ماسک خوب است. سوال بعدی؟

کاکاشی سنسه یه چیزی میدونست که هشتصد قسمت ماسکشو در نیاورد دیگه! اصلا من میخوام بقیه عمرمو با ماسک سر کنم. حتی بعد کرونا. از اون ماسکای سفید که کشش میره پشت سر. اون سه تا خط سیبیل گربه مانند رو ماسکم خیلی قشنگتره، تا چونه و دهن و بینیم. حتی گونه هامم ارزش ماسک نزدن ندارن. 

ولی چشام...چشام مهمه. اصلا امکان نداره بری تو آیینه نگاه کنی و بگی:«واه! این چشم منه؟ من اونطوری تصورش کرده بودم.» ابرو هم بد نیست. اصلا من دوست دارم فقط یه جفت چشم و ابرو باشم که به یه گردن و بقیه بدن چسبیده. 

عکسا...اون عکسا باید پاک بشن

از صبح که بیدار شدم می دونستم که باید این پستو بنویسم. و خب...این اولین بازی بود که اینکارو می کردم میدونید؟ اکثر حرفایی که میخواستم بزنم رو  این‌جا  گفتم...وبلاگ، انیمه، مدرسه تیزهوشان، کتاب ها، کتاب ها، چیزایی که یاد گرفتم، غیره و غیره.

از اونموقع اتفاق خاصی نیافتاده...پس باید الان یه چیز متفاوت بگم نه؟

یکی از اون چیزای متفاوت میتونه این باشه که از صبح روز تولد تا زمان باز شدن کادو ها ایز فریکینگ غیرقابل تحمل.

آمّا...کادو ها خوبن.

مهم ترینشون شاید از اون ریسه های «فیلم مزایای نزوی طور» بود که نوجوونای خارجی تو اتاقشون روشن می کنن...و من از زمان یکی از پستای پرنیان سنپای در آتش عشقشون می سوختم. البته...تو پلاستیک فروشی محل قابل دسترسی بودن. ولی خب...یه چیزایی قابل دسترسین و در عین حالم نیستن. 

از اونطرف باران بود...پیکسل ناروتو...آویز کلید ناروتو و هیناتا پیچیده در شال، و نامه‌ش...

بله بله...عذاب وجدان دارم که برای تولدش، «خودم» هیچی نخریدم.

خب خلاصه اینکه...خدایا ممنون که گذاشتی تا 14(15؟ نه بابا...سال بعد تازه 15 میشه نه؟) سالگی زنده بمونم و خوشحال باشم و همه چیزایی که تا حالا بهم دادی...هنوز موندن. و ممنون که هنوز شخصیت اصلی یه انیمه شوجو هستم، نه شونن. ممنون که عادیم، ممنون که الکی خوش و سرخوشم، ممنون که هیچ دغدغه و نگرانی ندارم، ممنون که قراره دختر دایی یه نفر بشم، و کلا ممنونم...

تاریک که شد رفتم تو بالکن، و برای سومین سال منتظر نامه ای که قرار نیست بیاد شدم. تولدی که وسط تابستون باشه، مثل تولدای بهار نیست که نسیم ملایمی بوزه، مثل پاییزیا نیست که نم بارون بزنه...و مطمئنا برف هم نمیاد. حتی امشب اون آسمون بی ابر پر ستاره معروف تابستون هم نداریم، ماه هم که کامل نیست. 

همونطوره که میخوام باشم. همونطور که میخوام زندگی کنم. معمولی و قشنگ. از اون حسای بی نهایت نداره، ولی دلگیر هم نیست.

همین خوبه...نه؟

 

پ.ن:عمه با اون لحن همیشه جادوییش گفت:«موفع تولدام خوشحالم که بزرگ میشم، و چیزای جدیدو تجربه می کنم. خوشحال میشم که شما کوچولوها(!) بزرگ میشید، ولی وقتی بزرگترا بزرگ میشن...پیر میشن...ناراحتم.»

فردا نوشت:رکورد نابود ترین نامه از گذشته که به دست کسی تا حالا رسیده میرسه به...به کی به نظرتون؟ به شخص شخیص هلن پراسپرو. 

