سفر قهرمان

  • ۱۶:۵۱

چه چیز یک قهرمان را می سازد؟ این سوال مدت ها روی ذهنش سنگینی می کرد. از زمانیکه جوزف کمبل در کتابش، ادعا کرده بود که طرز تهیه قهرمان ها را کشف کرده است. 

چرا این کلمه انقدر...سنگین است؟ چرا درک کردنش سخت، و معنا کردنش دشوار است؟

شاید چون هر قهرمان، در واقعیت هر انسان نفهته است، و واقعیت هر انسان با انسان دیگر، فرق می کند. 

گریتا، پیرمردیست که در مرزهای جنوبی کونوها در فقر زندگی می کند. او ادامه می دهد، ولی همراه خانواده و نوه هایش، زندگی راحتی ندارند. آنها به سختی تلاش می کنند که یکدیگر را شاد کنند. گریتای پیر، در چیزی که آن را «واقعیت حقیقی» می داند زندگی می کند. ثروتمندان در خیال زندگی می کنند، درحالیکه او زندگی حقیقی، و رنج حقیقی را تجربه می کند. او سختی های زندگی را درک می کند.

الیزا، پیرزنی است که او هم در مرزهای جنوبی کونوها با پسرش زندگی می کند، که با رشد دادن کسب و کار پدرش، به ثروت رسیده است. او زندگی به شدت ساده ای دارد. زندگی پر از لذت ها و نگرانی های سطحی. نگران زیبایی اندامش است و با دیدن جواهرات برق از سرش می پرد. الیزا زمان زیادی را برای خریدن کادو برای نوه هایش صرف می کند، و در چیزی که آن را «واقعیت حقیقی» می داند، زندگی می کند. زندگی ساده، بدون درد و رنج جسمی. او زندگی راحت، و البته پر از هیجانی دارد، و عقیده داره که باید از شر فقر و مرگ خلاص شد. احساس می کند که زندگیش زندگی ایده آل است، و همه باید شانس مثل او زندگی کردن را داشته باشند.

واقعیت های گریتا و الیزا، دقیقا مخالف هم نیست، اما متفاوت است. پس قهرمان های متفاوتی هم می طلبد.

قهرمان گریتا، کسی است که به دنیا ثابت می کند دارند خودشان را با غرور و ثروت هدر می دهند. قهرمان واقعیت گریتا، میخواهد عقل توی کله کسانی فرو کند که فکر می کنند برای شاد بودن به مادیات احتیاج دارند. گریتا از زندگیش پشیمان نیست، حتی به خاطر آن سپاسگذار است، چرا که چشمهایش برای دیدن خطرات طمع، باز است.

قهرمان الیزا کسی است که دنیا را میزان می کند. کسی که به دنیا نشان می دهد که همه می توانند با مهربانی و برابری خوشبخت* شوند. قهرمان الیزا مطمئن می شود که سختی مردم به پایان برسد. این قهرمان مطمئن می شود که همه بتوانند زندگی راحت او را تجربه کنند. 

هیچ یک از این دو نگاه، غلط یا درست نیست. با اینحال، هر دو قهرمان، در نوع خود قهرمان هستند.

پس اگر یک حرکت یا تغییر دادن یک واقعیت ظالم، ایجاد کننده یک قهرمان نیست، پس چه میتواند باشد؟

یک انسان.

انسان ها قهرمان ها را می سازند.

یک قهرمان را در ذهنتان تصور کنید. خب؟

آیا زندگی آن قهرمان در دنیایی عادی شروع می شود؟ در واقعیتی که احساس می کنند به آن تعلق دارند؟

حالا ماجراجویی شروع می شود. یک پیام مرموز...انگیزه ای برای رفتن.

اما قهرمان به کمک احتیاج دارد. کمک از طرف...یک پیر دانا؟

قهرمان باید با سختی روبه رو شود. سفرها باید رفته شوند و معماها باید حل شوند.

غول مرحله آخر ظاهر می شود. سخت ترین سختی و حل نشدنی ترین مشکل. خطر! دردسر! شکست! قهرمان با شکست رو به رو میشود، ولی بعد از شکست، امداد غیبی می رسد. پیروزی در راه است.

