به شکارچی و تو به طعمه تبدیل شوی. توی ذهن خودم حداقل، من طعمه بودم. گویی کس دیگری این مکالمه را نشنیده بود. اگر هم شنیده بود، خودش را زده بود به نشنیدن. من هم بودم می‌زدم. گوش دادن به اتفاقات اطرافت یک چیز است، ولی فهمیدن یک چیز دیگر و بسیار خطرناک‌تر است.

سامانه باز شد. نهار نگرفته بودم. خب پس، همین کیک را می‌کردم نهارم. شیر هم می‌خریدم... یا آب‌میوه؟ شیر سردی است، آب‌میوه اسیدش زیاد. شاید با شیر راحت‌تر برود پایین. 

همین فکرها را می‌کردم که بیدار شدم. دنیا سنگین و خیس و گرم بود. نه، زیاد هم گرم نبود. بدنم درد می‌کرد. کولر روشن بود؟ سقف اتاق سلامم کرد. سلام. سلام. حتی سقف اتاق از تو به من کمتر نامهربانی می‌کند.

دلم برایت تنگ نشده. در خواب‌هایم هستی، و چقدر هم مهربان هستی. آن شبِ دیگر برایم داستان بامزه‌ای گفتی. کلاغ از بالکن آمده بود توی خانه‌تان و ظرفی را شکسته بود و مادر و خاله‌ت حسابی دست و پایشان را گم کرده بودند. می‌گفتی نکند آن کلاغ خود منم که همه چیز را می‌زند می‌شکاند‌. من فقط می‌خندیدم. نمی‌گذاشتی بین حرف‌ها حرف بزنم. خودم هم نمی‌خواستم.

دیشب هم برایم ویسی را فرستادی و تحلیل می‌کردی که این یارو را ببین تو را به خدا چقدر غلط اضافه می‌کند.

امروز من به تو می‌گفتم دیدی می‌توانم با آهنگ‌ها آینده را پیش‌بینی کنم؟ دیدی دنیا تمام شد و تو پیش من نبودی؟ و تو سکوت می‌کردی.

وقت‌هایی که خودم حرف می‌زنم را دوست ندارم‌. کاش همیشه تو حرف بزنی. مثلا بگو چطوری؟ زنده‌ای؟ بعد هم به جواب‌هایم گوش نکن، مگر اینکه حرف اشتباهی بزنم. آن وقت کلمه به لعنت کلمه‌اش را بیاور جلوی چشمم. نه... نه یادم رفته بود. نباید به گذشته نگاه کنم. قرار بود فقط آینده جلوی رویم باشد. قرار بود همه چیز را ببخشم، هم خودم و هم تو را. قرار بود مهم نباشد تو چه می‌بخشی. من که بخشیدم. من که آزادم. 

و من واقعا آزاد شد از تو. ولی چه می‌شود کرد عزیزم، هنوز نمی‌دانم چرا سوار سرویس شدم و دم دانشگاه پیاده شدم فقط برای اینکه همین راه را برگردم. حتما حکمتی داشته، یا طوریکه این اهالی مدیتیشن و سلف‌هلپ می‌گویند: هر اتفاقی که برایت میفتد به نفع توست. راست می‌گویند. همین جلسه مزخرفی که سه ساعت خواب صبحم را حرامش کردم حداقل شد دو خط توی این متن. دو خط دو خط درد و گریه و خنده و خاطره و خیال را می‌کنم داستان و می‌روم جلو. همه‌چیز به فدای کلمات. من و تو و این دنیا؟ همه به فدای کلمات. محل قرارمان؟ چه جایی دیگر مانده، جز مابین همین کلمات؟

Anonymous Serotonin Addicts Club

سعی میکنم روی صفحه وبلاگ تمرکز کنم ولی صدای ادل داره حواسم رو پرت میکنه. And if you're not the one for me why do I hate the idea to be free. یه روز زودتر برگشتم خونه ولی فردا به هرحال باید برگردم. ترم یک مثل برق گذشت، ولی برقی که سر راهش از من رد شد. بوی گوشت سوخته رو میشه حس کرد. زیاد اذیتم نمی کنه. مواد شیمیایی کوچولوی توی مغزم این چند وقت سروصداشون کمتر بوده.

