I'm Overwhelmed But... There Is Happiness

  • ۱۵:۰۷

کلیک

 

دیانای عزیزم،

درسهای ما، چند وقتیه که تق و لقن، که اینجا اصطلاحیه به معنی «کلا کاری به جز "سلام، هلن پراسپرو هستم(ایموجی گل ساکورا)" و "خسته نباشید(بازم ایموجی گل ساکورا)" گفتن، انجام نمیدیم، و بعضی وقتا معلما خواب میمونن» 

برای همین ساعتای شروع و پایان کلاس رو آلارم میذارم و بقیشو یا میخوابم، یا میرم تو وبلاگ و ردیت.

امروز همینطور شانسی تو r/Narutofanfiction سرچ کردم Uchiha. چون میدونی، من کلا خاندان اوچیها و شخصیت های اوچیها رو تو ناروتو از همه بیشتر دوست دارم، و هر داستانی تا حالا نوشتم یا پیشنویس کردم درباره اوناست. توضیح نمیدم و فقط لینک میکنم که شاید بخوای ناروتو رو ببینی. کلیک البته، حرفی که میخوام امروز بهت بزنم این نیست، و فقط همینطوری گذاشتمش که شاید برات جالب باشه.

 

دیانا، احتمالا میدونی Abuse چیه.

 سوء استفاده.

کلمات هم خانوادشم میشن ابیوزر و ابیوسیو. Abuser و abusive. 

 جدیدترین داستانی که مینویسم، این مفهوم توش هست. مهم ترین مفهومه درواقع.

ابیوز، مثلا میتونه رابطه ناسالم دو نفر باشه، که یکی از نظر روانی، جسمی یا عاطفی دیگری رو آزار میده. یه رابطه ناسالم، که معمولا قربانی نمیتونه ازش بیرون بیاد، چون از نظر مالی، عاطفی یا اجتماعی به فرد آزاردهنده وابستست.

خیلی وقتا فرد نمیدونه اصلا داره مورد ابیوز واقع میشه، و میگه «خب بهتر میشه.» یا «همیشه اینطور نیست.» یا «تقصیر منه که اینکارو باهام میکنه.» یا اینکه «این عادیه.»

شخصیت شخص خود ابیوزر برای من تو داستانم خیلی مهمه، برای همین رفتم درباره روان اون تحقیق کنم، و با این سایت روبه رو شدم.

بهانه هایی که ابیوزر استفاده میکنه برای توجیه کار خودش. یا عقایدی که یه ابیوزر داره. [از اینجا به بعد فقط ترجمه است.]

قبل از شروع، به چند نکته توجه کنید:

  • این عقاید معمولا رک و راست بیان نمیشن. باید دنبالشون تو گوشه ها، و تو توجیهاتی که مردم برای کارهاشون استفاده میکنن بگردید.
  • هیچکس همه این عقاید رو نداره.
  • شما چندتا از این عقاید رو دارید. 

و خود عقاید: 

  • آدمایی که همدیگه رو دوست دارن خط و نشون نمیذارن. اگه داری مرز تعیین میکنی، پس یعنی منو دوست نداری.
  • اگه من به تو وابسته ام، پس توهم به من وابسته ای. نمیتونی خودتو جدا از من بدونی، تا وقتی که من ازت جدا نیستم.
  • تو مسئول احساسات من، حتی بعد از تموم کردن رابطه هستی. تو سواستفاده گری، وقتی از توجه کردن به زخم های احساسی من خودداری میکنی.
  • اگه من واکنش احساسی به کاری که کسی دیگه ای انجام میده داشتم، اون شخص، مقصر کار منه.
  • احساسات باعث اعمال میشن. من نمیتونم نسبت به حسم عمل نکنم.(یا حداقل، این اشتباهه که نسبت به حسم عمل نکنم)
  • مردم مسئول چیزایی که حس میکنن نیستن. من مسئول احساساتم نیستم، و احساسات باعث اعمال میشه، پس من مسئول اعمالم نیستم. (تو باعث شدی من اینطور احساسی داشته باشم، پس تو باعث شدی اینطوری عمل کنم. اگه میخوای طور متفاوتی عمل کنم، کاری کن حس متفاوتی داشته باشم.)
  • درد من توجیه کاملیه برای اینکه کسی باید با من بمونه. (یعنی چون من ناراحت/درد دیده ام، پس باید بامن بمونی)
  • خودداری کردن از بودن تو یه رابطه با من، ابیوسیوه.

