َA heart so painful that...- 11

  • ۲۲:۳۲

این پست خیلی غمناک و ایناست... برای نوشتنش معذرت خواهی نمیکنم چون رطب خورده منع رطب کی کند...

اگه نمیخواید نخونید.

پیشاپیش و پساپس ببخشید بابت کامنت ها.

 

 

0- این حسو دارم که از انتخاب رشته به بعد دیگه هیچ مشکلی واقعی به نظر نمیاد. درگیری های ذهنیم، ناراحتی هام، بالا و پایین شدن مودهام... مثل اینها که بدبختیشونو با بقیه مقایسه میکنن مشکلات الانمو با مشکل قبلا مقایسه می کنم و میزنم تو سر خودم که اینها اصلا واقعی نیستن.

مشکل اینه که. خیلی واقعی به نظر میان. این مشکلات تینیجری و سطحی و احساسی خیلی واقعی به نظر میان. و من نباید اینکارو بکنم. نباید... رو این چیزها تمرکز کنم وقتی اطرافیانم انقدر روی چیزهای مهم متمرکزن.

مشکل اینه که. خیلی. واقعی. به نظر. میان.

من شدیدا بر این باورم که همه ی آدما به یک اندازه رنج میکشن. محروم ترین افراد آفریقا به اندازه اون زن افسرده آمریکایی رنج میکشه. مثل این میمونه که ... F1 از F2 بزرگتره، ولی A2 قلب یکی هم به همون نسبت از  A1 قلب دیگری بزرگتره. برای همین فشار یکسانی به قلب هردوشون وارد میشه.

و این خیلی افسرده کنندست. که میفهمی، هرکاریم بکنیم.. هرجای دنیا هم که بری... در آخر دردت کم میشه، ولی رنجت نه.

1- این شماره یک رو هفت هشت بار نوشتم و پاک کردم. میدونم هدف میخک از این چالش این بوده که ما دقیقا اینکارو نکنیم.. ولی نمیتونم. حرف زیاده، ولی نمیتونم بزنمشون. خسته شدم. از حرف زدن خسته شدم، از حرفهای بقیه خسته شدم. از جوابهام بهشون خسته شدم. 

2- انیمه ها اینطورین که "ما نوجوانان ژاپنی تنهاییم. جامعه سرکوبمون میکنه و میخواد به زور تو یه دسته بندی هایی جامون بده. قلدری زیاده، و جامعه ازمون انتظارات زیادی داره. خودکشی بعد مرگ از کار زیاد بالاترین دلیل مرگ ماست. البته، ما زیاد نمیتونیم حرف بزنیم چون مدام خودسانسوری میکنیم."

کی دراماها اینطورین که "تو کره اختلاف طبقاتی بیداد میکنه. ما جوان ها شغل نداریم، تورم بالاست و قلدری هم که یه چیز ثابته."

و ما با همشون غصه میخوریم و لبخند تلخ میزنیم و به فکر فرو میریم.

پس چرا...

چرا .. کسی نیست.. حرفهای ما رو بسازه؟ چرا کسی نیست غم ما رو در دنیا پخش کنه؟ اینجوری  که "ما درباره آینده مان مطمئن نیستیم. هیچجور امنیتی نداریم. قلدری در مدارسمان زیاد نیست، ولی رقابت خاموش و دردناکی دبیرستان هایمان را پر کرده که همه مان از آن خبر داریم ولی نمیتوانیم کاری کنیم چون میترسیم. میترسیم که از دوستانمان شکست بخوریم.

ما آنقدر در قلبهایمان درد داریم که نمیدانیم چطور آنها را به زبان بیاوریم."

 

3- آدم... میتونه تو انگشتاش پر بغض بشه؟ طوریکه نتونه حتی تایپ کنه؟ بغض قلم؟

 

4-دیشب مافیا بازی می کردیم و من شهروند ساده بودم.. و وسط بازی به دلایلی کاملا همه مطمئن بودن که من شهروند ساده ام. برای همین کلا هر حرفی که میزدم همه اعتماد داشتن بهش. و کلا خیلی تاثیر میذاشت.

مشکل اینه که، من هر.دفعه.اشتباه.میکردم.

