همه‌ی پرسش‌های اشتباه

  • ۲۱:۵۷

سلامـ

وقتی خودت بیرون دره ای، مشخصه که دیدت به کل کوهستان خیلی بهتر میشه. بهتر میتونی دست و پنجه نرم کردن های بقیه رو ببینی و تحلیل کنی، درحالیکه خودت یه حس دور و محوشده ای بهشون داری که در بهترین حالت میشه اسمش رو همدردی گذاشت.

حالا، من داشتم این پست رو میخوندم. شما هم بخونید.

بار دوم که خوندم، این دو تا بخش رو به ترتیب زیر کنار هم گذاشتم:

"من این کار(سوال پرسیدن) رو کردم و کم کم به این نتیجه رسیدم که واقعا کاری نیست که بدونم چرا دارم انجامش میدم. مثلا «چرا داری درس می‌خونی؟» «برای این که علمم زیاد بشه.» «خب این به چه دردی می‌خوره؟» «می‌تونم هر سوالی که برام پیش میاد رو جواب بدم» «مطمئنی با علم می‌تونی همچین کاری بکنی؟» «آره» «چرا مطمئنی؟» «چون علم تا حالا کارهای خیلی بزرگی کرده. آدم به ماه فرستاده. کامپیوترها رو ساخته و ...» «خب این‌ها دلیل این میشن که هر سوالی رو علم می‌تونه جواب بده؟» اگر همین روند سوال پرسیدن رو برای هر کاری که تو زندگی می‌کنی انجام بدی، به حالتی که من دچار شدم دچار میشی. اگر نشدی، ازت خواهش می‌کنم بیا و دست من رو هم بگیر. من دارم غرق میشم."

 

دیروز اینستاگرام را باز کردم. پستی گذاشته بود از تغییری بزرگ. می‌گفت از زندان کمال‌گرایی و OCD رهایی یافته و افسردگی را پشت سر نهاده. اهداف زندگی‌اش را عوض و با احساساتش آشتی کرده و شخصیتی جدید شده. هر سخنش برایم خاص بود، ولی این جمله از همه ویژه‌تر «یاد گرفتم ریاضی و علم و همه‌ی چیزهایی که تا این جا نقطه اتکای تصمیماتم بودن به اندازه ادیان سست و شکننده‌ن». با خودم فکر می‌کردم که چه در ذهن او بوده که ریاضیات را با ادیان مقایسه کرده. نمی‌فهمیدم، ربطی نمی‌دیدم. ولی از آن همه منطقی و ریاضی‌وار بودنش متعجب نمی‌شود که ریاضی را مانند یک دین می‌دیده.

به جمله های بولد شده توجه کنید.

 

«خب این‌ها دلیل این میشن که هر سوالی رو علم می‌تونه جواب بده؟»

مرحله ی اول افتادن تو دره، یه تلنگره. یه سوال. «من واقعا خیلی چاقم؟» «مردم از من خوششون میاد؟» «رشته ای که دارم میخونم تهش خوبه؟» «زندگی معنی ای داره؟» فرقی نمی کنه این سوال چقدر معنی دار باشه یا بی معنی، چقدر لازم باشه یا بی فایده، چقدر کم بینانه باشه یا بلندنظرانه. پیچ خوردن پا که آدم نمیشناسه.

 

من دارم غرق میشم.

مرحله دوم خیلی سادست. افتادن. غرق شدن. فرو رفتن تو مرداب. هرچی میخواید اسمشو بذارید. هر استعاره ای که با دست و پا زدن و خفه شدن و درد کشیدن همراه باشه رو میتونید براش استفاده کنید. دویدن دنبال جواب. به هر دری زدن. تنها شدن، چون هیچکس دیگه ای درد تو رو نمیتونه مثل خودت احساس کنه، و اگه بتونه هم، نمیتونه برای تو بارهات رو حمل کنه.

 

«یاد گرفتم ریاضی و علم و همه‌ی چیزهایی که تا این جا نقطه اتکای تصمیماتم بودن به اندازه ادیان سست و شکننده‌ن»

مرحله سوم. به نظر میاد خیلی دوره. انگار هیجوقت نمیرسه، ولی همیشه میرسه. وقتی با صورت خونی و لباسای ریش ریش شده قله رو میگیری بالا و نوکش میشینی و نفس نفس میزنی. وقتی نفست جا اومد یه کم میرقصی، یا شایدم خسته تر از اونی که اینکارو بکنی. در هر صورت، آخرش لپتاپتو باز می کنی و شروع میکنی تو اینستاگرام یا وبلاگت پست بنویسی که :« تموم شد، و من یاد گرفتم.....»