یعنی آدم چقدر میتونه یه سال پیش آدم نابودی باشه...:| نامه از گذشته فوبیا گرفتم اصن.

گریزی به سوی کتاب(7)

بخشنده:

اولین جلد از چهارگانه نوشته شده توسط لوئیس لوری بود. اگه به سه بخش تقسیم کنیم داستان رو، بخش اول جذاب بود، بخش دوم جادویی و شگفت آور و بخش سوم یه مقدار ناامید کننده. 

دیدید وقتی کتاب میخونید چند صفحه طول میکشه تا غرقش بشید؟ خب اون چند صفحه برای این کتاب خیلی خیلی کم بودن. وسط خوندن به دلیلی حواسم پرت شد و چشمم خود به صفحه یه فن فیکشن از ناروتو که داشتم میخوندم. هر بند از اون فن فیکشن رو که میخوندم، باید به خودم یادآوری میکردم که این دنیای ناروتوئه و نه دنیای بخشنده...از بس که آدم توش فرو می رفت.

بخش دوم، شگفت انگیز بود. توضیح نمیدم که مزش براتون از بین نره.

ولی بخش سوم خیلی عجولانه و سر هم بندی شده بود، و دوست داشتم که بخش دوم بیشتر طول بکشه و با جزئیات تر باشه.

مفهوم اصلیشم...زیبایی خاطرات بود. نه، بهتر بخوام بگم، زیبایی دنیا. دقیق تر دقیقترش، زیبایی و زشتی های دنیا و تعادلشون با همدیگه. کسی که به این دنیا میاد، اگه یکیشون رو بخواد، باید اون یکی رو هم قبول کنه.

خاطرات مثل...مثل پایین رفتن از یک سرازیری در برف شدید است. اول فرح بخش است، سرعت، هوشیاری و هوای تازه. ولی بعد توده ای از برف روی هم انباشته می شود و چون دیواره ای در جلوی سورتمه ران ظاهر می شود و برای ادامه باید به سختی کوشید.

در جست و جوی آبی ها

سولویگ تو ریویوی گودریدزش گفته بود ساده و قشنگ...ولی برای من بیشتر دردناک بود تا قشنگ. مخصوصا اینکه تو حس و حال جلد قبلیش، بخشنده، بودم. داستان درباره یه دختر با پای کج شروع، ولی با با سه تا هنرمند تموم میشد، که یه سریا سعی می کردن از هنرشون سو استفاده کنن. به شدت برام استعاری اومد که، وقتی آخرش اون هنرمندها فرصت «فرار» به یه جای بهتر رو داشتن، توی دهکدشون موندن چون تنها کسایی بودن که میتونستن آینده رو ببافن/حک کنن/بخونن.

و باز هم...همون مشکل سریع تموم کردن داستان. چرا آخه اینکارو می کنی لوئیس لوری؟ یه رگت ژاپنیه آیا؟

ویرانی، بازسازی، ویرانی و دوباره بازسازی. ...شهرهای بزرگتری پدیدار می شدند و ویرانی ها نیز گسترده تر میشد. چرخه منظمی که به تصویری با قاعده تبدیل شده بود:حرکتی پر فراز و نشیب همچون امواج.

بام نشینان

دیدید توی یه برهه ای از زمان یه کتابی مد میشه؟ مثلا جز از کل و طاعون یه مدتیه که مد شده. بام نشینان هم جزو اونا بود که تو هر وبلاگ حداقل یه بار یه جمله ازش شنیدید. 

آره همینه. بام نشینان پر از جمله بود. جمله های شگفت انگیز. با اینحال، نیمه اولش برای من غیرقابل تحمل بود، اگه این جمله های قشنگ رو نداشت. حالا نمیدونم مشکل از ترجمه بود یا چی.چارلز واقعا یه قیم رویایی بود، و کیک خوردن روی جلد کتابای شکسپیر واقعا جذابه، ولی داستان اصلی که من از بام نشینان انتظار داشتم، داستان «بام نشین ها» از نیمه دوم شروع شد.

