In your arms, I savour the last beam of sunlight

هروقت بعد از مدرسه تو سرویس نشستم و میخوام مقنعه‌م رو بکشم پایین، تردید میکنم. با خودم میگم بودنش اونقدر هم آزار دهنده نیست. یا اینکه... الان دراوردنش جلوی راننده و همسرویسی ها عجیب و کرینجه. بهونه میارم که تازه موهامم نامرتبه.

ولی وقتی بالاخره عزمم رو جزم میکنم و درش میارم، وقتی باد توی موهام میپیچه و سرم نفس می کشه خیلی چیزها رو میفهمم.

می فهمم نمیتونی دلتنگ چیزی بشی که از اول نداشتیش. 

می فهمم تا وقتی امتحان نکنی، نمیفهمی چه چیزهای ساده ای رو میتونستی داشته باشی ولی ترسیدی. از حرف بقیه، که نه بهشون ربطی نداره نه جدا براشون مهمه.

ولی فقط یک نفس هوای خنک، فقط همین یه چیز کافیه که به طرز خطرناکی به همه چیز امیدوار بشی. اونوقت دیگه نمیتونی به کسی که قبلا بودی برگردی. چون احساسش کردی.

 

 

وقتی دوباره این حرفها رو میخونم فکر میکنم حس و حال این پست باید بچگانه باشه. شاید چون ما دقیقا بچه ایم. بچه هایی که تازه دارن یاد میگیرن چه ارزشی دارن. بچه‌هایی که دارن چیزهایی رو تجربه میکن که باید خیلی زودتر میکردن. حس یه کودک نوپا رو دارم که با حیرت به بارونِ تازه دست میزنه، یا برای اولین بار طرح یک برگ خشکیده رو تماشا می‌کنه.

و عاشقشم.

 

پ.ن: مطمئن بودم میخوام عنوان پست رو از اینجا انتخاب کنم، ولی انتخاب واقعا سخت بود. شما فکر کنید کلش تو عنوانه.

Ao3، سایتی که ازش فن فیکشن میخونم منبعی نامحدود از سرندیپیتی هاست. هروقت فکر میکنم دیگه غافلگیر نمیشم، باز غافلگیرم میکنه. فکر کنید دارید فن فیک سولآنجلو پرسی جکسون میخونید، و با یه نویسنده‌ی هنگ کونگر رو به رو میشید که تو پروفایلش از شعر چینی و انگلیسی داره، تا فن فیکشن پرسی جکسون تو دنیای موازی اعتراضی:)

شاید راجع به قضیه اعتراضات هنگ کنگ شنیده باشید... شاید یه روز بیشتر راجع بهش نوشتم چون منابع فارسی ازش کم هست. ولی اون گوشه یه مقاله‌ی انگلیسی پیوند کردم که اگه خواستید سر بزنید. اون فن فیک ذکر شده رو هم همونجا لینک کردم. چون یه پارته و داستانش تقریبا original هه شاید برای پرسی جکسون نخونده‌ها هم جالب باشه.

 

پ.ن۲: موضوع این پست‌ها دیگه سیاهچاله نیست. چون به قول شاعر چینی، گو چنگ:

~The dark night gives me eyes made of darkness

Yet I use them to seek light~

~My Friends Are Scarier Than You~

~My friends are SCARIER than you~
Quick drawing of Rei from “Yesterday Upon The Stairs” by @pitviperofdoom
(I can’t believe how popular this post got)

 


You think I don’t? You do scare me, All For One."

"But the thing is, I’m always afraid. Every minute of every day. And when you’re afraid for that long, you forget what it’s like to feel anything else.”

“And now, when something frightening comes along, I can’t tell the difference anymore between the new fear and the old."

"Of course you scare me. You think that makes you special?”

"My Friends Are Scarier Than You"

"فکر می کنی نمی ترسم؟ تو منو می‍ترسونی، همه برای یکی."

"ولی نکته اینه که، من همیشه درحال ترسیدنم. هر دقیقه از هر روز. و وقتی این‌همه مدت ترسیده باشی، یادت میره چجوری حس دیگه ای داشته باشی."

"و الان، وقتی چیز ترسناکی پیش میاد، دیگه نمیتونم فرق بین ترس جدید و قدیمی رو بگم."

"البته که تو منو میترسونی. فکر کردی این تو رو خاص میکنه؟"

"دوست‌های من از تو ترسناک ترن."

منبع آرت

Best Girl Ever~ (or, is it possible to fall in love by Fanarts?)~

بیانی های عزیز! اجازه بدید روح موردعلاقه ام، شاهدخت قلبم، ملکه خیالاتم رو بهتون معرفی کنم!

    فعالیت‌های میان‌فندومی هلن پراسپرو +ریِل لایف

    پنج روز ابتدایی سال (از شنبه که کار و زندگی شروع شد) واقعا خوب بود. انقدر خوب بود که مجبور نبودم مدام تو ذهنم بگم I'm doing my best

    این I'm doing my best گفتن یه جور... مکانیزم دفاعیه برای من. عین همون ماجرای "چه عجیب" بعضی وقتا همینطور الکی تو ذهنم پخش میشه. البته، الکی الکی هم نه. وقتایی که همه تلاشمو نمی کنم.

    پنج روز ابتدایی خیلی خوب بود. کارای جدیدی رو شروع کردم، تصمیم گرفتم یه بولت ژورنال خاص خودم درست کنم. اینطوری که به جای نوشتن کارایی که میخوام بکنم، کارایی که در طول روز کردم رو تو یه سررسید بنویسم. اینطوری باعث میشه بفهمم اونروز خوب بودم یا بد، که اگه خوب بودم خودزنی نکنم، و اگه بد بودم خودمو درست کنم. هر روزِ دفتر خوب و مناسب بود. حتی یه بار هم خودزنی لازم نشد.

    ولی پنجشنبه و جمعه دوباره به مرحله "خاک بر سرم با این زندگیم" رسیدم (با عرض پوزش برای  انقدر رُک نوشتن :|) و به خودم اومدم و دیدم تو ذهنم دارم با خودم میگم  I do my best. I 'm doing my best best bestbestbestestst 

    خب، اونقدرم چیز بدی نیست. در طول هفته همه جزوه ها رو همون روزی که درس داده شد نوشتم، کارا رو تحویل دادم و کلا بچه خوبی برای مادِرسوسایتی بودم. برای همین حق داشتم این دو روز رو استراحت کنم دیگه... نه؟

     

    این وسط، مامان رو راضی کردیم که باهامون دروغ تو در آوریلو از اول ببینه. میدونم کلی انیمه ندیده دارم که به همه قول دادم میبینم، ولی همچنان نتونستم جلوی خودمو بگیرم. 