و اونوقت، کسی که از بیرون کل این ماجراها رو نگاه می کرده خواهد گفت:«یعنی اینو از اول نمیدونستی؟ یعنی به خاطر این کلی افتادی تو دره؟»

و تنها چیزی که تو از تمام این فرآیند به دست آوردی جواب یک سواله، که اکثر اوقات هم سوال خوبی نبوده.

می بینید؟ همه‌ی رنج ما به خاطر سوال های اشتباهه. این رنج تقصیر تو نیست یا... مثلا چه میدونم، به خاطر گناهانت و چوب خدا نیست.

این فقط یه فرآینده با کاتالیزوری که باید فقط... مثل طاعون ازش دوری کنی.

حداقل، این چیزیه که من فکر میکنم.

مهدی ­­­­

https://imgur.com/gallery/j5PwqKb

 

حس میکنم غرق شدن تو سوال هایی که آیا من چاقم؟ آیا من خوبم؟ آیا من دوست داشتنی ام؟ آیا چیزی که میخونم ته داره؟ آیا کاری که میکنم بدرد میخوره؟

دقیقا مثل این تصویر میمونه که لینکش رو گذاشتم.

سوال های سطحی ای هستن که هیچ مشکلی رو حل نمیکنن. چه جوابشون چیزی که دوست داریم باشه چه نباشه، مشکلات ثانویه هستن. 

بنظرم اونجا مشکل حل میشه که آدم متوجه بشه هیچ کدوم اینا مساله ای نیست که بتونه حل بشه یا بخواد حل بشه. مساله ی بزرگ اینه که اینایی که داره میپرسه خودشه. این خودشه که داره اون رشته رو میخونه یا خودشه که وزنش انقدره و خودشه که داره مشخص میکنه که جایگاهش کجا باشه و هر کسی هم خودش میدونه کجا داره تنبلی میکنه و کجا داره درست میره. 

و مهم تر از همه اینه که جواب اون سوالا رو حتی اگه بگیریم و خلاف میل باشه، کاریش نمیشه کرد، داره نشون میده که خودمون رو چقدر نمیشناسیم و هنوز تو بدن و ذهن بقیه داریم زندگی میکنیم. در حالی که تنها چیزی که مهمه دوربینیه که داره از چشمامون میبینه و داستان رو از دید خودمون میبینه، تو بدن خودمون، تو خط زندگی خودمون. 

علم طبیعی بر پایه ی رد کردن تئوری ها و فرضیه های قبلی جلو میره. یعنی اولین پیش فرض هر دانشمندی باید این باشه که علم مثل پریدن از یه پله به یه پله دیگس و در نهایت هم کل منظورش همینه که دست روی دست بالاتر بودن رو نشون بده. همین طبیعتش باعث میشه که هیچ وقت به جوابی نرسه چون جواب، بی جوابی مساله است. حالا اگه کسی با این ابزار بخواد دنیای پیچیده اطراف رو ببینه، خیلی دیدش محدود میشه و کار زیادی هم ازش بر نمیاد. مثل کسایی که از دریچه ی دین های قدیمی به دنیا نگاه میکنن، کاری از پیش نمیبرن. حتی کمتر از کسایی که دین های مدرن تر مثل فیزیک کوآنتوم دارن کار میکنن.

این کامنت خیلی خیلی دقیق بود. شاید اصلا به کمکش بشه به این جواب رسید که چطوری میشه یه کاری کنیم که تا به یکی از این سوال های ثانویه رسیدیم تلپی نیافتیم تو دره. 
باید سوال های درست و اولیه رو پیدا کنیم و بهشون جواب بدیم. همونطور که شما گفتید، راجب "خود" و جایگاهشو میزان تلاشش.

اینکه میگید دوربین مهمه.. واقعا واقعا درسته. فیلم های هپی اند رو که می بینیم، معمولا اینطوریه که شخصیت اولش با یه چیزی مشکل داره، و در طول سفر قهرمانانه اش یاد میگیره اون چیز رو از یه نگاه دیگه ببینه. یعنی شاید آخر داستان اصلا وضعیت زندگیش با اول داستان فرقی نکنه، ولی اون نگاهی که به دست آورده داستان رو هپی اند میکنه. ایکاش اینو بیایم تو زندگیمون استفاده کنیم.
ممنونم برای نظرتون. 
.. میخک..

راستش نتیجه‌گیری‌ات رو دوست نداشتم. این شرایط رو بارها تجربه کردم اما نمی‌تونم بگم اون سوال‌ها  اشتباه بودن. چرا اشتباهن؟ اصلا کی تعیین می‌کنه اشتباه هستن یا نیستن؟ چه معیاری برای سنجیدنش هست؟ این فقط یه سواله که برای من پیش اومده. کی می‌تونه بگه نه چون من جوابشو میدونستم نباید برای تو پیش می‌اومد؟

 

ولی یه زمان‌هایی هست که موضوع احمقانه‌ میشه. وقت‌هایی که بعد از گذشتن مدتی از مرحله‌ی سوم دوباره مرحله‌ی اول شروع میشه. دوباره همون تقلا و تلاش و... و دوباره حس پیروزی مرحله‌ی سوم رو به دست میاری. بعد می‌بینی عه من قبلا خودم به این جواب رسیده بودم که. خودم میدونستم که. تازه براش کلی جون کنده بودم هم. 