 

  • If one understands something, then one agrees with it. If I don’t agree with something, then I don’t understand it. If you don’t agree with me, then you don’t understand me, and can’t claim that you understand me until you agree with me.
  • اگه کسی چیزی رو درک کنه، پس باهاش موافقه. اگه من با چیزی موافق نیستم، پس درکش نمی کنم. اگه با من موافق نیستی، پس درک نمیکنی. پس نمیتونی بگی درک میکنی وقتی باهام موافق نیستی.

 

  • اگه معذرت خواهی میکنم، باید ببخشیم.
  • اگه منو میبخشی، باید باهام کنار بیای.
  • وقتی برای کار اشتباهی معذرت خواهی میکنم، معذرت خواهی کار بد رو پاک میکنه.
  • تو نمیتونی از معذرت خواهی من استفاده کنی که در رابطه مون تغییری ایجاد کنی.(terms of relationsip) 

 

ادامش درباره والدین بود. به درد ما نمیخورد.

اگه دوست داشتی بعدا برات ترجمش میکنم :) ولی فعلا... بذار همینا رو بررسی کنیم. خب؟

(نفس عمیق)

میبینی؟؟ چقدررر آشناست؟ چقدر همه جا دیدیمش؟ چقدر همه جا... گفتیمش؟

و چقدر برامون عادی شده؟ فرنگی ها خیلی نسبت به این چیزا حساس شدن. ابیوز، افسردگی، چیزهای تابوتر، چیزهای خییلی تابوتر.

شاید چون دیگه نمیخوان آسیب ببینن. از مرحله انکار، وارد اون مرحله ای شدن که فهمیدن «ایتا عادی نیستت!! اینا باید عوض بشــه!» 

راحت تر دربارش حرف میزنن. بیشتر دربارش حرف میزنن، مینویسن. نه فقط نوع فیزیکیش، بلکه روانیش رو هم حواسشون هست.

اینجا بهت میگن:«پدرته، مادرته، دوستته. درکش کن. باهاش آشتی کن. یه ذره بیشتر تلاش کن. هرکس با برادرش رابطشو قطع کنه از جهنمیانه.»

البته نه اینکه اونجا نگن. نه. اونجا هم از این جور اطرافیان سمی هست.

ولی میدونی؟

آیم جاست فد آپ ویت دیس شت.

علم میگه اگه اذیتت میکنه، اگه آسیب میبینی، تمومش کن.

عقل میگه، احساس میگه، جسم میگه،

اگه آسیب میبینی تمومش کن.

خودخواه باش.

اونوقت چرا مردم میگن:«درکش کن» چرا دین میگه:«قطع کننده رابطه جاش تو آتیش مذابه.» چرا میگن:«گناه داره.»

 

و میدونی؟

باورم نمیشه...

خیلی از این جمله های میتونن رابطه ما رو توصیف کنن.

احساس می کنم اونقدرم بد نبوده. اونقدرم آزاردهنده نبوده. اصلا *نمیتونسته* اونقدر بد باشه که بهش گفت ابیوسیو. حتی اگه هم بوده دو طرفه بوده. من نه تنها قربانی نبودم، بلکه شاید سواستفاده گر هم بودم...

ولی این دقیقا حرفاییه که همه میزنن.

من واقعا الان حسش میکنم... وقتی تو سایتا میگن «دو طرف رابطه خودشونو عادی فرض میکنن، و حتی ممکنه به ابیوزهای دیگران نگاه کنن، دلشون به حالشون بسوزه یا بخوان بهشون کمک کنن، ولی خودشون تو یه رابطه سمی و ابیوسیو هستن»

ناروتو رو میدیدم، که چطور دنبال ساسوکه میدوه درحالیکه ساسوکه داد میزنه:«نمیخوام! من دوست تو نیستم! ولم کن! بیخیالم شو!» و همچنان ناروتو تسلیم نمیشه و به شکل تملک گونه ای از دوستی و درک کردن میگه. که تو "به دوست احتیاج داری و باید برگردی خونه".