    یه جای داستان، وقتی شخصیت اصلی پیانیست داستان داره با پیانو زدن رنج میکشه، و دوست شخصیت اصلی نگرانیش رو به شخصیت اصلی دختر میگه، اون شخصیت جواب میده:«موسیقی از همین درد و رنج اومده. آریما داره رنج میکشه، ولی همینه که موسیقیش رو تغذیه میکنه.»

    یا یه چیزی شبیه این : )

    و من یاد نوشتن افتادم. اینکه چقدر کار سختیه. چقدر یه چالش سی روزه ساده نوشتن سخته، یه فن فیک الکی نوشتن سخته، چقدر دردناکه و چقدر من حاضر نیستم رنجشو به جون بخرم حتی با اینکه لذت بخشه؟ مگه این دردی نبود که میگفتم عاشقشم 1 ؟ پس چی شد؟


    1 Kona Itami no Koni jan : This is the pain I love

    (again, fulllmetal alchemist brotherhood 1 opening)

     


    تو چند وقت گذشته دوباره کیمیاگر تمام فلزی و آکادمی قهرمانی من رو ریواچ کردم، چون باران هنوز کامل ندیده بودشون "-" و همراه میخواست برای دیدن. این وسط چشمم خورد به دو تا فن فیکشن که باعث شدن آروم آروم رختمو از فندوم ناروتو جمع کنم و برم سراغ آکادمی قهرمانی من

    شاید براتون جالب باشه، که بیشتر رشد فن فیکشن در چند سال گذشته رو آکادمی قهرمانی من داشته، و تو سایت Ao3 بیشترین تعداد فن فیکشن انیمه ای مال آکادمی قهرمانی منه، بعدش هایکو! و تازه بعدش ناروتو "-"

    (البته، هنوز تعداد کل فن فیکای ناروتو بیشتره.)

    خلاصه اینکه، خیلی فندوم باحالیه و من دوستش دارم! مخصوصا فن فیکایی که ایزوکو بدون کوسه و خفنه، یا اینکه آدم شرور و خفنه، یا اینکه شخصیت خاکستری شرور-قهرمانانه داره و خفنه!

    کراس آور هم با ناروتو زیاد داره!

    کلی فن فیک خفن خفن که اگه یه ذره بیشتر اراده داشتم، حاضر بودم ترجمشون هم بکنم. "-" مثلا:

    Road to Nowhere : کاکاشی هاتاکه به عنوان شینسو هیتوشی به دنیا میاد! خیلی خوب و غمناک و دردناک! خیلی معروفه، کلی فن آرت و حتی ترجمه به یه زبانی که من نمیشناسم داره "-"

    sometimes kindness wears a mask نیز، کاکاشی-سنسی است که در راه زندگی گم شده! و سر راه به شینسو درس زندگی میده!

    sunbursts and starshine کاکاشی میمیره و وقتی چشماشو باز میکنه، تو بدن ایزوکوئه که بعد از اینکهتوسط قهرمان مورد علاقه اش ناامید میشه، دست به خودکشی زده. به شدت غمناک، حداقل تا اینجا *-* 

    Subject to Change ایزوکو تصمیم میگیره به جای قهرمانی، از راه آنالیز و بدون کوسه مردمو نجات بده. اینطوری که به جای رفتن به یو ای، میره به آزانس قهرمانی شب چشم(نایت آی) و اونجا به عنوان آنالیزور و مغز متفکر مشغول به کار میشه. (ایزوکوی!معتاد کار. جذاب نیستت؟)(یه فن فیک یه قسمتیم درباره گذشته نایت آی داره، که من مطمئن نیستم واقعیه یا تحیل خود نویسنده است، چون مانگا رو نخوندم. ولی خیلی زیباست و اشک در آور "-") (من شب چشم توی این داستان رو از شب چشم داستان اصلی بیشتر دوست دارم *-*)

    AllMightAllTheTime said at 12:13pm: و Internet Enemies هردوتاشون ایزوکو!در اینترنت ان. دومی از روی اولی الهام گرفته شده. ا اونجایی که ایزوکو عملا فن‌بوی (fanboy) محسوب میشه و تو کنون (canon:داستان اصلی) هم به این خیلی اشاره شده، پس احتمال اینکه معتاد اینترنته و تو فوروم ها و وبلاگا ولوئه! دور از ذهن نیست.

    آل‌مایت‌آل‌ده‌تایم... که یه ذره شادتره، درباره شینسو و  ایزوکوئه که یه کانال یوتیوب آنالیز قهرمانی راه میندازن و معروف میشن *-*

    اینترنت انمیز به این خوبی پیش نمیره، و همینطور که از اسمش معلومه، درباره دردسراییه که اینترنت برای دکوی افسرده ی بی کوسه ی گوگولمون ایجاد میکنه که برای آرامش و دوست به اینترنت روی آورده، ولی در عوض با دشمن رو به رو میشه :_)

     Q.A.B ایزوکو یه وبلاگ آنالیز قهرمان داره، تصادفی معروف، و صاحب یه فرقه جدید و یه کانال دیسکورد میشه *-* 

    اکثر داستان به فرمت چت و وبلاگه، و واقعا نویسنده رو برای اینهمه وقت گذاشت برای فرمتتینگ تحسین می کنم *-* پلاس آلترا بر تو، نویسنده-سان *-*

     

    Strangely Easy to Mistake for Loathing اندینگ سوم انیمه رو یادتونه؟ همونیکه همه بروبچ شده بودن شخصیتای فانتزی؟ خب... این تو همچون دنیاییه! باکوگوی شکارچی و کیریشیمای اژدها-شیفتر "-" در حال سفر با یکدیگر "-"

     The Darker Side of Deku از اسمش معلومه دیگه:

    با وجود لبخندهای روشن و شخصیت مثبت میدوریا ایزوکو، راحته که فراموش کنی که اون تصور جسمانی آفتاب نیست.

    یا: لحظاتی که کلاس یک-ای و دوستان متوجه میشن ایزوکو به اون خالصی که بقیه فکر می کنن نیست. 

    برعکس تصور خودم، این ویلین!دکو نبود، بلکه فقط ایزوکوی مهربون و گوگول خودمون بود، به علاوه دوستاش که فهمیدن اونقدرام این بچه صحیح و سالم و خوشحال نیست. 

