او واقعا هم آرام بود، هرچند پر از شور نهنگ!

  • ۲۳:۲۵

از وقتی وبلاگو باز کردم میخواستم از دومین دیداری که سرنوشت بهم لطف و عنایت کرد و فرصتشو بهم داد بنویسم، ولی حقیقتا نمیدونستم چطوری و از کجا تا کجا بگمش که حق مطلب رو ادا کنه.

 

آبان ماه ما رفتیم مشهد. تقریبا یه هفته بعد رفتن پری بود، و من دقیقا از همون یک هفته قبلش خوددرگیری داشتم که بهش بگم؟ نگم؟ کنه-طوری نمیشه؟ اصلا ممکنه بیاد؟ 

و آخرش با جمع کردن همه ی شجاعت در سر انگشتانم، تایپ کردم و پرسیدم ببینم میتونه اون روز بیاد حرم یا نه؟

و جالبش اینه که هنوز با پدر و مادر عزیز هماهنگ نکرده بودم. یعنی اول تصورم این بود که یه طوری زمان ملاقات میکشونمشون حرم و برنامه ها رو دستکاری می کنم که بشه، ولی خب آخرش شجاعتم رو در زبونم هم جمع کردم و به اونها هم گفتم و خلاصه، با کلی سختی و تاخیر چند روزه و چند تا سکته‌ی ساکت و بی سر و صدا از جانب من، هماهنگ شد و اون عصر رفتیم حرم.

بعد نماز پینترست به دست داشتم پیام میدادم و منتظر بودم، دلم مثل سیر و سرکه میجوشید literally! لازم به ذکره که نگه داشتن چادر و تایپ کردن و راه رفتن تو حرم شلوغ با سوز سرما سخت ترین کار زندگیم بود، حتی بالاتر از کشتن اون مارمولکه. پینترست هم که نه میذاشت نه برمیداشت، پیر میکرد تا یه پیام بره و بیاد توش.

تنها جاییکه ما تو حرم بلد بودیم سقاخونه بود، و جالبیش این بود که اون همونم بلد نبود XD 

آخرش انقدر ما تو پیدا کردن هم بد شکست خوردیم که مامانم گفت خب شمارتو بده یا شمارشو بپرس زنگ بزنید. من نیم دقیقه هنگ بودم، که حالا با چه تکنیکی شماره بدم خدایا! 

آخرش نمیدونم کدوم دادیم یا کدوم زنگ زدیم، ولی یادمه با یه صدای لرزانی جواب دادم:«ب...بله؟» اون گفت:«سلام؟» و من گفتم:«آرام..؟»

یا یه همچین چیزی. شایدم انقدر دراماتیک نبود XD

البته اگه فکر کردید بعد زنگ زدن ما برفور همدیگه رو پیدا کردیم سخت در اشتباهید. پیدا کردن انقدر طول کشید که مامانم طوری آماده بود هردوتامونو دو پاره کنه که حتی آرامم killing intentش رو حس کرد XD

خلاصه، همدیگه رو پیدا کردیم. مرحله ی بعدی پیدا کردن جا برای نشستن بود. اونجا یه کتابخونه بود که زیر یه جای طاق-گونه ای بود، و من آماده بودم همونجا بشینم انقدر گرم و خوب بود. ولی مامانم کلامی و غیرکلامی ازم درخواست کرد خل بازی در نیارم و بریم یه جای بهتر. آخرش رفتیم یه شبستانی نشستیم که اندازه ی کل شهر توش کرونا بود. ولی خب، حداقل گرم بود!

نشستیم روی تنها پله ی خالی ممکن. آرام گفت ماسکا رو سریع بکشیم پایین(سریع ها! که هم کرونا رو شکست داده باشیم هم چهره ها مشخص تر بشه)، و نظر پایانی هیات ژوری راجب چهره بنده این بود که:«کیووت!» 

ولی نظر من این بود:«خدایا، چقدر پخته و در عین حال زیبا!» و همچنین «لـــپ!»

(تصور من از آرام خیلی نیکو-گونه بود. یعنی مثلا منتظر بودم یه سگ شیطانی کنارش راه بره و شمشیر سیاه از کمرش آویزون باشه و رنگ پریده و قد بلند و اینها.)

اهم بله.

ادامه ی داستان کاملا خلاصه میشه در:«من سرشو خوردم و اون کول و باحال بود.»

همین. 

پست تموم شد. برید خونه هاتون.

