3

  • ۱۱:۳۰

وقتی زنگ زد، لپتاپم پر از برنامه و صفحه های باز شده بود.

از یه طرف، پخش کننده موسیقی داشت آهنگ تازه - قدیمی - رو که پیدا کرده بودم پخش می کرد، از طرف دیگه صفحه کرومم با کلی پنجره باز بود. تعداد پنجره ها انقدر زیاد بود که تنها چیزی که از هرکدوم میشد دید، یه آیکون مربعی بود. صفحه وردم برای پست جدید باز، ولی خالی بود. ذهنم هم.

صدای زنگ باعث نشد بپرم، یا چیزی شبیه این.

فقط... به آی دی ناشناس اسکایپ خیره شدم. HekiMcFart

البته، نمیشه دقیقا گفت ناشناس. شاید برای اکانت گوگلم، که تقریبا همه اکانت هام و کانتکتام بهش وصله ناشناس باشه، ولی برای ذهنم نیست. ذهنم خوب میدونه که خانم مک فارت کیه.

میدونم که میتونم جواب ندم، ولی راه هوشمندانه ای نیست. اگه الان جواب ندم، باید تا دو روز آینده زنگ های متوالی به همه حساب هام رو تحمل کنم. حساب هایی که نمیتونم ببندم، چون زندگیم به خیلیاشون بسته است. و اگه حدسم درباره هکی مک فارت درست باشه(اگه؟ واقعا گفتم اگه؟) فکر نکنم بتونم بلاکش کنم. و حتی شاید بعد دو روز، خودم بلاک بشم و چند تا از حسابام به طرز مشکوکی مسدود بشن. 

و اینکه اون لحظه حس نسبتا خوبی داشتم. بالاخره اولین بسته چیپسم تو این خونه رو باز کرده بودم، و یکی از جعبه هام رو! (هرچند، وسایل توش هنوز اونجایی که باید باشن نیستن، ولی عجله نیست. همم؟)

اگه یکی از روزای نه-چندان-تحت-کنترلم بود، یا وسط یکی از... کارام* بودم، اونوقت مسئله فرق می کرد...

نمیشه گفت: دلمو به دریا زدم و جواب دادم. بیشتر شبیه این بود که: نفس عمیقی کشیدم، ماسک مورد نظر رو روی صورتم گذاشتم و رو دکمه سبز کلیک کردم.

 یه جفت چشم، با دو ابروی گره خورده بالاشون، اولین صحنه ای بود که باهاش رو به رو شدم.

حالت چهره اش، بی احساس مثل همیشه، تغییری نکرد. حتی شروع به حرف زدن هم نکرد.

صفحه رو فول اسکرین کردم و هندزفریا رو گذاشتم. سکوت و نگاه خیره اعصاب خوردکنی بود، پس حرکت اول رو من کردم. یا حداقل... خواستم که بکنم.

«سلا...»

«باید بگم که واقعا غافلگیر شدم.»

قبل از اینکه شروع به حرف زدن کنم، حرفم رو قطع کرد. اینا اولین کلماتش بهم بودن. صداش خشک و گرفته بود. اگه کس دیگه ای بود میگفتم سرما خورده، ولی مطمئن بودم عمدیه.

صورتش رو عقب تر برد، طوریکه به جای یه جفت چشم و ابرو، یه صورت کامل دیدم. صورتش مثل همیشه رنگ پریده بود، انقدر که با نور لامپ می درخشید، و هیچ چین جدیدی به ده تا چین و چروک روی صورتش اضافه نشده بود. آخرین بار که دیدمش لا به لای موهاش سیاه و سفید داشت، ولی الان کاملا طلایی و رنگ شده بودن.  

چیزی در جوابش نگفتم. فقط لبخند زدم. لبخند لذت بخشی بود... وای، یا بیشامون! واقعا لذت بخش بود! همچین لبخندی رو رو در رو هیچوقت نمیتونستم بهش بزنم.

در کمال تعجب، در جوابم نیشخند زد. ولی حتی من هم تصنعیه، و از درون داره حرص میخوره: «هلن کوچولو... دختر کوچولویی که تا همین چند وقت پیش نمیتونستم عینک گنده شو رو پل بینیش نگه داره، واقعا کسی فکرشو میکرد؟ که بره به یه سفر طولانی...»

باز هم جواب ندادم. اینکار بیشتر روی اعصابش میرفت. میدونستم. مطمئنا... شاید... احتمالا.