شاید برای هیچکدومتون پیش نیومده باشه. شایدهم فقط من اینطوریم. حس خنگ بودن بهم دست میده. و یه جور بی‌اعتمادی به خودم. یعنی دوباره قراره یافته‌های الانم رو یادم بره؟ پس فایده‌اش چیه؟ یعنی من قرار نیست هیچوقت راحت بشم و بگم خب دیگه حداقل در این زمینه جواب‌هام آماده است و تموم شد رفت. من اینها رو میدونم. من باور دارم. من فهمیدم. 

انگار مغزم یه ظرف شکسته است که نشتی داره. جدا از اینکه توان و تلاش من چقدررررر محدوده و هیچوقت قرار نیست بیش از درصد کمی از جوابهام رو به دست بیارم. حتی اونهایی که به دست میارم هم ثابت نیستن. دیگه نمیتونم خیالم راحت باشه که همونجا تو مغزم سیو شدن

میدونی....

همشون رو که نگفتم.. گفتم اکثرشون.
و راستش.. درست میگی. سوال که نمیتونه اشتباه یا درست باشه. جوابه که میتونه. ولی سوال میتونه بد باشه. و ما اینو نمی فهمیم. 
به قول تو، ما ظرف های شکسته ی نشتی داری هستیم که نمی فهمیم سوال هایی که ما رو ته دره پرت می کنن رو قبلا جوابهاشو داشتیم.. یا اصلا احتیاج به پرسیدنش نداشتیم! درد و رنج آدم از همین میاد. و تقصیر تو هم نیست! تو نتیجه گیری هم گفتم.. این همش تقصیر خود فرآینده. چون فرآیندیه که ما نمیتونیم ازش فرار کنیم. اینطوری نیست که ما خنگ و احمق باشیم. فقط اون فرآینده خیلی سخته فرار ازش. اگه سخت نبود که.. چه میدونم، اینهمه آدم بزرگ خفن که با استاندارد های ما خوب و قوین توش نمی افتن. از انواع نویسنده های نابغه تا دانشمندها تا خواننده ها تا ورزشکارها...

فکر نکنم درحال حاضر بدونم.. ولی شاید سه ماه پیش میدونستم :):  الان فقط میتونم تصور کنم که.. الان چه حسی داری.
پیمان ‌‌

ممنون که یادداشتی بر پستم نوشتی.

امیدوارم... جواب/فایده ای داشته باشه این یادداشت...

فقط امم.. یه چیزی بود که میخواستم زیر همون پست ازتون بپرس و نمیدونم چرا... نتونستم. راحب جمله آخر پستتون، که گفتید خودتون این سوالها رو پرسیدید، ولی جواب ساده ای تونستید بدبد. میخواستم بپرسم چطوری؟ و با چه ابزاری؟ اگه سوال خیلی شخصی‌ای نیست...
پیمان ‌‌

نه، چرا شخصی باشه.
ابزار من اینه که «دوست دارم» همین. 

 

مثلاً رفتم دانشگاه چون همه داشتن می‌رفتن و اگه من نمی‌رفتم ناراحت می‌شدم و دلم خواست برم.
همین جور بازی کامپیوتری می‌کنم چون دوست دارم. باور ندارم که بازی کامپیوتری قراره به همه سوالات پاسخ بده.

اوه...
چه جواب خوبی.
 ممنونم:) فکر کنم جواب منم همین باشه! :) 
.. میخک..

@پیمان

یادش بخیر ایامی که با «چرا دوست دارم؟ اصلا دوست داشتن چیه؟ از کجا میاد؟ چرا؟ چگونه؟ و...» دهن خودم رو سرویس میکردم :/

Nobody -

منم داشتم غرق می‌شدم. ولی یاد گرفتم که دیگه سوال نپرسم. :") جواب می‌ده.

(راهکار جدید من برای بالا شدن نمراتم توی هندسه: نپرس چرا این‌شکلیه. فقط حفظش کن.)

البته؛ ابزار پیمان رو هم تازگی‌ها دارم به‌کار می‌گیرم. ولی هنوز اونقدرا برام جواب نمی‌ده. چون مثلا اگه بخوام کاری که دوست دارم رو انجام بدم باید یکم مسیرم رو عوض کنم. یا باید بیخیال یک‌سری راحتی‌ها توی زندگیم بشم؛ که آسون نیست. ولی دلم می‌خواد بتونم بهش برسم.

