سفر به یه انتهایی

  • ۱۲:۵۹

گول جلدشو نخورین.

واقعا میگم...جلدش رویایی و قشنگه. «بزن بریم ماجراجویی» طور. ولی دردناکه. 

خلاصه اش از اون هم گول زننده تره. یه دختر خیـــلی عادی، داره تو دفترچه خاطراتش ماجرای یه پدر امیدوار، یه مادر مراقب، یه موش موشکِ «دلیل برای زندگی» و یه...میلی رو می نویسه، که فکر می کنن میتونن در حالیکه توی یه دنیای موازی پر از هیولا زندگی می کنن، برسن به انتهای دنیا.

آهان و یادم نره که تو راه دوستای خیـــلی خوبی پیدا می کنن(از جمله یه پاگنده، یه جن عصبانی، میزان زیادی شبح و الهه بدبختی و خانواده های در هم شکسته.)

لازمه بگم که این رو پشت جلد چاپ نکردن نه؟ البته که نه.

 

وقتی گاهی اوقات یه همچین کتابی سر راهم سبز میشه، به وجود خدای نویسندگی ایمان میارم. در زمان و مکان مناسب، کتاب مناسب. چطوری میشه واقعا؟

یه والد زیادی امیدوار؟ چک. اونیکی والد «باید حواسم به همه باشه چون اون یکی والد ت. یه دنیای دیگه سر میکنه؟» چک. میلی و گریسی، فقط برعکس از لحاظ سنی؟ چک. سم موش موشک، ملقب به دلیلی برای زندگی؟ نه چک.

داستان خانواده تناسخ یافته ام بین چند تا کاغذ، واقعا دردناک بود. جدی میگم. خوندن داستانشون وقتی از یه بدبختی به یه بدبختی دیگه می پریدن، از یه نا امیدی به یه ناامیدی دیگه، دردناک بود. از اون بدتر وقتایی بود که یه کورسوی امیدی می دیدیم و یهو...پوف. می رفت هوا. خانواده ای که دیگه راه به عقب برگشتن ندارن. خانواده ای که تو اون دقایق اندکی که موقع شام همدیگه رو میبینن، یادشون می افته که همه با هم توی یه قایق تو راه انتهای دنیا گیر افتادن، اونم بدون پارو! 

وقتی «سفر به انتهای دنیا» رو میخوندم، تو هر لحظه اش به این فکر می کردم ه چطور میتونم به یکی اینو «بفهمونم» این گره ای که تو قلبمه و دلیلی برای وجودش نیست. مثلا چی بگم؟ مثلا...

میدیدم که موقع سفر، بچه ها هیچکاری نمی تونستن بکنن، و به جز کارهای کوچیکی که ازشون بر می اومد، به پدر و مادر وابسته بودن چون:اونا میتونن همه چیو حل کنن. در حالیکه پدرو مادر فقط بچه های گمشده ای هستن که یه ذره از ما قدشون بلندتره! و چقــــدر یاد خودم و خواهرم می افتادم: حس «بی فایده بودن». و چقـــدر یاد مامان و بابا می افتادم: حس «نتونستن».

میخواستم حسمو به یکی درباره وقتی که داستان به دنیا اومدن سم رو میشنیدم بگم:«وقتی تو رو گذاشت تو بغلم حس کردم...حس کردم دنیای دور و برت پر از راز و شگفتیه.»(و ده سال طول کشید که بفهمم تو یکی از بهترین اتفاقای زندگیم هستی)

وقتی آن مردها به مادر زیبا، کتابخوان و ویلون زن گریسی میخندیدند، من به آنهایی فکر می کردم که به مادر قوی، نابغه و تسوناده ای من میخندیدند.

وقتی گریسی می گفت می خواد اون لحظه رو منجمد کنه، میخواستم داد بزنم:«شایدم داره منجمد میشه یادته بابا چی گفت؟ اینکه ما فکر می کنیم زمان رو به جلو حرکت میکنه، دلیل نمیشه که واقعا اینطوری باشه! شاید یدونه تو هنوز تو اون لحظه است!»

 

وقتی به پدرم فکر ی کنم که مسئولیتم را به عهده دارد و نمیتوانم روی حرفش، چه درست چه غلط حرفی بزنم عصبانی میشوم. اما در آن لحظه او مثل هر آدم دیگری نمی دانست چه کار کند. انگار دنیا برای همه، از باهوش ترین ها تا پیرترین ها یک جای پر رمز و راز باشد.

 

به نظر می‌رسد که ما همشه مشغول جمع و جور کردن و رفتن باشیم.(جوک:«شدیم شبیه کولیها» دیگه خنده دار نیست. اصلا!)

 

 

عادت به خواهر داشتن، عادت سختی است که نمیتوان به راحتی آن را فراموش کرد.(میدونم میدونم گریسی. عادت به خواهر بزرگتر بودن از اون هم فراموش کردنش سختتره)

 

به این فکر می کردم که چون مثل مادر هیچوقت نمیتوانم آنقدر توانایی داشته باشم که مردم را راضی به انجام کاری کنم یا به اندازه او خوشگل باشم، باید تمام انرژیم را صرف پولدار شدن کنم.(هومم...نکته خوبیه)

 

پ.ن:نظرا بسته‌ست، و احتمالا تا مدتی بسته می‌مونه. تازه دارم حس سولویگ رو درک می‌کنم وقتی می‌گفت نمی‌خوام الزام ایجاد بشه، چون جواب دادن به کامنتای الزامی خیلی ازم انرژی می‌بره. برای همین با کامنت‌های خصوصیتون خیلی هم خوشحال و مفتخر می‌شم.

(دلیل دیگه هم اینه که می‌خوام این نکته ظریف و دقیق رو ثابت کنم که این وبلاگ یه وبلاگ گوگولی مگولی که فقط دنبال کننده میخواد نیست و صرفا وبلاگ یه دختر گوگولی مگولیه. فرق دارن اینا.)

~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
Designed By Erfan Powered by Bayan