من از شاید متنفرم. از قید های نامطمئن متنفرم.

در برابر خاله لو، همیشه بهشون نیاز پیدا می کنم.

«این آخرین باریه که ازت خداحافظی می کنم، خاله عزیزم. ایموجی خنده!» با چنان تحقیری از حفظ نامه خداحافظیم رو خوند، که مطمئن شدم نباید این تیکه رو می نوشتم.

دیگه حالت تلخ و عصبانیش، به حالت سرگرم شده تبدیل شده بود. خنده ای ناگهانی از بین لبهاش فرار کرد:«خیلی خب، دیگه مسخره بازی بسه. ببین، من میدونم الان چه حسی داری. استقلال، بالاخره آزاد شدن، رفتن دنبال آرزوها... حتما یه خونه فسقلی و دلنشین اجاره کردی، و داری از سکوت و تنهایی لذت میبری و چیپستو میخوری.»

اینکه انقدر دقیق می تونست من زندگیمو تصویر کنه، لرزه به اندامم مینداخت. ولی حالت چهرم تغییر نکرد. احتمالا.

«حتما خیلی بهت خوش می گذره. و من هیچیو بیشتر از این نمیخوام که به خواهرزاده مورد علاقم خوش بگذره!» آره... آره حتما. «ولی میخوام بهت بگم، نقشه ‌ات کار نمیکنه

لبخندش محو شده بود. چشمهاش حالت دیوونه ای به خودشون گرفته بودن.

شاید.

لوکیو دولوره خوب بلد بود ادای دیوونگی رو در بیاوره. با اینکار زندگی می کنه.

«هلنک، میتونی مطمئن باشی... مطمئن باشی، که من تو رو چند برابر بیشتر از خودت میشناسم. تو باهوشی، هر چی باشه خواهزاده منی، ولی حتی اگه حتی ده درصد از چیزی که تو این چند سال ازت دیدم درست باشه، بیشتر از سه ماه نمیتونی اون بیرون دووم بیاری. هرجایی که هستی.» از جام تکون نخوردم.

«هردومون خوب میدونیم که چقدر بی عرضه ای، عزیز دلم. نه تو همه چیز، فقط چیزای مهم. تو زندگی. میتونم تصور کنم الان...خونت تو چه حالیه. میتونم تصور کنم که این چند وقت چی خوردی... و با کیا حرف زدی، و با کیا حرف خواهی زد.»

«و تو تصمیم گرفتن... راستش، تو همیشه بهترین تصمیما رو نمیگیری. درواقع، زیاد تصمیم نگرفتی. تو زندگیت. من میدونم این یه ذره تقصیر منه. تصمیم گرفتن چیزیه که خودت آروم آروم باید یاد بگیری، ولی من سعی کردم ازت مراقبت کنم...»

نمی لرزیدم. حتی دندونام رو به هم نمی سابیدم. نمی سابیدم

«فکر کنم زیاده روی کردم. نمیتونم بگم متاسفم. ولی کاری که میتونم بکنم، اینه که بهت بگم... برگردی. قبل از اینکه دیر بشه.» به عقب، و روی صندلیش تکیه داد. «این تنها کاریه که میتونم برات انجام بدم.»

برای اولین بار در کل مکالمه، شروع کردم به حرف زدن:«از نصیحتت ممنونم، خاله لو.» فعلا که همه چی خوبه.

تیکه آخر رو اضافه نکردم. قبل از اینکه دیر بشه

اگه دیر میشد، و واقعا به کمک احتیاج پیدا می کردم، دیگه دیر بود... برای برگشتن...

نه. من به برگشتن احتیاج پیدا نمی کنم.

خاله لو سر تکون داد، و انقدر ناگهانی وارد مود خاله نگران و غرغرو شد، که حتی منی که به این تغییر حالت ها عادت داشتم، یک لحظه ماتم برد:«هووف. باورم نمیشه. امیدوارم این چند وقته خوب خورده باشی؟ فکر نکنم البته... احتمالا خودتو با نشاسته روغنی و نمک خفه کردی. و از چشمات معلومه که خوب نخوابیدی...»

قبلا هم خودمو با نشاسته و سدیم خفه میکردم، و به نظر نمیومد حواست باشه.

«فکر نکنم واقعا بتونم بهت اعتماد کنم که خودتو به کشتن ندی.» سرش را با حالت بدیهی تکون داد. و به وبکم زل زد. «خیلی خب. خیلی خب. الکی نگران بودن بسه. قول میدم بازم بهت زنگ بزنم، باشه؟ حتی با اینکه از جات با خبر نیستم، دوست دارم حداقل از حالت با خبر باشم.»

