سفر با/در کتابخانه‌ی نیمه شب

  • ۱۸:۰۰

پدیده ای که هیچوقت در شگفت‌زده کردن من شکست نمیخوره اینه که کتابها چطوری آدمو پیدا می کنن. چطوری میشه که در بهترین زمان، بهترین کتاب پیدات می کنه و تو قسمتی از سفرت همراهیت میکنه. چطوریه که همون حرفایی رو بهت میزنه که نیاز داری، همون افکاری رو کامل می کنه که از قبل تو ذهنت داشتی. 

واقعا چطوریه؟

 

چند وقت پیش نصفه شب بود. وقتی داشتم تو طومارمون می گشتم پیداش کردم. آرتمیس گفته بود بخونیدش... و نمیدونم چرا به نظرم مهم اومد. از اون حرفایی به نظر اومد که برای گوینده مهمه، ولی فکر نمیکنه کس دیگه ای هم ممکنه بهش اهمیت بده.

خب.. من اهمیت دادم. اون زمان داشتم تو سوراخِ آلیس در سرزمین عجایب واری سقوط می کردم، درحالیکه افکار و انتخاب ها و ناانتخاب‌ها دور و برم شناور بودن. آدم تو اون شرایط اینجوریه که"خب، چرا که نه؟ از هیچی که بهتره." و میره تو کارش.

این هفته که برای خوارزمی سه روز رو باید میرفتم مدرسه کتابو با خودم میبردم و تو راه میخوندم. همینطور که تو کتاب پیش میرفتم، تو دنیای واقعی هم به جواب میرسیدم. همزمان با شخصیت توی بدست آوردن جواب پیش می رفتم و اینطوری بودم که «آره! آره دقیقا همینه!» انگار من و نورا با همدیگه جواب هامونو پیدا می کردیم.

وقتی خانم الم به نورا می گفت:«مهم نیست به چی نگاه می کنی، مهم اینه که چی میبینی.»، یه دوست به من می گفت:«مهم نیست چه انتخابی بکنی. شغل تو، رشته تو هویتت رو تعریف نمیکنه. فرقی نمیکنه کجا بری، تو هنوزم همون هلنی هستی که از انیمه و کتاب خوشش میاد.»

گفت:« زندگی رو سخت نگیر. زندگی ساده است. زندگی تو اون وقتاییه که جلوی تلوزیون ولو شدی و چیپس و ماست میخوری. همون اون هشت ساعت هایی که میری مدرسه یا درس میخونی، فقط به خاطر همین تیکه است.»

 

اینطوری نیست که این جواب صد در صد باشه. همین الان هم هر روز دارم فکر می کنم این تصمیم درست بوده یا نه. که واقعا انتخاب نکردن "علاقه"ام کار درستی بوده یا نه.

ولی بعد یه کم زیست میخونم و می فهمم ما واقعا چیزی جز مولکول نیستیم. احساسات ما، وجود ما، ته تهش ماده است. شاید فوقش یه سری هویت و حافظه تو سلول های عصبی داشته باشیم... ولی چیز قابل تغییریه. میشه باهاش کنار اومد.

ولی بعد فکر می کنم یعنی هیچوقت نمیتونم دنبال callingم برم؟ اصلا از کجا معلوم اون Calling مال منه؟

ولی بعد فکر می کنم چرا نتونم؟ زندگی زیاد قابل پیش بینی نبوده تا الان... و از الان به بعدم نیست.

.
.
.

اشتباه نکنید. "ولی بعد" ها ادامه دارن. جواب هنوز کامل نشده، من هنوز بای دیفالت استرسی و مضطربم، هنوز خیلی از کارهام مونده، هنوز تو یه کشور جهان سومی با آینده ای تاریک زندگی می کنم، هنوز خیییلی ها هستن که از من بهترن و جلوترن و بیشتر تلاش می کنن و به این تلاش بیشتر از من علاقه دارن و پولدارترن و...

ولی...

خیلی چیزها رو دارم که بتونه بهم کمک کنه.

اینا چیزهایی بودن که میخواستم تو پست تولد بنویسم:

 خانوادم، که هنوز با لوس بازیهای(تا حدی به حقِ) من کنار میان. 

وبلاگم، که هیچوقت نمیذاره به خودم دروغ بگم.

دوستام، که با وجود این فشار سعی می کنن تحت تاثیر جو بد رقابتی قرار نگیرن.

 این‌یکی دوستام، که آسمونو پر ستاره نگه میدارن!

