سرزنش

  • ۱۴:۲۲

یک قطره اشک از گوشه چشمش لغزید، روی گونه اش، تا کناره لبش، و روی روتختی چکید.

 خواننده توی گوشش غم و غصه اش را فریاد می زد. نه... غم و غصه اش را گریه می کرد. برای کمک فریاد می زد، ولی او به اندازه یک دنیا از صاحب صدای جادویی دور بود. حتی اگر به نظر میرسید اگر چشمش را ببندد، و دستش را دراز کند بتواند او را لمس کند. فقط «به نظر می رسید».

ناگهان در اتاق باز شد. دست مادرش روی دستگیره در بود. آنقدر هول کرد که هندزفری از گوشش افتاد و لای پتو گم شد. 

او و مادرش چند ثانیه به هم خیره شدند. «اون هندزفری منه؟» علامت سوال را خط بزنید. جمله خبری بود.

دختر لبش را گزید و هندزفری را از تبلت بیرون کشید. آهنگ خود به خود قطع شد، خدا را شکر. بدون هیچ حرفی، آن را کمی دور تر از خودش روی تخت گذاشت و دستش را عقب کشید. مثل دزدی که بخواهد اسلحه اش را به پلیس تحویل دهد و همزمان دستش را جایی بگذارد که او بتواند ببیند. به درد توی سینه اش که فقط میخواست بیشتر گوش بدهد، توجهی نکرد. حداقل...سعی کرد توجه نکند.

اما حتی با این وجود، هر لحظه منتظر بود ازش بپرسد:«پس هندزفری خودتو چیکار کردی؟» تا او جواب بدهد:«همین دور و براست... فکر کنم تو کشو بود...» 

اما چنین چیزی نگفت. در کمال تعجب، نیشخندی ناگهانی روی لبش ظاهر شد:«منم وقتی بچه بودم همش هندزفریمو خراب می کردم.» نه هدزفری را برداشت، و نه سرزنش کرد. فقط گفت:«کارت تموم شد بیارش.» و در را پشت سرش بست.

دختر نمیدانست، ولی ما میدانیم، که لبخند گنده و خنگ‌طوری روی صورتش نشسته بود.

~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
Designed By Erfan Powered by Bayan