اون اولا، این چیزا رو میدیدم و به ساسوکه هیت میدادم. درک نمیکردم که باوجودیکه دوستی به خوبی ناروتو داره میره دنبال انتقام.

مثل یه بچه.

درحالیکه نمیدونستم، من خودم ساسوکه بودم. حتی ضعیف تر از ساسوکه بودم، هستم.

 میدونی چرا؟ چون من اگه ساسوکه بودم نمیرفتم. همونجا می‌موندم. توی اون دروغ و سیاهی و امنیت کاذب، درحالیکه به دوستی های سمی چنگ انداخته بودم.

ولی ساسوکه فهمید. و رفت.

نور خورشید چه فایده ای داره، وقتی کسایی که تو دوستشون داشتی دیگه نیستن که باهاشون زیرش بشینی. رامن چه مزه ای میده، وقتی غذای موردعلاقه اونه. همون اونی که احتمالا غذای موردعلاقتو نمیدونه. خاطرات خوب گذشته چه فایده ای دارن، وقتی اصلا از سر اجبار ساخته شدن؟ حتی اگه هم از سر اجبار نباشن، بارها و بارها یادآوری کردنشون، بالاآوردن و دوباره بلعیدنشون، چه فایده ای داره؟

رویا چه معنی ای داره، وقتی آینده ای وجود نداره؟ وقتی انتخابی نیست؟

 

وقتی کامنتای اون پست ردیت رو خوندم، احساس کردم قلبم داره فشرده میشه از اینکه چقدر کونوها و کلا دنیای ناروتو شبیه دنیای خودمونه.

قلبم وقتی کاملا خورد شد، که فهمیدم نویسنده اصلا قصد نداشته دنیای داستان رو شبیه ما بکنه. ببین ناروتو، یه مانگا شوننه. یعنی توش دنیا باید جایی باشه که اگه به اندازه کافی تلاش کنی به همه چی میرسی. که توش همیشه میشه به صلح رسید. نویسنده هم همینو میخواسته. یعنی اصلا قصدش این نبوده که سیاهی درون انسان ها رو نشون بده. سیستم های خراب رو نشون بده.

شایدم داشته.

آخه میدونی، نویسنده داستان رو برطبق فرهنگ ژاپن، فرهنگ آسیای شرقی نوشته. جایی که برادرکشی تو تاریخش، و حتی اساطیرش(آماتراسو و تسوکیومی مثلا) کم نبوده. جایی‌که امپراطورها پرستیده میشدن، و مردمش به قصد خودکشی و مرگ به جنگ میرفتن. نه به قصد پیروزی.

تاحالا چند بار تو کتابها توصیف «او مثل سربازهای انتحاری ژاپنی وسط پرید» رو شنیدی؟ من دو سه بار شنیدم.

اوه صبر کن ببینم. این آخری یه ذره آشنا بود. کجا شنیدیمش... جنگ رفتن به قصد مرگ؟ رسیدن به بهشت ابدی در صورت شهید شدن؟

چه نویسنده قصدشو داشته چه نه، دنیای ناروتو رو به طرز غریبی فاکد آپ نوشته. فاکد آپ، ولی آشنا.

از یه بابتی خوشحالم. ناروتو بلندگوی خیییلی قدرتمندیه. نفر دوم بعد از هری پاتر بودن برای یه داستان آسیایی کم چیزی نیست، مگه نه؟ مردم میتونن بشنون، ببینن که حقیقت آسیا چیه. از بیرون ویل آف فایر و افتخار و دوستی و معرفت و تسلیم نشدن...

ولی در درون، هیچ انتخابی ندادن، کودک-سربازی، خرافات(آره خرافات. رفتار افراد دهکده با ناروتو، رفتار افراد دهکده با اوچیها، رفتار دانزو با اوچیها به بهانه «نفرت تو ژنتیکشونه.») و...