 

 

البته اگه توضیحات بیشتر خواستید میتونید ادامه رو هم بخونید... :دی

من هی حرف میزدم که سکوت رو پر کنم، اندازه ی 3/4 سهم اونم حرف زدم:دی  هرچی سوال تو ذهنم داشتم ازش پرسیدم. راجب وبلاگش(که اونموقع بسته بود. مثل مال من) و دلیل بستنش. اون گفت برای این بود که به هرحال توش چیزی نمینوشت و حرفی نداشت بزنه، و من برعکس، حرف زیاد داشتم برای زدن ولی نمیخواستم کسی باهام حرف بزنه.

راجب انتخاب رشته حرف زدیم. اینو بگم که از بین کسایی که میشناسم درحال حاضر تحسین برانگیزترین انتخاب رشته  و شروع دوران دبیرستان که دیدم رو آرام داشته. طوریکه خفن-طور و خیره به هدف داره حرکت می کنه و نمی ایسته. واقعا... خفن بهترین صفت براشه. مثلا...

وقتی گفت عاشق برنده بودنه(یا از شکست خوردن متنفره؟ یادم نمیاد کدوم بود) یه سنگینی‌ای پشتش بود در حد شخصیتای انیمه ای.

یا... مثلا وقتی گفتم:«اومدم تجربی چون تو درس خوندن خوبم، و اگه دست خودم بود تا آخر عمرم فقط تو مدرسه درس میخوندم و هیچوقت دنبال شغل نمیگشتم.» که هردو گفتیم معنیش میشه موندن تو ناحیه ی امن خودت. و وقتی گفت:«به نظر من آدم باید بره جاییکه توش بهترین میتونه بشه.» بعد گفت:«محیط "مدرسه" و درس جوریه که آدم هیچوقت نمیتونه بهترین بشه هرچقدرم تلاش کنه.» و آره، همیشه حس ناکافی بودن هست. البته من درحال حاضر به دلیل چندتا پیروزی فسقلی ندارمش، ولی اونموقع ناجور داشتم، و این یه موج سینوسی و بالاپایین شوندست که هیجوقت نمیتونی رو ماکسیممش بمونی.

البته، مگه کلا زندگی همین نیست؟

گفت تو توی نوشتن میتونی بهترین باشی... و خب، من راجبش شک داشتم اونموقع. الان هم شک دارم، ولی شک دردناک و همیشه روی ذهن سایه انداخته ای نیست که بخوام صبح تا شب بهش فکر کنم و به خاطرش یه هفته مثل یه ستاره دریایی مرده‌ی هودی پوش بیافتم تو رختخواب.

 

آخرش زمانش تموم شد و خداحافطی کردیم و رفت. و تموم شد.

و ما در سکوت برگشتیم خونه و آکاتسوکی نو یونا دیدیم، و شب خوابیدیم، و من فکر کردم و فکر کردم و انقدر فکر کردم که نمیتونید فکرشو بکنید.

و در آخر، من آرامِ آرام رو دیدم، که دقیقا به عمق اقیانوس آرام بود.

بی تعارف، واقعا خوشحالم که تونستم از نزدیک این حجم از اراده و خفنیت رو ببینم... و خیلی چیزها ازش یادگرفتم :) و... ممنونم :)

هلن پراسپرو

پ.ن:

یه نکته ی مهم که هفته ی بعد ملاقات فهمیدم، این بود که من حتی آخرش اسم واقعیشو نپرسیدم. (-_-;)

شایدم اسم واقعیش همون آرامه(-_-;) 

هم میهن

۝۝۝۝♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥۝۝۝۝

۝۝۝۝♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥۝۝۝۝

هم میهن ارجمند! درود فراوان!

 با هدف توانمند سازی فرهنگ ملی و پاسداری از یکپارچگی ایران کهن

"وب بر شاخسار سخن "

هر ماه دو یادداشت ملی میهنی را به هموطنان عزیز پیشکش می کند.

خواهشمنداست ضمن مطالعه، آن را به ده نفر از هم میهنان ارسال نمایید.

 

آدرس ها:

 

http://payam-ghanoun.ir/

http://payam-chanoun.blogfa.com/

 

[گل]

۝۝۝۝♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥۝۝۝۝

۝۝۝۝♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥۝۝۝۝

 

ای خداااااااااااا
فقط عاشق اون [گل]تم هم میهن
سَمَر ‌‌

فقط خوشبحالتTT

وای آرام خیلی خفنه. اصن دیدنش موهبت الهیه.

 

پ.ن: *نیشخند چون اسم واقعی آرام را می‌داند.

یه الهی میگیی یه الهی میشنومم :دی

پ.ن: وای قبول نیستTT 
Marcis March

ولی وقتی فکرشو میکنم که نمیتونم و حتی اگه قابلیت تونستن داشته باشم از شدت خجالت نمیتونم زنده به همچین قراری برسم، دلم میخواد برم زیر پتو و کلا بیرون نیام.. 