    از داستانای کوتاه تشکیل شده، و هر فصل روی یکی دو تا از شخصیتا و رابطشون با ایزوکو تمرکز داره، ولی داستانا به هم مرتبطن، و بعضی شخصیتای این فن فیک رو از خود واقعیشون تو داستان بیشتر دوست دارم "-" مثلا کامیناری، یا سرو!

    سِرو همون پسر چسبیه است، که تو این فن فیک عاشق داستان ترسناک و هر چیز ترسناک(کریپی پاستا، افسانه های محلی، غیره و غیره) است. تو داستان اصلی هیچی از این گفته نشده، و من به نظرم ایده فوق خفنی بود @_@

    بعدا وقتی ناول دوم رو خوندم دیدم تو یه جمله خیلی فسقلی بهش اشاره شده!

    اکثر این فن فیکا عاشقانه نیستن، ولی شما به هرحال تگ ها رو چک کنید.

    فن فیکای خوبی کاپلی هم دارم، ولی نمیدونستم واکنش بهشون چطوریه و گفتم اول پبرسم.. اگه کسی خواست واسه اونم پست میذارم؟

     

    اوه راستی! ناولاش رو هم شروع کردم به خوندن!

    اسم مجموعه ناولا School brief ـه و همونطور که از اسمش پیداست، بخشای زندگی روزمره طور از شخصیتاست و تا حالا که من خوندم خیلی بانمک و خوب بود "-" نویسنده خودش از طرفدارای مانگاست!!

    فقط مشکل اینه که یه نصف روز گذاشتم برای پیدا کردن ناولا =) حتی انگلیسیشونم هم پیدا نمیشه. اگه کسی خواست، بگه آپلودش کنم. در حال حاضر خسته تر از اونم که با بیان باکس سر و کله بزنم(البته، به اندازه ای خسته نیستم که یه پست طومار ننویسم "-")

    وقتی تمومشون کنم حتما میرم سراغ ناولای سایکوپاس. یادمه اوتاناسنپای یه چیزایی دربارشون گفته بود... :_)

    (اهه... راستی... فکر کنم یادم رفت بگم که فصل اولشو تموم کردم؟ ^_^؟

    آره انگار. پ_پ

    فصل دومش به شکل قابل توجهی افت کرده. تازه هنوز خبری از کاگامی نیست جز در اوپنینگ :/ البته آکانه خیلی خفن شده! ولی بازم.. ببینیم چی میشه حالا :/)


    پ.ن1: این پست رو هشداری بدونین برای وایب‌های آکادمی قهرمانی منِ آینده‌ی بنده D: 

    خدا رو شکر تعداد کسایی که اینجا دیدنش از ناروتو-دیده‌ها بیشتره *-*

     

    پ.ن2: 

    نقاشی هول هولی و خودکاریم تو دفتر ریاضی *-*

    الهام گرفته شده از ناول آکادمی قهرمانی من:
    "داری چیکار می کنی، کامیناری؟"
    "دارم کتاب ریاضی رو میکوبم تو سرم."
    "اونو که میبینم... ولی چرا؟"
    "که بره تو مغزم."
    "اینجوری که تو میکنی، احتمال اینکه سلول مغزی از دست بدی بیشتره."

     

    پ.ن3: ابرهای تیره و تاز در افق معلومن. امتحانای میانترم نزدیکه :_)

    Naruto: The last Airbender

    پیش نویس: اون حسی رو میتونید درک کنید... که یه فصل یا پستی رو چند هفته آماده دارید، فقط حال ندارید ویرایش و مرتبش کنید؟

    خب... الان قسمت بعدی چالش سی روز نویسندگی من همینجوریه :|

    قول میدم که ولش نکردم. فقط حوصله ویرایشش نیــست!


    خب بریم سر حرف اصلی:


    آخرین فن فیکشنی که خوندم، اسمش ناروتو: آخرین بادافزار! بود.

    احتمالا میتونید حدس بزنید درباره چی بود. :دی

    من آواتار رو تا قسمت چهار دیدم، ولی با خوندن این داستان واقعا برنامه اساسی ریختم که تابستون کاملشو ببینم! انقدر که خوب و قشنگ و احساس برانگیز بود!

    داستانش طوری بود که اگه یکی از این دو تا رو دیده باشید، میتونه بهتون مزه بده و ازش لذت ببرید. فقط لطفا قبلش به تگ ها(که بالای صفحه فن فیک هست) و توضیحات دقت کنید. لطفا. نگید نگفتم.

    این فن فیک، خیلی رو ساسوکه و ناروتو تمرکز میکنه و ارتباطشون رو خیلی خیلی قشنگ نشون میده. اصلا یه چیزی میگم یه چیزی میشنوید! نویسنده های کمی هستن که بتونن به این خوبی همچین رابطه ای خود نویسنده از درست تصویر کردنش ناتوانه رو خوب تصویر کنن. ناروتو اینجا آواتارِ تازه از یخ در اومده است، و ساسوکه شاهزاده سرزمین آتش تبعید شده که آواتار و دوستهاش(ساکورا، سای) رو دستگیر میکنه(هاه! خنده دار بود.)

    ساکورا خیلی خفنه. سای خیلی خفنه. کاکاشی خودِ رومخ و باحالشه، و از هیناتا نگم براتون! که همون دختر نابینای خاک افزار ترسناکه است! همه شخصیتای دیگه هم وارد میشن.

    من هنوز فصل آخر رو نخوندم، ولی تا اینجا چیزی که دربارش دوست داشتم توصیف شخصیتا، احساس برانگیزیشون، و شوخیاست! و البته... یه مقدار رومنس. (لبخند خجالت زده.)

    و حالا: بخونیم قسمت موردعلاقه ام رو! که بدون شناخت آواتار و ناروتو هم..

    تاثیر گذار بود. آره. خیلی زیاد. :(:


    اون میخواست چیزی بگه، ولی کلمه ها توی گلوش گیر کردن.شاید سکوت اونقدرها هم بی ضرر نبود. شاید چیزها رو آروم می کشت.

    اون چشماشو بست، و یه بعدازظهر تابستونی دور رو به یاد آورد، وقتی خانوادش رفته بودن به تاکستانی در سرزمین زمین. اونجا، ایتاچی و شیسویی به لونه مورچه پیدا کردن.

    شیسویی با چشمایی که با لذت دیوانه واری می درخشیدن، پیشنهاد کرد:«بیاید بسوزونیمش.» 
    ایتاچی جواب داد:«میخوام یه چیز جدیدو امتحان کنم.» یه بطری پر از مایعی طلایی از توی جیبش در آورد، و به ساسوکه داد. «بگیر ساسوکه. اینو بریزش روشون.»