ماتئو یکی از عجیب ترین شخصیت هایی بود که دربارش خونده ام، ولی واقعی ترین. وقتی میگفت:«خیلی وقته پامو روی زمین نذاشتم. اگه پامو روی زمین بذارم میان دنبالم و بهم آسیب می رسونن.» یا «بی خانمان بودن تو فرانسه جرمه، می دونستی؟» مجبور بودم تبلتو بذارم زمین و چند دقیقه به سقف خیره بشم.

وقتی کسی برای آرزو کردن پول هدر میده معلومه که به اندازه ای که من به پول نیاز دارم، به آرزو نیاز نداره.

بیشتر از هر کس دیگه ای تو دنیا، آسمون مال ماست.

اینجا انگار چیزای مهم رو فراموش کردن نه؟ مثل گربه ها، خندیدن و بالا پایین پریدن. انگار اصلا وجود ندارن.

انگار اینا فقط یه مشت سیبیلن که یه آدم ابله بهشون وصل شده

کوچولوی من میدونم سخته. کلا زندگی خیلی سخته. خدای من! زندگی سخت ترین چیز دنیاست.

هرزصد:پرده پایانی: چگونه راحت تر از تخت بیرون بیاییم!

باورم نمیشه که تموم شد. این ده روز خیلی سریع و خوب گذشت، و از همه اون زیر 120 دقیقه ها خیلی چیزا یاد گرفتم. از مفاهیم و نگاه ژاپنی به دنیا گرفته، تا نحوه داستان نویسی و تکریب رویا و واقعیت، و تصویر کردن ایده ها و کلماتت(مخصوصا این مورد در باره کارای میازاکی صادق بود.)

از اون مهمتر، نوشتن نقد ها برام تمرین خیلی خوبی بود. طوریکه وقتی الان نقدامو میخونم، خودم میفهمم چی نوشته بودم(نخندید...پیشرفت بزرگیه) و خوشحالم که تونستم اصل و جوهری که از هر انیمه یاد گرفتم رو روی صفحه بیارم.

چالش های بقیه هنوز تموم نشده، تا اینجا برام نگاه های همه خیلی جذاب بوده و برای بقیه نظراتشون هم هیجان زدم. دیگه اینکه،طراحی ها و هنرهای متفاوت رو دیدم. از سایه و روشن های خاص ماکوتو شینکای تا عناصر جذاب و نقاشی های ژاپن طور میازاکی. لازم به ذکره که پلی لیستام پر شد از موسیقی های ناب.

اما...مهمترین چیزی که این ده روز برای من داشت، حس مفید بودن بود.

شاید انیمه دیدن چندان کار مفیدی به نظر نیاد، حتی اگه دربارشون الکی-مثلا-نقد بنویسی و تعداد دنبال کننده های وبلاگتم صد تا بشن، ولی برای رویایی که دارم...رویایی که فکر می کنم دارم یه قدم مهم و خوب بود. حتی اگه هم چندان قدم مهمی نبود، یه فایده داشت. اینکه حس اون روزایی که ناروتو می دیدم رو برام تکرار کرد، و در عین حال منو به جلو پیش روند، که ناروتو رو پشت سر بگذارم(نه اینکه فراموش کنم)

اون سه ماهی که ناروتو نگاه می کردم میدونستم وقتی از توی تخت بیام بیرون یه کاری دارم که انجام بدم. هرزصد هم همین کار رو باهام کرد. میگن اعتیاد رو باید با یه اعتیاد دیگه خنثی کرد...همینه ماجرا.

خلاصه...به قول جودی، از این ده هدیه ممنونم.

 

 

خب حالا بعدش چی؟ از اونجایی که امروز شانسی قسمت اول وان پیس، دوبله شدش رو دیدم و صدای لوفی بد نبود، حس میکنم که پروژه بعدی قراره اون باشه. اما دلم میخواست به خودم یه هفته طاقچه بی نهایت جایزه بدم، و داشتم کتاب جمع می کردم که بتونم تو این یه هفته بخونمشون.

اگه پیشنهادی دارید که تو طاقچه بی نهایت باشه...خیلی ممنون میشم که بشنوم :))

 

هرزصد: پرده دهم: فلفل قرمز

(صدای طبل و شپیور)

خب...خب...رسیدیم به آخرین پرده ی هرزصد. همینطور الکی الکی ده تا انیمه فوق خفن نگاه کردم...که واقعا بهم مزه دادن همشون. 