من همیشه از زمان امتحانای دوران دبیرستان خوشم میومد چون یه هدف مشخص داشتم: توی این زمان، این اطلاعات رو بخون. حس می کنم امتحانهای دانشگاه حداقل ترم اول میتونه همین باشه. اگه درست برنامه ریزی کنم خرداد و تیر میتونه از مرداد و شهریور هم بهتر باشه. وقتی فکر کردم قرار نیست ماه های آینده به خوبی قبلی ها باشه واقعا مه جلوی چشمم رو گرفته بود.

خودم میدونم ترم یک هیچ قدم معناداری به سمت هیچی برنداشتم. فقط زنده موندم و تجربه های شگفت انگیزی داشتم، و این بیشتر از چیزیه که خیلی از همقطارهام میتونن راجع به خودشون بگن. ببخشید، من رو بکشی هم اهل رقابتم. برده‌ی مقایسه. خودم رو حتی با کسی که دوست دارم سر هرچیزی مقایسه می کنم. عادت خیلی خوبی نیست... ولی میشه کنترلش کرد.

گفتم کنترل. این چند وقت اوضاع راحتتر بود چون به جای احساساتم، رفتار و حرفهام رو کنترل می کردم. کنترل احساس الکی نیست. زیاد هم عملی نیست. ولی رفتار... فقط باید یه کم مکث کنم. یه کم مکث میتونه دنیا رو نجات بده. نمیخوام بذارم دیگه لایه های نیمه هشیار و ناهشیارم تصمیم بگیره برای کارهام. یه ذره هم بیخیال تر شدم راجع به نشون دادن احساسات. تا کی میخواستم تعداد دوستت دارم هام رو بشمارم؟ تا کی میخواستم شعرهام رو مخفی کنم؟

اون روز فهمیدم هنوز چقدر جوونم و به طرز غیرمنطقی آروم گرفتم. میگم غیرمنطقی چون حتی اگه هجده سالت باشه هنوز ممکنه در نوزده سالگی بمیری بدون اینکه اون چیزهایی که میخواستی رو به دست بیاری، ولی احتمالش کمتره مگه نه؟

دیگه چیکارا میکنم؟ پادکستهای ترسناک گوش می کنم و خواب های عجیبم رو براش تعریف میکنم. مثل یه بچه ده ساله تصور می کنم چی میشد اگه نجاتم میداد. فعلا توی تابوت دراز می کشم چون جای دیگه‌ای برای خوابیدن ندارم. باید به خودم یادآوری کنم دویدن داخل جنگل برای من قشنگه، ولی برای یکی دیگه میتونه وحشت خالص باشه. حرف زدن راجع به چیزهای یادگرفتنی همیشه حالم رو خوب می کنه، ولی باید با اعتیاد به سروتونین مقابله کنم.

برگردم خوابگاه احتمالا کتاب هام رسیدن. باورم نمیشه از نمایشگاه کتاب هیچی ننوشتم، ولی سه بار رفتم. منِ ده ساله میتونست از خوشحالی گریه کنه وقتی میفهمید با آدمهایی که بیشتر از همه دوست دارم میرم به جاییکه بیشتر از همه دوست دارم. خوش گذشت چون هیچوقت تنها نبودم که نتونم با تذکرهای حجاب بخندم. معتاد سروتونین. آره خلاصه.