    «و...ولی..» ساسوکه انگشتاشو به هم پیچید و اخم کرد.« ولی اونا به کسی آسیب نمیزنن. چرا فقط... ولشون نمیکنیم به حال خودشون؟»

    یه لحظه سکوت پرتنشی برقرار شد. شیسویی به نظر سرگرم شده بود. چشم های ایتاچی گشاد شدن، قبل از اینکه نقابی خالی به چهره اش برگشت.

    «چون من میخوام یه چیزی بهت یاد بدم.»

    بعد، ایتاچی بطری رو از دست ساسوکه گرفت و محتویاتش رو روی لونه مورچه ها خالی کرد.

    به آرومی، به کندی و در سکوت، مورچه ها به هیچ تبدیل شدن.

    از اونجایی که مورچه بودن، باید عاشق چیزای شیرین می بودن، و ممکن نبود فکر کنن چیزی به اون شیرینی بتونی کاملا نابودشون کنه.

    ایتاچی پرسید:«متوجه میشی؟»

    ساسوکه سر تکون داد. نمیتونست بگه چی یاد گرفته. چیزی فرای گفتن با کلمات، ولی می دونست که یه چیزی اون روز عوض شد. که هزاران موجود بی گناه مردن که اون فقط بتونه یه چیزی یاد بگیره.

    اون شب، ساسوکه با عذاب وجدان، و غصه ای تسلی ناپذیر، بیدار دراز کشید...

    اونا فقط چندتا مورچه بودن. 

    و اونقدر این کلمات رو با خودش تکرار کرد که خوابش برد.

    چه بچه ضعیف و عجیب غریبی بود، که برای مرگ حشره ها عذاداری می کرد. مسخره بود. تصویری از بدنای سیاه و خزدار که بر خلاف اراده شون می رقصیدن تو ذهنش برق زد، که با یه تکون انگشتهایی سفید و استخونی، فروریختن.

    به تندی نفسی کشید.

    مهم نیست. اونا فقط چندتا مورچه بودن.

    خاطره دیگه ای بهش حمله کرد: آدمایی که به زندگی چسبیده بودن، با چشمایی که برای مرگ فریاد می کشیدن، درحالیکه امعا و احشاشون کف زیر زمینی تاریک و بی نور پخش شده بود.

    -خب که چی؟ اونا فقط...

    -اونا فقط...

    -فقط...

    هزینه دانش بودن.

    آره. همه چی قیمتی داره.

    دانش یه قیمتی داره.

     

    +لطفا از این یه تیکه درباره ساسوکه زود قضاوت نکنید. تو این داستان در کل خیلی بچه خوب و مهربونیه، که آدمای خیییلی بیشعوری رو دوست داشته. مثل مامان، باباش، داداشش... 

    ++انگلیسیش تو ادامه مطلب.

    +++راستی! من تازه فهمیدم دوبلور فارسی آنگ تو آواتار، نامی تو وان پیس، و ریزا و رز تو کیمیاگر تمام فلزی:برادری(دوبله نماوا) یکی از فامیلای دور ماست @_@

    اگه یه روز دیدمش ازش امضا میگیرم. زتتاااینی!


    گزارشی از این روزها، منطقی در حد آنبو!

    چند وقته کار خاصی نمیکنم به جز نوشتن. حتی امتحانا هم زیاد نخوندم، و حتی چند قسمت اتک رو با تاخیر دیدم، و فقط نوشتم.  ایده پشت ایده ظاهر میشد، سناریو پشت سناریو، و الان یه طومار از سندهای گوگل داکس ویرایش نشده دارم. بعضیاشون کاملن، بعضیا نه. دوتاشونو پست کردم، و یدونه کامنت گرفتم! این:

    "so sad :( thanks for sharing"

    هورا!!

    البته کلی هم فن فیک میخونم. دقیقا وقتی به نقطه ای رسیده بودم که فکر کردم همه خوبا رو خوندم، کلی بهتر سر راهم سبز شد. الان دارم The Traitor and The nine Tails رو میخونم، که در حد یه کتاب اوریجینال نفسمو میگیره و هیجان زدم میکنه. (لینک کردم تو پیوند ها که میتونید ببینید.)

    روند نوشتنم دقیقا اینطوریه: یه ایده از یکی دو دیالوگ بی اهمیت تو فن فیک های دیگه بهم الهام میشه، یه صفحه بی اسم گوگل داکس باز میکنم، و تا شب مینویسم. وسطش فقط برای غذا و درس های ضروریمو خوندن و رفرش کردن بیان توقف می کنم. البته، تو ردیت هم خیلی میگردم. ولی نه موقع نوشتن. بیشتر گردش هام تو ردیت صبحه، درحالیکه معلما دارن به ناکارآمدترین روش ممکن درس میدن، طوریکه موندن سر کلاس چیزی به جز وقت تلف کردن نیست، و خودم میخونم راحتترم(البته، این راحتتر اصلا هم راحت نیست. یعنی به معنای واقعی کلمه دردناکه)

    همین گردش ها توی ردیت و سایت های مختلف، معمولا میرسونتم به یه آهنگ.

    نویسنده ها عادت، و دوست دارن، که اول داستاناشون آهنگایی که الهام بهشون داده یا موقع نوشتن گوش میکردن رو بذارن. معمولا هم خیلی خوبن. چرا؟ چون من دوست دارم هر آهنگ یه داستان پشتش داشته باشه، و مثلا... آهنگ look what you made me do تیلور سویفت رو دوست نداشتم، تا زمانیکه حاشیه های حولشو خوندم، و اینکه یه بخشش از آریا استارک تو بازی تاج و تخت الهام گرفته شده.

    خلاصه... معمولا میرسم به یه آهنگ بی نظیر که قلبمو برای چند روز تسخیر میکنه. در نگاه اول می فهمم این همون آهنگه؛ و فوری میذارمش تو اون یکی وبلاگ. هر آهنگی که اونجا گذاشتم کم کم به مدت چند روز، روزی سی، چهل بار پخش شده تو گوش من.

