گریزی به سوی کتاب (3)

  • ۲۳:۱۱

یه سه روز دیگه گرفتم، که امیدوارم بتونم ازش خوب استفاده کنم. نقد کتاب هایی که این دفعه دارم می خونم:

دختری با هفت نام، فرار از کره شمالی:(+++)

قبل از خوندن این داستان، داستان زندگی خود نویسنده هیچ...اصلا هیچ ایده ای نداشتم که این چیزهایی که درباره کره شمالی میگن چقدر بد میتونه باشه. من همیشه یه کشور تمیز و مرتب، با آدم های ماشینی و بدون فکر و اندیشه از خودشون تصور می کردم که فقط دو تا کانال دارن تو تلوزیونشون، اجازه سفر به سختی دارن و همه زندگیشون در راه پیشرفت رهبرشون هست. 

این کتاب سه بخش اصلی داشت. اول، زندگی نویسنده تو کره شمالی. درباره سیستم طبقاتی که به سه دسته دشمن، مردد و وفادار و چندین زیر دسته دیگه تقسیم میشدن. درباره قحطی، فرو کردن ایده آل ها تو ذهن مردم از بچگی، با داستان ها و اسباب بازی ها، گریه و خنده اجباری و عقب موندگی کل کشور. 

چیزی که برام عجیب بود، این بود که مردم، حداقل توی این داستان، هیچ نیازی به آزادی نمی دیدن. دلیلشون برای فرار یا پناهندگی هم هرگز استقلال ذهنی نبوده. بلکه فقط گرسنگی بوده. هیچوقت برعلیه رهبرشون حرف نمی زدن، حتی اگه اجازه شو داشتن

بخش دوم فرار نویسنده به چین، و تلاش برای زنده موندن و ادامه دادن بوده. رفتار های عجیبی که با پناهنده ها میشده و ناراحتی از ظلم...

بخش سوم بیشتر به دغدغه نویسنده برای رسوندن خانوادهش به آزادی و راحتی بوده و به آرامش رسیدن نویسنده.

چیزی که غمگینم کرد، این بود که نویسنده انگار حتی تا آخرای داستان، و زندگیش یکجور بار کره شمالی گونه ای رو روی دوشش حمل می کرده. اینکه خانودش رو پشت سرش رها کرده، اینکه کشورش رو ول کرده، اینکه مردی که میخواسته باهاش ازدواج کنه رو ول کرده...مدام از خودش متنفر بوده و همچنان اون نقاب سنگی مخصوص شمالی ها روی صورتش جاخوش کرده، با اینکه خیلی اندک بوده. واقعا کسایی مثل ما که در آزادی بدنیا اومدیم و بزرگ شدیم، نمی تونیم درک کنیم.

ناتمامی(++)

شبیه یه وبلاگ گروهی بود. وبلاگی که شخصیت های داستان نوشته بودن، تیکه تیکه، افکار آشفته و پرآشوب ذهن شخصیت ها رو میخونی و می فهمی چین، کین، چی میخوان. افکارشون از اون فکراییه که نصفه شب میان تو مغزت، و دوست داری بنویسیشون ولی دفترچت خیلی دوره.

دختری به اسم لیان، گم و گور میشه و خیلی چیزا رو اطرافش حرکت میده. البته، شایدم خیلی چیزا اطرافش حرکتش میدن. لوکیشن داستان قلب تهارن، قلب یک دانشگاه، قلب هم اتاقی لیان، سولماز و قلب بچه ها و بزرگسال های کولیه.

داستان با توجه به اسمش ناتموم بود، پایانش باز نبود، رسالت خودشو انجام داده بود. یه تیکه از زندگی ناتموم آدم های ناتموم رو شرح داده بود. همین. 

همه داستان های تکرار همدیگرند

بیرون ذهن من(+)

این توضیحات نوبادی هستش از این کتاب، که منو تشویق کرد بخونمش. داستان دختری که بیماریش شبیه استیون هاوکینگه و نمی تونه حرف بزنه و تکون بخوره، ولی به اندازه همه ما و حتی بیشتر، می فهمه. 