احتمالا دیدید... بعد بازی مافیاها میگن فلان چیز خیلی ضایع بود، یا فلان کارو فلانی کرد که میشد فهمید. ولی شهروند بودن واقعا انقدر ساده نیست. از همه طرف همه حرفی میزنن که به نظر منطقی میاد و قابل اعتماده.. همه سرت داد میزنن که من درستم! من درستم! منو انتخاب کن! 

و تا وقتی بازی تموم بشه عمرا نمیفهمی کی درست میگفته. مخصوصا اگه مثل من کسی باشی که: 1-زود و با عجله نتیجه گیری میکنه از یافته هاش  2-نمیتونه روی یک تصمیم مصمم باشه و به همه به یه میزان شانس راستگو بودن میده.

 

5-داره پشت هم پیام میده. من... دیگه نمی تونم. 

دلم میخواد... پیامشو باز کنم و جواب ندم. یا حتی بهتر، بهش بگم که تمومش کنه. ولی میدونم این کار اشتباهه... و احساسیه. بعدا قراره پشیمون بشم و مجبور بشم معذرت خواهی کنم و دردم حتی بیشتر هم بشه و... ادامه دار. ابدی.

 

6- اگه انسان بودم دو نمه اراده داشتم، الان باید میرفتم اون داستانه رو ویرایش می کردم. یا حداقل اونیکه یهو به سرم زد دنباله دار کنم رو پیش میبردم. 

ولی نیستم. 

یه قانون نانوشته درباره بلاگرا اینه که خیلیاشون کتاب های نصفه نوشته دارن.. ولی هیچوقت راجبش حرف نمیزنن. دلیل خاصیم نداره ها... فقط، نمیزنن.

خب من میخوام بزنم.

کتاب اولم رو کلاس ششم مینوشتم. میخواستم تا آخر سال تموم کنم بفرستمش جشنواره جابر ابن حیان ! ولی خب.. تا فصل 16 نوشته شد و هیچوقتم تموم نشد. از این داستان های گوگول بود که دو تا دختر با یه هدهد سخنگو که یه رازی در گذشته اش بوده میرن به یه سفر که چند تا جسم جادویی رو پیدا کنن و یه ملکه بدجنسو شکست بدن. جالبیش اینه که تقریبا هیچ شخصیت پسری نداشت D:

خودمم از این ضعف آگاه بودم، و هرجا میرفتیم خونه عمو و دایی و اینها به پسراشون خیره میشدم و نوت برداری می کردم که شخصیت پسر یاد بگیرم بنویسم. بعدا فهمیدم دختر و پسر فرق خاصی نداشتن زیاد.

برای اونموقع خوب بود.. ولی خب، ضعیف بود دیگه. دنیاپردازی خیلی خوبی داشت.. ایده های قشنگیم داشتم واقعا!

کتاب دومم یه چیز دیگه بود. یه چیزی که.. باید یه چیزی میشد ولی. نشد. چون من نتونستم. 

من هنوزم عاشق شخصیتهاشم. بهترین شخصیت های دنیان به نظرم. از ایتاچی و ادوارد هم بیشتر دوستشون دارم. شخصیت اصلیم بعد یه مدتی شاهکار شده بود، شاهکار! میتونست حتی بهتر هم بشه... مخصوصا الان که بهش فکر می کنم. یه شخصیت طماع و جذاب داشتم، یه شخصیتی که پدر دانشمندش برای به دست آوردن همه علوم جهان خودش و دخترش رو نابود کرده بود، شخصیت اول مذکرم حرف نداشت. یه دختر ناز و مهربون داشتم که با دنیا مهربون بود حتی وقتی داغونش می کرد. یه شخصیت نابغه و نابینا داشتم...

ولی الان هیچکدومشونو ندارم، و این همش تقصیر منه. هرگز قرار نیست آخر داستانشونو ببینن...

و این همش تقصیر منه.

 

7- از وقتی وایولت نیست شدت و درد مشکل شماره 6 سختتر شده.

یا .. بیشتر احساس میشه.

 

8-یه سری حرفا که میخواستم امروز بزنم اینجا بهترشو زده بود. کلا همه حرفایی که میزنم رو همه بهتر گفتن... من موندم چرا همچنان مینویسم.