    جالب اینجاست که هر ایده ای رو تموم میکنم(ایده هام کوتاهن، زود تموم میشن) و نقطه آخرشو میذارم، فوری متوجه میشم به کدوم آهنگ ربط داره. انگار... نمیدونم انگار سرنوشت به هم متصلشون میکنه؟ یا خدای نویسندگی؟ یا الهه هنر، که زیر مجموعش میشن حوری های فن فیک و موسیقی و ... :=؟ 

    راستی، نقطه آخرو گفتم یادم افتاد، من عاشق نقطه آخرم. یکی از کتابامو فقط به امید نقطه آخرش نوشتم(که اصلا فکر خوبی نیست. نکنید اینکارو.) و این چند وقته کلللی نقطه آخر تونستم بذارم! و حتی بهتر از اون، بعد نقطه آخره! یعنی نامگذاری!

    بعضی وقتا وسط داستان یه اسمی به ذهنم میاد، ولی نمیذارمش. حتی یادداشتشم نمیکنم. دقیقا بعد از تایپ کردن نقطه آخر و نفس راحت کشیدن، بهترین بهترین اسم به ذهنم میاد. مثلا برای این آخری اسمای زیادی تو سرم بود، یکی از یکی رنگارنگ تر و زیباتر. اما! آما... اسم پایانی، که با کلمه آخر به ذهنم رسید، انقدر به طرز ساده ای باشکوه بود که همشون جلوه شونو از دست دادن!

    نویسنده ها معمولا درباره انتخاب اسم برای پست و داستان غر میزنن، ولی به نظرمن بهترین بخش داستان اسم گذاریه. نه اینطوری که مثل دیوید گمل بشینم دو ماه سر اسم فکر کنم، بعد از رو اون داستان بنویسم. خود... خود اون سادگی اسم انتخاب کردن رو دوست دارم. یه کار ساده است، نیاز به فکر مداوم و بارش فکری و نقشه چیدن برای شخصیتا و پیشرفتشونو و منطقی بودن و... نیست. یه چیز خیلی کوچیکه، که کاملا دست خودته. یعنی کاملاً! خود داستان هیچوقت صددرصد دست نویسنده نیست، ولی اسمو میتونی اصلا بذاری dcnldk و 30 تا کامنت بگیری (دیدم که میگم ها!)

    این تنها چیزیه در حال حاضر کاملا روش کنترل دارم، و ازش لذت میبرم. نامگذاری! و سامری(خلاصه) نویسی.

    البته این فقط تا شبه. شب که میشه، و ما کم کم از رو تخت منتقل میشیم به... تو تخت، شروع میشه.

    مشکل ناامیدی شبانه نیست. (مشکل اصلی ناامیدی شبانه نیست) بی خوابیه. و آلارم های اعضای خانواده. 

    و درس های مجازی. بهترین توصیفی که میتونم ازشون بکنم... درس های مجازی مثل یه گاوصندوق خیلی خیلی سنگینن، که تو مسئولی پولای توشو بشمری ولی پر هواست. یعنی عملا مسئولیتی نداری...و هیچکس یادش نمیره که اینو بهت یادآوری کنه، ولی فرقی نداره. به هرحال باید گاو صندوق رو نگه داری تو دستت، و ســنگینه!

    همین :)

     

    پ.ن:نه همین نه. میخواستم برای این یه پست جدا و بامزه بزنم، ولی حوصلش نمیاد. شما تصور کنید این یه پسته:

    اگه منم مثل شما صندلی داغ گذاشته بودم،

    و شما ازم پرسیده بودید پرستیدنی‌ترین و کیوت ترین تصویر دنیا چیه، جواب میدادم: باران با موهای دو گوش بافته و عینک مستطیلی جدیدشــــش!!!!!!!!!

    Class 777

    When I was in the hospital,
    I was roomed with a schizophrenic
    And she was the most general person I have ever met.
    There was a boy with a long deep slit across his neck
    Who told very funny jokes.
    A girl who never spoke a word
    Would draw the most beautiful pictures.
    The boy who shook with anxiety
    Could hold the most intelligent conversations
    Even the girl who screamed in her sleep and picked at her skin
    Had a heart the size of the ocean.
    We are not who you think we are.

    وقتی در بیمارستان بودم

    با یک بیمار شیزوفرنی هم اتاق شدم

    و اون خاکیترین آدمی بود که تا حالا دیدم.

    یه پسر اونجا بود با یه زخم بلند کنار گردنش

    که جوک های خیلی بامزه ای میگفت.

    دختری که حتی یه کلمه هم حرف نزد

    و زیباترین نقاشی ها رو میکشید.

    پسری که از اضطراب می لرزید

    و باسوادترین هم صحبت ممکن بود.

    حتی دختری که تو خواب فریاد میزد و پوستش رو می کند

    که قلبی به بزرگی اقیانوس داشت.

    ما چیزی نیستیم که تو فکر میکنی هستیم.

    به جای خزیدن، وی بالاخره در راه نوشتن «قدم برمی‌دارد»

    تصمیم گرفتم امروز یه ذره بداهه بنویسم. یعنی رو جمله هام زیاد فکر نکنم، و بعد یه عمریم که شده، پستم *مفید* و *زیبا* نباشه.

    چرا؟ اولین دلیلش اینه که میخوام یه ذره خودم باشم.

    دومین دلیلش اینه که میخوام این جمله سیمین دانشور رو تمرین کنم که گفته:«نثر را باید بعد خواندن فراموش کرد.»

    این جمله، طوری تکونم داد که تاحالا هیچ آموزش نوینسدگی ای تکونم نداده بود. تازه الان فهمیدم، همه اون زمان هایی که درباره شخصیت، قهرمان، ضد قهرمان و پلات توییست های مختلف خوندم، همشون به اندازه همین یه جمله می ارزیدن.

    نثر نباید زیبا باشه. باید تاحد امکان در جریان باشه. حدود چهار فصل، معادل 40 صفحه با خط ریز انگلیسی نوشتن برای من طول کشید تا اینو بفهمم. هی سعی می کردم از ضمیر کمتر استفاده کنم. «دختر موسیاه آمد.»،«جونین قدرتمند خندید.» برای همین از یه همچین چیزایی استفاده می کردم، که بعدا تو ردیت از یکی شنیدم(خوندم) که از این چیزا استفاده کردن باعث وقفه در خوندن میشه، و باعث میشه خواننده چند صدم ثانیه به این فکر کنه که دخترموسیاه کی بود.

    من هی دنبال کلمه مناسب می گشتم برای "گریه کردن"، بدون اینکه بفهمم مهم اون گریه کردنه نیست. مهم این نیست که بگی Cry یا  Sob یا tears fell. مهم اینه که خواننده حس بد... حس غم و غصه و tension رو حس، و تو فضا لمس کنه. 