شاید یه ذره داستانگویی و تکرار ی بودن روایت داستان زد توی ذوقم، وگرنه داستانش چیزی بود که باعث میشد بهش فکر کنید، به اینکه وقتی بهمون میگن باهوش، در وقاع باهوش نیستیم. فق طامکاناتی مثل سلامتی در اختیارمون هست. باهوش های واقعی کسایین که با وجود سختی ها هوش خودشونو نشون میدن. 

وفهمیدم اینکه نتونی خود واقعیت رو دنیای بیرون ذهنت توصیف کنی چه وحشتناکه.

آخر داستان و اتفاقی که افتاد، واقعا یه لحظه ستون فقراتم رو لرزوند، و دلم رو حسابی شکوند که نزدیک بود واقعا بزنم زیر گریه. دوست داشتم ملودی به معلم و دوستاش بگه:ازتون متنفرم. حالم ازتون به هم میخوره....ولی فقط خندید. چرا؟ چرا هیچی بهشون نگفت؟ چرا بهشون نگفت که چقدر حقیرن؟این تا وقتی کتاب بعدی رو میخوندم تو ذهنم بود.

 

 

 

سوال مهم:چه کتاب هایی تو طاقچه بی نهایت خوندید که به نظرتون خوب بوده؟ لطفا لطفا لطفا کمک کنید. در مضیقه ام به شدتتتت.
 

شیفته گونه

من دختری که رهایش کردیو خوندم خیلی دوسش داشتم

قبل از این کتاب یه کتاب ماه عسل در پاریس هستش که من نخوندمش ولی اگه خواستی میتونی اول اونو بخونی بعد دختری که رهایش کردی

اگه خوندیشم که هیچی

الان دارم کتاب پیش از آن که بمیرم رو می خونم و هنوز تموم نشده و وسطاشم ، درمورد دختریه که هی روزاش تکرار میشه شبیه فیلم روز مرگت مبارک و نمیدونم که خوبه یا نه

کتابایی که دوست دارم بخونم توی بی نهایت طاقچه هم  هستن هم بهت میگم که هنوز نخوندمشون:

فروشنده دوره گرد

سیرکی که می گذرد

مجمع مردگان

من پیش از تو

پس از تو

باز هم من

:)

دختری که رهایش کردی کتاب بعدی لیستم بود. اونو حتما میخونم. کتاب اولیشم فکر کنم قبلنا خوندخ باشم 


خیلی خیلی خیلی ممنون بابت لیست. ^_^
شیفته گونه

میگما سرعت کتاب خوندنت خیلی بالاست:///

اول فکر میکردم این کتابا که میذاری تعداد صفحه هاش کمه

:|

=") آره... سوپرپاور من همین سرعت خوندنمه. هیچ توانایی خاص دیگه ای ندارم :)

سُولْوِیْگ .🌈

من دختری با هفت اسم و بیرون ذهن من رو خوندم. 

دختری با هفت اسم که... تو ریویوی گودریدزش هم گفتم. هی یادم می‌رفت که زندگینامه‌ست و فکر می‌کردم رمانه، بعد می‌گفتم ای بابا، این نویسنده هم دیگه شورش رو درآورده! هی بدبختی، هی بدشانسی... بعد یادم می‌افتاد که واقعیه! :/

بیرون ذهن من موضوعش برای من هم کمی تکراری بود. چندین کتاب دیگه از افق و پیدایش با همین موضوع خونده بودم؛ بچه‌ای که به دلیل یه ضعف خاص جسمانی نمی‌تونه یه سری کارا رو انجام بده و مورد تمسخر قرار می‌گیره ولی در آخر موفق می‌شه که با خودش کنار بیاد و...

ولی دوستش داشتم. تکراری بودنش خیلی تو ذوقم نزد. 

بیچارگی من برعکس این بود. هیچ یادم نمی رفت این رمانه :|
مشکل اینجا بود که...خیلی خونسرد ازش حرف میزد. مخصوصا اون سختیا و شست وشو مغزیایی که اولاش تعریف می کرد رو...


من هم چند تا خونده ام. خیلی زیاد شده.....قشنگترینش ماهی روی درخت و اقیانوسی در ذهن بود که خیلی دوستشون داشتم. 
nobody ~!