#ویرایش نشده

ویلی ونکای آلبالویی ッ

اه هلن خیلی حرفا هست که دلم میخواد بهت بزنم اما لعنتی نمیتونم و چیزی بیرون نمیاد از لابه لایه کلماتم.

فقط میتونم بگم اگه بخوای میتونی گاهی باهام حرف بزنی ، اگه خواستی میتونم بهت گوش بدم

ممنونم :) واقعا.

 ولی... خیلی وقتا نمیشه حرف زد. میدونم.. همه شما آدم های بی نظیری هستید و... مهربون.
 مشکل اینه که هرچقدرم که طرف مقابل مهربون باشه آدم فقط.. نمیتونه حرف بزنه. و اگه بگم میشه دروغ گفتم :)

+ ببخشید نخواستم فقط تشکر کنم و لبخند بزنم :)
Maglonya ~♡

شماره ۶...

زمانی که جدی جدی شروع به نوشتن یه داستان کردم فکر کنم کلاس دوم بودم... و از اون موقع تا الان یه عالمه ایده و داستان رو شروع کردم و نصفه ولشون کردم... فکر کنم یه ۲۰ تایی بشن اگه بخوام بشمرم... ولی فقط ۳ تاشونو تموم کردم، و الان که دارم بهش فکر می کنم ۲ تا از اون سه تا غیرقابل تحمل ترین نوشته هایی هستن که ممکن بود ازم بر بیاد، همینقدر ضعیف و داغون... خلاصه که... شماره ۶ خیلی حرف دلم بود...

حتی بیشتر از شماره ۲...

شماره۶ حرف دل هممونه انگار... هرکسی که یه لحظه با خودش فکر کردن من میخوام نویسنده بشم.
ویلی ونکای آلبالویی ッ

در رابطه با جوابت باید بگم این دقیقا چیزیه که توی پست جدیدم راجبش گفتم و فاک چیزی جز گفتن این از دستم برنمیومد...

میدونی یه حورایی درکت میکنم اما شرایطم مثل تو نیست ‌‌. فقط اینو میدونم که این ذهنیتت باید خالی بشن تاا به موقعش جاشونو به چیزای حل شده و راحت تر بدن. فقط من نمیدونم راه چاره ی تو یا من چیه ...

همین الان خوندمش راستش... و های های گریه کردم. 
بعضی حرفات باید هایلایت میشد. اون ENTP صد چهره بودن (منم INTP ام) اونکه نمیتونی مشکلات واقعی و غیرواقعیو به هیچکی بگی و فقط خودتو به گوشه ای میرونی... اونجا که گفتی به نظر میرسه همه دارن خوب بازخورد میگیرن ( ویه جورایی  have their shit together)

همینکه همین کامنتو هم گذاشتی خی ارزشمنده. واقعا. ممنون.
ویلی ونکای آلبالویی ッ

اونجا که گفتی به نظر میرسه همه دارن خوب بازخورد میگیرن ( ویه جورایی have their shit together)

+

هیچوقت فکر نمیکردم که این خرفو از تو بشنوم...خب...کاری نمیتونیم بکنیم، یه جورایی جنگ ما با خودمون و رفتارهایی که پذیرفته میشن و چیزایی که هستیم هستش...

کاری جز دست دادن و گفتن بیا دووم بیاریم نمیشه کرد

و برای همین میگم که گاهی باید ازین پستا نوشت . هرچند بازم بازخوردای ناراحت کننده ای داره. اما بازم این برای من بیشتره. مطمئنم خیلیا تورو دوست دارن و بهت اهمیت میدن. میدونی تو رفتارت با ادما خیلی بهتر از منه ... خوشبحالت

نوشته های هلن پراسپرو helenpraspro.blog.ir

انگار.. این یه احساسیه که هرکس به خودش داره. که بقیه خوب و محبوبن و خودت خوب نیستی... و این یه اشتباهه.
 اتفاقا من صبر تو رو موقع کامنت جواب دادن خیلی ستایش می کنم *__* یکی از الگوهای منی در این مورد!
 واقعا تصوراتمون چقدر با احساسات واقعی افراد فرق می کنه "-"

من کامنت های زیر آخرین پستتو خوندم یه جورایی دلم میخواست مرتکب قتل بشم :) اونم چند بار.
سَمَر ‌‌

INTP ای؟ میگم چرا اینقدر حس همذات پنداری دارم بهت.

