ریشه‌ها - بانوی ارتوپد شگفت انگیز

  • ۲۳:۳۷

"آدم‌ها درخت نیستند که ریشه داشته باشند." گفت.

"مگر زمین خدا بزرگ نبود که سفر کنید؟" گفت.

"مهم نیست کجا به دنیا میای، مهم اینه که کجا میمیری." گفت.

 

ولی آدم ها درختند و ریشه دارند. 

عمیق، عمیق، عمیقتر در زمین فرو میروند. انقدر فرو میروند که از سوی دیگر بیرون بزنند. با خاطره ها، با داستان ها. با نسل های قبل و قبل و قبلتر. با داستان های قدیمی و قدیمی تر.

داستان های من... شاید چندان پرحماسه نباشند. شاید به روانی آب و به نرمی ابریشم نقل نشوند. ولی باید به خاطر سپرده شوند. داستان ها نباید مخفی شوند. داستان ها با نقل شدن زنده اند.

پس مینویسم، هرچند ضعیف و ناپیوسته. مینویسم.

×××

داستان اول-

بانوی ارتوپد شگفت انگیز-

 

گفت:«نمیدونم چطور اینکارا رو می کرد. هیچوقت یاد نگرفتم. نه اینکه نخوام ها، نتونستم! نه من، نه راحله. اونم یاد نگرفت.

مثلا دست طرفو نشونمون می داد. رگ به رگ شده بود. می گفت ببین. ببین رگ هاش افتاده رو هم.

ما میگفتیم آخه مامان، کدوم رگ؟ واقعا هم کدوم رگ! دست و پوست بود، چیز دیگه ای نبود که.

ولی نشون میداد و می گفت نه، خوب نگاه کن. ببین آه، آه!

با صابون و آب نرم می کرد دستش رو، آروم آروم دست طرفو مالش میداد. ما که نمیفهمیدیم چی میشه، ولی بعد که کارش تموم میشد نگاه می کردیم و میدیدیم که اهه... واقعا رگ ها رو هم بودن ها! ولی الان دیگه نیستن...»

گفت:«فقط رگ نبود. استخون جا مینداخت. مچ دست طرفو نشون میداد میگفت:«ببین، اینجا الان خالیه. استخونش لق خورده رفته اونور. حالا...» ترق. فریاد طرف در میومد و یه چی می رفت سر جاش. بهش میگفت زیاد "تِلِق و وِلِقش" نکنه. همون به زبون خودش می گفت باهاش ور نره. وگرنه لق میشه هی از جا "دِر میا". 

اینکه یه مچ بود. لگن جا مینداخت. کتف! کتف مرد گنده رو جا مینداخت، فریادش می رفت آسمون. قبلش می گفت ها! قبلش می گفت خیــلی درد داره.

ما هی میگفتیم:«مامان، نکن ایکارارِ. بذا بره درمونگاه.»

می گفت:«نه. الان میره بیس تومن میذارن رو دستش. عکس بگیره گچ بگیرن کلی معطلش می کنن.»

گوش نمی کرد. گچ می گرفت خودش. به طرف می گفت برو باند گچی و باند پنبه ای بخر بیار. میخرید و می آورد. اول باند پنبه ای رو می بست، بعد گچی رو هی خیس می کرد، اون آهکش واکنش می داد کلسیم کربناتی، چیزی می شد، هی می پیچید. هی خیس میکرد، هی می پیچید، هی خیس می کرد. آخرش می شد گچ. واسه پا می گفت دو تا باند بخر.»

گفت:«ببین، حتی یه کلاس سواد نداشت. علم لَدُنی بود. ما صد سال یاد نمی گرفتیم. داستان یاد گرفتنشو گفته بود، بهت گفته بودم؟

می گفت رفتن مشهد. من هنوز نبودم. دایی حمیدت بچه بود. شیطون بود دیگه، انقدر شیطونی کرد که دستش از جا در رفت. مامان گفت:«یا امام رضا، تو ای شهر غریب مَ چیکار کُنِم؟ یه راهی پیش پام بذار.»

انقد خواهش و دعا کردهــه، که وقتی نگاه کرده به دست حمید دیده اینجاش خالیه. نرم، نرم، نرم، انداختتش سر جاش. از اون به بعد یاد گرفت. علمی که میگیری رو دیگه پس نمیگیرن ازت.»

گفت:«هیچی تو دلش نبود. انقدررر دوستش داشت حمیدو که...»

