دو تا راننده(می توانی مرا دایی صدا کنی)

  • ۰۰:۰۱

دو ماجرای جالب از دو راننده جالب:

۱) راننده تاکسی، از وضعیت ایران و فرهنگش می گفت، تکراری است می دانم، ولی خودش جالب بود. زخم وحشتناکی رو گونه اش بود، ولی چشمانی آرام و متفکر داشت. بحث به انور آب کشید به مادرم گفت:

خانوم به نظرم همه باید این سه تا جایی که من رفتم را سری بزنند

یکی اونور اب، که ببیند چقدر وضع ما خرابه. من شیش ماه آلمان زندگی کردم.

یکی زندان، که من چند هفته ای خاطر تصادف آنجا بودم. آنجا انگار یک دنیای دیگر است خانوم.

آخریم اون دنیا. 

تعریف کردکه یک ماه تو کما بوده، و داستان زندگی عجیبی داشته. داستانی که وقتی برای آیت الله فلانی و بهمانی، که در شهر ما معروفند تعریف کرده، گریشان گرفته. 

گفت وقتی بیدار شده، یکی از آیت الله ها گفته: خوب است که جایگاه آخرتت را فهمیدی

گفت: ولی خانوم، با اینکه چیزی از اون دنیا یادم نمیاد، ولی یادمع چه حسی داشتم. اونجا اروم بود. هیچی نبود و در عین حال همه چی بود. از وقتی بیدار شدم دوست دارم دوباره برگردم، انگار دنیا دیگه به دردم نمی خوره.

به مقصد رسیدیم. مادرم باور نکرده بود. ولی من دوست داشتم باور کنم. دوست داشتم باور کنم آخرت مثل یک تابستان طولانی وسط ماه های پرکار و شلوغه. دوست دارم فکر کنم این کسی که الان ما رو تا مطب رسوند، یه داستان داره، یه شخصیت اصلیه...

_______

راننده سرویسمون، تو راه برگشت، خواهر همسرشو هم سوار می کنه که ببره سرکار. یکی از تفریحات من، گوش کردن به حرفای ایناست. انگار آقای راننده همیشه یه داستانی داره که درباره هرچی بگه. چه درباره سرمای دیشب بوده باشه، چه زلزله رودبار. صدای مهربونبم داره، منم فرض می میکنم دارم پادکست مجانی گوش می کنم :)

امروز داشت داستان یه دختره رو می گفت که یه زمانی راننده سرویسش بود. دختره، خیلی به داییش نزدیک بوده، و براش مثل برادر بزرگتر بوده. داییش مهربون بوده و خیلی قشنگ آواز می خونده، بلدم بوده با کاغذ چیزای جالب درست کنه. والیبالیست بوده و مدال های زیادی داشته. ولی داییه، دو سال پیش تو تصادف فوت میکنه.

آقای راننده می گفت: این دختر خیلی از آهنگای داریوش خوشش میومد، مثل خود من. وقتی من یه روز آهنگ نمی ذاشتم، ازم میپرسید چرا پکرید آقای فلانی؟ بعضی وقتها که یه مشکلی براش پیش میومده، من همیشه نصیحتش می کردم که چیکار بکنه، و دختره هم همیشه گوش می کرده.

یه روز دختر خانومه گفت: آقای فلانی، شما خیلی شبیه دایی من هستید. اگه بقیه بچه ها نبودن، من شما رو دایی صدا می کردم.

 

 

. موضوع تلمیح داره به فن فیکشن هری پاتر، میتوانی مرا بابا صدا کنی.

..پشت یه مینی بوس، پرچم بارسلونا آویزون بود، و گوشه شیشه عقبش بزرگ نوشته بود یا مهدی زهرا

خیلی از راننده مینی بوسه خوشم اومد. به نظرم آدم روشنفکر و میانه رویی باشه

__PARNIAN __

"به مقصد رسیدیم. مادرم باور نکرده بود. ولی من دوست داشتم باور کنم. دوست داشتم باور کنم آخرت مثل یک تابستان طولانی وسط ماه های پرکار و شلوغه. دوست دارم فکر کنم این کسی که الان ما رو تا مطب رسوند، یه داستان داره، یه شخصیت اصلیه..."