هنوزم بی نهایت داری؟ :) منم دارمممم هققق ولی دیگه نمی دونم چی باید بخونم T_T

 

+ یکی از ما دروغ می گوید رو دیروز تمومش کردم... آخرشو دوست نداشتم خودم ولی همه می گفتن فوق العاده بوده... جز پایانش در کل قشنگ بود. اگه گزینه ی بهتری سراغ نداری همونو بخون :) 

آره. دارم میـــــمیرم :|
+تا صد صفحشو خوندم ولش کردم. ولی خب...میرم بقیشم یه سری میزنم.
Dark Angel

نگاا کن چقد اینجا عوض شدهههههه دلم برات تنگ شده بود کههه

بعلـــه دیگه. بچه ها بزرگ میشن...قالبا عوض میشن D;




Dark Angel

اصن گمت کرده بودم انگار نیدونم چرا و اینکه قالبتو خیلی خیلی میدوسم مخصوصا بک گراندشو

منم الان که رفتم تو دنبال شده ها نگاه کردم دیدم نیستی...دوباره دنبال کردم...
فکر کردم به یه خواب طولانی فرو رفته وبلاگت

خیلی عجیبه :|



D; ممنون
چوی زینب دمدمی

واااایییی ممنون ازاینهمه معرفی کتاب خوب:)))
خیلی جالبه،منم الان عضوطاقچه بینهایتم با اینکه یه ماهه ست ولی مدام سه روزاضافه بهم هدیه میده^_^
الان اینایی که گفتیو میرم میگیرم میخونم.یه چنتاخوبایی هم که خودم خوندمو بذارمعرفی کنم:
خب البته نمیدونم سلیقه هامون شبیه هم هست یانه ولی من کلاف پرگره رو واقعا دوست داشتم‌.کافکادرکرانه هم ازموراکامیه که توطاقچه هست.آنهایی که عاشقان بودم(عشقههه این^^)یکی برای خونواده مورفی،آبنبات هل دارم بدک نیست برای هواخوری هرچندمن زیاد دوستش ندارم.ساراکوروهم خیلی قشنگه.دیگه...عـاااامممم،تمومشون کنم یه پست معرفی ازهمشون میذارم.
راستی گوشه ای از ذهنم تانصف خوندم من.اوایل روایتشو خیلی دوست داشتم ‌ولی بقول خودت وسطاش خیلیییییی تکراری شد.ولش کردم فعلا.مگه پایانش قراره چی بشه؟؟؟
اما خیلی دردناک بودوشخصیتای دوست داشتنی زیاد داشت.
مزایای منزوی بودن.خب منم اینوزیاد دوست نداشتم.ولی برای یه بارخوندن بدنبود.ومنم اصلا نفهمیدم چه ربطی داشت به منزوی بودن.
النور وپارک رو بدم نیومدازش.هرچند اونم تا آخرنخوندم ولی خب،جالب بود برای وقتی کتاب خاصی نداری بخونی.
من اون اون زمان که این چالشو گذاشتی نبودم ولی خودم هم یه پست مثل همین دارم😁💛همه ی کتاباش هم مال طاقچه هست. منم لینک کنم پستمو؟توضیحات ونظر شخصی خودم راجبه اون کتاباست البته اصلا مثل مال توکارشناسانه نیست ودرمقابل نوشته های توخیلی پیش پا افتاده ست ولی هرکس یه سبک نوشتنی داره دیگه.
این لینک پستم.اوایلش درمورد یه موضوعات بی ربط وراجی کردم میتونی ردشون کنی تابرسی به کتابا^^
منم برم یه چنتا ازاین کتابایی که تومعرفی کردیوبخونم.
بعدشم نگران نباش هیچکی تو طومارنوشتن به پای من نمیرسه:|😂

باورم نمیشه یه نفر داره میره خاک آرشیومو می تکونه(ذوق زدن)

وای تو نجات دهنده ای@_@ می خواستم بعد از این چالش هرزصد به خودم یه هفته طاقچه بی نهایت جایزه بدم، ولی نمیدونستم چی بخونم. بعضی از اینا رو که گفتی خوندم، ولی اونایی که نخوندم رو به لیست اضافه می کنم.
(کافکا رو هم تازه خوندم. شگفت انگیز بود!)

درباره مزایای منزوی بودن درکت می کنم:) منم که خوندمش حس خوبی بهش نداشتم و اعصابم خورد شد که چرا همه دوستش دارن، ولی فیلمشو ببینی خیلی از سوالای ذهنت حل میشن. کتاب خیلی سانسور شده بود، و جزئیات فیلم هم بیشتر بود.