مکث کرد. منتظر شدم. گفت:«اون دفعه رفت کربلا، از اول تا آخر داشت می گفت ابالفضل، حمید. ابالفضل، حمید. انقدر گــفت، که هرکی دورشون بود باهاش دم گرفته بود. کل زائرها. هیچکدوم اصلا نمیدونستن حمید کیه. یه لشکر همینطور فقط دنبال اون می گفتن ابالفضل، حمید! ابالفضل، حمید!»

 «اگه به خاطر اون نبود، حمید هیچوقت خوب نمی شد. به ابالفضل که نمیشد. به زوور رفت دم خونه ابالفضل، شفای حمیدو گرفت و برگشت. "نه" سرش نمی شد. خستگی نمیشناخت.»

سکوت کرد. خواستم سکوت را پر کنم:«با این وضع میتونست مطب بزنه. بانوی ارتوپد شگفت انگیز.»

خندید:«نه بابا. پول نمی گرفت. یکی پنح تومن میداد، یکی ده تومن، یکی یه سطل ترخینه می اورد. اکثرا میرفتن یکی دیگه رَم می اوردن. میگفتن حاج خانم دستت خیر بوده. دستت شفا بوده.»

گفتم:«شاید باید می گرفت...»

گفت:«نه دیگه، ببین. برای همینه که من و تو نداریم از این قدرت های به قول تو،"شگفت انگیز". من و تو که مثل اون نیستیم. اون فرق داشت.» به یه نقطه دوری نگاه کرد و گفت:«اون میدونست. هرچی ما فکر می کنیم میدونیم رو اون میدونست.» زد رو کتاب های من:«هرچی این تو نوشته بهترش رو میدونست. باید یاد بگیری، همه چی تو کتاب و مولکولهای تو نیست.» 

مثل فیلم ها دست گذاشت روی قلبم:«بعضی ها اینجاست. همینجا.»

مون چایلد (هیرای)

نه دیگه، ببین. برای همینه که من و تو نداریم از این قدرت های به قول تو،"شگفت انگیز". من و تو که مثل اون نیستیم. اون فرق داشت.

چه نتیجه‌گیریِ قشنگی :`) 

قشنگ خوندی:*)
مون چایلد (هیرای)

-وای هلن ، با اینکه من معمولا اینجا سایلنت ریدرَم ولی دلم برای پستات تنگ شده بود :`) کلا حس میکنم این وبلاگ مثل یه خونه‌ی امنه...

من... نمیدونم واقعا به همچین تعریف زیبایی چه جوابی بدم.
خیلی خیلی خوشحالم از این جهت... و مرسی که همچنان میخونی:*))))
زری ...

:"""""""))))))))

*اشک*

زیبا نوشتی

زیبا خوندیی:*****)))))))))
Ame no aoi sora

اوخی هلن سان:*)

اگه بدونی چقدر دلمون برات تنگ میشه و چقدر با دیدن پستای جدیدت خوشحال میشم

خیلی قشنگ بود :) خیعلی

الان تقریبا دارم تصمیم میگیرم منم بیام بیان ولی میدونی دقیقا هیچی ازش نمیدونم:))))) مثلا دقیقا قالب چجوری پیدا کنم؟ یا درست کنم نمیدونم 

دیگه همین که قشنگ نستم دارم دلتنگیم برای دوره راهنمایی رو تحمل میکنم =)

نمیدونی منم چقدر روز نیست که دلم برای اینحا و همه تنگ... 
ام، خب شاید نشه بهش گفت دل تنگ شدن. بیشتر شبیه "شدیدا میخوام مثل قبل اینجا باشم و نمیشه."

وای خیلی خوشحالم که بالاخره تصمیم گرفتی! برای ساخت که میتونی بزنی ثبت نام بیان تو گوگل، و مشخصات و اینا پر کنی. ثبت نام میکنی، بعد اینبار "ورود بیان" رو میزنی و وارد پنلت میشی. مثل هر سایت دیگه ای.
قالب هم خود بیان یه سری دیفالت داره که تو پنل هست. ولی ما اکثرا از erfanwd.blog.ir گرفتیم و تغییر و اینها هم آموزشش اونجا هست. منم با آزمون خطا اینو درست کردم(فونت رو نوبادی زحمتش رو کشید البته)

برام عجیبه چطور بدون وبلاگ تا حالا دنبال میکردی ما رو ولی... چطور متوجه پست جدید میشدی؟

آخ...
درک میکنم به شدت:*))))
سُولْوِیْگ 🌻

هلن من جدی جدی بغض کردم موقع خوندنش. دلم خیلی برای داستان‌هات تنگ شده بود. این داستان هم خیلی قشنگ بود، واقعا دوستش داشتم. فکر کنم بخش موردعلاقه‌م اونجایی بود که همه بدون این‌که بدونن حمید کیه، دم گرفته بودن. =) 