انقدر عجیب خوب جواب میده که دردناکه :) 
(البته این جمله تو پرانتز خیلی دردناک تر بود "-")

چقدر چقدر صیم! مخصوصا اون قسمت رها کردن راحتی ها!
یاس ارغوانی🌱

با کمال احترام میفهمم چی میگی ولی متوجه نمیشم.

 

امم... کجاشو؟
یاس ارغوانی🌱

بیشتر شوخی بود منظورم😁

آه درسته D:" الان از یکی پرسیدم فهمیدم یه جور اصصلاحه انگار!
یاس ارغوانی🌱

اره😌🤦

سا را

هلن، از کجا این سوالات «بیهوده» رو تشخیص می‌دی؟

من فکر نمی کنم دقیقا «بیهوده» بوده باشن. اشتباه شاید، ولی بیهوده نه. چون بالاخره آخرش یه چیز تازه‌ای فهمیدی که قبلا نمیدونستی، چون اگه میدونستی هیچوقت از اول تو دره‌ی سوال نمی افتادی!

در جواب سوالتون... فکر کنم اول باید پیشگیری بهتر از درمان رو در پیش بگیریم. یعنی سعی کنیم زیاد از خودمون سوال نپرسیم. شاید این حرکت مسخره به نظر بیاد، چون بدون سوال که آدم نمیتونه پیشرفت کنه!
ولی میشه اینجوری نگاه کرد که.. مثلا این سوال که «من رفتارهام به اندازه کافی دخترانه هستن یا نه» سوال عمیق و قابل تاملیه، ولی مستقیما رو زندگی من تاثیر عینی داره؟ یا کسایی که جواب این سوال رو ندارن یا اصلا بهش فکر نمیکنن ضرری کردن؟
 سوالای غیرعینی رو سریع فیلتر کنیم قبل از اینکه بخواد به سوالای جدی تبدیل بشن و تو ذهنمون رسوب کنن و انقدر اورتینک روش کنیم که یه سوال متوسط برامون به یه غول تبدیل بشه.
مرحله بعد منطقی نگاه کنیم که این سوالایی که برامون ایجاد شده ریشش چی بوده. سوال «مردم از من خوششون نمیاد» ریشش احساسیه، چون اکثر آدمایی که اینو میگن یه اطرافیانی دارن که باهاشون به میل خودشون وقت میگذرونن و چرا باید کسی بدون میل خودش با کسی که ازش خوشش نمیاد وقت بگذرونه؟ از نظر منطقی مسخرست ولی احساس نظرش یه چیز دیگست. 
سوالای مطلقا احساسی هم راحت میتونن حذف بشن. حذف نه اینکه «تو ذهنمون حل بشه و حذف بشن.»  بلکه «صورت مسئله رو پاک کنیم و حذف بشن.»

شاید خیلی جواب در هم ریخته ای به نظر بیاد.. ولی خب به خاطر اینه که فرمول مشخصی نداره. باید آگاهانه و فعالانه حواسمون به سوالامون باشه و در لحظه تصمیم بگیریم که بهشون نیاز داریم یا نه.. و از آدم تا آدم هم فرق میکنه و ممکنه نظرای شما این نباشه.
سا را

من یک بار به یک چیز شبیه به این رسیدم که در واقع ریشه‌اش از این‌جا بود که می‌دیدم مردم می‌پرسند چرا زندگی کنیم. من اصلا به همچین چیزی فکر نمی‌کنم، یا حداقل کم پیش اومده. موضوع هم این نیست که دوست دارم زندگی کنم. بعضی اوقات چندان طرفدار زندگی کردن نیستم. اگه دلیلم هم این باشه که دوست دارم، در نهایت قراره با یک مشکل جدی توی زندگیم مواجه بشم و دیگه دوست نداشته باشم حداقل در اون حال زنده باشم، و آیا حالا که دلیل ندارم، خودکشی کنم؟ دلیل خیلی خوبی به نظرم نمیاد برای کارهای اساسی و دائمی.

چیزی که بهش رسیدم، اینه که شاید وجود این سوال چیز مهمیه، و نه لزوما جوابش. چون مگه ما چقدر می‌دونیم که حالا به جوابی هم برسیم؟ ولی وجود این سوال مهمه، چون شاید (واقعا شاید، چون من که روانشناس نیستم و نمی‌دونم) نشون‌دهنده‌‌ی این باشه که از نظر روحی توی وضعیت خوبی نیستی و چیزی کم داری. من فکر می‌کنم از نظر روانی عموما سالم‌امو مشکل جدی‌ای ندارم، بنابراین این سوال به نظرم خیلی بی‌فایده است.

شاید این چیزی نباشه که تو می‌گی، ولی من رو خیلی یادش انداخت.

اتفاقا این دقیقا چیزیه که من میگم :) 
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
Designed By Erfan Powered by Bayan