آخرین انیمه ای که نگاه کردم، پاپریکا بود. احتمالا قبلا معرفی های فاطمه و مائو چان رو دربارشون خوندید.

همونطور که بقیه قبلا اشاره کردن، مضمونش مثل تلقینه، فقط به صورت ژاپنی شده و پاپریکایی. مثال...موسیقیش. در برابر آهنگ آروم، مرموز طور و ازنظر من عادی هانس زیمر، time، موسیقی the girl in byakkoya  اثر سوسومو هیراساوا، یه حالت شاد و سرخوش پاپریکا طوری داره. درواقع رویاها رو مرموز و آروم توصیف نمی کنه، بلکه رویاها توی پاپریکا، از خودشون کنش نشون میدن و پر از هرج و مرجن. 

هرزصد:پرده نهم: تعلیق

پست شامل اسپویل های وحشتناکی هست. بدتریناش نقره ای شدن و با موس میتونید هایلایت کنید و بخونیدشون. بقیه متن رو هم لطفا حواستون باشه که مدیون(!) نشم. :))

 

نام(ها):patema inverted

پاتما، دنیای وارونه

ترجمه درستش البته میشه پاتمای وارونه

اول بگم که...سرگیجه آوره.

دیدید بعد ترامپولین آدم راه میره احساس میکنه زمین داره می پره بالا و پایین؟ خب اینم همینجوریه. مثلا الان من سرگیجه آور رو اشتباه نوشتم و خواستم برم درستش کنم به جای بک اسپیس اینتر زدم! یا اینکه وقتی میخواستم صدا رو کم کنم هی داشتم دکمه بالا رو میزدم!

نقدی که به این انیمه وارده، نقدیه که به همه انیمه های قبلی وارد بود، فقط با شدت کمتر. سادیسم ژاپنی اینطوریه که یه انیمه سریالی می سازن بین فصلاش زجر کشمون میکنن، یا اینکه یه ایده خفن به ذهنشون میرسه و می کننش یه انیمه سینمایی دو ساعته در حالیکه واسه خودش یه دنیایی داره.

حالا این مورد تو پاتما کمتر بود، ولی حل نشده بود کلا. مثلا شخصیت منفی، رفت توی تاپ تن بی منطق ترین شخصیت منفی هایی که دیدم. هی می گفت گناهکار گناهکار. گناهکار و ممم...هممم(هلن جلوی دهنش را می گیرد)

(بالا بردن دست به علامت تسلیم، آزاد شدن و نفس کشیدن)

Santa Monica Theater to Show Patema Inverted, Akira, Ghibli Films

هرزصد: پرده هشتم: مادر بودن

 نام(ها):ماکیا:شکوفه زدن گل وعده در سحرگاه بدرود

یا ماکیا:سایوآسا(ژاپنی)

یا:maquia:when the promised flower blossoms

دربارش حرفای زیادی برای گفتن دارم، ولی نمی دونم از کجا شروع کنم. پس...بذارید از آسون شروع کنیم. ظاهر قضیه.

انیمیشنش یه مقدار کمی عادی نبود، اما با رنگ هایی که در زمان مناسب روشن و تیره میشدن کاملا جبران شده بود. چندان حس قرون وسطی طور رو نگرفتم، ولی خب...معمولی و خوب بود. در عوض موسیقیش برای خودش یه طیف رنگ عجیبی داشت...چیزی نمی گم. بشنویم.

خب دیگه...وقتشه، شجاع باش و شروع کن...

 Maquia: When the Promised Flower Blooms Design and Rough Sketches ...

هرزصد: پرده هفتم: بچه ی آن عروسک

نام(ها): داستان اسباب بازی ها

toy story

یه سریا هستن که نسبت به توی استوری یه ارادت خاصی دارن، چون با فکر اینکه وقتی از اتاق میرن بیرون، عروسکاشون یهو زنده میشن، بزرگ شدن. خود من یکی از اون افراد بودم، که روزانه و شبانه توی استوری یک تا سه رو بارها و بارها نگاه کردم.

متاسفانه، به توی استوری چهار همچین حسی ندارم.

