حکایت خونبار، اثردسانکا ماکسیموویچ

  • ۰۱:۱۳

در دهکده ای

در سرزمین کوهستانی بالکان

در طی یک روز

گروهی کودک

شهید شدند

همه در یک سال زاده شدند

همه به یک مدرسه رفته بودند

همه در جشنهای یکسانی شرکت کرده بودند

همه یک جور واکسن زده بودند

و همه در یک روز مردند

و پنجاه و پنج دقیقه

پیش از آن لحظه شوم

آن کودکان

پشت میزشان نشسته بودند

سرگرم حل کردن مسئله ای سخت

یک مسافر باید با چه سرعتی قدم بردارد 

تا برسد به آن شهر

مشتی رویای یکسان

وراز های یکسان

راز عشق و عشق به میهن

در ته جیب هایشان پنهان بود

و همگی می پنداشتند

تا پایان جهان وقت دارند

که زیر سقف آسمان بدوند

و مسائل جهان را حل کنند

بچه ها صف به صف

و دست در دست

از کلاس بیرون آمدند

و مظلومانه

از آخرین کلاس درسشان

به سوی جوخه اعدام رفتند

گویی مرگ معنایی نداشت.

و معنایی نداشت.

 

برگرفته از «وزارت درد»

nobody ~!

این چرا انقدر قشنگ بود...؟

(نمی دانم)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
Designed By Erfan Powered by Bayan