کتاب جالب جدیدا چی ها میخونید؟

    Mistakes

    For you I miss my trains

    I forget to text my friends

    For you I burn my lunch

    I say I love you on a hunch

     

    For you I let my tea go cold

    I stare at an empty whiteboard

    For you I don't call my dad

    Scared he'll know I got it bad

     

    For you I don't get out of bed

    Hit myself right in the head

    For you I pay for stupid things

    That you'll never want or never need

     

    I know you didn't ask for this

    To be a bruising never-kiss

    To be my growing ache in chest

    And my dark frozen eyes with tears

     

    I know it was never meant to be

    A cruel weakness in the knee

    But I hoped you would want to make

    Just one hopeful mistake for me

    که من آزاد بشه از تو

    خوابم نمی‌بره. ذهنم به هرچیزی چنگ می‌زنه تا خالی نمونه. از داستان‌هایی که ننوشتم، تا حرف‌هایی که نزدم. از بوسه‌ای که نگرفتم، تا آدمی که دیگه هرگز نمی‌بینم. از نفس راحتی که بیش از هفته‌ای یکبار نمی‌کشم، تا شعرهایی که برای کسی نمی‌خونم. 

    به پشیمونی و بخشش و فراموشی فکر می‌کنم. به رنجی که می‌کشیم و رنجی که به دیگران می‌دیم. به قدرتی که وقتی داشتمش هیچ ایده‌ای ازش نداشتم، و از وقتی از دستش دادم نبودش رو مثل یه سیاهچاله درونم احساس می‌کنم.

    فکر کنم جدیدا هیچی نبودم جز هرچی که بهم گفتی و دادی و نگفتی و ندادی. بدترین بخشش؟ چیزی که مثل بخار آب جوش روی پوستم رو می‌سوزونه وقتی انتظارش رو ندارم؟ اینه که تقریبا همه چیز تقصیر خودم بوده. 

    به نقشه‌هایی که نصفه شب‌ با لبخند یا با گریه کشیدم فکر می‌کنم. به تمام صبح‌هایی که با فکرت بیدار شدم و از خودم متنفر بودم، درحالیکه خوب می‌دونستم نمی‌تونم هیچکدوم اون نقشه‌ها رو اجرا کنم.

    فکر می‌کنم دنیا من رو می‌کشه هرجا که می‌خواد. کلماتم اشتباهن، عکس‌هام بی‌تاثیرن، و تو مثل آب پوستم رو چروک می‌کنی و از دستم لیز می‌خوری. مثل باد همونجایی می‌ری که من نیستم. مثل آتش رنگ‌هام رو خاکستری می‌کنی. مثل خاک همون چیزی که ازم می‌گیری بهم پس می‌دی، ولی بعد از زمان خیلی، خیلی، طولانی.

    به این فکر می‌کنم که چقدر بهت فکر می‌کنم وقتی تو انقدر دوری ولی خودم همینجام. من اینجا ایستادم، منتظر. چرا من، من رو نمی‌بینه؟ چرا من، من رو به اندازه تو دوست نداره؟ چرا من هرگز برای من کافی و جالب و جذاب نیست؟ چرا من نمی‌تونه دنیای من باشه؟ 

    هرروز راجع به این خیال پردازی می‌کنم که آزاد شدن از تو باید چه حسی داشته باشه، و نمی‌تونم. سه ساله که من برای من نیست، برای توئه. دوست دارم برم اداره پست و بپرسم "ببخشید، کسی من رو نیاورده که پس بده؟ فکر کنم مشخصاتش این باید باشه، اگه اشتباه نکنم قدش انقدر بود، درست یادم نیست ولی کتاب موردعلاقه‌ش این بود..."

    هی یادم میره‌ و حاشیه میرم. توی ذهنم کلمات بعدیم این بودن که "شادیت و غمت و خون توی رگ‌هات و پوستی که می‌پوشی رو می‌خوام، و این درد داره." بعد یادم افتاد باید از من حرف بزنم. من. من. من...

    من منتظره تا فردا بشه و ببینه قراره چه لبخند‌های دیگه‌ای بزنه، چه عکس‌های جدیدی بگیره، چه چیز جدیدی بخونه. من می‌ترسه و می‌خنده و به حرف‌های جالب برای گفتن فکر می‌کنه. من، هر دست و پایی که می‌زنه و هر قدمی که برمی‌داره فراره. به سمت این امید شاید، که من آزاد بشه از تو.