    تازه این فقط تو نوشتن داستانام بود. توی پست های اخیرم، نه اصلا... پستای کل وبلاگ به جز چند مورد خاص اگه ببینید، دو تا مشکل بزرگ مشاهده میکنید. 1)عدم ویرایش 2)عدم مفهوم و پیوستگی.

    یه کتابی از نشر پرتقال بود به اسم «این کتاب را ممنوع کنید» و شخصیت اصلی کتابخون داستان، خیلی کم حرفاشو به زبون می آورد. طوریکه همه بدون اینکه بدونن یا بخوان بهش زور میگفتن. سر چیزای خیلی کوچیک، مثلا تو یه صحنه خیلی دردناک، به خاطر سر و صدای خواهراش، واینکه مادر و پدرش تو آشپزخونه و حال کار داشتن، رفت تو دستشویی درسشو خوند. (نه فقط همون یه بار. انگار جای همیشگی بود) یا مثلا یه چیز عادی مثل اینکه خواهرش دوست نداشت طرف آفتاب بشینه تو ماشین، و هربار مادرش میگفت تو بزرگتری و تو برو اونطرف بشین، و خب، این در طولانی مدت آزاردهنده است. دلیلش این بود بیشتر وقتا به جای حرف زدن، تک گویی درونی می کرد. مثلا اینطوری:

    «این رفتار نسبت به کتاب ها خیلی زشت و ناپسنده، خانم فلانی.»

    این چیزی بود که میخواستم بگویم. ولی در عوض فقط با صدای ضعیفی گفتم:«به... بهش دست نزن.»

    بعدا یکی بهش گفت:«قبلا به نظر میومد بیشتر داری با خودت حرف میزنی، تا با من.»

    خب انگار منم همینم. با خودم حرف میزنم. دلیلش چیه؟ دی دریم کردن زیاد. مثلا من قبل نوشتن یه پست همشو تو ذهن خودم می نویسم، بعد بلند میشم و در لپتاپو باز می کنم. برای همین، مثلا من باید مفهوم "الف" و "ب" و "ج" رو توضیح بدم بهتون، ولی مفهوم "ب" رو یادم میره بگم چون تو ذهنم یه بار گفتمش، و فکر می کنم شما هم میدونید داره تو ذهن من چی میگذره.

    این تو داستان هام هم هست. مثلا من هرچی صبح مینویسم شب قبل خواب برای باران تعریف می کنم، بعد بینش باید کلی براش توضیح بدم که منظورم از این جمله، این مفهوم پنهانی و جذاب بوده. و آخرشم نمی فهمه. اونوقت چطور از خواننده، که من نیستم براش توضیح بدم، انتظار دارم بفهمه؟

    یا مثلا تو پست قبلی، کاملا در ذهن و روح و جسم من مشخص بود که دارم درباره چی حرف میزنم. مسلما میدونستم که اگه پست قبل بخشی از یکی از داستانام بود، و نویسنده اش شخصیت اصلی، اون شخصیت اصلیه حقیقتا مازوخیست بود، حتی اگه بگه که من مازوخیست نیستم.

    اون شخصیت مسلما داشته سلف هارم میکرده، حتی اگه خودش حس میکرده اونقدر شدید نیست که بشه اسمشو گذاشت سلف هارم. اگه اون بخشی از یه داستانم بود، باید داستانه رو حذف می کردم. شیفت. دیلیت.

    چرا؟ چون کسی اینو احساس نکرد. تعداد خیلی کمی متوجه قسمت دردردردردرد شدن. این نشون میده چه‌قدر تو قضیه Show, not tell ناتوانم. حتی تو زندگی واقعی.

    البته، این چند روز به طرز محسوسی بهتر شدم. حالا میرسیم بهش بعدا.

    خب قبل از اینکه از بحث دیگه زیادی دور بشیم، دو چیز رو بگم:

    یک: «این کتاب را ممنوع کنید.» برعکس اسمش که به شدت تجاری به نظر میاد، کتاب خیلی قشنگیه و من هنوز بعد دوسال خوندنش، نسبت بهش حس همذات پنداری میکنم.

    یک و نیم: دلم خیلی کتاب نشر پرتقال میخواد. برم سایتشون ببینم جدید چی آوردن.

    یک و هفتاد و پنج: کلا دلم خیلی کتاب میخواد. کتاب کاغذی. خیلی کاغذی.

    لعنت بر کتاب الکترونیک. چیه این... تازه یه روز خاص هم به مناسبتش نام گذاری کردن. ایــش.

    دو: دارم کتاب سیمین دانشور در آیینه آثارش رو میخونم.

    اوه.

    خب، این "دو" خودش کلی توضیحات میخواد.

    کتابخونه ما پر از کتاب شعر و کتابای قدیمی خفنه. من بچه که بودم کلی افتخار می کردم که مامان بابام کتابخون بودن و بابام تو جوونیش شعر میگفته و اینا... بزرگتر که شدم فهمیدم از این خبرا نیست، و بعضی از این کتابا رو مامان بابام حتی نمیدونن مال کدومشون بوده یا از کجا اومده. از جمله همین کتاب «سیمین دانشور در آیینه آثارش»

    و شاید براتون جالب باشه، که من تاحالا یه داستان کوتاه هم از سیمین دانشور نخوندم، و حتی جدیدا فهمیدم همسر جلال آل احمد بوده. جلال آل احمد هم کلا یه مجموعه داستان سه تار رو ازش خوندم، که نمیدونم الان کجاست. احتمالا دادمش به دیانا. نمی‌دونم.

    ولی حتی با اینکه هیچی ازش نخونده و نشنیده بودم، الان عاشقشم. شاید دچار سندروم استکهلم شدم... یه طورایی. البته نمیدونم اینجا کاربرد داره یا نه. آخه من یه شدت در ایزوله ام از نظر کتاب کاغذی، طوریکه به هر کتاب جدیدی چنگ میندازم.

    یه پست جدا براش مینویسم. این داره خیلی طولانی میشه. معذرت :)

    -*-*-*-*-*

    این رو داشتم به عنوان کامنت برای این پست سرکارعلیه مینوشتم، که خیلی طولانی شد. گفتم بیارمش اینجا همه ببینن.

    این موضوع یه مدتیه خیلی اذیت کننده شده. مخصوصا برای دانش آموزا و دانشجوها. چون توی مجازی، باید برای یه جمله به معلم گفتن، باید کلی ادب اضافه بریزی. «سلام خانم. وقتتون به خیر. جسارتا، اگه مشکلی براتون نیست، میشه این سوال رو که تو امتحان داده بودید لطف کنید توی کلاس حل کنید. اگه زحمتی نمیشه و خودتون صلاح میدونید البته. ببخشید که مزاحمتون شدم.»

