4

  • ۱۹:۴۲

اولین بار که دیدمش، یه پسر راهنمایی عادی تو یونیفرم زشت مدرسه جو-وان آمیکو بود.

اولین بار که دیدمش، به جز من تنها دانش آموز تو کل پایه بود که میخواست کلاسای فوق برنامه رایانه و فناوری ثبت نام کنه. کلاسی که هیچوقت تشکیل نشد، ولی نمیشه گفت تو اتقافات بعدی بی تاثیر بود.

اولین بار که منو دید، احتمالا یه دختر منزوی تشنه محبت بودم.

اولین بار که منو دید هم، یه دختر دبیرستانی و منزوی تشنه محبت بودم، که نزدیک بود به خاطر اینکه کلاس رایانه و فناوری "تنها امیدش توی این مدرسه" تشکیل نمیشه، بزنه زیر گریه. وقتی معلم کلاس، که حتی اسمشم یادم نمیاد، با صورت بی حس و چشمای از خستگی گود افتاده آخر کلاس صدامون زد و اعلام کرد کلاس به حد نصاب نرسیده. 

اون موقع، گریه کردن کاری خجالت آور، ولی منطقی به نظر می رسید. برای منی که به خاطر خاله لو، هیچ امکانات، یا ارتباط با دنیای بیرونی به جز مدرسه و اینترنت نداشتم، و همه زندگیم اینترنت و رایانه و سخت افزار و نرم افزار، و کنکجاوی دربارشون بود، از دست دادن یه فرصت خوب برای یادگرفتن دربارشون مثل فاجعه بود. 

بله. دلیل هام برای گریه کردن کاملا قابل درک بودن.

و خب، به طرز قابل درکی، اون با دیدن بغض و زیر گریه زدن یه همکلاسی ناشناسش، هول کرد. نمیتونست درک کنه اصلا برای چی دارم گریه می کنم! از اونجایی که وسط راهرو بودیم، منو راضی کرد که بریم یه جای خلوت تر، و سعی کرد آرومم کنه.

وقتی آروم شدم، تونستم براش توضیح بدم که این فرصت چقدر برام مهم بود، و اینکه اینترنت و رایانه نتها کاریه که بلدم. نه درسم خوبه، نه ورزش نه... نه هیچ چیز دیگه.

در کمال تعجب، اون گفت درک میکنه. و اینکه خودشم عاشق اینجور چیزاست، ولی به خاطر قیمت بالای کلاسای بیرون، هیچوقت جدی دنبالش نکرده. و اینکه مدرسه به خاطر به اندازه تبلیغ نکردن براش، خیلی بی مسئولیته. گفت شاید بتونیم خودمون عضو جمع کنیم، که تشکیل بشه!

من... ماتم برده بود. من در بهترین حالت، ازش انتظار یه چهره پوکر داشتم. یا اینکه بهم بگم بچه ننه! ولی...

ولی اون خیلی... مهربون بود! خیلی عادی، و مصمم. خیلی سریع برنامه ریزی کردیم برای درست کردن کاغذای تبلیغاتی و پخش کردنشون تو مدرسه و...

ما هیچوقت نتونستیم به اندازه کافی عضو جمع کنیم. ولی مهم نبود. حداقل، نه به اندازه قبل.

چون دیگه تنها چیزی که ما رو به هم وصل می کرد اون کلاس کذایی نبود. خیلی زود، بحثامون به گیم و یوتیوبرای مورد علاقمون و ساب ردیتایی که هردو معتادش بودیم کشیده شد. من انیمه میدیدم، ولی اون طرفدار سفت و سخت مارول و دی سی و کمیک های آمریکایی بود.

حتی اول، به بهانه اینکه همدیگه رو عاشق فرنچایزای موردعلاقمون کنیم تصمیم گرفتیم بیشتر با هم حرف بزنیم.

این برای من... یه تغییر شگفت انگیز بود. خیلی شگفت انگیز.

-*-*-*-*-

همه بدنم زیر پتو خشک شده بود.

ما یه حس کوفتگی داریم، یه حس خستگی. شاید کلمه های مناسبتری برای توصیفشون باشهف ولی من اینا رو انتخاب می کنم. کوفتگی، یه خستگی و فرسودگی خوشاینده که مثل یه لایه حریر سنگین، دور تا دور بدنتو میگیره. 

ولی خستگی یه خالی بودن درونش داره. نمیدونی کجاست... نمیدونی منبع اون خستگی دقیقا کجاست. تو قلبت؟ توی سرت؟ کجا؟

این خشک شدن، ترکیبی از هردو بود. 

گفتم بدنم زیر پتوئه، پس یعنی خوابم. ولی ذهنم... ذهنم یه جای دیگست.

پشت یه ستون تو مدرسه جو-وان آمیکو.

تو گذشته.

داشتم دنبالش می گشتم. کلاسامون اون ترم از هم جدا شده بود و زیاد هم رو نمی دیدیم. اگه یه ذره عاقل تر بودم، می فهمیدم داره عمدا از دستم فرار می کنه. اگه یه ذره عاقلتر بودم، نشونه های اعصاب خورد شدن رو می دیدم. 

اگه بیشتر حواسم جمع بود، می فهمیدم این اجتناب کردنش از من، از وقتی شروع شد که یه دعوای به نظر بی خطر و ساده داشتیم، سر اینکه نمیخواستم برم به اون دبیرستان خفن که بیشترین بورسیه های دانشگاه های خارجی از اونجا پیدا میشن.

نه که نمی خواستم. نمی تونستم.

اون دعوا فقط یه روز طول کشید، ولی اگه باهوش تر بودم، می فهمیدم حالت تلخ صورتش بعد تموم شد بحث، چه جمله ای رو داد می زد. «جا زدی.» اگه کمتر درباره انسان و روابط انسانی خنگ بودم، می فهمیدم ماجرا چیه، وقتی گفت:«میگم هلن...»، وقتی با اون نگاه پر از عذاب وجدان حرفشو برید.

وقتی چند سال بعد پیامامون رو میخونم، جوابای دیرش رو، و کم کم جواب ندادنش رو میبینم، می فهمم واکنش هاش، مثل واکنش هاییه که من به طرفدارا و استالکرای کنه ی مجازیم میدم.

 

داشتم دنبالش می گشتم، و وقتی پیداش کردم، حس کردم بدنم داره به مجسمه تبدیل میشه.

از نوک پام شروع شد. سفت و سخت شدم، بی حرکت. تا پاهام بالا اومد، و خیلی زود همه بدنم از جنس گچ بود. نمیتونستم تکون بخورم. فقط نگاه می کردم. 

داشت بهش لبخند میزد. همون لبخندهای کوچیک و بامزه که مطمئنی با تمام وجودن. همون لبخندایی که من زیاد دیده بودم. 

نم نم بارون احساس بر انگیزی روی صورت گچی من و پوست نرم و سفید اون دوتا می چکید. و من نگاه می کردم. و میشنیدم. چیزایی که ایکاش هیچوقت نمی دیدم و نمیشنیدم. ایکاش تا آخر عمر با خودم فکر و خیال میکردم که چرا تنها دوست واقعی که تو عمرم پیدا کردم آروم ازم دور و دورتر شد. ایکاش هیچوقت دلیل و نتیجه اش رو نمی فهمیدم.

اونموقع، وجودم پر از... حسادت شد. حسادت سیاه و چرکین. احساسات متلاطم و حس خیانت. درحالیکه خیانتی در کار نبود. بود؟ فقط من به اندازه کافی خوب نبودم. من کم بودم.

شاید من جزو لیست افتخاراتش بودم؟ مثل یه تندیس، یه جایزه. یه ماموریت ویژه که اگه تکمیل می کرد، مدال "دوستی-با-عجیب-ترین-بازیکن" رو می گرفت.

ولی الان، وقتی بی حرکت دوباره اون صحنه رو نگاه میکنم، وجودم تیر میکشه. از ضعیف بودنم. از الکی اعتماد کردنم. از خجالت. و از اراده.

مصمم‌ام، که هیچوقت، هیچوقت، نذارم دوباره این اتفاق بیافته. 

 

-*-*-*-

 

هندزفری تو گوشمه و چشمام بستست. آهنگ گم شده، پیدا شده، تو گوشم میپیچه.

آخرین باری که دیدمش، یه مجسمه بودم.

آخرین باری که دیدمش، تو مراسم پایان مدرسه، داشت با دوستش میخندید. منو دید و با یه لبخند عادی برام دست تکون داد.

آخرین باری که منو دید...

واقعا نمی دونم آخرین باری که منو دید کی بود. 


-تصور کنید که شخصیت اصلی‌تان به تندیس تبدیل‌شده است. افکارش را توصیف کنید.

این قسمت اصــلا چیزی نشد که میخواستم. شبیه انیمه های دبیرستانی شد :|

ولی لازم بود. فقط ایکاش میتونستم یه ذره دیرتر بنویسمش. وقتی یه ذره بیشتر درباره هلن و گذشته اش تونستم بگم...

و خواسته چالش هم شد یه بخش خیلی کوچیک ازش.

ولی اصلا به من چه! :/ اینجا یک کشور آزاده (پووووف!) من میتونم هرچی دلم میخواد بنویسم!

از اونجاییکه تحصیلات تو ایتالیا(واو. این داستان کی رفت ایتالیا؟) با ایران فرق داره... من واقعا نمیدونستم به مدرسشون بگم چی. (اسم مدرسه، جو-وان آمیکو، به ایتالیایی یعنی دوست جوان!)

 

پ.ن:ایکاش بعد راهیان نور بهمون ost هاشون رو میدادن ._. من در به در دنبال آهنگاییم که تو لایوا پخش می کردن.

پ.ن2: دو ساعت و نیم خوابیدم، ولی همچنان خوابم میاد. پیشرفت تحصیلی خیلی سنگین بود :|

پ.ن3:کی حال داره الان اینو ویرایش کنه *_*

پ.ن4:ویرایشش نکردم. به بزرگی خودتون ببخشید.

پ.ن5: شاید باورتون نشه، ولی به شدت دنبال آهنگ مناسب میگردم که به آهنگ توی داستان بخوره. یه چیز محوی تو ذهنم هست ولی...

شاید مجبور بشم خودم بنویسمش اصلا :|

آرتـــ ـــمیس

چقدرررر خلاقانه می نویسیش!! اصلا همون جا گذاری فعل ها «دیدمش» «دید» قشنگ تندیس بودن رو نشون داده *-*

پی نوشت پنج : وای منم دارم میگردم...احتمالا روز آخر پیداش می کنم :/ 

آه...فرست نشدم :/D:

واقعا؟ *-* خوشحالم!! خیلی استرس این قسمتو داشتم...

پی نوشت: روز آخرم پیدا بشه مشکلی نیستا *-* مثل اندینگ انیمه های سینمایی که آخرش پخش میشه...D:

D: وای چه بدشانسی ای شد!!
بفرما فرستت کردم.  =))!
سُولْوِیْگ 🌻

وای... چه‌قدر دوستش داشتم! خیلی قشنگ بود. احساسات توش... وای.

"اولین بار که منو دید، احتمالا یه دختر منزوی تشنه محبت بودم.

اولین بار که منو دید هم، یه دختر دبیرستانی و منزوی تشنه محبت بودم"

چه‌قدر اینجا رو دوست داشتم. این تفاوت و در عین حال شباهتی که دید و دید پیدا کردن.

قسمت مورد علاقه خودمم همون بود! فکر کنم کل ماجرا رو به خاطر همون بخش دید و دید نوشتم! D:

گربه ...