 

نمیتونم خوب توضیحش بدم.

نمیتونم دقیقا برات توضیح بدم که الان احساس میکنم چه پرده ای از رو چشمام برداشته شده. که پایان ناروتو، کل ناروتو، وجود و مفهوم ناروتو و ارتباطش با دنیا چه قدر برام متفاوته.

برای خواننده ها هم نمیتونم توضیحش بدم، چون خیلیاشون ندیدنش. حتی نمیتونم به اونایی که دیدنش هم شاید توضیح بدم.

نمیتونم توضیح بدم که زیر این یه میلیمتر عسل، چقدر لجن خوابیده. که ناروتو، از نظر من شخصیت منفی واقعی شیپودنه. اینکه در آخر سیستم بر آدمها پیروز شد. تک تک اوچیهاهای داستان هرکدوم به شکلی شکست خوردن، و اونها آدم ها بودن. آدم های همیشه بی انتخاب. آدم های همیشه قربانی.

نمیتونم توضیح بدم. تنها آرزوم اینه که بتونم تو داستانهام بگمش. تو این داستان و داستان بعدی و بعدی... چون ارزش گفته شدن دارن. چون دنیا باید ببینه که این... این آسیاست. این ماییم.

ما تروریست نیستیم...

ما فقط نینجاهایی هستیم که از پنج سالگی خنجر دستمون دادن، یادمون دادن که مرگ برای کشور چیز ارزشمندیه. که کشور بالاتر از خانواده. که اگه برید جنگ، تا دو نسل بعد به خانوادتون کمک میشه. هرچی آسیب بیشتر ببینید، بهتر.

بعد میگن زنده باد ویل آف فایر.

بلند داد میزنن،

زنده باد.

 

دیانا، اینا رو که میخونم...

احساس می کنم چشمامو رو به یه چیزایی میبندم، و رو به یه چیزایی باز میکنم.

فکر کن... فکر کن همه این چیزایی که به ما گفتن... فدا کردن خود... دین... کشور... همه اینا پروپاگاندا بوده باشه.

بعد فکر کن همه این چیزایی که من دارم میشنوم و میبینم درباره «خود» و «ارزش انسان» و «آسیب ندیدن» هم شستشوی ذهنی باشه برای اینکه من از این پروپاگانداهه بیام بیرون... وبیافتم تو پروپاگاندای خودشون. که مثل اونا فکر کنم.

بعد فکر کن اون پروپاگاندا اولیه درست باشه... و هرچی کشور و محیطم بهم یاد داده راست بوده.

ببین فکر کن...

نه نمیخواد. فکر نکن.

به تو ربطی داره اصلا؟

 

 

مهم اینه که بدونی...

وحشت میکنم. از این همه آدم. از اینهمه فکر و نگاه که به سمتم نشانه میرن و هرکدوم خواسته و ناخواسته نگاه خودشونو نشونم میدن... و من همشونو درک میکنم. ایکاش نمیتونستم باهاشون همذات پنداری کنم. ایکاش متعصب و کور بودم.

ولی راحت کش میام و شکل میگیرم...

و وحشت میکنم.

 

اما هنوز...

there is happiness.

mochi ^-^

فهمیدمش..یا شاید نفهمیدمش..نمیدونم..
فقط بغض کردم..انگار متن داشت توی سرم میزد و میگفت ببینش!حقیقتی که داری ازش فرار میکنی!

از بعضی از حقیقتا باید فرار کنی...
راستش، نصف شخصیتایی که من قدرت یا شخصیتشون رو تحسین میکنم، کل انیمه/فیلم/کتاب داشتن فرار می کردن...
آرتـــمیس -

"نور خورشید چه فایده ای داره، وقتی کسایی که تو دوستشون داشتی دیگه نیستن که باهاشون زیرش بشینی. رامن چه مزه ای میده، وقتی غذای موردعلاقه اونه. همون اونی که احتمالا غذای موردعلاقتو نمیدونه. خاطرات خوب گذشته چه فایده ای دارن، وقتی اصلا از سر اجبار ساخته شدن؟ حتی اگه هم از سر اجبار نباشن، بارها و بارها یادآوری کردنشون، بالاآوردن و دوباره بلعیدنشون، چه فایده ای داره؟