    گریزی به سوی کتاب عیدانه 1404

    سلام به شما. اینجا هستیم با سه تا کتابی که تونستم خیلی خیلی عقبتر از برنامه بخونم ولی اشکالی نداره چون خیلی خوش گذشت :) به حفره ای توی قلبم هست به شکل "قایم شدن زیر پتو با کتابهای خوب" و گاهی اوقات یادم میره که اونجاست. گریزی به سوی کتاب بهم یادآوری میکنه که هیچ چیز دیگه ای جای اون حفره رو نمیگیره.

    It was enchanting to meet you (1403 recap)

    1403 برای من سال آخرین ها و اولین ها بود. یه جهش برای ورود به دنیای جدید.

    دبیرستانم تموم شد و وارد دانشگاه شدم. روابط خیلی اثرگذاری رو تموم کردم یا شروع کردم. وقتی به امسال فکر می‌کنم در برابر پارسال شبیه یه تورنادو می‌مونه.

    هزاران لبخند دارم برای تعریف کردن، انقدر که نمی‌تونم شماره‌گذاریشون کنم. 

    همه وبلاگ‌نویس‌هایی که ملاقات کردم، طوریکه هرکدومشون به شکل خودشون خاص و خارق العاده بودن، دوستی‌های جدیدی که تشکیل دادم، فیلم‌های محشری که دیدم، داستان‌های شگفت‌انگیزی که خوندم، خیلی بیشتر از سال قبل آهنگ گوش کردم و از دایره امن خودم بیرون اومدم(یا بیرون کشیده شدم‌.)

    آدمی رو ملاقات کردم که با کساییکه همیشه بهشون عادت داشتم فرق داشت. احساساتی رو تجربه کردم که فکر نمی‌کردم هیچوقت تجربه کنم. مکالماتی داشتم، حرف‌هایی زدم که هیچوقت فکر نمی‌کردم به زبون من بیان. خیلی وقت‌ها که نباید دروغ گفتم. خیلی وقت‌ها که نباید راست گفتم. 

    کنکور دادم‌. خودم رو از یه موقعیت دردناک نجات دادم. دانشگاه و رشته ای که میخواستم قبول شدم. سرکار رفتم. رانندگی کردم. برای اولین بار توی یه شهر دیگه تنهای تنها بودم. زندگی توی خوابگاه رو تجربه کردم. کنسرت خیابونی رفتم، دو شب خونه دوستم موندم و تا صبح فیلم دیدیم، صبحانه پفیلای کاراملی خوردیم و نصفه شب سیب زمینی سرخ کردیم‌. بهترین دوست‌های دنیا رو دیدم و بهترین کادو‌های دنیا رو گرفتم که هنوز نمی‌تونم بفهمم چی شد که لیاقتشون رو دارم.

    سر قرار رفتم. احساسات افرادی رو رد کردم. احساساتم توسط افرادی رد شد. موهامو رنگ کردم. خیلی وقت‌ها گریه کردم، خیلی وقت‌ها جلوی اشک‌هام رو گرفتم. اشتباه زیاد کردم، تصمیمات خوب هم گرفتم. اکثر اوقات در تلاش برای تلاش نکردن بودم، ولی زیاد هم بیراهه نرفتم.

    در کل می‌تونم با اطمینان بگم پراتفاق ترین سال زندگیم تا اینجا بود. خوب و بد مخلوط شده، مثل یه سالاد که نمی‌تونی فقط بخش‌ موردعلاقه‌ت رو جدا کنی. اینکه نمی تونم لبخندهام رو عدد گذاری کنم به خاطر همین سالاده. لبخندهایی دارم که الان به گریه میندازنم. اشک هایی دارم که الان با فکر کردن بهشون می خندم.

    اصلا شاید... بخش‌های خوب فقط با بخش‌های سخت معنا پیدا می‌کنن. اون شب‌های تیره که فردا صبحشون روشن می‌شد. اون روزهای خاکستری که شبش پر از جادو بود. فکر و خیال‌هایی که بالاخره زمان انقضاشون تموم می‌شد و می‌تونستم رها از زنجیرشون، به عقب نگاه کنم و یه چیزهایی بفهمم. نه همه چیز رو. هنوز حتی نزدیک به هیچی نمی دونم. یک اپسیلون میفهمم از این دنیا، ولی این اپسیلون برای منه. خودم به دستش آوردم.

