می دانم نمی خوانی، ولی می نویسم

  • ۲۲:۵۸

دیانای عزیزم

جستجو گری بدنبال چیزی بود. مرد حکیمی به او کوله ای داد و گفت: توی این را نگاه کن.

ولی جستجوگر آنچنان غرق جست و جو بود که فقط کوله پشتی را انداخت روی دوشش و رفت به دنبال ان چیز. بی آنکه بدانیم آنچه می خواهد همان تو است.

حکایت جستجوگر و حکیم، کایتتو و بنده است میدانی؟ 

...

ان چیز که بدنبال هستی، توی این وبلاگ است داری جای اشتباهی دنبالش می گردی. ولی من به هر حال وظیفه گذاشتنش  داخل کوله پشتی ات را دارم.

 

دایانای عزیزم،

نوک برگهای درختان، تازه شروع کرده به قرمزشدن. انگار خدا تازه یادش افتاده باید در پاییز قلمویش را به کار می انداخته. توجه کرده ای چند وقتی است که خدا تنبل شده؟ زمستان بی برف. پاییز بی رنگ. تابستان بی میوه. زندگی بی مزه...

هر روز که از سرویس جلوی مدرسه پیاده می شوم، اولین حرف مغزم این است: به مدرسه نفرین شده خوش امدید.

دومین چیز، یاد تو افتادن است. نمی دانم چرا. شاید به خاطر ستون دوستی جلو در باشد. نقش همان دیوار دوستی خودمان را دارد. رویش اول اسم بچه ها، دوست ها، رفقای شفیق یا هرچی می خواهی اسمش را بگذاری با یک قلب وسطش نوشته شده.

دیانای عزیزم، دوست ندارم غلو کنم که هر روز و هر لحظه به یادت بودم. نبودم. ولی هر وقت یادت می افتادم، یا لبخند میزدم، با حسابی ساکت می شدم. عصبانی هم بودم.اول از تو.بعد از خودم. دلایل عصبانیت از تو را نمی گویم. چون خیلی کوچک و بزرگند. به کوچکی مورچه ای که مغز را می جود. از خودم عصبانی بودم، چون روزی شش ساعت با بیست و هشت نفر آدم حرف میزنم، که ارزششان برایم دربرابر تو مثل گرفیت می ماند در برابرالماس و با تو یه هفته است به جز دو دقیق پشت تلفن به بهانه سوال ریاضی حرف نزدم.

کجابودم؟ اهان گرافیتو الماس. جنسشان یکی است. ولی خب گرافیت پایدار تر است. به زیبایی الماس نیست. قیمتش بیشتر است. ولی گرافیت اگر نباشد، با چی مشق بنویسیم؟ دنیا فلج می شود اصلا. آرام آرام خودش را توی مردم جا کرده، در حالیکه الماس دور و دورتر شده. آنقدر دور که برای جان مثل نقطه می ماند. مهمتر از گرافیت است، و در عین حال دورتر. می گیری چی میگم؟

دیانای عزیزم، حال بچه ها را می شود آن دقیایقی فهمید که از مدرسه بیرون می کنند و دنبال سرویسشان می کردند. اگر غمگین بودند، یعنی غمگینند دیگر. تکلیفشان معلوم است. اگر لبخند آرامی میزنند، یعنی روز خوبی داشته اند.و اگر شاد و شنگول اند، یعنی امروز روز مززززخرفی داشته اند و کل روز فیزیک و عربی و و ریاضی فرو کرده اند توی مغزشان، و الان از زندان آزاد شده اند و قرار است بروند خانه سیصد گیگ اینترنتی که پدر جانشان خریده را هپلی هپو کنند.

کلی حرف مهم دیگر هم داشتم دیانا جانم. مثلا سکوت عجیب همسرویسی هایم. اینکه آقا راننده چند وقتی است هی موهایش را مرتب، و خودش را در آینه برانداز می کند. سیاهی لشکر های زندگیم. یک. دوست قاتل و شریک من در گروه خلافکاری، مامور سیای اینده، و شاگرد ژاپنی جدیدم :) و کلی خبر دیگه.

