Just a series of unfortunate events(خواهنده، گیرنده است(شاید))

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

اصلا هم موقت نیست. بمونه برای آیندگان

به نقطه ای رسیدم که اگه بهترین و موردعلاقه ترین و الهام بر انگیزترین وبلاگ نویس بیان، و حتی اونی که وبلاگ نویسم کرد هم، بره و کل وبلاگو ببنده و حتی آدرسو خالی بذاره، حتی پلک هم نمیزنم و به نظرش احترام میذارم. همینطور که شما احتمالا یه روزی به نظر من احترام میذارید.

ولی از همین تریبون اعلام می کنم، از من یکی دیگه توقع خداحافظ، زود برگرد، یا خوش برگشتی نداشته باشید. حتی شما دوست عزیز.

 

#اولین پست برخورنده و مغرورانه ی هلن پراسپرو.

#همچنین، هوپفولی، آخریش.

 

 

(خزیدن زیر پتو و بیرون نیامدن تا یک سال)

.

A Series of Unfortunate Dreams

از اونجایی که چند وقته همه خواب نویس شدید، فکر کردم منم این خوابهایی که جدیدا میبینم و انگار تمومی هم ندارن بنویسم. فقط قبلش بهتون هشدار بدم، که مثل خوابهای جالبی که سین دال و آرتمیس نوشتن نیست، و یه مقدار آزاردهنده هم هستن. :(: عنوان خودش گویای مطلبه. :(:

 

اول:

خواب دیدم تو پارک کنار خونه قبلیه ایم، و خیلی راحت داشتیم با باران سرسره سواری می کردیم. مامان روی نیمکت یه ذره دورتر از ما نشسته بود و داشت با لبخند نگاهمون میکرد، که یهو یه پسربچه تپلی و سیاه سوخته ظاهر شد. یه پیراهن سبز و سفید راه راه پوشیده بود با شلوارک خاکی رنگ، و به طرز مشکوکی شبیه دادلی دورسلی بود.

به دلیلی نامعلوم، این اومد با من دعوا کردن. از اونجایی که نصف قد من بود چیزی بهش نگفتم، ولی شروع کرد اذیت کردن وهل دادن باران. از اونجایی که نمیخواستم یه بلایی سرش بیارم و بیچاره بشیم، به جای مقابله به مثل فقط آروم هلش میدادم عقب، ولی به ازای هر هل خودم دو قدم فرار می کردم.

آخرش یه طوری شد که اون افتاد دنبال ما، و من و باران شروع کردیم فرار کردن. از بین و روی سرسره ها می دوییدیم. هدف من این بود که برسم به مامان که با دیدن یه بزرگتر بترسه و بیخیال بشه، ولی انگار مامان هی دور و دورتر میشد. من از اون پسره اندازه یه قدم جلو تر بودم، طوریکه هر چند قدم بهم میرسید و ویشگونم می گرفت. خیلی عجیب درد داشت، یعنی میتونستم درد حس کنم و حتی الانم حس میکنمش. هرچی میدوییدم، باز بهم میرسید، و مامان باز دورتر میشد.

آخرش رسیدم به نیمکت و بیدار شدم.

 

دوم:

تو 4/5 ابتدایی خواب، تو یه جایی مثل هاگوارتز بودیم، که عین زندانی آزکابان یکی حمله کرده بود مدرسه و دمنتورها اومده بودن، و دقیقا اون حس سرما و وحشت دمنتورها رو داشتم. بعد من و ریتسو و یکی دیگه بهمون حمله شد، یه معلمه اومد نجاتمون داد. وسط یکی از راهروهای مدرسه بود، و دمنتوره روی یکی از پله های چرخان. معلمه وسط مبارزه یهو غش کرد، من مجبور شدم چوبشو بردارم. بعد ورد پاترونوس رو یادم نمیومد. آدرنالین با فشار تو خونم در جریان بود و سرم گیج میرفت و... 


تو 1/5 پایانی خواب، گفتن برای امنیت بیشتر دانش آموزا باید بغل دستی داشته باشن، و ریتسو شد بغل دستی من. بغل دستی پارسالم هم جلومون بود.