شما خیلی خوشبختین که میبینین همدیگه روㅠ-ㅠ

وای پست اول هم میهنو نگاهش کردم و تهش این [گل] ها خیلی آراسته ترن.. چرا خب چه اصراریههه

وای دقیقا منم همین بودم. یعنی یه لحظه قبل دیدار ارزو میکردم یهو مثلا ماشین پنچر بشه نتونیم برسیم از شدت استرس:_)
ایشالله قسمت همه... و ایشالله امسال نمایشگاه کتاب بتونیم جمع بشیم!

اصلا... سکوت میکنم که منطقی ترهXD
-- 𝚂𝚎𝚕𝚎𝚗𝚎

یکمی باورش سخته که شما دو تا از داخل دنیای وبلاگ ها افتادین تو واقعیت و همو ملاقات کردین:")....

و زیادی رویایی به نظر میاد میدونی...:")

امیدوارم یه روز همه اونایی رو که میخوای ببینی هلن سان">

واقعا همینه مگه نه:)؟
ولی همونطور که به مارسی-چان هم گفتم، شاید نمایشگاه کتاب شد که خیلیا بتونیم همدیگه رو ببینیم! بلاگرای قدیمی هم دیدارهاشونو اونجا برگزار کرده بودن :)

وهمچنین سلن-چان:)
چوی زینب دمدمی

هققق خدا من سافت میشم با خوندن هر کدوم از این پستا..

وفقط میتونم غبطه بخورم به حالتون:))

ولی طرز تعریف کردنای هلن چان":))))))))))))))

این پستا رو خودمم فقط به هدف سافت شدن در آینده می نویسم.. که در آینده خودم به حال خودم غبطه بخورم :_) هیع...

قشنگ خوندن زینب چان :"))))
Nobody -

وای خدایااا. TT دومین دیدار وبلاگیت چقدر زیبا بود. TT

خیلی هم زیبا ازش نوشتی.

*دانلود دیدن بلاگرهای محبوبم مخصوصا هلن*

TT زیبا خوندینن 

لطفا دانلود کردی به انضمام خودت برای منم بفرست سنپای TT
🎼 کالیستا

من دیدار وبلاگی میخوامممم.TT 

*نگاه به لیست بلند بالا پر از اسم بیانیون.:")*

من از الان چشم انتظار اردیبهشتم که شاید بشه اون موقع  کلیا همو ببینیممم D:
*:))
__PARNIAN __

باشد هلن خانم. می‌آی مشهد به آرام ها زنگ بزن و به پرنیان ها زنگ نزن. مشکلی نیست...

یپمندیندیخندثختذی پرنیان سنپایییی  مشهد بودهههه؟
وای خداا
وای نهه
وای‌من نمیخواممم
واییی
بیشترین کسی که همیشه دی‌دریم میکردم از بلاگرا ببینم پرنیان سنپای بوده
وای خدا چه فرصت زیبایی از دستم پرید
(غرق شدن در اشکهایش)
.. میخک..

@پرنیان

میشه از حالا رزروت کنم وقتی اومدم مشهد بهت زنگ بزنم؟ :`)

 

 

هعی قبول نیستتتت دنیا به من جفا کردددد
-- 𝚂𝚎𝚕𝚎𝚗𝚎

سلین هستم*-*

 

واهاییییی اره...نمایشگاه کتاب جای شگفت انگیزیه:"))))

سال 402 کرونا هم دیگه رفته اون موقع میتونیم ببینیم همو:")

حیف اونایی که تهران نیستن نمیتونن بیانTT

بله میدونم! کوتاه شده بودش مثلا هیهی D:" (خنده ی اکوارد)

آره برای بعضیا خیلی دوره :_) ولی مثلا کرج و زنجان و قزوین و قم و اون اطراف میتونن.
__PARNIAN __

Hey.. wait... so ppl really like me? [Getting excited].ö

پس فکر می‌کردی کجاییم؟:') هرچند اون دفعه پرهامم گفت فکر می‌کرده تهرانیم.

چه تو چه میخک چه هرکس دیگه‌ای اومدین مشهد خوشحال میشم ببینمتون:') تازه غیر حرم میریم جاهای تفریحی مشهد کیف کنیم(نمونه‌ی یک مشهدی غرب زده‌ی فراموش کرده‌ی اصول دینی خود..)

(کتک زدن) چیز دیگه ای فکر می کردی مگه XD
یکی از فانتزیام اصلا اینه که تو اتوبوس(نمیدونم چرا!) یه دختر مانتوپوش  کتاب به دست ببینم بعد سر حرفو باز کنم بعد به طرز معجزه آسایی بفهمم این پرنیانه!