نظرای من؟ کارشناسانه؟ هووووف. من خودم میخونمشون احساس میکنم اگه یکی نخونده باشه داستانو رو هیچی نمی فهمه. اینا بیشتر یادداشت هایی هستن به خود آیندم، که بفهمه نظرات و عقاید خود قدیمش چطوری بودن. برای همین همیشه دراز دراز ومینویسم و کلمه ها رو حروم میکنم!

-یه سوال...نمیدونم چرا به ذهنم رسید، ولی شما آنی شرلی رو خوندی؟ یه احساس آنی شرلی طور بهت دارم D:
چوی زینب دمدمی

می بخشیدلینک این بود:

http://zeinabbanoo84.blogfa.com/post/206

وای! چه وبلاگی! مثل خودم از قالب شلوغ خوشت میاد انگار :) تو بیان این عشق به شلوغیت رو درک نمی کنن (اشک و آه مصنوعی)

کامنتات بسته بود، پس همینجا نظرمو میگم:
مزایای منزوی بودن:دقیفا دقیقا! اصلا همین طوری حس بدی داشتم به ایییین هجم از مسئله توی یه کتاب. یه طورایی مثل ناطور دشت بود...

زائو:آخ پارسیان و من رو گفتی....خوب گفتی فضاش واقعا سرد بود. شخصیت اصلی یه پسر بچه بود، ولی انقدر خشک و رسمی و عصاقورت داده روایت می کرد داستانو که نصفه ولش کردم. از این لحاظ هرگگگگگزززز به هری پاتر نمی رسه...
فکر کنم زایو از نظر دختر نداشتن مثل انیمه های شونن باشه که شخصیت دختراش یا بدردنخورن، یا خجالتی. -_- چقدر تبعیض آخه...


استاد و خدمتکار خیلی جذاب بود...خلاصشو تو طاقچه خوندم. اینم نشان کردم که حتما بخونم. ادبیات ژاپن رو خیلی دوست دارم. انگار به خاطر اجداد هایکو(شعر ژاپنی) سراشون یه طور خاصی همه چی رو توصیف می کنن و می نویسن.

پ.ن: کسایی که توی دنیای داستان غرق شدن به دو دسته تقسیم میشن:اونایی که با جودی دمدمی غرق شدن... و اونایی که با هری پاتر غرق شدن. خیلی خوشحالم که یه نفر رو از دسته دیگه ملاقات کردم:)) 
چوی زینب دمدمی

وااااای من الان اشک شوق توچشمام حلقه زده *هق هق*

میــای باهم دوست بشیم؟باعث افتخاره!من نسبت به بیانی هایکم...چی بگم.راحت نیستم.معمولاخواننده خاموششونم. تا حالا سعی نکردم باهیچکدومشون صحبت کنم یاباهاشون دوست بشم(مگردوستای قدیمی خودم که مهاجرت کردن به بیان)

آرههههه دارم میخونمشون خیلیم قشنگن فقط اگه وقت بیشتری داشتم تندترمیخوندم متاسفانه یکم زیادی به صفحه تبلت نگاه کنم چشمم دردمیگیره بهمین خاطر یه تحریمی برای خودم گذاشتم هردفعه بیشتر ازچند دقیقه نباید بشه😅

راستی یه سوال چندسالته؟اون بالا نوشتی۱۴واگه اینجوری باشه ازمن۲سال کوچیکتری😑اصلا باورنمیکنم!

خیلی خوشحالم بازم معرفی خواستی درخدمتم.من عضویت یه ماهه گرفتم ولی هر روز گردونه طاقچه رومیچرخونم شانسم هی بهم سه روز اضافه میفته😂فکرکنم عضویتم قرارنیست هیچ وقت تموم شه!

کافکاهنوز اولاشم من.آره دقیقامن کلا ازسبک داستان پردازی ژاپنی هاخیلی خوشم میاد.هم انیمه هاشون هم کتاباشون خیلی خفنن.