رویا چه معنی ای داره، وقتی آینده ای وجود نداره؟ وقتی انتخابی نیست؟"

 

چرا...انقدر قشنگه...چرا انقدر بغض دار بود.....تو جملاتم نوشتمش:)

:")
بغض دار بود واقعا. بغض من نبود البته، بیشترش بغض همون شخصیتی بود که داشتم دربارش مینوشتم...
و زندگیش پر از بغضه. حقیقتا :")
Stella =]

حقیقت تلخه ولی من الان فهمیدم که یک عدد ابیوزر میباشم ... اونم از بدترین نوع ممکنش !

 

+ این آهنگ تیلور رو دوست داشتم =) ولی هنوزم میگم فولکلور خیلی قشنگتر از اورمور بود *-*

@_@
استلاچان... ببین ابیوزر از بدترین نوع ممکن میشه مثلا... از نوع خشونت فیزیکی. رو خودت انقدر سریع برچسب نچسبون...
نویسنده اون مطلبه همون اول هم گفته بود که. هرکدوم ما حداقل یکی از این عقاید رو داریم و خیلیم بهشون باور داریم...

+فولکلور دو تا آهنگ SEVEN  و Augustش رو من خیلی دوست داشتم... با بقیشون ارتباط نگرفتم. البته تقصیر خودم بود بیشتر... زیاد نرفتم سراغ لیریکا و تئوریاشون. اورمور رو رفتم یکی یکی گوش دادم...
Violet J Aron ❀

زبونم قاصره *هق هق

خیلی جملاتش قشنگ بود... خیلی.... خیلی و خیلی!!!

یادم افتاد که منم یه ابیوزرم:(( البته توی دنیای واقعی:/

به نظر من ارزش داستان ها به اینه که حقیقت دنیا و ذات تاریک آدم ها رو نشون بدن. چیزی که من همیشه ی همیشه می خواستم توی کتابم باشه. و اگه نباشه، این کتاب مال من نیست.

:))
همون چیزی که به استلا گفتم... انقدر سریع برچسب نچسبون به خودت. هممون از این عقاید داریم...
ولی اگه واقعا حس میکنی... خب... (شانه بالا انداختن با گیجی)

منم همیشه دلم میخواست که میتونستم...
ولی نشون دادن ذات انسان خیلی خیلی کار ظریفیه. تا همین چند وقت پیش ناامید شده بودم از اینکه اصلا ممکنه؟

پ.ن:شاید از این خوشت بیاد.
http://parnianrezaeian.com/2020/08/01/%da%a9%d9%87-%d8%b1%d9%87%d8%a7-%da%a9%d9%86%d9%85/
سین دال

خب...

نمی دونم از کجا شروع کنم به مخالفت کردن باهات! 

از هر جا دوست دارید :)
Sŧεℓℓą =]

خب من بعضی موقعها آدم خییلیی خشنی میشم :/

خب... من که نمی دونم...
 یعنی... چه جوابی میتونم بدم؟ به این جمله؟
 (لبخند گیج)
free bird

امان از تنبلی، امان از تنبلی. چند وقتیه می‌‌خوام بیام اینجا نظرم رو بگم که هی به تاخیر می‌ندازمش :).

راستش من چیز زیادی نمی‌دونم، فقط به عنوان شخصی که، کمی، کمی تجربه‌ی سنی‌اش بیشتره، منظورم اینه که تجربه‌ی زندگی شما ممکنه خیلی بیشتر از من باشه، اما یکسری چیزها هست که در سنین مختلف برای عموم رخ می‌ده و من منظورم همین تجربیات عمومی هست :)، می‌خواستم بگم با توجه به چیزی که متوجه شدم، انگار نظرت راجع به یکسری از ارزش‌هایی که قبلا بیان شدن برات، حالا چه قبولشون کرده بودین و چه نه، عوض شده :). بنظرم این میتونه خیلی خیلی باارزش باشه، همینکه داری بررسی می‌کنی چی به خوردمون دادن، درست یا اشتباه! :) بنظرم اگر بریم دنبالش به نفعمونه. یا با تفکر، یا با مطالعه، با هردو، در کنار تجربه :).