دقیق یادم نمیاد، ولی یادمه خیلی کریپی بود. یعنی یجوری به من نگاه میکرد، و لبخندایی میزد که فقط به نظر من شیطانی میومد. بقیه میگفتن عادیه و تو(یعنی من) خل شدی. و تیک داشت. مدام پاشو بالا پایین میکرد، با بالا پایین شدنش کل خواب تکون میخورد و موج برمیداشت. من هی میخواستم ازش دور بشم، ولی میرسیدم به لبه نیمکت و نمیتونستم عقب تر برم. نیمکت مدام کوچیک و کوچیکتر میشد و من به اون هاله شیطانی نزدیکتر...
این وسط اون یکی دوستم جلومون نشسته بود هی بهمون نصیحتای بغل دستیانه میکرد که با هم خوب باشید و برنامه ریزی کنید هر روز یکی سمت راست بشینه، کیفاتونو بذارید زمین و....
 

سوم:

این یکی از همه آزاردهنده تر بود، و شاید یه ذره اسپویل ناروتو داشته باشه؟ اون کلمه سفید داخل پرانتز رو هایلایت کنید که ببینیدش.

داستان توی یه جای آمفی تئاتر طور اتفاق می افتاد.

نه. آمفی تئاتر نبود. شبیه یه کلیسا بود، که یه پرده آمفی تئاتر داشت. چون بین نیمکت ها کلی فاصله بود.

اوروچیمارو تو خوابم بود( یه آدم کریپی و ترسناک و مار مانند) که داشت دنبال یکی از شخصیتای موردعلاقم (ایتاچی) میدویید. شخصیت خوب هی میدویید، بین نیمکت ها تلو تلو میخورد و شخصیت منفی از پشت سرش. و می خندید. اما هرچقدر هم که شخصیت خوب فرار میکرد، همیشه بهش میرسید، و... بلاهای بدی سرش میاورد. از این کارایی که اوروچیمارو میکنه. انگار از شکنجه کردنش لذت ببره. تک تک جزئیات خشن و خونین این قسمت تو ذهنم نقش بست. همه چیش...

بعد ولش می کرد، و شخصیت خوب دوباره فرار می کرد. و دوباره بهش میرسید. یه گوشه گیرش مینداخت و دوباره همه چی تکرار می شد. این وسط من خواهر شخصیته بودم، که از یه گوشه داشتم نگاه میکردم و نمیتونستم کمک کنم. خیلیای دیگه هم تو کلیسائه بودن، ولی انقدر بزرگ بود که این دو نفر میتونستن راحت توش تعقیب و گریز کنن.

و خب، این شخصیته کلا آرومه، و تو کل ماجرا داد و فریاد نمی کرد. اول خیلی ترسیده بود، و خیلی دست و پا میزد(کمک نمیخواست) ولی کم کم ناامید شد. یعنی ناامیدانه و... بی هدف می دویید، تلو تلو میخورد روی نیمکت ها.

انگار فهمیده بود دویدن فایده ای نداره... و من نمیتونستم برم کمک کنم. برادرم بود، و خیلی دلم میخواست برم کمکش، ولی نمیتونستم.

اگه امیلی در نیومون رو اگه خونده باشید، یه قسمتی بود که امیلی تو کلیسا گیر می افته و همچین ماجرایی پیش میاد. تقریبا شبیه اون بود.

تا اینکه آخرش شخصیت منفی خسته میشه ازش و با یه لبخند شیطانی ولش می کنه و میره.

برادرم اول هیچ تکون نخورد... خودشو جمع کرده بود یه گوشه ای از یه کلیسا. من دویدم پیشش، ولی تو چشماش هیچ حسی نبود. بدون اینکه اصلا منو ببینه یهو نینجاطور از پنجره پرید بیرون و رفت رو سقف، با یه سری سیم ور رفت. بعد، مثل اینکه از کل ماجرا فیلم گرفته شده باشه، کل داستان مثل یه فیلم روی پرده ای که تو کلیسا بود پخش شد، و همه کسایی که تو کلیسا بودن دیدنش. انگار کل این ماجرا رو ندیده بودن، و تازه با اون فیلم داشتن میدیدنش. همه خیلی ناراحت و پشیمون بودن و پچ پچ می کردن و به برادرم نگاه میکردن.