خب خیلی خوب نظرتو میگی آره میدونم شبیه معرفی نیستن ولی اگه کسی خونده باشه هم منظورو واضح متوجه میشه.من اصلا یه جوری مینویسم که کسی غیرخودم نمیفهمه انگار:||

درمورد آنشرلی...راستش فقط دوجلدشو خوندم وانیمه ش روهم که همه دیدن بعدمن یه تست شخصیت شناسی دادم تهش همزادهامونوشته بودیکیشونم آنشرلی بود😅

با این وجود خودم شباهت زیادی بین خودموآنشرلی نمیبینم بزرگترین تفاوتمونم اینکه آنه خیلی برونگراست.وکلا وقتی میبینمش احساس همزات پنداری زیاد باهاش ندارم به اندازه بقیه هم دوستش ندارم.

من همیشه وقتی اسم آنشرلی رومیارن پای جودی ابوتومیکشم وسط.اگه شخصیتی تودنیا شبیع من باشه فقط همین جودی عزیزمه😭صدهابار به آنشرلی ترجیحش میدم اصلا وقتی حرف میزنه انگارکلمه ها از زبون من بیرون اومدن💜

درمورد وبلاگمم آره یه موقع هایی ازقالبشو ازفضای صورتی وبچگونه ش خجالت میکشم ولی خب نمیخوام هیچ وقت عوضش کنم چون تنهاجاییه که میتونم توش همیشه بچه بمونم.

درموردکامنتاهم مشکل همه ست بسته نیست فقط خیلی کمرنگه واژهcomnteنوشته شده دقت کنی😅

پارسیان من ازنظرهیجان همسطح هری پاتر بودبنظرمن ولی خب توبقیه چیزاقبل مقایسه نیستن.موافقم باهات.

واااااه نگونگو اصلا نمیتونم جو پسرونه تحمل کنم:/

من دومین کتابی که فکرکنم بعدجودی خوندم همون هری پاتربودیه مدت من هردوتاش بودم وخیلی خیلی روفتزهری پاتر بودم تابستون دوسه سال پیش بودکه میمردم برای هری پاتر.اما الان دیگه اونچنان علاقه ای بهش ندارم خاطره هاییوکه باهاش دارم فراموش نمیکنم مخصوصا اسنییییییپپپپ ودنیای خیلی جذابی بود ولی یکم نقدهم بهش دارم😐برای مثال درمورد شخصیت منفی هاش:|که همشون تک بعدی بودن خیلی ظلم شدبهشووووووون:|||||

فعلا عشق فقط نارنیا😍خوندیش اینو؟

میبینی چه طومارنویسی هستم خب برم من بقیه آرشیوتوبخونم^-^خوشحال شدم ازآشناییت❤

راستش منم همین حس رو به بلاگفا دارم. برعکس خیلیا من تازه کارم و از بلاگفا مهاجرت نکردم اینجا، برای همین بلاگفا رو به عنوان کهنه کار های وفاداری که هنوز وایبر دارن(!) میشناسم.
چشم هام دارن به چشم هات حسودی میکنن...من با بی رحمی تمام دارم ازشون کار میکشم!
آره چهارده سالمه، یوروشکو(تعظیم)
ایده های ژاپنیا یه طرویه که انگار...تخیل و جادو رو یه قسمتی از واقعیت دنیا میدونن..و مثلا براشون چیز عجیبی نیست. واقعی ترین رمان هاشونم یه طعم جادویی داره.

خیلی عجیبه*_* آخه جودی از آنی خیلی برونگرا تره. آنی یه طورایی آرومه و دوست داره فقط بشینه و به طبیعت نگاه کنه و خیالبافی کنه. درسته که خیلی پرحرفی میکنه، ولی تنهایی رو دوست داره...

میدونم چه حسیه که بعد یه مدت فکر می کنی هری پاتر یه طورایی...تکراری شدی. خیلیا این حس رو دارن. ولی خب...منو هری پاتر وارد دنیای داستان کرد و من هر بار که میخونمش از توش نکته های جدیدی درمیارم که بیشتر عاشقش میشه. حتی اگه بچگونه و ساده باشه، همیشه اولین بوده برای من...نمیتونم با پارسیان و من مقایسش کنم.


آره آره! نارنیا رو هم وقتی بچه بودم خوندم. نویسنده اش واقعا اسطورست. نه فقط کتاباش، مقاله ها و نقداشم خیلی جذابن.