    ایکاش میتونستم بهتر بنویسمش، ولی نخواهم توانست قطعا. همه‌ش داخل قلبم حک شده.

    جمله ‌ای که خطاب به امسال دارم(خیلی کلیشه‌ست ولی):

    Your mistake was showing me I can survive in toughest times. I think I can keep doing it on my own for a while.

    چیزی که میخوام توی این سال جا بذارم حس شکست خورده بودنه.

    برای سال بعد... یه فکرها و هدف هایی دارم که می‌ترسم بلند بگمشون. مهم‌تریناشون اینه که می‌خوام بیشتر حواسم به جسمم و سلامتیم باشه. میخوام به sunshine بودن برگردم. هوای بارونی و ابری دیگه بسه. می خوام کارهای جدید و هیجان انگیز امتحان کنم و از شکست خوردن توشون نترسم، از اشتباهاتم فاجعه نسازم. میخوام شجاع باشم. به جای بیشتر فکر کردن، بهتر و واضح تر فکر کنم. بیشتر برای خودم بنویسم. روزانه نویسی کنم و بهش سخت نگیرم. شخصیت مجزا و اوریجینال خودم رو داشته باشم، از نشون دادنش نترسم و به دیگران وابسته‌ش نکنم. میخوام خیلی خیلی خیلی خوش بگذرونم چون زندگی توی این دنیا قرار نیست فقط بقا باشه :*)

    ممنونم از همه کسایی که تا اینجا من رو خوندید، توی کامنت ها جرقه های زیباتون رو با من به اشتراک گذاشتید، دوستم بودید و اجازه دادید دوستتون باشم. امیدوارم سال بعد و سالهای بعد از اون، بتونم برای این جامعه همونقدر ارزشمند باشم که وبلاگ برای من ارزشمند بوده.

    احتمالا طی عید دوباره پست های گریزی به سوی کتاب خواهم گذاشت. اگه خواستید توش شرکت کنید که با هم کلی کتاب بخونیم و خوش بگذرونیم! (ااطلاعات بیشتر برای کسایی که نمیدونن گریزی به سوی کتاب چیه در این پست)

    دعوت میکنم از همههه و یه سریا که خودشون میدونن به طور خاص دعوت هستن >:)

    آهان و اگه جدیدا کتابهای نسبتا کوتاهی خوندید که دوست داشتید، ممنون میشم بهم معرفی کنید چون دارم با گذاشتن کتاب های طولانی توی لیستم خودمو بیچاره می کنمD:

     

    عنوان از Enchanted از Taylor Swift

    For spring to come

    جمع کردن از چیزی که فکر می‌کردم خیلی سخت‌تر بودن. برگشتن از چیزی که فکر می‌کردم آسون‌تر بود. جا به جا شدن از یک نقطه به یک نقطه دیگه زیاد برام سخت نیست، البته فقط تا وقتی مبدا و مقصد مشخص باشه. 

     

    توی ماشین نشستم. ساندویچ نیم‌خورده بغل پامه. به خودم دروغ می‌گم که بعدا بقیه‌ش رو می‌خورم و به نوشتن ادامه می‌دم.

     

    وقتی بهت فکر می‌کنم خلا هست، سوال هست، جواب هم دیگه الان هست، حتی با اینکه مثل یه بچه گوش‌هام رو گرفتم و نمی‌خوام بشنومشون. تصویر‌ها از جلوی چشمم رد می‌شن و من سعی می‌کنم احساس خاصی بهشون نداشته باشم چون اون تصاویر مال من نیستن. مال این دنیا نیستن. شاید یه دنیای دیگه.

     

    رفتن به خوابگاه و برگشتن از خوابگاه شبیه دو تا سفر کاملا متفاوت به نظر میاد با اینکه جاده همونه، چمدون همونه، راننده حتی همونه. شاید باید قبل از دانشگاه بیشتر از خودم می‌نوشتم که الان بهتر بفهمم مسافر که من باشم دقیقا چه فرقی کرده.