 کتاب‌ها و انیمه‌ها، که انقدر خوب و درستن.

 مغز و بدن و مخصوصا چشمم، که هنوز دارن باهام راه میان با وجود abuseی که بهشون روا میدارم.

و دنیا(خدا؟)، که به یاد دادن چیزهای جدید به من ادامه میده.

 

چیکار میتونم بکنم جز تشکر کردن برای این هفت تا هدیه و جلو رفتن تو تاریکی کتابخونه ی ولی بعدهام؟ :)

محمدرضا ...

چقدر زیبا نوشتین ... این «ولی بعدها» خیلی حس خوبی دارن ...

زیبا خوندین :) 
نمیشه بهش گفت.. حس خوب. یه جورایی باعث سردرگمی و گم گشتگی هم میشن... :)
(: NarXeS

 فکر میکنی ما واقعا چیزی جز مولکول نیستیم؟

 احساسات ما، وجود ما، ته تهش ماده است؟

شاید فوقش یه سری هویت و حافظه تو سلول های عصبی داشته باشیم؟

اینجوری همه چیز ساده تره، نه :)؟
اگه اینطوری به دنیا نگاه کنی، می فهمی هر کاری ازت برمیاد. لازم نیست خودتو به چیزهایی مثل "علاقه" و "افسردگی" محدود کنی. 
اصلا چیه که علاقه رو میسازه؟ مگه خاطراتمون نیست؟ یعنی نمیشه خاطرات جدید ساخت؟ دلایل جدید؟
چیه که باعث افسردگی میشه؟ مگه یه حجم گنده ایش ژنتیک و مواد نامتعادل داخل مغزمون نیست؟
pa ri

فکر می کنم جهان ما چیزی فراتر از "باهوش ینی کسی که ریاضی و علومو دوست داره"... شایدم به قول دوستتون زندگی همین لحظاته...همین الان..نه قبلش، نه بعدش :")

البته که فراتر از اونه. ما کلا ریاضی و علوم رو دوست داریم/ یاد میگیریم که بتونیم اون فراتره رو بفهمیم. 
آره :) همینطوره :)
مهدی ­­­­

بنظرم همین که متوجه شدی که دنیا یه نظمی پشتش هست که مثلا کتاب ها رو بستگی به نیاز فکری ای که داری برات میفرسته یعنی اون کالینگه رو جواب دادی و تو مسیر رسیدن بهش هستی. نه تنها کتاب ها رو بسته به نیازت میفرسته، بلکه هرچیزی که دور و برت هست رو برای تو فرستاده که بهترین بشی برای خودت. دیگه بقیش بستگی به این داره که چقدر بخوای پوست بندازی و تو پیله بری و پروانه بشی و هی بهتر و بهتر بشی برای خودت. ممکنه یه تصمیم های سختی هم ازت بخواد ولی فکر میکنم از اون مدل آدمایی باشی که دلبستگی نداشته باشی به چیزایی که داری و برای یه زندگی بهتر همش رو حاضر بشی دو دستی بدی بره تا چیزای جدید وارد زندگیت بشن.

امیدوارم بتونم این کار بکنم. واقعا امیدوارم بتونم دنبال کالینگه برم... حتی با اینکه مطمئن نیستم کالینگ درستی باشه.
Nobody -

کتابخانه‌نیمه‌شب من رو هم تو زمان درستی پیدا کرد. همون‌موقع که افتاده بودم ته ناامیدی و دستم به نور نمی‌رسید.

ولی تو خیلی قشنگ با کلمات بیانش کردی. همیشه همین‌طوری بوده هلن. همیشه خیلی خوب کلماتت رو کنترل می‌کنی، و روی کاغذ می‌چینیشون. :))

دقیقا. دقییقا همین. اصلا... خیلی عجیبه این زمان بندیا.

نه واقعا سنپای... اینطوری نیست.
نه اینکه بخوام تعارف کنم یا چی... ولی چند روز پیش داشتم آرشیومو با آرشیوای دیگه مقایسه میکردم ... و زیاد چیز مرتبی نیست :) خیلی مودی-طوره. اگه یه کتاب بود، میشد یه کتاب پاره پوره. درحالیکه مثلا وبلاگ تو یه شخصیت داره! و این چیزیه که من خیلی خیلی دنبالشم که یادش بگیرم : )))

چوی زینب دمدمی

چه همه دارن کتاب خونه ی نیمه شبو میخونن*____*منم درحال خوندنشم.تقریبا نصفشو خوندم.