در خوندن چندیات من موفق باشی....من خودم بعضی وقتا خجالت میکشم دوباره بخونمشون...تورو خدا زیاد عقب نرو. اون اولا واقعا آدم روی مخ بودم!
من هم همینطور :)))

چوی زینب دمدمی

به چشمای بنده حسودی نکن بابا خیلی بدن:///اخیرا خیلیم بدترشدن.درست نمیبینن:|||

ولی باهاشون بی رحمی نکن لطفا واقعا بدمیشه.بهشون استراحت بده.

پس جدی۱۴سالته؟😐میدونم این جمله خیلی کلیشه ای شده ولی ۱۴سالگی واقعا دوران خیلی شیرینیه قدرشو بدون بعداز۱۵سالگی دنیا خیلی دردناک میشه.

یعنی ۱۴سالگی خودمو با الان تومقایسه میکنم حس تباه بودن بهم دست میده:||ولی جدی میگم.درک وفهمت خیلی بالاست.این خیلی خوبه.قطعاکتاب خوندن هم توش کم بی تاثیرنیست.نارنیا روبچگیت خوندی؟منوهمین پارسال خوندمش😭وای خدا باورم نمیشه توکتاب بازی تاج وتختو هم خوندی؟باورمیکنی چندبارتلاش کردم بخونمش ولی نتونستم(خیلیم طولانیههههههه.حالا اگه کتابشو پیداکنم خوبه ولی نمیتونم پی دی افشو بخونم:|)

یه چندجانوشته بودی که عاشق گیم آف ترونزی فکرمیکردم داری شوخی میکنی بعد دیدم نه کتابشم خوندی.

واقعا اینطوری حس میکنی؟ولی من اصلا حس نمیکنم جودی برونگراباشه!D:آنه خیلی راجبه تفکراتش با بقیه حرف میزنه یجورایی اصلا نمیتونه جلوی خودشو بگیره.ازاین کارخوشم نمیاد من.حالا بازخوبه آدمای تو قصه اون بعضی وقتا ازحرفاش ورفتارهاش خوششون میاد.اما برای من که بجزمسخره شدن هیچ چیزدیگه ای نداره بخاطرهمین متنفرم ازاینکه راجبه فکرای توسرم بابقیه حرف بزنم.اگه این موضوعو فاکتوربگیریم مشکل خاصی با آنشرلی ندارم ولی جودی یه چیزدیگه ست.من کلا نمیتونم با آدمای برونگراارتباط برقرارکنم.

من انیمه بابالنگ درازو فقط وقتی خیلی بچه بودم دیدم پس هیچی یادم نیست اگه منظورت جودی توانیمه ست من اونو نمیشناسم منظورم همون جودی توکتابه.هیچ وقت حس نکردم برونگراست.جودی فقط برای بابالنگ درازنامه مینوشت واحساساتشو به اون میگفت.به شدت درکش می کنم.خودمن اگه بعدازهراتقاقی،چه خوب وذوق مرگ کننده چه بد و وحشتناک اگه ننویسمش میمیرم.ترجیحا هم باید برای یه مخاطب بنویسم.حتی اگه نوشته م هیچ وقت به دست اون مخاطب نرسه.

من به هری پاتر حس بچگونه بودن ندارم.باپارسیان ومن هم مقایسش نکردم میدونی منظورم این بودکه یه داستان ایرانی ازنظر هیجان همسطح هری پاتره😅اماخب این دلیل نمیشه بگم شبیهشه.برای توصیف بود.

هری پاتر دنیای خیالی شگفت انگیزی داره که هیچ وقت نمیتونم فراموشش کنم با هاش یه داستان هم برای خودم نوشتم ازوقتی ک خودم میرم به هاگوارتز و...