خیلی خوب بود اینجاش :))

ممنون :))
هم میهن

۝۝۝۝♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥۝۝۝۝

۝۝۝۝♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥۝۝۝۝

 

هم میهن ارجمند! درود فراوان!

 با هدف توانمند سازی فرهنگ ملی و پاسداری از یکپارچگی ایران کهن

"وب بر شاخسار سخن "

هر ماه دو یادداشت ملی میهنی را به هموطنان عزیز پیشکش می کند.

خواهشمنداست ضمن مطالعه، آن را به ده نفر از هم میهنان ارسال نمایید.

 

آدرس ها:

 

http://payam-ghanoun.ir/

http://payam-chanoun.blogfa.com/

 

[گل]

 

۝۝۝۝♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥۝۝۝۝

۝۝۝۝♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥۝۝۝۝

 

هاتف ..

می‌بینم که دمنتوری بودی .

من عاشق هری‌پاتر بودم و واقعا لذت بردم ولی خب دیگه تموم شد . واقعا دیگه تموم شد

 

در مورد حرفهای اون راننده تاکسی هم نظری ندارم واقعا .. شاید راست بگه شاید دروغ بگه . ولی من به شخصه دوست ندارم زندان رو تجربه کنم

آره بودم. تو پیوندهام هم هست:
https://www.dementor.ir/
پرورشگاهی که درش تخته شد.
اونجا که بسته شد، من واقعا ویلون شده بودم. تاثیر خیلی مهمی رو زندگی من داشت.
-----
منم همینطور. مخصوصا زندان های زنانه...خیلی ترسناکن ووووی
هاتف ..

من یه زمانی توی انجمن دمنتور خیلی فعال بودم و خب خیلی قدیمیه . و سایت خوبی بود ولی خب وقتی هری پاتر تموم شد بهتر بود که اینها هم تموم کنند اما یک مدتی مشغول پوشش دادن پاترمور بودن که باز ظاهرا اون رو هم نرسیدن و برای همیشه بستنش و رفت :)

Ame no aoi sora

وای اون اولیه خیلی قشنگ بود، من همیشه عاشق چیزای جدید و کشف نشده بودم، یادم نمیاد هیچ وقت از مردن ترسیده باشم همیشه برام یه چیز جالب بود، به قول کانکی چرا زیبایی رو به جای زندگی تو مردن نبینیم؟ نمیگم زندگی بده نه اتفاقا به قول اون دختر تو سینمایی مسافران آدم وقتی مدام فکر و ذکرش پیش جایی باشه که دوسش داره نمیتونه از جایی که هست لذت ببره، به نظرم باید تا میتونی زندگی کنی ولی همیشه هم انتظار مردن داشته باشی و هر لحظه با همه سختیاش آماده باشی همه چیزو رها کنی و وارد یه مرحله جدید بشی، خیلی قشنگ نوشته بودی ^-^

وای یاد دایی کوچیکه خودم افتادم، من بچه اول بودم خواهر و برادر بزرگ تر نداشتم از طرفی اولین نوه خانواده مادریم بودم، وقتی من به دنیا اومدم داییم کلاس اول بود، فاصله سنیمون کم بود و بیشتر مثل داداش بزرگم میموند، یا من همیشه خونه مامان بزرگم بودم یا اون خونه ما بود، باهم زیاد دعوامون می شد ینی اون رو اعصابم میرفت و خودش بهم میخندید، منم میزدم زیر گریه ولی بعد که کار به اونجا میرسید میگفت شوخی کردم بابا گریه نکن! برای هر چی که می خرید ،بهانه میگرفتم و خیلیا رو صاحب میشدم، اونم بچه آخر خانواده بود بدش نمیومد یه خواهر کوچیک تر داشته باشه بخصوص که تا وقتی مامانم ازدواج کرده بود خیلی باهم صممیمی بودن، من و با خودش سوار دوچرخه ش میکرد و می برد پارک بعضی وقتا هم میبردم پیش دوستاش، خلاصه هیچ شباهتی به داییم نداشت بیشتر شبیه داداش بزرگم بود منم اون رو با اسم صدا میزدم بهش نمیگفتم دایی، یه دختر عمه هم داشت که سه سال ازم بزرگتر بود زیاد باهم بازی میکردیم، یه روز داییم و اون دختر عمه ش گفتن بیاین مثلا مدرسه ایم و وایت برد و ماژیک و اینا آوردن و بعد که نوبت من شد گفتن باید بنویسی، ولی من اون موقع چهارسالم بود، خیلی قیافه جدی به خودشون گرفتن که حتما باید درست بنویسیش وگرنه باهات بازی نمی کنیم، منم وقتی داشتن با هم حرف میزدن و میخندیدن رفتم بیرون و زدم زیر گریه کاملا جدی گرفته بودم ماجرا رو، خلاصه کلی دنبالم گشتن و وقتی دیدن گریه میکنم تازه فهمیده بودن چیکار کردن، خلاصه گریه م بند نمیومد و هر چقدر می گفتن شوخی بود بازی بود باور نمی کردم، آخرش داییم منو بوسید و بغلم کرد و برم گردوند به ادامه بازی که از دلم دربیاره این دفعه من معلم بودم و هر چیزی که می گفتم اونا باید مینوشتنش بعد از ظهرشم با دوچرخه رفتیم پارک و برام بستنی خرید.