    چون که خیلی راحت میتونن از یه جمله بدون «لطفا» و «خواهش میکنم»ت اسکرین بگیرن و بفرستن برای مدیر و بدبختت کنن که چرا بهم بی احترامی کردی. چرا به جای دو تا قلب یدونه گذاشتی؟ این وسط انقدر حاشیه مجبوری بری که معلمه اصلا نمیفهمه چی میخواستی از اول.

    حالا این مشکلی نبود، اگه مثلا معلم زیست برامون میز پاییزه اش رو نمیفرستاد و مجبور نبودیم کلی قلب و ستاره و اینا بفرستیم. یا اینکه پسربچه معلم نمیومد موقع کلاس هی از کت و کول مامانش بالا بره و ما فردا امتحان نمی داشتیم، ولی با اینحال مجبور نمی بودیم که تحمل کنیم و بگیم:«وای، چه ناز!» درحالیکه معلم با یه بار سنگین روی شونش، داشت سعی می کرد رو درس تمرکز کنه.

    دقیقا اون لحظه حس کردم ساکورا، و ساکورای درونی دقیقا چه مفهومی داشتن. اینطوری بود که از بیرون داشتیم لبخند میزدیم به معلمه، و قربون صدقه میرفتیم، ولی از درون مشت میزدم به هوا درحالیکه داد میزدم شاننارووو!! خفه شید دیگه!

    شاید اینا به نظر بی اهمیت و جزئی بیان، ولی وقتی رو هم جمع میشن خیلی آزار میدن آدم رو. چون نمیتونی به معلمت بگی این طرح بومی که برامون گذاشتی نامنصفانه است، یا اینکه این جزوه ای که مجبورمون کردی بخریم 30 هزار تومن به درد... به درد آتیش درست کردن وسط جنگل میخوره. یا اینکه همچین تصویرایی به وجود میاد: کلیک.

    یعنی یا باید معلم باشید، یا موافق :|

     

    -*-*-*-*

    ری‌پست

    زمان:

    جمعه، یک آذر 98

    11 ماه پیش.

    همونطور که توی غم و غصه های خیالی و غیرخیالی خودم (1champange problems) غرقم، یهو آنتی (auntie) مثل طوفان میاد، با حفظ فاصله و زیر کلی ماسک،«یه سری خرت و پرت برای هلن و باران» میاره و مثل باد ناپدید میشه.

    و حدس بزنید توی اون خرت و پرت ها چی هست؟

    یککک برچسب از ایتاچی تمام قد

    و یککک برچسب از انیمه هیوکا! چیتاندا و هوتارو!

    واییی خیلی خوشحالم! ایتاچی رو زدم پشت لپتاپ به عنوان الهام دهنده!!! خیلی بچگونست ذوق کردن به خاطر همچین چیزی...

    ولی واقعا به اندازه همون گردنبند قلبی ذوق ذوق ذوق ذوق زدم!!

    که میشه خییلی زیاد!!

     

    ری‌پستی دیگر 

    زمان:

    دوران امتحانات پارسال

    خیلی این چند وقت استرس داشتم به خاطر اینکه امتحانات ترمه و من هیچ نه درسی، نه چیزی. تازه آزمون شبیه سازمم گند زدم. بعد به این پست برخوردم، و فهمیدم میشه یه چیزایی از خود قدیمم یاد بگیرم!! باورم نمیشه... پارسال که امتحانا حضوری بود انقدر... انقدر در جشن و سرور بودم، اونوقت موقع مجازیا دارم خرخونی میکنم؟ وای بر من! چه بر سرم آمده!

    نتیجه این نتیجه گیری، شد این پست طولانی و پر و پیمون که نصف عصر رو وقت گذاشتم براش.(کلش؟ آهان از اتاق فرمان میگن کلش!)

    +بابا از تعطیل شدن کلاس و *دوره* کردنا لذت ببر. دوباره ترم شروع بشه باید از زندگی انیمه شوجویی به زندگی انیمه شوننی برسی.

    -اوهوم!

    +بریم انیمه ببینیم؟ 

    -بریم.

     

    پ.ن:سلام :)

    اگه تا اینجا خوندید، خدا قوت بهتون :)) باریک الله دارید.

    خب، چطور بود؟ این پستا بهترن؟ یا برگردیم به پستای مفیدتر و عمیق تر؟ البته، منظورم از نظر طولانی بودنشون نیست. کلا... خودم‌نویس بهتره، یا دفترچه یادداشت «چی یاد گرفتم ها»؟

    نمیدونم. 

    خدایا نمی‌دونم.

     

    پ.ن2:و البته، اینم نمیدونم که الان این شلم شوربا رو باید تو کدوم دسته بندی بذارم :|

    (دختر با کف دست به پیشانی می کوبد)

     

    1:champagne problems اسم یه آهنگ از آلبوم evremore تیلور سویفت بود، که به معنای مشکلات خیالیه، که از شادی زیاد بوجود میاد. مثل این مشکلاتی که آدمای پولدار، یا به اصطلاحی، خوشی زیر دل زده ها، دارن.

    از اینجا گوش کنید.

     

     

    یک آهنگ بسیییار شور جوانانه

     

    پ.ن3:لعنتی. یادم رفت... باید واسش اسمم بذارممم؟؟

     

    ویرایش: این پست و کامنتهایش

    هرچیز بی‌نظیر در دنیا(شاید هم نه؟)

    *-*-*-*

    دست آخر، نجی هیچ ایده ای نداشت که چرا تیغ را روی زمین انداخت، شیر دوش را بست و کفش هایش کنار زد، زیر پتو خزید و آنقدر گریه کرد که خوابش برد.او نمیدانست چرا، و چه نیروی نادیدنی ای جلویش را برای انجام دادن این عمل، عمل نهایی ابدی شدن و مرگ، گرفت.

    اما نجی می دانست که بالاخره جلوی خودش را گرفته. میدانست که میخواسته جلوی خودش را بگیرد.

    برای همین، از آن به بعد هروقت نجی درباره کشتن خودش فکر میکرد، دوباره به آن لحظه برمی گشت، و به خودش یاد آوری میکرد حتی هنگام ته ته ته دره، هنوز توانسته دلیلی برای زندگی پیدا کند، حالا هرچیز که میخواست باشد.

    نجی باید ادامه می داد، چون حتی غمگین ترین نسخه او به اندازه کافی قوی بوده که به زندگی ادامه دهد.