اون همه اینا رو داشت میدید، ولی هیچ حسی تو صورتش نبود.

من دستشو گرفتم و کمکش کردم که با هم بریم سوار اتوبوس بشیم. اون نشست کنار پنجره، و شقیقه اش رو تکیه داد به شیشه. عجیبه که من میتونستم سرمای شیشه رو حس کنم. من همش سعی می کردم حالشو خوب کنم و حرف میزدم باهاش، حتی بهش دنت تعارف کردم(شیرینیجات خیلی دوست داره شخصیته) ولی اون فقط یه لبخند کوچیکی میزد و دوباره تو فکر غرق میشد. بعدم چشماشو بست و خوابید(اون تصویر یکی از تصویراییه که دلم میخواد یه روزی، یه جوری بکشمش)

بقیه داستان یه ذره محو گذشت. رفتیم خونه، بعد پدر و مادرمون خیلی نگران جلوی در منتظرمون بودن. برادرم مستقیم رفت تو اتاقش بدون اینکه چیزی بگه، و مامانمون ازم پرسید حالش خوبه؟ و من با خستگی سر تکون دادم.

وقتی بیدار شدم همونجا تو تخت گریه کردم.

 

اینها جزو مِسدآپ ترین خوابهایی بودن که این چند وقت دیدم، خوابای اینطوری چند وقته زیاد میبینم، و خیلی واقعی. ولی اونا به این بدی نیستن. مثلا در حد اینکه خواب ببینم نقاشی که برای کلاس هنر کشیدم پاره شده و فردا هنر داشته باشم، یا اینکه خواب ببینم والدین اینترنتمو قطع کردن و یه هفته نتونستم برم مدرسه و بدون اینکه من بفهمم اخراجم کردن...

و به شکل عجیبی هم دردناکن. و تا چند روز فکرمو مشغول میکنن. هنوز حس این خوابا برام واقعی و تازه ان. اون بی حسی و غصه، تسلیم شدن، دویدن، سرگردانی، ترس، وحشت خالص، درد...

 میتونم حدس بزنم دلیل و ریشه این خوابا چین، ولی چیکار میتونم بکنم؟

ذهن کبود

هیچ فرقی نمیکنه.

هی میخونم، هی گوش میدم، هی میبینم، و باز احساس می کنم هیچ جا با هیچ جا فرقی نمی کنه، و در عین حال همه چیز فرق می کنه. این... زشتی، قباحتی که ما درباره همسایه تحسین میکنیم و بهش به به و چه چه میکنیم، دقیقا به اندازه زشتی و قباحت خودمونه، فقط شکلش متفاوته.

 

همه چی... همه دنیا انقدر پرسر و صداست که دلم میخواد سرمو بکوبم به دیوار. چیزهای زیبا، چیزهایی که تکی زیبا به نظر میرسن، در برابر همتای خودشون زشتی محضن. گیم آف ترونز انقدر حقیقیه که زیباست. ناروتو انقدر درخشانه که زیباست. در کنار همدیگه، وقتی انقدر شبیه همن و درعین حال همدیگه رو نقض می کنن، تبدیل میشن به مرگ ذهن من.

تنها چیزی که آرومم میکنه اینه که میدونم کلی چیز خالصاً زیبا تو دنیا هست. (خالصا! اصلا کلمه است؟) اینکه تنها کاری که میتونم بکنم اینه که درحالیکه دارم درس میخونم تا از گرسنگی نمیرم، از چیزای زشت جاخالی بدم و دنبال زیباها بگردم و خودمو توشون غرق کنم، تا کبودی و زخم هایی که از "درس خوندن برای از گرسنگی نمردن" به دست آوردمشون رو فراموش کنم.