نمی‌دونم... چی میشه گفت؟ حتی اگه بفهمم حرف زدن بهتره یا چیزی نگفتن، چی میشه گفت؟

و نمی‌دونم چرا این کامنتو نوشتم. به هر حال.

چقدر  INTP زیاد داریم :)))

چه جالب *-* منم نمیدونم چی جواب بدم :دی
__PARNIAN __

منم INTPام هلنک. میگم چرا انقد ستایشت می‌کنم UwU

ببین هلن اگه بخوام کلیشه ای دلداریت بدم باید بگم که میگذره. ولی اونجوری که گذشتن تو حرفای بزرگان بنظر میاد زود و سریع و بی درد نیست. پدرت درمیاد تا بگذره. کلی گریه میکنی، عصبانی میشی، دیوونه میشی، بی حس میشی تا بگذره. تا رشد کنی و یه سری بازی ها و قوانین زندگی دستت بیاد. هیچوقتم آموختنشون تموم نمیشه ها. ولی بنظر از یه مرحله‌ای به بعد حداقل ۶۰ درصد دست آدم میاد که تو موقعیتای مختلف چه زندگی چه روحی خودش چطور رفتار کنه.

و اینکه مهمترین چیزی که میخوام بهت بگم اینه که خودتو محدود نکن. مشکلاتی که داری یا حس میکنی که داری مشکلات حال حاضر توئن. اینکه چون تینیجری دلیل نمیشه ایگنورشون کنی یا به خودت اجازه ندی باهاشون رو به رو شی.

تو تویی، یه هلنک کوچک لاولی که قراره یه زندگی خفن که تو سرش داره رو پیش بره و بره جلو. پس کار نداشته باش کی چی نوشته و کی چی کار کرده. تو بنویس چون تو هلنک منحصر به فردی هستی با مشکلات منحصر به فرد و روش های رو به رو شدن و راه حل های منحصر به فرد باشه؟

ولی بهت قول میدم وقتی بالاخره گذروندی و رفتی جلو آینه وایستادی میگی دختر من از چه چیزایی رد شدم! به خودت افتخار میکنی. دیگه هم اجازه نده مشکلاتی که داری بخاطر تینیجری بودن یا هرچیز دیگه ای توسط خودت یا هرکس دیگه ای مسخره بشه. اگه اجازه‌ی بروز و مواجهه باهاشون رو ندی، رشد نمیکنی. اینا همه پروسه‌ی رشده.

خیله خب از منبر میام پایین و یه بغل از راه دور می‌فرستم برات.

وای اتفاقا وقتی از "درباره من"ت دیدم INTP ای خیلی ذوق کردم D: حس تایید هویت و اینا بهم دست داد.

:))
همون ماجرای... "من، با تمام اشتباهات و شور و شیرین های دنیای نوجوانم، آنقدر زمین میخورم تا یک روز بلند شوم روی قله بایستم و با یک لبخند دردمند زمزمه کنم که موفق شده ام :)" نه؟ این جمله خیلی خوب همه ی قضیه رو خلاصه میکنه. زمین خوردن و بلند شدن و.. اون زمزمه آخر. میتونه شعار ما برای عبور از نوجوانی باشه :)
selene chan ッ

میتونم حرفاتو درباره وضعیت خودمون توی جامعه و مدرسه خیلی خوب درک کنم...

نمیدونم چرا ولی انگار نوجوونی نسل ما طلسم شده

هممون بی هیچ دلیلی، درگیر پوچی و بی هدفی میشیم...

خود من از وقتی وارد دبیرستان شدم سردرگم تر از همیشم...

دلم تنگ شده برای بچگیم که یه هدف واحد داشتم و باهاش زندگی میکردم...

ولی حالا نشستم و بدون هیچ پلنی فقط میرم جلو و منتظرم ببینم کارما واسم چی در نظر گرفته...

این خلا بزرگی که آدمای اطراف و بزرگترا وسط قلبمون ایجاد کردن انگار که با هیچی پر نمیشه و این واقعا عذاب آوره...