ولی میدونی اصولا من ازچیزی خوشم بیاد تا آخرش دوستش خواهم داشت الان تمام علایقم مال مدتها پیشه که به همشون وفادارموندم ولی این هری پاتر نسبت بهش دیگه اون حس سابق روندارم هنوزم میخونمش وازش لذت می برم ولی دیگه به اندازه قبل کشته مرده ش نیستم یکی ازدلایلش شخصیت پردازی هاشه.کلا رولینگ به بعضی شخصیتا اجازه نمیده خودشونو نشون بدن.من دوست ندارم نویسنده بشینه بالای سر شخصیتا و بهشون بگه چی کاربکنن یانکنن شخصیت باید خودش راه خودشو پیداکنه.من معمولا از شخصیت های اصلی،کسایی که همیشه خوبن وسرنوشتشون اینه که خوب باشن وبابقیه فرق دارن متنفرم.اصلا هری چه فرقی بادراکو داره؟هیچ وقت درک نمیکنم اصلا این پاتر ها(وکلا گریفندوری ها)چه کینه ای ازاسنیپ بدبخت واسلایترینیا دارن درسته اسلایترینیا خیلی موذی بودن(که این حجم ازبدبودن غیرمنطقیه)ولی ازحق نگذریم گریفندوری ها هم توبدجنسی ازشون کم نمیاوردن.فقط چون مثلاخوب ها واممم باوجدان هابودن مشکلی نبود.کلاخوشم نمیاد نویسنده بخوادمجبورم کنه ازیه گروه به زور خوشم بیاد،وازیه گروه خوشم نیاد.مخاطب خودش انتخاب میکنه کدوم شخصیتو دوست داشته باشه زوری نیست که.من خودم همه ی شخصیتام بچه هامن هیچ وقت به هیچکدومشون ظلم نمیکنم مخاطب من بی اهمیت ترین شخصیت داستانم روهم دوست داشته من خوشحال میشم(من خودم همیشه عاشق کاراکترای بی اهمیت تروحاشیه ای ترمیشم کلا به نقش اصلی خیلی نگاه نمیکنم😂)

حتی اگه عاشق شخصیت منفی داستانمم بشه درکش میکنم ونمیگم چرا.اونکه بده.

اسطوره برای توصیف سی اس لوئیس کلمه بسیارمتناسبیه.وایی مقاله هاونقداش دیگه چین؟من فقط نارنیاشو خوندم😭ولی خیلی دوستش دارم واقعا.توکارش خیلییییی حسه.

میدونی اگه یه جا بین دوتاچیز نمیدونستی من ازکدومشون خوشم میاد ببین طرفدارای کدوم کمتره،من ازهمون خوشم میاد.برای مثال بین هری پاترونارنیا،یاجودی ابوت وآنشرلی😅من همیشههههه به چیزای کم طرفدار ترونشناخته تر جذب میشم.

فکرکنم همه این حسو به نوشته های گذشتشون دارن‌.ولی من داشتم ازته ته پستات شروع میکردم😂

ببخشیداگه سرتو بانوشته های درازم دردمیارم دیگه طولانی نمینویسم آخریش بود قول🤘

آره...واقعا باید بهشون رحم کنم :/
راستش...13 سالمم بود بهم همینو می گفتن. و 12 سال و 11 و ...
البته...میدونم دیگه این سالهای آخر خوشیه و کم کم بوارد دوران بیچارگی می شم :/

آره...نارنیا، هری پاتر، پرسی جکسون و داستان های فانتزی رو از بچگی دوست داشتم...کلا به داستان حس عجیبی داشتم از اول.

هوممم...به نظرم بازی تاج و تختو شروع نکن به خوندن. دو جلدش هنوز نیومده، و معلومم نیست کی قراره بیاد. نویسندش هم خییییلی پیره و کند! چند ساله هنوز داره این جلدو می نویسه. بذار اونا بیان بخونشون. ولی حتتتما بخون. اسطوره بودن اصلا!


سر آنه هم هی غر میزدن که چرا انقدر حرف میزنه و اینا...جودی از این بابت یه ذره راحت تر بود. بعدنا که بزرگ و «عاقل» تر شد بیشتر دوستش داشتن مردم :(

منم هنوزم هر سال موقع تولدم منتظر نامه هاگوارتز می مونم...تولد یازده سالگیم واقعا دردناک بود :( 

همه اون نقدایی که گفتی بهش وارده واقعا. شاید الان برم دوباره بخونمش همین فکرا به سر منم بزنه. مثلا هرمیون و رون و جینی، و حتی خود هری، کلی پتانسلی داشتن برای بیشتر نوشتن...
اما همچنان دوستش میداریم...با همه اشتباهاتش.

وای آره...منم همین حسو به شخصیتایی که دست کم گرفته میشن تو داستان دارم. اون شخصیت توی سایه که هیچکس دوستش نداره یا براش مهم نیست رو دوست دارم :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
Designed By Erfan Powered by Bayan