آره واقعا فکر میکردم تهرانید "-" 
ایشالله ایشالله (آه حسرت بار)
__PARNIAN __

نمیدونستم ذوق برای دیدن من ممکنه وجود داشته باشه اخه XD

آه من هیچوقت اتوبوس سوار نمیشم ولی اگر هر مکان تحصیلی‌ای، سخنرانی‌یی جایی دیدی یکی وسط سخنرانی قوز شده داره کتاب می‌خونه احتمالا خود خودمم D:

ایشالله تو نمایشگاه کتابی که گفتی ببینیم اصلا :')

به به چه تصویر دلربایی شد :دی
وای ایشالله!! (اینبار با هیجان و امید)
weirdo ¬-¬

دارم با خودم فکر می کنم چجوری مامان بابام رو سوق بدم به یه مسافرت "عرفانی" و "مذهبی" که بریم مشهد...

میدونی مونی... این تاکید رو "عرفانی" و "مذهبی" خون مهرام شیپریم رو برد رو 500 درجه ی سانتی گراد.
کاااملا عرفانی و مذهبی.
وای خدا.
aramm 0_0

ننبنینیمنیینیتیسی آیگوو دارم اینجا چی میبینممم*پاک کردن ا‌شک‌ها با گوشه دستمال

متاسفانه قد بلند و رنگ پریدگی نیکو به من ارث نرسیده، فقط فک کنم با هیزل توی فرفری بودن وجه اشتراک داریم… که خب هزاران نفر دیگه هم این وجه اشتراک رو دارن

تازههه یوروبون، هلن یه بوکمارک دخترموقرمزی بهم هدیه داد، که الان همه مدرسه میشناسنش انقدر لای کتابام بودهD:

بعد میدونی چیشدهههه من برای اولین بار چند روز پیش رفتم کتابخونه حرم و انقدر جای بزرگ و گرممی بود که به راحتی میتونستیم بریم اونجا، کاش اون موقع بلد بودممزمیتیمیتی

D:: هعیی..ولی آرام چان اصلا عیب نداره! همیشه در ذهن من صد در صد نیکویی میمونی. بخوای نخوای اصلا نمیتونم پاکش کنم، حتی بعد دیدن نسخه حقیقی XD

وای خدا پاک اونو یادم رفته بود :*)))))))))
باید اینم تو پست اشاره می کردم که دست رد به تک شاخ زدی XD 

وایی من میدونسستم! چشم بصیرت میخواست دیدن بی نظیری اونجا اصلا.
ایشالله دفعه بعد .
-- 𝚂𝚎𝚕𝚎𝚗𝚎

در هر صورت، خیلی صافت شدم و قلبم اکلیلی شدشTT

امیدوارم یه بار هممون همو از نزدیک ببینیمTT

منم

منم آبان مشهد بودم.

فقط امیدوارم تاریخ هامون یکی نباشه چون قطعا به صورت ناجوانمردانه ای می کشمت. (":

اتفاقا می خواستم به آرام هم پیام بدم که می شه ببینمش یا نه، اما خب مغزم گفت بیخیال بچه جون. :/

در ضمن. منم اسم واقعی آرام رو می دونم. *یاه یاه یاه*

 

@نوبادی و هلن

برای منم بفرستین اون محموله رو. :دی

وای... وای خدا واقعا منم امیدوارم.
(لرزیدن) اگه هم با من یکی نباشه احتمالا با پری یکیه... چون اونام قبل ما مشهد بودن.
قنبثرحبتر3خ قبول نیست آقاا! اصلا قبول نیست!
اصلا در عوض منم چهرشو میدونم هیهی.
منم

وای خدا ساعت کامنتم چه قدر هارت اتک گونه شد.

جالبیش اینه که دو تا هم توش قلب برعکس داره :))) پنج پنج
منم

از این به بعد هر جا می رین بهمون خبر بدین. XD

خب بذار منم بهت بگم که به احتمال زیاد اولین نفری بودم که عکسش رو دیدم. *خنده ی شیطانی* پس حتی پز این رو هم نمی تونی بهم بدی. *عینک دودی*

 

نکته ی جالبی بود! حالا بازم ساعت رو داشته باش. :دی

منم

قبول نیست. تا فرستادم ساعت شد 17:19. :/

این مجازات فخرفروشی به کودک معصومی مثل من بود 😔
free bird

سلام! اگر باز دوباره اومدی مشهد و دوست داشتی کسی رو ملاقات کنی منم هستم إن شاء الله :).

 

 

 

 

وای... پرنده-چان شما هم مشهدید؟!
خدایا... چرا همش داره فرصت های از دست رفته کشف میشه :_))
بله... انشالله دفعه بعد :_)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
Designed By Erfan Powered by Bayan