چندوقت پیش به این نتیجه رسیدم که گاهی "شک" باعث میشه ما هدایت پیدا کنیم، میتونه نظرمون رو راجع به یک موضوع تغییر بده، یا ممکنه نظرمون همون بشه که بود، اما باعث بشه با یک پایه و اساس درست و محکم، اون نظر رو قبول داشته باشیم. فکر می‌کنم این به شرطی هست که ما به شکمون توجه کنیم و بریم دنبال پیدا کردن جواب. در غیر اینصورت ممکنه باعث بشه تا از نظری که بهش شک کردیم رو بگردونیم و بریم سراغ هر نظری غیر از اون، فارغ از اینکه شاید همون نظر اولیه که مدرسه، جامعه و ... با شیوه‌ی نه چندان درستی به من بیانش کرده بودن، درست بوده! و من فقط بخاطر اینکه از جای نادرستی بهش نگاه می‌کردم، ردش کردم :). البته همیشه هم اینطور نیست و ممکنه واقعا هم در آخر مطالعاتمون و رهپیمایی‌هامون، نظرمون عوض بشه :). فکر می‌کنم اگر با این دید بریم جلو که "می‌خوام جواب درست رو پیدا کنم"، نه اینکه "می‌خوام جوابیکه می‌خوام درست باشه"، به نتایج بهتری برسیم :)).

در آخر تجربیات سنی عمومی من فقط کمتر از یک نیم پله‌ی کوچک از هلن بیشتره :) اما همه‌ی این حرف‌ها رو گفتم تا شاید کمی کمک کننده باشه :))

"وحشت میکنم. از این همه آدم. از اینهمه فکر و نگاه که به سمتم نشانه میرن و هرکدوم خواسته و ناخواسته نگاه خودشونو نشونم میدن... و من همشونو درک میکنم. ایکاش نمیتونستم باهاشون همذات پنداری کنم. ایکاش متعصب و کور بودم.

ولی راحت کش میام و شکل میگیرم...

و وحشت میکنم."

امیدوارم فکر و نگاهی که برات درسته رو پیدا کنی :)) برای من که هنوز ادامه داره D: و هرچند که مطمئن نیستم، اما شاید تا آخر عمرمون ادامه داشته باشه :)). میگم شاید اگر برای پیدا کردن فکرمون تلاش کنیم، کمتر وحشت کنیم، چون سپری داریم مثل مطالعه، مثل تجربه :). آه راستی، بعضی چیزها هم در طول زمان بدست میان :) البته برای من اینطوری بوده، بااینحال اصلا نمی‌خوام ببینم که امیدت رو از دست می‌دی در عوض وقتی به جواب میرسی انقدر کیف میده که اگر بلافاصله بعد از تشکیل سوال بهش میرسیدی کیف نمی‌کردی D:

خیلی صحبت کردم هلن چان Oo

منو ببخش اگر بعضی جاها جمعت بستم و بعضی جاها نه، دارم تمرین می‌کنم D: اما خب هنوز گاهی راحت نیستم مفرد بگم :D 

:)).

دوست دار تو،

پرنده :)