ترجمه: اگه نمیخوای جدی دنبالت بگردم، جوابمو بده. 

لازم نبود لبم رو گاز بگیرم تا بتونم خودم رو کنترل کنم. به اندازه کافی تمرین داشتم. یه ذره بیشتر. یه ذره بیشتر صبر کن. 

سرتکون دادم. «پس میبینمت، خاله لو.» 

 از روی رضایت، لبخندی زد. «می بینمت، هلنک.» بوسه ای هوایی به طرفم فوت کرد.

تصویرش رفت.

لپتاپ رو با یه حرکت بستم. لبخند از روی لبم پاک شده بود.

این مکالمه، اونطور که انتظارشو داشتم، نقشه داشتم، دربارش خیالبافی کرده بودم... پیش نرفت.

 

اون هیچی نمیدونست. 

حتی ده درصد... اون ده درصدی که فکر می کنه منو میشناسه... اون بی اهمیت ترین بخش من. دروغی ترین بخشم.

البته شاید...

بذار فکر کنه فعلا منو تو کنترل خودش داره. فعلا... وقتش نیست.

شاید، حرفاش راست تر از چیزی باشه که فکرشو بکنم.

نگاهم سمت خونه می چرخه. دقیقا تو همون حالتی که خاله تصویرش کرد. 

این چیز بدی نیست. اصلا چیز بدی نیست. این دقیقا همون حالتیه که من خونه‌امو میخوام... همون حالتی که دوست دارم بخورم و بخوابم و زندگی کنم.

پس این مزه تلخ زیر زبونم چیکار می کنه؟

پس این همه قید نامطمئن به خاطر چیه؟

 

من... بالاخره تونسته بودم هلن پراسپرو باشم. هلن پراسپروی واقعی. هلن پراسپروی بدون شاید و احتمالا.

لوکیو دولوره... هیچی نمی دونست. هیچی.

 

*کارها رو اینجا به انگلیسی Buisnesses تصور کنید. این خیلی نکته مهمیه!

 

 

-شخصیت را به ملاقات مادربزرگ خاله غرغرویش نه چندان متعادلش بفرستید. صحنه‌ی رسیدن شخصیت را بنویسید.

از اونجایی که مادربزرگ غرغرو زیاد استفاده شد، یه ذره تغییر تو چالش دادم. با اجازه :))

یه ذره (خیلی ذره *_*) طولانیتر از چیزی شد که میخواستم... صمیمانه معذرت میخوام. درک میکنم نخواید بخونید...

ولی در حال حاضر در فن فیک بلاک به سر می برم(بلاک نیست البته. فقط تنبلیم میاد برم تمومشون کنم) و با این خودم رو تخلیه می کنم!

 

نکته مهم: اسم کامل خاله لو، لوکیو مانو دولوره است! لوکیو یعنی چشم. مانو یعنی دست! و دولوره یعنی درد.

موندم مامان باباش چی فکر می کردن :| (D:)

از اونجایی که فامیلی فـرّاری، و پراسپرو هر دو ایتالیایین، تصمیم گرفتم اسم خاله لو هم ایتالیایی باشه. :)

 

پ.ن:خیلی فکر کردم که یه pet name بهتر پیدا کنم که خاله اش برا هلن استفاده می کنه... ولی هیچکدوم به اندازه "هلنک" حق کلامو منتقل نمی کرد...

وییی ولی من دلم نمیخواد خاله لو از "هلنک" استفاده کنهههه!

ولی مجبورم : |

سُولْوِیْگ 🌻

شخصیتای جالبی می‌سازی، خوشم میاد. اسماشون هم جالبه. من همیشه با انتخاب اسم واسه شخصیت‌ها مشکل خیلی جدی دارم. :/

چرا من یاد کیکی افتادم؟ با این قضیه رفتن و زندگی تو یه جای دیگه و همه‌چی.

راستی، کتاب شاه‌دزد رو خونده‌ی؟

شخصیتام... زیادی خوبن. برای من زیادین. هر داستانی رو تا حالا ول کردم، عذاب وجدان گرفتم چون شخصیتام لیاقتشون بیشتر از منه با این پلات نویسی داغونم :/
اسم گذاری که خوبه D: مثل من میری گوگل ترنسلیت و مسخره ترین و دم دستی ترین چیز ممکن رو تایپ میکنی...