این رو خوندم، و وقتی به وسطای متن رسیدم، این ایده به ذهنم رسید. ارزش کوچک زندگی من، چیزی به قشنگی «خدشه دار نکردن اعتمادها» نیست. چیزی به خودخواهی «زیبا زندگی کردنه» نه برای دیگران، برای خودم. بهتره بگیم... تک ارزش زندگی من «زیبایی ها رو زندگی کردنه».

Harm

ساعت نه و بیست دقیقه است و من زیر پتو خودمو جمع کردم. ۱۳ دقیقه تایمر گذاشتم که بخوابم/چشمامو ببندم. بستن جشم خالی کافی نیست. چون چشمام درد نمیکنن، ذهنم درد میکنه. مغزم شروع میکنه از این ۱۳ دقیقه سواستفاده کردن. برام تبلیغ و ایمیل اسپم میفرسته. بی هوا میزنم روش و میبنم ایده یه داستان جدیده. قبل از اینکه بتونم کنترلش کنم، از یه صحنه فلافی و کوچیک، تبدیل میشه به یه هیولا. شخصیت ها و انگیزه هاشون پخش میشن جلوی چشمم. همون شخصیتایی که تا حالا به پونصد شکل ممکن نوشتمشون و پیشنویسشون کردم، با انگیزه هایی نسبتا مشابه. قبل از اینکه بتونم دکمه ضربدر قرمز رو پیدا کنم، نصف داستان پخش شده و دیگه نمیتونم خودمو کنترل کنم که بقیشم نگاه نکنم. چشمامو محکمتر به هم فشار میدم و سرمو با فشار تکون میدم که افکار از ذهنم بریزن بیرون و مغزم خالی بشه.

نمیدونم چی میشه که ذهنم منو میبره به کامنت خجالت آوری که به نزدیک نه ماه پیش به یه نفر دادم. انقدر خجالت آوره که دلم میخواد محکم خودمو بزنم، وقتی به این فکر می کنم که اون لحظه چی فکر کرده درباره من. حتی فکر اینکه احتمالا اون کامنت الان یادش رفته آرومترم نمیکنه. به هرحال اون لحظه که اینطوری دربارم فکر کرده.

انقدر خجالت آوره که ناخودآگاه، شایدم خودآگاه، احتمالا خودآگاه، شستمو محکم گاز می گیرم. صدای شکستن استخون رو زیر دندونام میشنوم. یا حداقل، یه صدایی شبیه اون. خودم میدونم که نمیتونی استخونتو با دندون خودت بشکونی.

دلم میخواد بگم مازوخیستم، ولی نیستم. و مشکل همینه. من از درد لذت نمیبرم. حتی ازش وحشت دارم. نمیتونم درست در خودم ایجادش کنم. دلم میخواد بتونم. دلم میخواد. به خاطر بی فایده بودنم، به خاطر اشتباهاتی که مدام میکنم، به خاطر اشتباهاتی که کردنشونو تموم نمیکنم.

شاید اینطوری بتونم خودمو متوجه کنم. به کمک درد. مثل توی داستان‌ها که شخصیت اصلی، وسط خطر خوشو نیشگون میگیره، به خودش سیلی میزنه، و درد هوشیارش میکنه.

مشکل اینه که اینجا داستان نیست. مثل داستان ها نیست که بتونی انقدر محکم لبتو گاز بگیری که خون بیاد. یا اینکه رد ناخن روی پوست، تا مبارزه بعدی قهرمان داستان نمیمونه و خیلی زود ناپدید میشه. دلم میخواد پاشم و دنبال یه وسیله موثرتر بگردم، ولی یادم می افته که فقط ۱۳ دقیقه وقت دارم که ذهنمو خالی نگه دارم. همون سیزده دقیقه ای که بخش اعظمشو داشتم این پستو تو ذهنم می نوشتم.