 

+تو آزادی که افکار ازار دهندتو توی وبلاگت بنویسی و ما قرار نیست قضاوتت کنیم یا با فلان بلاگر مقایست کنیم. راحت باش هلن سان^-^

به نظر من همه ی دوره ها یه پوچی های خاص خودشونو داشتن...
این سردرگمی.. تو هر دورانی بوده و نمیدونم کی میخواد درست شه. کی بقیه و بزرگترها و خودمون میخوایم دنیا رو برای زندگی خودمون راحتتر کنیم.

+ :)) 
.
Ame no aoi sora

0- اینو خوب اومدی هلن سان به نظر منم درد و رنج برای همه یکسانه فقط شاید ظاهرش برای هر کسی متفاوت باشه

انتخاب رشته سخته؟ من تموم تنم میلرزه نمی دونم چیکار کنم یا چی رو واقعا خیلی دوست دارم! فقط از نوشتن خوشم میاد و شاید یکم ادبیات، هنر و..... ولی در کل بازم حس میکنم یه کوه کابوسه واسم

 

2- دقیقا همینه هلن سان! کسی نیست درد ما رو نشون بده، به غیر از چیزایی که خودت گفتی اینجا تو ظاهر، به نظر همه چی خوب میاد ولی خوب نیست! تلویزیون تمام سعیش رو میکنه که همه این کشور رو یکدست نشون بده ولی ما یکدست نیستیم! این یه حقیقت خاموشه که دارن روش سر پوش میزارن! ما اینجا یه عالمه تبعیض نژادی داریم، شاید مثل خارجیا تبعیض نژادیمون واسه رنگ پوست نباشه ولی بازم داریمش! ما یه عالمه آدم ها و قوم و خویش های مختلفیم که اینجا جمع شدیم و نمی تونیم اونطور که باید همدیگه رو بپذیریم!

 

3آره میشه، همون حس سنگینی دردناک میخکوب کننده! از نظر من که این شکلیه

 

4- سخته هلن سان سخته! ما همه میون هایی هستیم که تو این دنیا گیر افتاده و اگه خودمون رو محکم نگیریم له میشیم، دنیا له مون میکنه!

 

5-گاهی وقتا این حس رو با هیچی نمیشه خاموش کرد! این حس سنگینی که انگار داره از درون خفه ت میکنه، و ذهن آشفته ت که خودشو به هر دری میزنه که بتونه این حس رو از خودش جدا کنه ولی نمیشه! در آخر بازم فقط زانوهاتو بغل میکنی و خودتو تو اون سنگینی و تاریکی وجودت جمع میکنی و کاری از دستت بر نمیاد، بعضی وقتا هیچ راهی نیست!

 

6-اگه انسان بودم......... جالبه! و درسته! شاید تو واقعا یه فرشته ای و هنوز یه آدم نشدی! شایدم فقط کسی هستی که متعلق به اینجا نیست و از خونه دوره! شاید یه ستاره که داره دست و پا میزنه که تو این دنیایی که توش تنهاست زنده بمونه، نه جسمن بلکه روحن

می دونی هلن سان من فکر میکنم همه دوست دارن نویسنده بشن تا دنیایی که خودشون میخوان رو خلق کنن! تا با دیدنش از حس سنگینی درونشون رها بشن! ولی بعد از مدتی با همه سختی هایی که اونجا هست بازم اونجا برای آدم فوق العاده ست! کم کم دیدن اونجا برای آدم دردناک میشه و باید مدام شخصیت هایی رو ببینی که دوست داشتی، آرزو داشتی که بیان تو زندگی واقعیت ولی اونا هیچ وقت نیومدن تا دردت رو تسکین ببخشن  اونجا هر چقدرم که سخت بالاخره به خوبی و خوشی تموم میشه ولی آدم هر چقدر که تو زندگیش منتظر بمونه تموم نمیشه! پایان خوشی هم در کار نیست! واسه همینه که ادامه دادن بعضی داستانا سخته، البته دلایلی دیگه هم داره ولی خب این به نظرم برجسته تره

 

و خب یه تیکه تو اوپنینگ انتقام جویان توکیو هست که میگه چرا اشک ها حس آشناتر و راحتتری نسبت به خوشحالی دارن؟! واقعا چرا؟ چون حقیقت این دنیا همش غم و درده؟ خوشحالی یه جورایی غریبه میاد؟ انگار که مطمئنی زود گذره؟