کیکی...
ایکاش شبیه اون بود : ) : ماجرای اون خیلی قشنگ و فلافی تر از هلنه.

بلی : )
"پراسپرو" از همونجا اومده : )

سُولْوِیْگ 🌻

اوه، اینم نقطه ضعفیه‌ها... من یه وقتایی فقط شخصیت تو سرم می‌سازم. اون‌جوری دیگه عذاب وجدان هم نمیاره. البته که خب این چیزا که ته‌ش آب و نون نمی‌شه. :دی

اوووو، گوگل ترنسلیت! :دی راست می‌گی. تا حالا هیچ وقت فکر نکرده بودم که واسه اسم و اینا می‌شه این‌طوری جلو رفت. :دی

هلن هم یه روزی به اونجاها می‌رسه. =) من که کامل یاد کیکی افتادم.

که این‌طور! شاید باورت نشه ولی من از اولین روزی که با وبلاگت آشنا شدم می‌خواستم اینو ازت بپرسم ولی هر بار یادم می‌رفت. :دی

منم تا مدت ها از ترس اینکه بنویسم و خرابشون کنم، تو ذهنم میساختمشون.
مثلا همین هلن... خیلی وقته ته ذهنم گیر افتاده بود. ولی خب...
دنیا بدون یه ذره خطر که مزه نمیده! باید دل رو به دریا زد. =")

زبان های عجیب غریب و ناشناخته انقدر اسمای جالبی میسازن! مثلا اسپرانتو، یا صربی، یا یونانی...

پس به امید کیکی شدن =))! (مشت در هوا)

باورم میشه D:
(میگم حالا که بحثش شد، از همین تریبون اعلام میکنم کورنلیا فونکه یکی از جادوییترین نویسنده هاییه که خوندم، و خوندن همه کتاباش: شاه دزد، سه گانه جوهری، و بی پروا(تازه دوران اژدها ترجمه کرده!) رو هم پیشنهاد می کنم!)
mochi ^-^

تو و مائو بهترین کسایی بودین که این چالشو دارن مینویسن((:
چقدر خاله هه رو اعصاب بود=-=احتمالا اگه یه روزی منم برم از خونمون همین کارو مامانم باهام میکنه:|

(پر شدن چشم از اشک) باورم نمیشه ... مقایسه شدن با مائوچان...

خیلی رو اعصابه! به طرز سادیست طورانه ای منتظرم که بیشتر ازش بنویسم D:
Violet J Aron ❀

چه خاله ی عمه صفتی!!!! D: خاله چشم دست درد!!!

چقدر توصیفاتت قشنگ بودن! او مای گاش!!!

ببخشید، میشه یه ایراد دیگه بگیرم؟ البته ایراد ویرایشیه D:

چندتا از جمله هات کتابی شدن.

اینکه انقدر دقیق می توانست من را تصویر کند، لرزه ای به اندامم می انداخت. ولی حالت چهره ام تغییر نکرد. احتمالا.

«حتما خیلی بهت خوش می گذره. و من هیچیو بیشتر از این نمیخوام که به خواهرزاده مورد علاقم خوش بگذره!» آره... آره حتما. «ولی میخوام بهت بگم، نقشه ‌ات کار نمیکنه

لبخندش محو شده بود. چشمهاش حالت دیوانه ای به خود گرفته بود. شاید. لوکیو دولوره خوب بلد بود ادای دیوانگی را در بیاورد. با اینکار زندگی می کرد.

«هلنک، میتونی مطمئن باشی... مطمئن باشی، که من تو رو چند برابر بیشتر از خودت میشناسم. تو باهوشی، هر چی باشه خواهزاده منی، ولی حتی اگه حتی ده درصد از چیزی که تو این چند سال ازت دیدم درست باشه، بیشتر از سه ماه نمیتونی اون بیرون دووم بیاری. هرجایی که هستی.» از جایم تکان نخوردم.

«هردومون خوب میدونیم که چقدر بی عرضه ای، عزیز دلم. نه تو همه چیز، فقط چیزای مهم. تو زندگی. میتونم تصور کنم الان...خونت تو چه حالیه. میتونم تصور کنم که این چند وقت چی خوردی... و با کیا حرف زدی، و با کیا حرف خواهی زد.»

