"The World Is Quiet Here"

  • ۲۳:۱۱

دلم برای کتابخونه مدرسه‌مون تنگ شده.

چند وقته خیلی برای پست نوشتن با خودم درگیری دارم، ولی فکر کنم این موضوع خوبی برای بداهه نوشتن باشه. چون خیلی حرفها دارم راجع بهش بزنم.

کتابخونه مدرسه جدیدمون یه اتاق محشر و دنج و کنج تو طبقه سومه. درست یه جایی ساخته شده انگار میخواسته بتونه از نامرئی ترین نقطه ممکن مدرسه رو از پشت عینک دامبلدوریش زیر نظر بگیره. اولین بار روز دوم حضوری شدن مدرسه ها با دافنه و الهه خرد رفتیم اونجا و راجع به آینده و چیزهای دیگه حرف زدیم، برای همین حس می کنم ارزششو چند برابر کرد. ارزششونو. هم حرفهامون، هم کتابخونه. انگار یه گره محکم به ارتباطمون زده شد، که البته شاید جز من معنی برای کس دیگه ای نداشته باشه ولی به هرحال.

کتابخونه به شکل شگفت آوری واقعا مرتب بود. یه طرف کتاب های نوی برق افتاده ی درسی بود، درسی منظورم تست و درسنامه و اینهاست، ولی بقیش کتابهای مرجع المپیادهای مختلف و کتابهای متفرقه بود. از همه جور رشته ای. از تاریخ تا جغرافی تا شیمی و زیست و سلول بنیادی و ادبی. یه قفسه کامل هم داستانی بود. زیادی جدید نبودن، ولی تو ذوق زن هم نبودن. وقتی همشهری داستان و کتابهای آگاتاکریستی رو توشون پیدا کردم نزدیک بود همونجا غش کنم. البته از عمد، که مجبور بشن منو ولم کنن همونجا و خودشون برن کلاس.

خانم کتابدار واقعا خانم خوبی بود. نه شبیه این کتابدارهای تو کتابها که عینکی و مهربونن و زندگیتو عوض می کنن. فقط.. خیلی آروم وملایم و درست. انگار تو کتابخونه بودن براش مثل خونه بود. راحت و fitting.

و میدونید... این توصیفهایی که کردمو میتونم تا بیست خط دیگه هم ادامه بدم. چون من حقیقتا دیوونه‌ی کتابخونه‌مونم. از کتابخونه دوره اول انقدررر پیشرفت بزرگیه که حتی فکرشم نمیتونید بکنید. پیشرفت as in... ما خودمون مجبور شدیم کتابخونه دوره اول رو راه بندازیم، و خودمون کتاب بذاریم توش، و کتاب الکس رایدر من و چندتا کتاب دیگه از بقیه در این راه قربانی شد.

من اینو به هیچکس نگفتم چون چند نفر دیگه هم کتاباشونو گم کرده بودن و منم راه انداز کتابخونه بودم و یه جورایی کل قضیه مسئولیت من بود، و زشت بود بخوام غر هم بزنم، ولی از دست دادن اون کتاب الکس رایدر واقعا غمگین(عصبانی؟)م کرد چون تو رویداد افسانه های باژ از ارسبان برام خریده شده بود و sentimental value داشت. (اون رویداد کلا خیلی تجربه wowطوری بود. یه روز باید تعریفش کنم.)

و... 

و همین. دلم برای کتابخونه تنگ شده. به شدت. 

همشهری داستان و کتاب مورفولوژی گیاهی دستم مونده، و هروقت نگاهشون می کنم یه چیزی تو قلبم درد میگیره، درحالیکه فین‌فین می کنم و مینویسم و نمیدونم کی دوباره میتونم کتابخونه‌م رو ببینمش، و حتی بدتر، چند بار دیگه. چند بار دیگه قراره یهو دوباره خونه نشین بشم و به کتابهای متفاوتی خیره بشم وسرفه کنم و بنویسم و ننویسم و سعی کنم درس بخونم و مثل اون آدمای باهوشی نشم که هوششون به هیچ درد زندگیشون نخورده و wonder and wonder, when will my life begin، درحالیکه امیدوارم... هیچوقت، هیچوقت، شروع نشه.

چون می‌دونم تا ابد هم آماده نخواهم بود.

 

پ.ن: من تا آخر عمرم هم میتونم از ماجراهای ناگوار عنوان و رفرنس در بیارم و هیچوقت هم تموم نشن، ولی عنوان پیشنهادی: THE Library

Maglonya ~♡

کی گفته باید آماده باشی؟

مگه وقتی از شکم مامانت بیرون اومدی آماده بودی؟ اون زمان حتی نمی‌تونستی سرتو صاف نگه داری.

اونموقع دو تا آدم بزرگ دارای‌کمبودخواب تحت اختیار کامل داشتم که حتی آب دهنم هم میومد پاکش می کردن.
الان فقط یه خود دست و پا چلفتی دارم. :)
Maglonya ~♡

مگه می‌دونستی دو تا آدم بزرگ دارای کمبود خواب قراره تحت اختیارت باشن؟ بعد این که اومدی فهمیدی... الآنم شاید کسایی باشن که با وجود کمبود خواب بخوان آب دهنتو پاک کنن. ولی چون شروع نشده، اصلا ندیدیشون.

 

+تازه من فکر می‌کنم بزرگترا هم وقتی اولین بچه‌شون به دنیا اومد همینقدر دست و پا چلفتی بودن و کلی سوتی دادنD: 

 

نه راستش اونموقع اسمم رو هم نمیدونستم D:"

+بله این که درسته.
اونا هم به جز خود دست و پا چلفتیشون چیزی نداشتن حیوونکیا:_)))
فاطمه ‌‌‌‌

کدوم کتاب الکس رایدرت گم شد؟

 

پ.ن. 👍👍😍

آرک انجل بود:_)
من کلا بقیه کتاباشو نخوندم. همین یه موردو داشتم فقط... ولی خب ضربه سختی بود:_)
فاطمه ‌‌‌‌

من فک کنم دو سه جلد دیگه از کتاباشو دارم. و خب نمی‌خونم دیگه. اگه دوست داشتی می‌تونم پیداشون کنم بفرستم برات :)

وای نمیخوام به زحمت بندازمتون*___*! میگم که زیاد طرفدار خود مجموعه نبودم... همون یدونه رو داشتم فقط.
فاطمه ‌‌‌‌

❤🌸🌱

.
آقای آبی

"مثل اون آدمای باهوشی نشم که هوششون به هیچ درد زندگیشون نخورده" 

این منم باهوش البته طبق گفته بقیه خودم قبولش ندارم و منفعل... 

 

من به نقطه ای رسیدم که باهوش بودن رو قبول دارم و خب البته انفعال رو هم، همونطور که میگید...:))
آیســــ ـــان

آخرین باری که کتاب هام رو به کتاب خونه مدرسه قرض دادم کلاس دوم بودم^^

ولی جدا تحسینت می کنم از خودگذشتگی خیلیی بزرگی کردیTT

دور شدن الکس رایدر رو تسلیت می گمTT

کار درستی کردی :_) من الان پشیمونم. این دنیا وفا نداره پر از جفاست.
ممنونم TT
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
Designed By Erfan Powered by Bayan