من ENFP هستم البته خب فکر میکنم اون Eواسه ارتباطم با مردمه و ذهنیتی که میخوام ازم داشته باشن ولی خب اگه با خودم صادق باشم باید به جای اون E یه I باشه

0- بی شوخی انتخاب رشته سخت ترین چیزیه که تاحالا برام اتفاق افتاده... و تا ثانیه آخر عمرا نمی فهمی باید چیکار کنی. ولی خب.. بالاخره میفهمی. :)

2- این خیلی دردناکه... این سکوت مسخره که این چند سال اخیر حکم فرما شده. قبلا هم بود.. ولی انگار قبلا یه سریا بودن که صدای ما رو به یه جاهایی برسونن. الان اونا هم رفتن... و ما موندیم و خودمونه :)) 

6- وای... لطف داری آمه چان D: خودت البته حتما میدونی که منظورم این نبود D:""
انگار از نوشتن انتظار زیادی داریم ما که میخوایم/میخواستیم نویسنده بشیم. فکر می کنیم یه کار نادردناک و لذت بخشه... و تازه آروممون میکنه.
ولی برعکس شد :/


چه جمله ای :))) به جملات در حال پروازم اضافه اش میکنم... 
آمه چان داری باعث میشی لیست کتاب و انیمه هام سنگین تر بشه :_)) 
اون E و I اولش خیلی.. مبهمه. عمرا نمیتونی مطمئن باشی کدومی دقیقا... و تو حس و حالهای مختلف فرق میکنه.
پس از خودمونی دیگه آمه چان D: به آغوش گرم NTP ها خوش آمدی!
.. میخک..

درمورد۱) راحت باش. همین اثری که ازش گذاشتی بمونه هم خوبه

 

خب. چی میگفتم؟

دیروز داشتیم خانوادگی درمورد رقابت میگفتیم. درمورد نیروی محرک. اینمه فلانی فقط واسه اینکه چشم دخترعموهاش رو در بیاره اونقدر درس خوند که رتبه برتر کنکور شد. فلانی برای اینکه خونه‌اش از خونه‌ی همه‌ی اعضای فامیل بزرگتر و بهتر باشه (در عین حال حروم هم نباشه) چقدر تلاش و پشتکار به خرج داد و الان یه میلیاردره. بهمانی برای اینکه سرش رو جلوی در و همسایه بالا بگیره و غرورش رو حفظ کنه باوجود بی‌سواد بودن شبانه روز پا به پای تمام بچه‌هاش درس خوند و همه‌جوره حمایتشون کرد تا الان همه‌اشون هم دکتری دارن هم شغل‌های عالی. بابا میگفت اینجور رقابت‌ها با اینکه باعث میشن جلو بیفتی اما تهش حس رضایتی نیست. انا خب اشتباه نیکرد و خیلی هم حس رضایت هست.

ام... چی میگفتم؟ بی‌راهه رفتم. خلاصه‌ی کلاممون این بود که قوی‌ترین محرک خشمه. خشم از لطمه خوردن به غرور. خشم نادیده گرفته شدن. عقده. سرکوفت دیگران و... هر خشمی. میتونه تو رو خیلی جلو ببره. حالا نمیگم اینها خوبه :/ 

حرفم این بود این حست که چرا کسی نیست که حرف ما رو بزنه رو تبدیل کن به خشمت. چون میدونم میتونی و صداش رو داری که این حرف‌ها رو یه روز فریاد بزنی 

وای خدایا چقد چرت گفتم

 

:`)

:)

چیزی نمی گفتی که D::
اتفاقا استادمون چند روز پیش همینو میگفت. استاد ریاضیمون.. میگفت اهداف والا خیلی خوبن، ولی اهدافی مثل کور کردن چشم دختر خاله و پسر دایی بهترن :دی این اهدافو اگه داشته باشی کم کم به اون والا ها هم میرسی.