خیلی کتاب جالبیه.بعد مدتها یه کتاب جذاب با موضوع جذاب پیدا کردم^^

وای!چقدر حستو درک میکنم. اینکه انگار دنیا یه کتاب یا انیمه وفیلمی رو برای خودخودت میفرسته در زمات مخصوصش رو هزار بار تجربه کردم و واقعا بهش اعتقاد دارم.دیالوگ هارو که میشنوی ومیخونی،انگار دقیقا مخاطبشون تویی.انگار گوینده تورو دقیقا میشناسه،ومستقیم داره به تو نگاه میکنه ومیگه آره با خود خودتم.شخص تو!!!

بعضی وقتا،یه نفر یه کتابی انیمه ای چیزیو بهت معرفی میکنه ویه حسی بهت میگه،حتمممما باید بری سراغش.نرفتی یه چیزی کم داری.وقتیم میری سراغش میبینی اون دقیقا برای خودت ساخته شده بوده*---*

نمیدونم اسم این جادو های دنیا چیه ولی هرچی باشن خیلی شگفت انگیزن❤

اینم از اون عجایب تصادفی و شگفت انگیزه. *-* که آدما همزمان یهو به یه چیزی میرسن...

دقیقا اینجوریه! از اون طرف یه وقتایی که میگن برو فلان چیزو بخون یا ببین فقط... نمیشه. بعدها میفهمی که چقدر اون نشدنه چقدر به نفعت بوده و دنیا منتظر زمان مناسب بوده!

آره : ))
(: NarXeS

آره، همه چیز ساده‌تره... اما این سادگی در اصل وجود نداره. داری وجود چیز‌هایی رو نفی میکنی تا به یه سادگیِ ساختگی برسی...

اگر فکر کنی ما فقط مولکول هستیم، پس روحمون چی؟ اون وجود نداره؟

هویت و حافظمون توی سلول‌های عصبیمونه؟ حافظه شاید! اما هویت برای روحِ...

این جوری به دنیا نگاه کنی فکر میکنی هرکاری ازت بر میاد؟

یعنی حس نمیکنی محدود شدی؟

 

به نظرم نباید باهات بحث کنم سر این موضوع، چون انگار از زمین تا آسمون عقایدمون باهم فرق داره! جالبه که آدما اینقدر میتونن متفاوت باشن (:::

یه جمله ای که تو همین کتاب کتابخونه نیمه شب بود دقیقا همین بود. که آدما میخوان چیزا رو ساده سازی کنن که بتونن درکشون کنن.
حالا.. این صد در صد همه حقیقت دنیا نیست.. فقط دانش ماست. ولی فکر کنید... اگه باور داشته باشی که میتونی "هررچیزی" باشی.. که خودتو به هررچیزی تبدیل کنی... احساس قدرت بهت نمیده؟
اینم یه چیزای محدود کننده داره... ولی تصور روحانی هم میتونه محدود کنه.


آره! خیلی جالبه، نیست؟ D::
Maglonya ~♡

ولی بعد یه کم زیست میخونم و می فهمم ما واقعا چیزی جز مولکول نیستیم. احساسات ما، وجود ما، ته تهش ماده است. شاید فوقش یه سری هویت و حافظه تو سلول های عصبی داشته باشیم... ولی چیز قابل تغییریه. میشه باهاش کنار اومد.

ولی بعد فکر می کنم یعنی هیچوقت نمیتونم دنبال callingم برم؟ اصلا از کجا معلوم اون Calling مال منه؟

ولی بعد فکر می کنم چرا نتونم؟ زندگی زیاد قابل پیش بینی نبوده تا الان... و از الان به بعدم نیست.

نهایتا همه چیز به طرز فکر و نحوه ی پردازش عصب هامون بستگی داره نه؟...

خیلی چیزا رو نمی‌شه با منطق توصیف کرد، خیلی چیزا رو نمی‌شه با علم و امثالش توصیف کرد، اصلا تو کتابای اصلی تجربی (فیزیک، شیمی، زیست) سال دهم اول هر سه کتاب اینجوری شروع می‌شه که علم تجربی رو فقط با تجربه می‌شه ثابت کرد و از اونجایی که همه چیزو نمی‌شه به طریقی تجربه کرد... خب این علمم کم توانه دیگه.