خلاصه ماجرا اینه که شخصیت ها بیشتر، و بنابراین داستان ها هم بیشتر شدن. اما مشکل اینه که...داستان ها شبیه هم بودن. تقریبا همشون درباره عروسکایی بودن که توسط بچه هاشون رها شدن، فقط به دلایل متفاوت. شاید بوو کمی متفاوت بود، چون خودش آزادی رو انتخاب کرده بود، و کمی تم تکراری بچه و عروسک رو عوض کرد. درسته...ما این تم رو دوست داریم. ولی وقتی برای چهار تا دو ساعت تکرار بشه واقعا اعصاب آدمو خورد میکنه نه؟ 

Toy Story 4': All the stars who voice characters in Pixar's latest ...

چقدر این شهردار کوچولو رو دوست داشتم!

هرزصد: پرده ششم: time waits for no one

نام(ها):دختری که در زمان پرید

the girl who leapt through time

نزدیک ده هزارتا انیمه و کتاب و فن فیکشن درباره زمان و سفر در زمان خوندم، و هیچوقت مفهوم اصلیشونو نفهمیدم. مگر اینکه مفهوم فرعی مثلا دوستی و اینا داشته باشن و بخوان بهم بفهمونن. مثلا...با زمان بازی نکنید، خطرناکه؟ آخه دقیقا چطوری میخوایم بازی کنیم، مجید دلبندم؟ یا اینکه تو گذشته گیر نیافتیم و به آینده چشم بدوزیم چون نمیشه عوضش کرد؟این یکی منطقی تره، ولی بازم..

بعد از دیدن دختری که در زمان پرید، فهمیدم داستان های سفر در زمان برای چی هستن. برای اینکه ما «فکر» کنیم احتمالش هست که بشه گذشته رو عوض کرد. دقیقا مثل انیمه های شونن که باعث میشن فکر کنیم با تلاش میتونیم به همه چی برسیم. 

جدا از این بحث ها اما، من از این انیمه به خاطر خود داستانش لذت بردم، حتی با اینکه به اندازه بقیه انیمه ها تا الان پرمایه و اینا نبود. به عنوان یه کار نوجوان طور ازش خوشم اومد، و حتی بالای لیستم رفت! چرا؟

Leap by Kuvshinov-Ilya on DeviantArt

هرزصد: پرده پنجم: در همسایگی رویا

نام(ها):همسایه من توتورو 

my neighbor totoro

قشنگ.

زیبا هم نه. فقط میتونم بگم قشنگ.

شاید از اون طراحی های جادویی چیبلی، مثل مونونوکه یا شهر اشباح نداشت، که قابل درکه چون خیلی قدیمیه. ولی...قشنگ بود.

داستان ساده ای داشت، ولی یه سری لحظاتش رو باید چند بار دید و هر بار ازشون لذت برد. مثلا هر جا توتورو که بود. قسمت رشد دادن جوانه ها، گربه اتوبوسی(اتوبوس گربه ای؟) و از همه قشنگتر، قسمت ایستگاه اتوبوس. انقدر این موجود شیرین و نازه که دلم خوسات با اولین پرواز برم ژاپن، عروسکشو بخرم بعد بغلششششش کنم.(چی؟ پرواز به ژاپن ندارید؟ ای بابا!)

از اون بانمک تر، پدر بچه ها بود. تو کارتون های آمریکایی که بچه ها با یه موجود مهربون جادویی دوست میشن، بزرگترا یا کلا حواسشون پرته، یا کار بچه ها رو سخت تر میکنن با باور نکردن حرف هاشون. در حالیکه پدر بچه ها حتی افسانه های توتورو رو براشون تعریف کرد و باهاشون توی درختا دنبالش گشت. این یه جورایی....فرق بزرگسال های ژاپنی با بقیه دنیا رو انگار نشون میده. بزرگسال هایی که چندان هم بچگیشونو فراموش نکردن. 

 

یکی از قشنگی های همسایه من توتورو و کلا چیبلی ها اینه که هیچ کلمه اضافی ای ندارن. همش رنگ و تصویر و حرکت و...موسیقیه.

بشنویم

Amazon.com: Ensky My Neighbor Totoro Rain Bus Stop Petite Puzzle ...

~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
Designed By Erfan Powered by Bayan