«و تو تصمیم گرفتن... راستش، تو همیشه بهترین تصمیما رو نمیگیری. درواقع، زیاد تصمیم نگرفتی. تو زندگیت. من میدونم این یه ذره تقصیر منه. تصمیم گرفتن چیزیه که خودت آروم آروم باید یاد بگیری، ولی من سعی کردم ازت مراقبت کنم...»

نمی لرزیدم. حتی دندان هایم را به هم نمی سابیدم. نمی سابیدم



میبینی؟

کل متن عامیانه اس. اما بعضی جاها یهویی کتابی میشه D:

البته درکت میکنم. منم تا یه چیزی مینویسم همش میخوام پستش کنم و اصلا پیش نویس و ویرایش رو تحمل نمیکنم:)

البته اگه داری تفننی مینویسی بگو دیگه ایراد بنی اسرائیلی نگیرم D:

برای من خاله ی خاله صفت بود! عمه ام خیلی سوییت و شیرین و شگفت انگیزه!

وای مرسی! وقتی داشتم می نوشتم حواسم بود که هی سوییچ میشم بین این دو تا...
ولی یادم رفت همه رو ویرایش کنم : |

نه عیب نداره!! تازه خیلیم ممنونم!! اگه کسی اینا رو بهم نکه متوجهشون نمیشم..
 ایراد بی اسرائیلی خوبه :*))!
Violet J Aron ❀

من اصلا عمه ندارم D:

ولی خاله هام هردو مهربون و خوبن:))))

هعی هعی. حیف شد. عمه نعمت بزرگیه...
سین دال

@ وایولت

زود تند سریع حرفت رو پس بگیر :/

کسی حق نداره جایی که من هستم به عمه ها بگه بالا چشمشون ابروئه :/ (حالا ممکنه یه عمه بالا چشمش ابرو باشه اما لفظ عمه صف اصلا قشنگ نیست)

 

# یک عمه ی آینده که سعی میکند پیشاپیش حق خودش را از این دنیا بگیرد :دی

 

 

 

 

شخصیت هام لیاقتشون بیشتر از منه...

وای هلن چه خوب گفتی! منم گاهی همچین فکرهایی میزنه به سرم!

 

 

پراسپر شاه دزد؟؟؟؟!!!!! جدی؟؟؟ :)))))) یکی از کاراکترهای خیلی موردعلاقه امه که البته نویسنده اش رو دوست ندارم چون قسمت های پایانی آنچنان که باید و شاید بهش نپرداخته بود. اونجا که جلو دوست هاش ضایع شد من اوووووونقدررررر گریه کردم... :((

 

 

خلاقیتت رو خیلی دوست دارم

هم مادربزرگ عمه شد، هم ملاقات مجازی شد، همم اینکه اون چیپس بی نوا رو بالاخره نوش جان کرد! 

:))

 

خسته نباشی

@وایولت
:دیـــی


:") 

وای منم خیلی دوستش دارم! اون لحظه ای که اون وکیله اول داستان معنی اسمشو گفت.. از همون لحظه عاشقش شدم!
تازه داداش بزرگه هم هست!
چرا؟! نویسندش خیلی عشق و خوبه. آخرشو یه ذره تند جمع و جور کرد، ولی در کل خیلی شخصیت و قلم قابل تحسینی داره.
سه گانه جوهری‌ش نزدیک دو، سه هزار صفحه است، ولی من دوباره تاحالا خوندمش! یهبار برای خود داستان، یه بار برای توصیفا!


نچ نچ. خاله این نکته مهمیه!! 
من به هیچ عمه ای ازینطور شخصیتا نمیدم. تا چه وقت کلیشه؟ تا چههه وقتت؟!


ممنونم =))))!
سرکار علیه

خدایا! چقد خوب نوشتی*-*

خوب خوندید *-*
Violet J Aron ❀

@سین دال

آره میدونم.  داشتم شوخی میکردم بابا D:

اخلاق آدم اصلا ربطی به عمه یا خاله بودن نداره.  مامان من و خاله هام خودشون عمه ان D:

و اصلا هم بقیه رو اذیت نمیکنن :))

گربه ...

https://www.pinterest.co.uk/pin/322148179598671393/

این عکسو دیدم و هلن چیپسی یادم افتاد "^__^

:دییییییی!
زیبا و دقیــق!!
شی‍ ‍فته

چه نمکه قصه‌تD: 

کاش خوابم نمیومد، قسمت بعدیشم میخوندم:"

الان چی؟ D: خوابت پریده؟
شی‍ ‍فته

الان سر کلاسمXD

-__^
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
Designed By Erfan Powered by Bayan