الان که فکر میکنم خیلی روزای قشنگی بود کاش میتونستم بهش برگردم، دیگه مثل قدیما نیستیم الان خیلی نسبت به هم سرد و دوریم، اون یه دفعه بزرگ شد و همه چی عوض شد، از بزرگ شدن خودم هم برام دردناک تر بود، حس غریبی داشت!

  خیلی وقت بود اینا رو یادم رفته بود انگار که از اولم اون مثل الان بیست و سه سالش بوده، با اینکه تغییرای زیادی کرده ولی شخصیتش هنوز مثل اون موقعهاست نمیدونم چیشد، شاید من تغییر کردم! نمی دونم. این پستت باعث شد همه اون روزا یادم بیاد خیلی حس خوبی داشت ممنون ♡♡♡

راستی ببخشید اگه زیاد حرف زدم یا زیاد حرف میزنم. دست خودم نیست آدم پر حرفیم. اگه باعث اذیت میشم بگو حتما ^-^

من مسافران آدم رو ندیدم.. شاید باید ببینمش :))) 
اینکه آدم مردن رو دوست داشته باشه، و درعین حال ازش بترسه... فکر کنم این بدترین حالتش باشه. آدم باید مرگو دوست نداشته باشه، ولی ازش نترسه. فکر کنم.

چه قشنگ... و چقدر گناه داشتی XD بچه بیچاره رو میگن بنویسه...

انگار ما هممون از این داستان ها داریم. که یکی هست که با هم خیلی نزدیک بودید ولی برای گذشته های دور بوده و الان دیگه سرد شده.. امکان نداره کسی این داستان همیشگی رو تعریف نکنه :))))

نه خواهش می کنم... اذیت که اصلا نمیشم! فقط میترسم جوابام یه ذره در برابر کامنتات کوتاه به نظر بیاد.. ولی آخه حرف دیگه ای به ذهنم نمیرسه معمولا بگم :_))
Ame no aoi sora

مسافران آدم نه، مسافران 😂 باید یه ویرگول بین مسافران و آدم می ذاشتم :)

یه فیلم آمیراییه که توش آدما تو یه کپسول فیز شدن و خوابیدن برای رسیدن به یه سیاره جدید و قراره ۱۲۰ سال بخوابن تا به اونجا برسن ولی یه دفعه یه نفر نود سال زود تر بیدار میشه و تنهایی گیر میوفته و داستان آغاز میشه خیلی جالبه

شاید، ولی خب من دوسش دارم، من مرگ رو یه مرحله جدید و بالاتر میبینم و خیلی دلم میخواد امتحانش کنم، البته فکر بد نکنی ها قصد ندارم به این زودیا امتحانش کنم *-*

آره زیاد این مدلی سر به سرم میزاشت ^-^ دلم برای اون سربه سر گذاشتناش تنگ شده، خیلی تنگ شده......

درسته! واسه همه یکی هست متاسفانه!