وای خدا!
دقیقا دوست داشتم،.. یعنی، امید داشتم، که یه نفر بیاد در جواب پستم یه همچین نظری بذاره و نگاه خودشو بگه، و همینطور الکی ازش رد نشه. راستش این خیلی برام ارزشمنده! 
خیلی خوب گفتید، و انگار نقطه پایانی افکارم زده شد.
وقتی فکرای توی این پست تو ذهنم تاب میخوردن، از یه طرف هم این صدا تو ذهنم بود که میگفت دارم مثل یه نوجوون جوگیر رفتار میکنم، برای همین همش حواسم این بود که... متعصبانه حرف نزنم. مثلا چیزایی که شدیدا دین ستیز، یا شدیدا جامعه ستیز باشن نگم، چون میدونستم بعدا نظرم عوض میشه و خودم پشیمون. (البته، نمیدونم چقدر موفق بود تو این مورد 0_o) بعد اون صداهه دقیقا حرفش حرف شما بود، فقط انقدر رومخ و کوبنده بود که دقیقا منظورشو نمیگرفتم.
 فکر می‌کنم اگر با این دید بریم جلو که "می‌خوام جواب درست رو پیدا کنم"، نه اینکه "می‌خوام جوابیکه می‌خوام درست باشه"، به نتایج بهتری برسیم.
حتما این جملتون رو یادم میمونه و سعی میکنم بهش عمل کنم. چون واقعا... نمیخوام سرکشی کنم دربرابر محیط و پشت پا بزنم به همه عقایدی که خانوادم و جامعه، درست یا غلط بهم منتقل کردن. میخوام باهاشون دوستانه گفتگو کنم ببینم حرف حسابشون چیه...
که البته، کار راحتی نیست. میدونم.
و واقعا درست گفتید. 
شک و وحشت، باید همراه با حرکت باشه، نه اینکه از ترس سر جام خشکم بزنه.

بیشتر صحبت میکردیدم هیچ مشکلی نداشت D: نمیدونم این چه قدرتیه که شما دارید، ولی بدون اینکه هیچ اشاره ای به چیزایی که داشتم دربارش تو پست غرغر میکردم، به لایه عمیق تر و اصلی رسیدید که واقعا تو ذهنم بود! ممنونم:))
 تا وقتی خودتون نگفته بودید اصلا حواسم نبود مفردن یا جمع '_'

بسیار بسیار متشکر از شما
من :)
Ame no aoi sora

می دونی از نظر من ناروتو اون تاریکی که ساسوکه داشت به سمتش می رفت و توش غرق می شد رو می دید واسه همین ولش نمی کرد چون نمی خواست کسی که براش عزیزه ایطوری نابود بشه چون یه دوست واقعی بود من درکش میکنم این اتفاق واسه خودمم افتاده وقتی اونو میبینی که داره نابود میشه حس میکنی این خودتی که نابود میشی

ولی من هیچ وقت ار ساسوکه متنفر نبودم اون حق داشت واقعا حق داشت درونش به اون تاریکی احتیاج داشت نمیشه همیشه تو نور خورشید بود نمیشه همیشه خوشحال بود نمیشه همه چیز رو بخشید و فراموش کرد حتی اگه شده واسه یه مدت همه به اون تاریکی احتیاج دارن

متنت خیلی قشنگ بود دستت درد نکنه من حرفاتو با تمام وجودم درک کردم چون مدت زیادی تو وجود خودم بودن و اینکه فکر می کنم ناروتو واقعا یه شاهکاره

شاید منم باید انقدر سفید به ماجرا نگاه کنم...
احساس می کنم شاید این نگاه سفید بهتر و دقیق تر باشه. یا حداقل، چیزی باشه که نویسنده میخواسته بهمون بگه. که دوستی و بخشش در بهترین حالت و کمال(که ناروتو بود) چه شکلیه. که نباید هیچوقت از دوستات ناامید بشی...
خیلی خوشبینانه میشه.. ولی به نظر من اینم قشنگه!

خوشحالم که خوشتون اومد!! :))) 
Ame no aoi sora

می دونی آدم فقط برای کسی که واقعا دوسش داره تا این حد پیش میره و این به نظرم  از با ارزش ترین چیز های دنیاست مطمئنم اگه همینطور صادقانه جلو بریم اون هم میفهمه که واقعا چه حسی داریم و خیلی مشکلا حل میشه ناامید نشدن خیلی مهمه باهاش میشه خیلیا رو نجات داد قهرمانای واقعی اونایین که براشون مهم نیست بقیه چی میگن حاظر نیستن کسی رو به حال خودش رها کنن تا به عمق تاریکی برن حالا به هر دلیلی