بقیه چیزا رو فقط باید قبول کرد، حالا به طریقی و برای همینه که نسبیه. چون تو یه ذهنیتی داری و یه آدم دیگه، طبیعتا نظرش فرق می‌کنه. گاهی اوقات این نظرا قاتی می‌شن... ینی یه سریاشو می‌تونی قبول کنی ولی یه وقتای دیگه ای کاملا ضد همن و به خودت قول می‌دی هیچوقت قرار نیست زیر بارش بری...

آینده و شادی و سعادت هم... جز هموناست دیگه. همون تو همون محدوده غیر تجربیه... فقط مهم اینه که نذاری اون نظرات ضدِتو ذهنیتتو متناقض کنن چون... بیرون اومدن از این سیاهچاله خیلی سخته(":

 

آره دقیقا : )))))
 Making sense علوم تجربی هم همینه...اینکه میدونه نمیدونه، ولی بازم میدونه. 
درباره ندونستن... یا دونستن و چسبیدن به اون دونسته...
این دقیقا همون چیزیه که میخوام بهش برسم! 
چوی زینب دمدمی

واقعا. بعد میدونی من چطوری به این کتاب رسیدم؟توی کتاب فروشی فکر کنم خیلی وقت پیشها دیده بودمش.بعد چندروز پیش که طاقچه بهم اشتراک هدیه داد،این کتابه رو دیدم وباخودم گفتم چرا انقدر آشناست؟بذار برم بخونمش😅

تازه متوجه شدم جلدشو کجا دیده بودم وبخاطر آشنا بودنش کنجکاو شدم برم بخونمش*__*

وای آره از این اتفاقا زیاد میافته! من دیگه به نقطه رسیدم که وقتی یه چیزی آشنا میاد و اینجوری کلی تصادف پشت هم پیش میاد، یه حس tingle تو قلبم ایجاد میکنه سریع میرم سراغش!
در عوض وقتی مردم چیزی بهم پیشنهاد می کنن به زور میرم سمتش نمیدونم چرا XD 
Nobody -

هممم... ولی مگه وبلاگ همین نیست؟ این‌که هرچی مود باشه بنویسی و بعدا که برگشتی آرشیوت رو بخونی بزرگ شدن و دغدغه‌هات رو ببینی. من اتفاقا آرشیو تو رو خیلی دوست دارم. ازنظر من دقیقا هلنه. خود واقعیته و خیلی قشنگه. این‌که می‌تونی پست‌های مود و همین‌طوریت رو هم پست کنی از نظرم خودش یه برده. من کلا نمی‌تونم :دی

*ولی اصلا بیا اشاره نکنیم که از "شخصیت‌داشتن‌وبلاگ" بسیار ذوق کردم حتی با این‌که دقیقا منظورت رو نفهمیدم.*

شاید.. وبلاگ همین باشه. اصلا خوبیش همینه! که لازم نیست نگران باشی چه جور شخصیت آنلاینی برای خودت ساختی یا چقدر محبوبی یا غیره، چون اصلا مهم نیست، و هدفت از نوشتنم چیز دیگست! 
ولی اجتماع، و کلا هرجور فضای اجتماعی چه آنلاین چه عیرآنلاین لازمه این شخصیتو داشته باشی.. وگرنه فراموش میشی :_)

* راسته واقعا : ) من هنوز سر اون حرفم هستم که میگم شبیه دخترای محبوب و مهربون مدرسه ای! نمیدونم چطور بهتر توضیحش بدم که معلوم بشه دارم دقیقا چطور تصورش می کنم D:"  *
روناهی ^^

چقدر این روزا همه جا حرف این کتابه و من چقدر حسرت میخورم که هنوز نخوندمش 

:((

شاید هنوز زمانش نشده . کلا کتابا اینطورین.. هی پیداش نمیشن، ولی وقتی پیدا بشن، پیدا میشن!
Nobody -

دقیقا دقیقا! قشنگی وبلاگ دقیقا به همینشه.

درسته :) تو وبلاگ؛ اعضاش همه رو همون‌طور که هستن قبول می‌کنن؛ ولی خب بقیه جاها... باید یه سری معیارها داشته باشی تا بتونی دووم بیاری. :"

 

*TT~TT ولی این قشنگ‌ترین توصیفیه که تابه‌حال از یکی شنیدم. قملصلچقصلص *لبخند بزرگ**

خیلی سخته واقعا...
دنیا یه چیز خاص و ساده ازت میخواد. حتی دنیای واقعی ... 
.


*خ- خواهش می کنم! حقیقت بود! *سرخ شدن**خ
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
Designed By Erfan Powered by Bayan