    اما هنوز کنجکاو بود که... چرا فقط تمامش نکردم؟ چی حلوی من را گرفت؟

    نجی شک داشت که هرگز بتواند بفهمد چه در ذهن نجی آن روز، می گذشته.

    ولی دلیل...دلایل ادامه دادن خود حالش را میداند.  هروقت احساس بدی پیدا می کرد، آنها را میشمارد.

    صبح هایی که صرف چای خوردن میکرد، خوابیدن تا ظهر در یک روز تعطیل، زودبیدار شدن، پول جمع کردن برای سلاح مدل حدیدی که چاکرا در آن جریان پیدا می کرد. سگ بی خانمانی که در راه خانه بهش غذا داده بود، احساس موفقیت بعد از تمرین، احساس عشق، امید، شادی و حتی غم.

    زندگی خودش دلیلی برای ادامه دادن زندگی است، و حتی وقت هایی که صداها بیش از حد بلند، و درد بیش از حد دردناک است، زندگی برای او دلیلی برای زندگی پیدا میکند.

    با وجود همه چیزهایی که یاد گرفته، نجی میدانست که خودش تنهایی نمیتواند بجنگد.

    -*-*-*-*-*

    ساسوکه نفس عمیقی کشید، و شروع کرد به لیست کردن اندک چیزهای کوچکی که باعث خوشحالیش می شدند. این تمرین برای این بود که هر چیز کوچکی که از آن لذت می برد را به یاد بیاورد. حالا چه بازی موردعلاقه اش باشد، چه بستنی ای که از مزه اش لذت می برد. ساسوکه همه چیزهایی که شاد یا آرامش می کردند را بارها و بارها تصور می کرد. تمرین پیچیده ای نبود، لی تکرار کردن چیزهای خوشحال کننده باعث میشد بفهمد چیزی که باعث ناراحتیش شده بود کوچک و بی اهمیت بوده.

    او لیست را آغاز ، و نفس هایش را باز دم و بازدمهای مرتب کنترل کرد.

    سوختن شمع های سیب و بافت نرم لحاف پسرعمویش را تصور کرد. بلوط هایی که روی زمین پخش شده اند، برفی که کف دستش آب میشد، صدای تایپ کردن با کیبورد، موی تمیز و زبر فرچه مسواک.

    بوی کف چوبی خانه، تنه درختی که موقع بالا رفتن از درخت روی زانو کشیده می شد، کفشدوزک هایی که کنار پنجره جمع میشوند، کارامل که از قاشق چکه میکرد، ایستادن بالای سقف آکادمی و نگاه کردن دنیای پایین پایش، بچه هایی که معصومان تمرین می کنند و والدینی که بهشان لبخند می زنند. همهمه جمعیت شلوغ، جشنواره ها و بازی ها، و گوجه های تازه و رسیده که مستقیم از بازار می آمدند. روزهای تعطیل و آرام، که پارک شلوغ میشد.

    دیدی؟ همه چی خوبه. داری بیش از حد واکنش نشون میدی. کلی چیز بی نظیر توی دنیا هست.

    او چشمهایش را باز کرد، و به صحنه اطرافش نگاه کرد.

    مسلما، خبری از بازار کونوها، یا مرد بانمکی که در خیابان برایش دست تکان میداد نبود. فقط مهی غلیظ بود. آنقدر غلیظ که ساسوکه احساس می کرد به جای هوا آب تنفس میکند. همانطور که روی آب پیش میرفتند، او دید که آب چقدر تیره بود، و هراز چندگاهی حبابی از سطح آن بیرون می زد، که نشان از میزان هشدار دهنده ای مواد شیمیایی می‌داد.

    این...

    کلی چیز بی نظیر تو دنیا هست.

    نه؟

     

    دوتکه از فصل های 5 و 36 فن فیکشن help me to open my eyes از mistressyin

    قبلا "اینجا" یه تیکه دیگشو گذاشته بودم.

    به همه گفتم و باز هم میگم که تو فندوم ناروتو بهترین فن‌فیکشن طولانی ای بوده که خوندم و هنوز دنبال می کنم. (و خیییلی حس خوبیه که مثلا وسط زنگ قرآن، یا بعد یه امتحان دو ساعته ریاضی یهو نوتیفیکیشن میاد که چپتر جدید پست شد.)

    عالیست عالی. حداقل تو این ژانر. انقدر که نویسنده خوب شخصیتا رو شکافته، و یه جورایی اونا رو مال خودش کرده، با نکات ریز و درشتی که به هرکدومشون اضافه کرده.

    دقیقا شخصیتا رو اونطوری که من خودم تصور میکردم تغییر داده. نمیگم چطوری چون اسپویل میشه.

    و اینکه داستان هیجان خالی نیست. مفاهیم اجتماعی، فلسفی و حتی سیاسی هم توش داره.
    انگلیسیش در ادامه مطلب.

     

    پ.ن:واقعا تا وقتی خودت نشینی یه چیزیو ترجمه کنی نمی فهمی چقدر ترجمه سخته. خوندن و فهمیدن یه طرف، تبدیل کردنش به فارسی برای خواننده ای که با اصطلاحات انگلیسی آشنا نیست و متن اصلی رو نخونده یه طرف دیگه.

     

    اوه و راستی...

    یلداتون مبارک :)

    پارسال، با اینکه برگ ها دیر رنگی شدن، بالاخره شدن. ولی امسال، پاییز گذشت بدون اینکه ما سرخ شدن برگها رو ببینیم و روی برگای زرد کف خیابون بپریم.

    ولی بازم، یلداتون مبارک. یلدای تنهایی هست... تنها بودن توی شبهای بلند و تاریک ترسناک هست...

    ولی خب، مثل همه شبای یلدای قبلی، بالاخره صبح میشه.

    پس یلداتون مبارک :)

    یه روز یه ربات تغییردهنده pov اختراع می کنم.

    فقط اون لحظه ای که یه صفحه و نیم رو به زووور با قلاب و تور پاره از ته قلب و خیالت می کشی بیرون، می نشونی رو صفحه سفید، بعد یه نگاه به اول تا آخرش میکنی...

    و می فهمی واقعا باید کلشو از زاویه دید اونیکی شخصیت می نوشتی.

    ۱ ۲
    ~ اینجا صداها معنا دارند ~

    ,I turn off the lights to see
    All the colors in the shadow

    ×××
    ,It's all about the legend
    ,the stories
    the adventure

    ×××
    پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
    Designed By Erfan Powered by Bayan