همین که اذیت نمیشی خوبه ^-^ نه بابا اصلا این طوری به نظر نمیاد در واقع همین که می خونی کافیه ^-^♡♡♡

اوه اون! منم اونو دیدم!! البته این جمله دختره رو یادم نبود ":))

میدونم چی میگی *-* فقط اینکه بخوای بعدشو ببینی... یه کنجکاوی.
الان که فکر می کنم و تو توصیفش کردی... من داشتمش قبلا! شاید چیزیه که با بزرگ شدن ایجاد میشه. مثلا آدم بزرگتر میشه کمتر کنجکاو و بیشتر محتاط می شه:))

متاسفانه :)))

خدا رو شکر پس :_) 3>


Ame no aoi sora

منظورم آمریکایی و فریز بود -_- باید در آخر یه دور بخونم بعد بفرستم از این به بعد '-'

ویرایش واقعا عمل پسندیده ایه.. که من به شخصه ازش بهره ای نبردم *-*  آرشیومو که میخونی احتمالا متوجه شدی تا حالا XD
Ame no aoi sora

خب اون دقیقا آخرین جمله ایه که تو فیلم گفته میشه ^-^

آره خب دقیقا و اینکه فکر میکنم یه حس رهایی از همه سنگینی های این دنیا داره

 

آره، آدم تو یه مقطعی یه دفعه خیلی تغییر میکنه! بزرگتر شدن........سخته!

^-^

 

 

 

منم زیاد حرف میزنم حوصله م نمیکشه از اول حرفامو بررسی کنم، برعکس مامان و بابا و حتی خواهرم! اونا هزار بار ویسا و متناشون رو بررسی میکنن! من کلا با همشون فرق دارم *-*   تایپ شخصیتیم دقیقا تضاد تایپ ششخصیتی مامان و بابامه ! D:

بله بله متوجه شدم 😆

پس همینه :) تا آخر ندیدمش.

سخته و ترسناکه. ویح. چرا خب آخه این بلای بزرگ شدن باید به سرمون بیاد :_)

اتفاقا وقتی لازم نیست چک کنم من سه بار یه پیامو میخونم "-" مثلا به معلم میخوام یه پیام ساده بدم... در عوض پست که قراره چند سال بمونه جلوی چشم مردم رو یه دور نمیخونم :/ ایح.
وای 
.
Ame no aoi sora

آها پس

 

دنیا وقتی بزرگ میشی خیلی با دنیای بچگیات فرق میکنه! یه تیکه تو اندینگ انیمه erased هست که میگه

 باور داشتم بزرگتر شدن
به معنای مهربان تر شدن است
ولی الان می خوام معصومیت بچگیم رو برگردونم

این دقیقا درسته! کاش آدما اون معصومیت رو با بزرگ شدن از دست نمیدادن اونجوری وضع دنیا الان این نبود اندینگ قشنگیه من خیلی ازش خوشم میاد حس آشنایی بهم میده

 

فکر کنم همه پیامی که به معلمشون میدن رو هزار بار بررسی میکنن حتی من!

کلا من مثل وصله ناجور خانواده مونم D:

نگران نباش از مال من خیلی بهترن *-*

 

 

 



و باز هم آمه چان باعث میشه من با آه به لیست انیمه هام نگاه کنم D:
ایریزد رو خیلی وقته میخوام ببینم... ولی نمیشه. خدایا!

تو هم مثل منی انگار :)))) اوپنینگ اندینگا رو حفظ می کنی! 

آخر کامنتت رو یادم نمیاد به چی داشت اشاره می کرد "-"
پس فقط :) میذارم "-" 
Ame no aoi sora

 

 

D: :))))

من چند سال پیش دیدمش خیلی قشنگه حتما ببینش

درک میکنمممممم

 

آره آره معلومه که حفظ میکنم!

راحت باش *-*


تازه جدیدا هم ازش یه داستان دیدم تو اینترنت...
دیگه حتما باید ببینمش *-*
ای خدا. کمکم کن تا این لیست تموم شه!

""::))))) عذر تقصیر
Ame no aoi sora

 

 

آره ببینش *-*

این لیست هیچ وقت تموم نمیشه هلن سان نگران نباش:")

 

 

ایی دس :))

نگران نیستم :_)) لیست بی پایان لعنتی.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
Designed By Erfan Powered by Bayan