     

    ایکاش منِ ترم بعد استرسش کمتر باشه. من همیشه از خودم انتظار دارم انتخاب‌های بهتری بکنم به جای اینکه بهتر با اون انتخاب‌ها کنار بیام. چی بگم. شاید دیگه وقتشه که تغییر کنم.

     

    دیگه منتظر چیزی نیستم. از این بابت شکرگزارم. می‌خوام دوباره گریزی به سوی کتاب انجام بدم. الانم یه کتاب شروع کردم امیدوارم تموم کردنش نره تا... زمان طولانی بعد. همینکه نشستم توی ماشین و دو کوچه دور شدیم فهمیدم دو تا از کتابای مهم توی لیستم رو جا گذاشتم خوابگاه. عیب نداره. اونا رو میذارم آذوقه طی ترم.

     

    خوابگاه تجربه‌ش بهتر از چیزی بود که فکر می‌کردم. من عادت داشتم به اکثر سختی‌هاش، بعضی سختی‌هاش حتی از سختی‌های خونه آسون‌تر بود. فکر کنم وقتی چشم‌های خیره تماشام نمی‌کنن خیلی بهتر عمل می‌کنم. تا الان خوب عمل کردم.

     

    آدم‌های محشر دیدم و تجربه‌های محشر داشتم. فکر کن، بعد از اینکه پرنیان تور دانشکده‌شون رو بهم داد پیاده از اونجا برگشتم خوابگاه و سر راه واسه فردا تخم مرغ خریدم. همین چند جمله رو اگه به خود چند سال پیشم می‌گفت سکته می‌زد. خود گذشتم هیچ فکر نمی‌کرد انقدر به آدم‌های هم قوم و قبیله نزدیک باشه و تازه اونها تو رو توی جمعشون راه بدن! یا به این فکر کنن که ممکنه از چی خوشت بیاد و برات از راه خودشون خارج بشن. ای کاش یه روز بتونم با قطعیت بگم که لیاقتش رو دارم. ای‌کاش یه روز بتونم خودم اینطوری باشم. درخشان نه فقط توی کهکشان خودم، بلکه برای سیاره‌های کوچولوی دیگه هم.

    پروگرس به هر حال.

     

    آدم‌های دانشکده‌مون... جالبترین آدم‌های دنیا نیستن ولی من هنوز گشتن رو متوقف نکردم. Misfit بودن گاهی خوبه چون چیزهای جدید از آدم‌هایی یاد میگیری که خیلی ازت متفاوتن. فعلا... سختترین جایی نیست که تا حالا توش بودم. شاید آسونترین نباشه، ولی سختترین هم نیست.

     

    این هفته واقعی‌تر بودم. هفته بعد واقعی‌تر خواهم شد. لایه لایه پررنگ می‌شم تا وقتی خود کاملم رو ببینی، و اونوقت شاید... شاید.

     

    عنوان از packing it up از Gracie abrams.

      Nobody ever looks up

      خسته نشدی از اینکه خودت رو کوچیک کنی؟ خسته نشدی از اینکه به بی‌دردسرترین نسخه‌ی خودت تبدیل بشی، انقدر توی خودت جمع بشی که داخل قلب یکی جا بشی؟ شاید اون قلب اصلا برای تو نیست، تا حالا بهش فکر کردی؟

      آره فکر کردم. هرروز، با شنیدن هر نت و خوندن هر کلمه بهش فکر کردم. بهت فکر کردم. داستان عاشقانه‌ای رو از هیچ بساز ببر بالا فقط تا به خودت ثابت کنی ممکنه که کسی یه روز تو رو انتخاب کنه برای دوست داشتن. برای اهلی کردن.

      ~~~

      بچه که بودی همه چیز یه ماجراجویی جدید بود‌. وقتی توی محوطه دانشگاهم یه سایه‌ی کمرنگ از اون بچه‌ هست. همونی که دفترچه ایده‌هاش رو با خودش همه جا می‌برد که شاید یه ایده برای کتابش بهش الهام بشه. دارم سعی می‌کنم بیشتر بالا رو نگاه کنم. تخیل زیادی دارم ولی هنوز کمه برای به زندگی ادامه دادن توی این دنیا‌.