سعیمو میکنم :) بستگی به این داره که دنیا بخواد منو کجا ببره طی سالها :)
__PARNIAN __

آخی. ۱۴ سالم بود اونو نوشتم. اون موقع فکر می‌کردم موفقیت قله‌ست برخلاف پست جدیدم :)))

آره دقیقا. به خودت اجازه رهایی بده. به اندازه کافی بند توی دنیا هست =*

It works for us, though :) یه مدت این جمله دیسکریپشن گروه کلاسی ما بود !
:)) I'll try my best

Ame no aoi sora

0- وای خدایا به من رحم کن! میدونی خیلی حس بهتری میده که رو راست باشن و مستقیم بهت بگن سخته تا اینکه بخوان نترسوننت و بگن چیزی نیست بابا، ممنون از لطفت ^-^

 

6-آره میدونم ولی یه جورایی....... نمی دونم دوست داشتم بگمش :)

کاملا همینه، به محظ رسیدن ایده پیاده ش میکنیم ولی بعد اونطور که تو ذهنمون برق میزد از آب درنمیاد

 

خب باعث خوشحالیمه ^-^ 

آره آره دقیقا!

امممم...... چیزه من NTP نیستم NFP هستم ولی خب یه اف و ان که فرق چندانی نداره کهD:

0- خواهش می کنم :_) اونموقع که شد اگه خواستی برو پستای انتخاب رشته ی منو بخون. زیرشون کلی کامنت مفید همه گذاشتن و کمکم کردن... بدون کمک اونا عمرا نمیتونستم ازش زنده بیرون بیام *__*

6- من جدیدا به این نتیجه رسیدم همون تو ذهنمون باشه هم خوش میگذره :))

ای بابا :_) آره آره.. تفاوت خاصی نیست :دی
Nobody -

وای توعم intpاییی TT

intp ها حقیقتا از زیبایی‌های جهانن. چجوری تک‌تک intp هایی که می‌شناسم انقدر قشنگن آخه؟

0. منم گاهی به این فکر می‌کنم. وقتایی که زندگی نامه می‌خونم؛ یا حتی می‌‌‌ام توی بیان می‌چرخم و می‌بینم لعنتی. انقدر دغدغه‌ها و نگرانی‌هام کوچیکه و انقدر بابتش افسرده می‌شم... ولی همون دغدغه‌های کوچیک هم ارزش دارن. و نمی‌تونی بگی که نباید روشون متمرکز شی. چون همینا باعث می‌شن هلن؛ هلن باشه!

6. هق. یاد وردهای نصفه نیمه‌ی کتاب‌های خیلی آبکی‌م افتادم. :) خیلی جالبه که تقریبا همه‌مون یکی از اینا داریم.

8. وای هلن آریگاتووو! *می‌رود که پست‌های مجتبی شکوری را بخواند*

همچنان می‌نویسی تا یه روزی مثل مجتبی شکوری و بقیه؛ همه بیان متن‌هات رو بخونن و لذت ببرن. که با متن‌هات کمکشون کنی. و بعد از حتی یک قرن؛‌ با نوشته‌هات به زندگی ادامه بدی!

قشنگیم دیگه D::: نمیدونم درصدمون چقدره... ولی خب کلا عالی ایم!
0- من از یه جایی به بعد ترس از زندگی نامه گرفتم به این دلیل. انیمه شونن هم همین تاثیرو داره تازه.
6- حداقل یکی داریم :_)) 
8- یکی از دوستام که الهه خرده بهم داد... و من تا ابد بهش مدیونم! 

تمام تلاشمو... میکنم. شاید یه روز شد. که به اون نقطه برسم.

پ.ن:سنپای پیام خصوصیاتو چک کن!!
Ame no aoi sora

0-امسال خیلی لازمشون دارم بعدا میرم میخونم آریگاتو هلن سان^-^

 

 

6-موافقم *-*

 

 

این تایپ های شخصیتی انیمه ها هم خیلی جالبه! مال من با نارو تو فقط یه s فرق داره اونم بعضیا معتقدند مثل من ENFP بعضی ها هم میگن ENSP هست :) چند وقت پیش دوستم فاز تایپ شخصیت های انیمه ای برداشته بود به منم منتقل کرده =)

0 و 6- :))))


وای آره! البته من زیاد توشون گشت و گذار نکردم.. فقط در حدی که برم ببینم کی هم تایپ منه و ذوق کنم :دی  ولی هیچکدوم از تایپ ها رو از هم تشخیص نمیدم ":)))
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
Designed By Erfan Powered by Bayan