زنگ میخوره. باران میگه دوباره میذارتش، چون کم بود زمان استراحتم. اول میخوام بگم باشه، بعد میگم نمی‌خواد. نمیدونی که کل زندگی من یه استراحت کش دار و بی معناست. این جمله اخر رو بلند نگفتم. قبلا همچین حرفایی رو بلند می گفتم. به مامان، به باران. بهشون توضیح میدادم که چرا بی معنا و بی فایده بودم اون روز،هفته،ماه،زندگی. ولی خیلی وقته دیگه لازم نمیدونم. قانع کردن مردم فایده ای به حالم نداره. حتی دردو کمتر میکنه. دردای اینطوری رو نباید تقسیم کرد. باید درونم بمونه، آروم اروم باعث تغییر بشه. شاید.

چایی می‌ریزم. بخار سفید از آب جوش پیچ میخوره و میاد بالا. از دیدنش سیر نمیشم. هر وقت چایی می‌ریزم، بلا استثنا یاد حرف معلم شیمی هفتم می افتم. معلم خوبیم نبود. نمی‌دونم چطور یادم مونده. دقیقا لحنش یادمه، وقتی گفت دستشو با بخار سوزونده. و اینکه بخار از آب جوش داغتره. من قبل از اون اینو نمیدونستم،  ولی بعد از اون هیچوقت یادم نرفت.

دستمو می‌برم بالاش. گرم و خوبه. قلقلک میده. ولی نمیسوزونه. بیشتر نگه میدارم، ولی بازم چیزی اتفاق نمی‌افته. انگار ضعیفتر از اونیه که بتونه باعث تحول درونی بشه. میدونید، از همونا که شخصیتای داستانا دارن. خیلی ضعیفه. خیلی.

شاعرِ بی مشاعر

نکته مهم:این پست برای چالش سین دال نوشته شده، و دو بخش است. بخش اول بسیار زیبا و قشنگ و فلافی، و بخش دوم به شدت سیاهچاله. بخش دوم به هیچ عنوان «منطقی» و «عقاید» من نیست. فقط احساساتیه که این چند وقته مونده رو قلبم. (و اونایی که نمونده تو قلبم)

یعنی یه طورایی Ranting دارم میکنم.

ممنون که درک میکنید و کامنت های منطقی نمیذارید برای بخش دوم.

Troll

مغز عزیزم.

اگه ممکنه فرستادن کامنت‌های اسپم، توهین آمیز، ناامید کننده و سمی رو تمومش کن.

اگه از تصمیمات زندگیم، اعتقاداتم و کلا من خوشت نمیاد، میتونی صفحه رو ببندی. مطمئن باش دلم برات تنگ نمیشه.

این آخرین اخطارمه. دفعه بعد، ریپورت و بلاک میشی.

واقعا چیکار کنم؟

به فرم انتخاب رشته مستطیلی سفید خیره شدم...

و چهار تا ساعت نامیزون تو خونمون دارن جیغ می زنن تیک تیک تیک تیک تیک تیک....

میتونم خیلی راحت فقط بنویسم بنویسیم بنویسم تا چیزی ازم نمونه.

کل هفته رو برای چهارشنبه زنگ آخر زندگی می کنم که رکوردرم رو روشن کنم و با صدای استاد پژوهش تو پس زمینه، تا سر حد شکستن کلیدهای کیبورد بنویسم بنویسم بنویسم، گوگل ترنسلیت رو باز کنم بنویسم بنویسم بنویسم، یه وبلاگ رو رفرش کنم بنویسم بنویسم بنویسم...

وقتی با همچین دلخوشی ساده ای میشه زندگی رو ادامه داد، کی دلش رشته کارگردانی میخواد؟ اصلا انیمیشن سریالی ساخت خودت تو تلوزیون پخش بشه که چی؟

من: شات آپ سوییتی :)

یونیورس: برو دنبال علاقه ات. ببین این پستو. ببین اون شعرو. اون کتابه رو ببین! وای این شخصیته رو، اصلا ببین دخترای همسایه های مادربزرگتو.... 

- :/

-----


همینطور شوخی شوخی، امروز صبح هلن ورودم رو به سال سرنوشت ساز تیزهوشان نهم به دهم تبریک گفت...

باز هم من:کلیک

~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
Designed By Erfan Powered by Bayan