قهرمان به خواسته اش میرسد. چیزی که برایش ارزش دارد، و جایگاه واقعیش را به دست می آورد. 

نتیجه. به خاطر کاری که قهرمان انجام داده، اتفاق مهمی می افتد.

قهرمان به زندگی عادیش بر می گردد، اما چیز جدیدی بوجود آمده. این ماجراجویی، قهرمان را تغییر داده.

این شبیه داستان یک قهرمان نیست؟

خیلی آشناست، نه؟ این شبیه...شما نیست؟

 

البته مطمئنا معمای شما، از طرف یک ابولهول نبوده، و دشمن شما نفس آتشین نداشته. اما....شبیه هستند. مگر نه؟

چرا؟ چون قهرمان ها، دست آوردهایشان نیستند. درد و رنج شان نیستند. قهرمان ها...انسان ها هستند.

دقیق تر بخواهیم بگوییم...انسان ها، قهرمانند.

 

*در اینجا از کلمه prosper یعنی خوش بخت کردن، سعادت مند کردن استفاده شده!


این متن، ترجمه با دخل و تصرف قسمتی از فن فیکشنی بود که داشتم میخوندم، (help me to open my eyes, by mistressyin) که طبق گفته خود نویسنده، این فصل رو از کتاب قهرمان هزار چهره(hero of the thousand faces) الهام گرفته. با سرچ کردن در اینترنت، و خوندن صفحه ویکی پدیای جوزف کمبل، نویسنده اش، و صفحه مرتبطش، سفر قهرمان، متوجه شدم که ریشه همه این آموزش های نویسندگی توی اینترنت، به این کتاب جوزف کمبل بر می گرده. از اونجایی که تو فیدیبو یا طاقچه نیست، نمیدونم حالا حالاها بتونم بخونمش یا نه...ولی واقعا برام جالب شد.

 نگاه این دو شخصیتی که توصیف کرد، میشه گفت دو جنبه از شخصیت من بود دقیقا، و قهرمان من احتمالا ترکیبی میشه از این دو قهرمان. از اونجایی که در روزهای سوگواری امام(ع)، یه قهرمان بزرگ بودیم، حتی بیشتر هم من رو به فکر فرو برد.(الان که دارم پستو میخونم دلم میخواد میتونستم نقطه نظر خودمو بهتون نشون بدم، که فقط کارم کپی پیست کردن حرفای یکی دیگه نباشه. ولی خب...نمیتونی چیزی که نداری رو بدی، نه؟)

 

در کل خوندن با احتیاط این فن فیکشن و اون کتاب رو بهتون پیشنهاد می کنم. مهم ترین دلیلش شخصیت پردازی ساکورا، و ساسوکه است. من برعکس بیشتر طرفدارا، اونقدر که از ساسوکه بدم میومد، از ساکورا متنفر نبودم. ولی ساسوکه ای که این نویسنده تصویر کرده بود رو خیلی دوست داشتم. مخصوصا اینکه قبل از شروع کردن به خوندنش، یه مصاحبه ای از کیشیموتو(خالق ناروتو) رو داشتم میخوندم، که باعث شد به عمق ناتوانی و خوش شانسی کیشیموتو پی ببرم.

یعنی اگه به خاطر شونن جامپ، دستیارهاش و خدای نویسندگی نبود، ما همین ناروتوی نصفه نیمه رو هم نداشتیم؛ انقدر که این بشر ناآگاه بوده از داستانش. مثلا وقتی که ساکورا بین طرفدارا منفور شد، کیشیموتو به جای درست کردن شخصیتش سعی کرد خوشگل تر بکشتش! و وقتی این حرکت جواب نداد، کلا دست ازش شست. :/

غر که زیاده بخوام بزنم. این پست جاش نیست. فقط خواستم بگم کیشیموتو «نابغه» نیست و صرفا خوش شانسه، و بحثش کلا از مانگاکاهایی مثل ایجیرو اودا، نویسنده وان پیس که همچین داستان محکم و بدون حفره ای رو بیست ساله داره می نویسه و میکشه(!)، جداست.

~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
Designed By Erfan Powered by Bayan