      دارم خود قبلیم رو از اول پیدا می‌کنم. از هیچی میسازمش چون even statues crumble if they are made to wait و من قبلی مدت‌ها منتظر بوده. آیا الان دیگه می‌تونیم نفس بکشیم؟ الان دیگه می‌تونیم فکر کنیم؟ وقتشه که بیام بیرون و بال بزنم؟

      ~~~

      متوجه شدم که همه‌ش منتظرم. منتظر بودم پیداش کنم، منتظر بودم ببینمش و بغلش کنم، الان هم منتظرم. نمی‌فهمم چی توی ذهنش می‌گذره و چیزهایی که نمی‌فهمم دیوونه‌م می‌کنن. بزرگترین اشکالم همینه. پاشنه آشیلم همیشه این بوده که جذب چیزی می‌شدم که نمی‌تونم بفهمم، نه چیزی که می‌تونم. ممکنه بهم بگه اصلا شاید چیزی برای فهمیدن وجود نداره، ولی همین فکر احتمال بودنش... دیوونه‌م می‌کنه. 

      منتظر بهارم.

      ~~~~

      عاشق کتابخونه مرکزی شدم. کی به کیه، این هفته بیشتر می‌رم.

        Oh no I said too much I said enough

        چقدر سخته این رگ و ریشه‌ی نرم. چقدر تلخه این کلمات شیرین و شعرین که پشت هم می‌گی و من منتظرم تموم بشه زودتر. که نوبت من بشه زودتر.

        نشستم روی صندلی وسط طبقه. لامپ روی دیوار یه کم کجه. در اتاق ۱۲۳ یه کم تکون می‌خوره ولی باد نمی‌آد. یه چیزهایی می‌گم که برای هیچ‌کس مهم نیست. همه می‌خوان بدونن درس‌ها چطوره، کجاها رفتی، کی‌ها رو دیدی، کِی می‌آی اینجا؟ ولی گوش کن. گوش کن صدای نمک توی روغنی رو که خیلی زود ریخته شده رو.

        همه چیز عوض شده و هیچی عوض نشده. هنوز با خودم می‌گم "اشتباه کردم" ولی درستش نمی‌کنم. دیدی بعضی‌ها حتی زیباتر اشتباه می‌کنن؟ دیدی چه درخشان سقوط کرد؟ چه پر از سکوت بود استخون‌هاش. دیدی؟

        من از مزه‌ی زهرماری دمنوش خوشم می‌آد. شاید بعدا ازم بپرسه "چرا؟" بپرسه "از چیزهای تلخ خوشت می‌آد؟" میگم"آره مثل تو." میگه"من تلخم؟" میگم "چه اهمیتی داره، اگه من ازش خوشم بیاد؟"

         

        تا صبح بیدار بودیم ولی اصلا صبح نبود. ظهر نبود شب نبود هیچی نبود. ما بودیم و ایمی واینهاوس که برمی‌گشت به بلک. دلشکستگی هم عجب نعمتیه. خندیدیم تا خود روشنایی. بین دنیای واقعی و غیرواقعی دیگه پرده نیست. دیگه پشت کتاب‌ها نیستم، خود کتابم. مجبورم نکن بهت دیکته‌ش کنم. بیا من رو بخون طوریکه لیاقتش رو دارم چون تا ابد وقت نداری. فکر کن بگی نترس بعد بترسی بعد بگی نمی‌ترسم.

        آره خلاصه. چقدر سخته این رگ و ریشه‌ی نرم.

          ۱ ۲ ۳ . . . ۳۵ ۳۶ ۳۷
          ~ اینجا صداها معنا دارند ~

          ,I turn off the lights to see
          All the colors in the shadow

          ×××
          ,It's all about the legend
          ,the stories
          the adventure

          ×××
          پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
          آرشیو مطالب
          Designed By Erfan Powered by Bayan