ولی...

با اینکه نمی خوانی، تا همینجایش هم نوشتم خیلی است.

دوستدارت،

هلن.ن.پراسپرو

 

کامنت ها را برایت باز می گذارم. به نظرت احمقم؟

در قرن بیست و یکمیم. برو ایمیل درست بکن که مجبور نشوم نامه را بگذارم در معرض دید عموم دیگر :|

راستی...اگر معجزه ای شد و خواندی، تو رو خدا جواب بده. فقط واسه همین ساعت ۱۱:۱۹ دقیقه به دست دردناک به تبلت ۱۰ اینچی برایت تایپ کردم.

__PARNIAN __

آیا دیانا اسم فرد است؟

آیا منظور از دیانا همان توی آنی شرلی است ولی برای تو یک شخص خاص است؟

آیا من نباید کامنت میذاشتم؟

آیا میدانستی با چه قلم قشنگی نوشتی و چقد خوب توصیف کردی؟

بله
بله
اصن عیبی نداره جانم. دیانا به هرحال کامنت نمی داره که :)
نه. ولی ممنون که گفتی و من دانستم. :)
چشمات قشنگ می خونن :)
پ.ن:جغدیت تو هم تازه فعال شد :/ هییی من تنها نیستم
__PARNIAN __

به ساعت یه ربع به دوازده میگی جغدیت؟

من اینکه دیشب به جای سه و چار ساعت دوازده خوابیدم رو یه موفقیت بزرگ میدونم :|    D:

برا من آره.
آخه صبح خییییلی زود پا میشم.
همون که پیامو برات فرستادم دیشب خوایم برد :)
سولویگ .

یه لحظه یاد نامه هایی افتادم که خودم می نویسم...

دقیقا افکارت درمورد مدرسه هموناییه که من پارسال داشتم. الانم دارم البته، رقیق تر، اما هنوز هم هستن.

نمی دونم... دوست داری دیانا اینا رو بخونه؟

یه ذره از اون ایده گرفتم. قبلا براش نامه های دستی می نوشتم با یه واسطه بهش می رسوندم. ولی دیگه شهر محل زندگی مون جدا شد و..
همممم. دقیقا چجور افکاری داشتی؟
+ آره.
ولی فک نکنم بخونه. چند بار براش آدرس وبلاگ مو فرستادم، ولی خب... دوست نداره دیگه.


به امید خوانده شدن .
سولویگ .

هوم. =)

مکان نفرین شده... دارالمجانین... بچه های بدبخت و افسرده و بیشعور... از این حرفا.

+اوهوم. می خواستم بگم امیدوارم بخوندش، بعد گفتم شاید واقعا اینو نخوای. پس امیدوارم بخوندش. =)

آخ...آخ که کپی پیست شده فکرای منه.
البته، بی‌شعور نیستن. فقط بیچاره‌ای هستن، تو جای اشتباهی مکان اشتباهی و زندگی اشتباهی.

+ ممنون :))
Ame no aoi sora

وای خدا یاد دیانای خودم میدفتم *-*

 

همینکه شجاعتشو داری که بخوای بخوندش خودش خیلیه بخدا جدی میگم

من یه عالمه براش می نوسیم ولی هیچ وقت جرعت نمی کنم براش بفرستم، نمی دونم چرا واقعا! ینی تقصیر اون نیست ها ولی خب بازم نمی دونم چرا نمی تونم بدم بهش بخونه

دوری دیانا خیلی سخته

دردش از بین نمیره

یه ذره... زیاد از زمانی که میخواستم بخونتش گذشته...

به نظرم الان که هنوز حاضره حرفاتو بخونه براش بفرستش. تا بعدا مثل من پیشمون نشی که ایکاش زودتر اینا رو میدید و همه چی خراب نمیشد :)))

آره واقعا. دردش خیلی عجیب سخته.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
Designed By Erfan Powered by Bayan