در واقع من دیدم در کل زیاد خوشبینانه نیست متاسفانه ولی تازگیا متوجه شدم که بیشتر جنبه خوب آدما رو ببینم و برای بیشتر کاراشون فکر کنم و دلیل بیارم که واقعا چرا فلان کار رو کردن از این عادت خودم متنفرم زیادی واسه کارای آدما توجیه میارم و اینکه همه خوبن! می دونم اینطور نیست از این عادتم لطمه زیاد خوردم اتفاقا مامانمو باهاش کلافه کردم ولی خب سعی می کنم روی سفید ماجرا رو بیشتر از روی سیاهش ببینم و قبول کنم چون در غیر این صورت زندگی اون قدر سخت و تاریکه که توش خفه میشی

حرفا و متنا و طرز فکرتو دوست دارم چون خودم ذهنم زیاد با اون موضوعا درگیر میشه ممنون🌸

درسته :) هرچند، فکر نکنم حتی خودم بتونم تو دنیای واقعی اینطوری رفتار کنم. تو این دنیا ما خیلی راحت وقتی مسائل پیچیده میشن از هم دیگه میگذریم. شاید حتی این تصمیم تو این موقعیت تصمیم بهتری باشه...
همم. کی میدونه.

فکر کنم این از تاثیرات داستان زیاد شنیدنه! حالا چه از طریق کتاب، چه انیمه چه فیلم... آدمایی که داستان زیادی میشنون راحتتر میتونن برای خوب بودن آدما دلیل بیارن. و به قول شما... شاید این باعث ضربه بشه :)

وای این خیلی برام خوشحال کنندست که متنام بدردخورده! خواهش می کنم.
Ame no aoi sora

چه دلیل قانع کننده ایه چون من هم زیاد کتاب می خونم هم فیلم و انیمه زیاد می بینم🙂

مگه از اول اینطور فکر نمی کردی؟

نگاه آدم رو کلا تغییر میدن، نه؟ :*)))

راستش.. خیلی وقتا شک میکنم 😅
Ame no aoi sora

بله بله دقیقا اون قدر درسته که نمی دونم چطور تایید کنم '-' بخصوص این انیمه ها اصلا یه جور عجیبی زیر و رو میکننت و چشمات به روی خیلی چیزا باز میشه

نه اتفاقا هیچ وقت شک نکن :)

اوهوم :)) داستان خوندن احتمالا بامعنی ترین کار تو این دنیای عجیب غریب و بی معنا باشه :))

واقعا... ممنونم :))
Ame no aoi sora

کاملا درست میگی واقعا یه چیز وصف ناشدنیه تو خونه ما همه از دست کتاب خوندن من کلافه شدن

کاری نکردم ^*^

چه صفت خوبیه این :دی کلافه کردن مردم به خاطر کتاب خوندنت ویژگی ای که هرکسی نداره! رهاش نکن، گانباره D::
Ame no aoi sora

واو اولین کسی هستی که این چنین بهم می گوید'-' واقعا پر انرژی شدم. آریگاتو گزایماس🌸

های، موچیرون ^-^

واقعا راسته :) شاید چند سال دیگه مردم بهت بگن تو که انقدر کتاب میخوندی چی شد پس؟(به من الان میگن:/)
بقیه هیچوقت از چیزی که هستی راضی نیستن :/ باید همونجوری که هستی باشی!
Ame no aoi sora

😂😂😂فکر کنم همین طوره مردم انتظار زیاد و عجیبی از خوندن کتاب دارن مثلا فکر می کنن وقتی کتاب می خونی باید یه دانشمند بشی و........ من به شخصه به کتابای اکشن و فانتزی علاقه دارم و یادم نمیاد زیاد علمی خونده باشم

اینم تقریبا همین طوره ولی این توجیهی واسه ویژگی های بد آدم نمیشه آدم باید بدون توجه به دیگران رو خودش تمرکز کنه و رو تغییر عیب هاش کار کنه

مردم از چیزهایی که نمیشناسن کلا تصورات عجیبی دارن! فکر می کنن آدم کتابخون به قول خود شما دانشمنده... ولی وقتی می فهمن نیست فکر می کنن کاراش وقت تلف کردنه :/ کلا... عجیبن.
درسته :))!!!
Ame no aoi sora

وای دقیقا همین طوره🤦‍♀️

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan