Raw and Void

  • ۱۵:۲۵

احساسات واقعا خسته کننده ان. 

این از اون جمله باحالاست که نوجوونای edgy با هودیای سیاه، شلوار لیای پاره پوره و چشمای خمار ممکنه بگن، نه منی که الان لباس قدیمی خاله مو پوشیدم هر چند وقت یه بار یادم میره ماه رمضونه و انگشت اشاره ام رو شروع میکنم به جویدن. ولی خب، واقعا نظرم همینه.

احساسات واقعا خسته کننده ان.

احساسات خام که آدما نشون میدن، همیشه همراه خودشون دارن و دور و برشون مثل یه هاله جرقه میزنه، خسته کننده ان. فکر می کردم با تو خونه حبس شدن و دور شدن از اون هاله ی انرژی-مصرف کننده، دیگه خسته کننده باشن. ولی انگار آدما این احساسات رو با خودشون تو دنیای مجازی هم میارن. تو کامنتا و تو پستا. تو ایموجیا و خنده ها. البته کمتره. و این خوبه. انگار رنگاش کمرنگ تر میشن، و جای نفس کشیدن بین این همه هاله برام باز میشه.

احساسات Raw البته فقط اینجورین. raw، به انگلیسی یعنی همون خام. ولی اینجا منظورمو بهتر میرسونه، چون انگار یه مقدار "وحشی" بودن قاطیش داره. مثلا انگار... تصفیه نشده است. آره تصفیه نشده توصیف خوبیه.

احساسات توی داستانا و فیلما و فن فیکشنا اینطوری خسته‌م نمی کنن، چون قبل از اینکه به دست و گوش و چشمم برسن چند بار پالایش شدن. برای همینه که همون حرکتی که تو انیمه بهم حس موئه و کیوتی میده، تو دنیای واقعی باعث میشه پوستم بپره. راستی.. مگه میشه پوست بپره اصلا *_*؟

نبود احساسات هم خسته کننده است. وقتی اون هاله‌ی رنگی رنگی و کور کننده دور آدما نیست، به جاش یه void سیاه هست که همه چیو میکشه دور خودش و یه حس سردی داره. (void همون پوچیه، ولی مسلما void از پوچی پوچ تره.)

من به شخصه با مثال همه چی رو بهتر می فهمم. اگه بخوایم برای وجود احساسات مثال بزنیم، اون حسی رو مثال میزنیم که وقتی یه ستاره که دوست داری روشن میشه. یا، وقتی دوستات شروع میکنن به سرعت چند مایل در ثانیه تایپ کردن. یا، وقتی باید با معلمت حرف بزنی که به طرز عجیبی معلم بدیم نیست! فقط... احساسات زیادن و خسته کننده.

از عدم وجود احساسات میشه به کامنتدونی خالی اشاره کرد، یا وبلاگ های بسته. میشه به این اشاره کرد که مدیر مدرست به مادرت میگه دخترتون خیلی خوبه و همه چیش عالیه ولی فقط "درونگرا"ست و تو تعجب می کنی که اصلا اسمتو یادشه، چه برسه به همچین چیزیو. البته... وایسید، این آخری میره تو دسته وجود احساسات.

عدم وجود احساسات میشه... حس بعد امتحان. همه چی تموم شده و خب، دیگه جایی برای احساسات نیست چون همه چی تموم شده. میشه وقتی همه کارای تو لیستو خط زدی، اون حسِ بعد رضایت هستا؟ اون viod هه. حس خالی و تاریک بودن خونه ساعت 12 شب درحالیکه شما هیچوقت 12 نمی خوابید، و امشب همه خانواده خسته تر از اون بودن که بیدار بمونن.

البته، اینا که مثال زدم اکثرا فردی بودن نه جمعی. جمعی...

دیگه چیزی به فکرم نمیرسه.

هلن پراسپرو

من از نوشته هام متنفرم. به استانداردام نمیرسن، و مدام دارن پسرفت می کنن.

چرا به پست کردنشون ادامه میدم؟

دارن شبیه پستای سیاهچاله ای میشن، درحالیکه نیستن! برای اینکه اینو ثابت کنم، تو دسته بندی سیاهچاله دسته بندیش نمی کنم. اوهوم.

Violet J Aron ❀

وای پست جدید!!

و فرست!!!

 

البته اگه خودت حساب نمیشی XD

کلمنتاین ‌‌

متاسفانه نتونستم درک درستی از حرفات داشته باشم!

آمم... خلاصه اش اینه که اینکه همیشه دور و برم پر احساسه انرژی بره. یه جوری که دلم میخواد برم زیر پتو و تا آخر عمر احساسات پالایش شده(داستان و...) بخونم، ولی اونجا هم که یه پوچی و فضای خالی هست که اونم آزاردهنده است.
الان که خلاصه اش کردم خیلی خیلی خیلی مسخره به نظر میاد -_-
سین دال

فقط کامنتت :////

:)
Nobody -

همم... نفهمیدم دقیقا منظورت از "خسته کننده ن" چیه. یعنی اذیتت می کنن؟ بی فایده ن؟

 

ولی خیلی جالبه که گفتی ماه رمضونه و حالا که دارم اینو می خونم دیگه ماه رمضون نیست با اینکه چند ساعت گذشته فقط. :))

انرژی برن. :(:

کار دنیا رو میبینی D: عیدت مبارک!
سَمَر ‌‌

با تک تک سلول هام این حرفا رو درک میکنم!

هر چند شاید به قول خودت مسخره به نظر بیاد ولی همچنان آزاردهنده و خسته کننده ست :"|

به طرز... دردناکی خسته کننده است:(:
Violet J Aron ❀

چه گربه‌ی نازییی :))

 

واو دیشب خوندمش! 
چرا میگی زشته؟ دیدگاه و چیزایی که گفتی خیلی قشنگ بود! 
حالا نمیخوام خیلی توی تعریف اغراق کنم؛ ولی منم حس میکنم در حال پسرفتم.  نمی‌دونم والا... تو از نوشته‌های جدیدترم که مربوط به تاج شکسته بود خوندی.  که به نظر خودم اصلا خوب نبودن.  بعضی ها متوسط و بقیه افتضاح بودن.  نمیدونم ذهن منه که این طوری قضاوت میکنه یا واقعا همین طوره. 
اگه از نظر تو بهتر شدم، شاید برای خودتم همین اتفاق افتاده باشه.  یعنی نوشتنت بهتر شده، و فقط خیال می‌کنی که کارت خوب نیست. 
ولی انگار هنوز سبک خودمون رو پیدا نکردیم.  توی نوشتن مدام داریم حالت عوض میکنیم.  این از همه رو مخ‌تره. 
(به یاد سبک مارک لارنس گونه‌ی دو سال پیشش می‌افتد و می‌لرزد) 

از اون جایی که وی نیز به همین مشکل دچار شده، هنوز راه حلی برایش کشف ننموده است :(

 

 

 

پ. ن: منم درنگرام.  مثل شرلوک هلمز همیشه احساسات رو مسخره میکنم و گند میزنم به صحنه‌های احساسی.  ولی به انیمه و داستان که میرسه... 

بذار نگم که همین الان سر هیچی بغضم گرفت! 

:*)) اوهوم.

نمیدونم کی بود اینو گفت؟ فکر کنم سین دال بود... گفت این بازی ذهنمونه که میخواد جلوی پیشرفتمونو بگیره؟ شایدم میخواد ما رو به پیشرفت وادار کنه...
خب... امیدواریم همینطور باشه که میگی :)

واییی سبک مارک لارنس XD یادش به خیر!!

پ.ن: من اصلا نمیتونم صجنه احساسیرو از غیراحساسی تشخیص بدم تو دنیای واقعی :/ مثلا موقع داستان نوشتن ریز به ریز جزئات رو وصف می کنم و اشک خواننده در میارم، ولی تا میام بیرون تو دنیای واقعی...
اگه هویج رو شادی در نظر بگیریم، خیار رو غم، فرق هویج و خیارم نمیتونم تشخیص بدم :///
زهرا یگانه

احساسات جزء عجیب ترین مخلوقات خدا هستن. و میدونی چیه؟ بعد از دوره ای کنکاش در این مورد نهایتا به این نتیجه رسیدم که به تعداد آدم های روی زمین هم حتی نه، به تعداد مخلوقات حس های مختلف با طیف رنگی مختلف می تونه وجود داشته باشه برای همین درک کردن و فهمیدنشون ممکنه خسته کننده باشه. اما خب در عین حال از غیر قابل انکارترین عناصر هستی هم هستن.

اون طیف رنگا رو تصور کردم خیلی جالب و قشنگ شد :)) مثلا قرمزی که آروم آروم کمرنگ میشه... آبی و خاکستری در حال تبدیل شدن به همدیگه... صورتی جیغ!
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
Designed By Erfan Powered by Bayan