من واقعا نمی تونم موضوع تندیس بودن رو درک کنم:"(( 

منم ._.
سازنده این چالش کلا... عجیبه. ._.
Violet J Aron ❀

به شدت به شدت به شدت..... فوق العاده بود!! موقع خوندنش داشتم قهوه میخوردم (بله این افتخار قهوه خوردن توی بعد از ظهر ابری نصیب پست هلن پراسپرو شد!) ولی این قدر جذب دیدم و دید شدم که متن تموم شد و من تازه فهمیدم قهوه رو تموم نکردم!!!

این بهترین قسمت چالش بود! اگه بقیش رو هم همین قدر درام و خفن بنویسی.....آمبولانس کجایی؟؟؟

اصلا هم شبیه انیمه های دبیرستانی نبود.

 

هی هی....(آه می کشد) به شدت هلن توی داستان رو درک میکنم... بهش بگو بیاد پیش خودم. منم زخم خورده ی این جور دوستی هام D:

 

فقط من متوجه این قسمت نشدم:

اولین بار که منو دید، احتمالا یه دختر منزوی تشنه محبت بودم.

اولین بار که منو دید هم، یه دختر دبیرستانی و منزوی تشنه محبت بودم،



نوشته های هلن پراسپرو helenpraspro.blog.ir

 

پ.ن: اول مائو. حالا هم تو. با نوشته هاتون همین جوری بهمون تپش قلب می دین. دیگه چرا اون قلب زیر پستاتون رو درحال تپیدن کردین؟؟ XD

چجوری این جوریش کردی؟:))

ووهوی!! (یک نویسنده شاد که نوشته اش با قهوه خورده... اه یعنی، خوانده شده است!)

D:!!!

اتفاقا من همچین دوستی رو تجربه نکردم :(: من معمولا اون سر ماجرا بودم. :(: شبیه نگاه مجرم به قربانی بود این نوشته... که بتونم همدردی کنم...


اون "دید" اول یعنی یه نگاه کوچیک انداخت. مثلا تو اتوبوس مدرسه یا تو کلاس دیدش.
"دید" یعنی دقیقا دیدش و متوجهش شد.



پ.ن:وای آره! مائو خیلی قلب خوردکننده-قلب ایست کننده-قلب خورد کننده است!
:"))... اون یه کده باید ته CCS بذاری. اینجا
mochi ^-^

خیلی..قشنگ بود:")
اینکه اینقدر قشنگ تونستی حال و گذشته رو با هم تطبیق بدی و احساسات هلن رو به تصویر بکشی خیلی تحسین برانگیزه!
واقعا مشتاقم بقیش رو بخونم و با هلن پراسپرویی که هیچی ازش نمیدونم آشنا بشم:")

من هر بار که واکنش مثبت میگیره یه پست حقیقتا گیج و شگفت زده میشهم.
آخه... با خودم میگم چرا انقدر طولانی شد. چرا سیر ذهنی و فکری شخصیتا انقدر خشک و اشتباهه و پرش داره چرا...

مرسی که هنوز میخونی :)))
Nobody -

منم با سولویگ موافقم! اون قسمت بهترین تیکه ش بود T.T هق.

+ حواسمون هست که 5 رو هنوز ننوشتی ;;

خدا رو شکر T.T 
+اههه 😅 اتفاقا اومده بودم تو پنل که بنویسمش... فقط یهو یاد یه کار مهم افتادم که تا فردا وقت داشت... *-*
Violet J Aron ❀

این ماسک شیطانی که تازگی ها دنبالت کرده چقدر پروفایلش ترسناکه D:

الان دیدم... منو هم دنبال کرده XD

اصلا حواسم نبود بهش! چطوری تو دنبال کننده های منو دنبال می کنی *_*؟
وبلاگشم خالبه...
شی‍ ‍فته

اوخییی:"(

چقد دلم واسه هلن سوختتتت:""

خیلی گناه داره واقعا :_) نمیدونم چرا این بلاها رو سرش میارم
شی‍ ‍فته

نویسنده خبیثXD 

(خنده شیطانی)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
Designed By Erfan Powered by Bayan