راستش رو بخوای این داستان مال من نیست... و اونجا که گفتید قسمت موردعلاقه خودم هم هست. مهم نیست چقدر بشنومش:*)
ممنون که میخونی سنپای
Aki :|~

میدونین واقعنی، هلن سان، یه چیزی میدونستین که گفتین اینجا دنیا آرام است، نه؟TT

یه جورایی، انگار ریشه های هممون نیاز به یه بانوی ارتوپد شگفت انگیز دارن. نمیدونم  شاید بشه خودمونم بانوی ارتوپد شگفت انگیز باشیم؟ وایییییی وللیییییTT الان فقط ذهنم به این میرسه که چقدر نوشته هاتون، خودتون، و دنیای آرامتون جذابهTT💫 پیوند شدTT💫

واقعنی بخوام بگم من نمیدونستم لمونی‌ اسنیکت که این جمله رو گفته میدونستهTT ولی این که برای اینجا پرمسمی شده... بهترین چیزیه که میتونستم بشنوم.
ریشه‌های هممون احتمالا پر از این بانوهای ارتوپد شگفت انگیزن! فقط باید... بپرسیم و بنویسیم راجع بهشون که فراموش نشن:*)

*غش کردن از شادی و نیازمند آب قند بودن
مهدی ­­­­

پستای طولانی رو بعضی وقتا اسکیم میکنم ولی این رو همه اش رو خوندم. شیرین بود!

خوشحالم که خوب بوده.. ممنون که میخونید:)))
دختر دماغ گوجه ای :)

چقدر قشنگ و ملیح بود و قلب آدم رو خوشحال میکرد🥺✨ داستان‌هایی که درباره آدم‌های معمولی نامعمول شگفت‌انگیزن خیلی دوست داشتنی‌ان :))

قلبم خوشحاله که قلبتون خوشحال شد(*:::: و این که گفتید... معمول نامعمول... بهترین توصیف ممکن ازش بود!
Ame no aoi sora

نمیدونی چقدر دقیقا میدونم چی میگی :*)

 

تصمیم رو خیلی وقت پیش گرفته بودم اجازه مامانمو میخواستم که تو تصورات خودم هیچ وقت این اجازه رو نمیداد پس منم هیچ وقت مطرحش نکردم که یه دفعه چند روز پیش همینطوری اتفاقی بحثش پیش اومد و در کمال ناباوری با خوشحالی قبول کرد و خیلی هم به نظرش خوب بود:*)

 

آره مراحل ثبت نام رو میدونم ولی از بعد دیگه هیچ :*) گناه دارم

واسه همینم بعد چند روز هنوز مطمئن نیستم، چون هیچی ازش نمیدونم :)

نمیدونم من چرا این بخش قالب رو هیچ جوره متوجه نمیشم :*) هعی خدا

راستش اون وبلاگایی که دنبال میکنم همیشه بالای صفحه کروم نگه میدارم و دم دستمه زود به زود سر می زنم ببینم پست جدید گذاشتید یا نه D':

الان تقریبا خیلیا رو میشناسم ولی خیلی کم پیش میاد کامنتم بدم فقط در سکوت میخونم :) البته شما فرق میکنید 

 

نمیدونم چطوری بگم..... حس میکنم هنوز زوده راهنمایی تموم شه هنوژ کلی کار دارم که میتونم انجام بدم .... ولی هیچ راه برگشتی نیست :*)



خوشحالم برات واقعا! بعضی وقتها هی از یه چیزی میترسیم و بعد میبینیم میشده که خوب بشه...


اوه.. امم به عرفان سر زدی؟ (نمیدونم الان زدی وبلاگتو یا نه ولی اگه زدی و فعلا خیلی خالیه از همون قالب آماده های بیان میتونی استفاده کنی.. منم یه مدت از اونا داشتم.)
وای... منم اول که اومدم همین بودم :) وبلاگ جولیک و چارلی و چند تا از قدیمیای دیگه رو تا ته میخوندم و دوباره میرفتم از اول... همشون همون بالا بودن :)
خدایا.. (چلوندنت) 


درسته. فقط باید به جلو نگاه کرد:)
Maglonya ~♡

راستش... این خیلی قشنگ بود:`)))

 

 

+نزدیکی‌های خونه‌ی ما هم یکی از این ارتوپدهای شگفت‌انگیز بود. یه خانومی بود که مادربزرگم برای جا انداختن لگن و قولنج و پا درد و اینطور چیزها می‌رفت پیشش. بعد من خیلی کوچیک بودم، ۷،‌۸ سالم بود شاید. و اون خانوم زیادی پیر بود، اونقدر پیر که تقریباً یاد اون درخته تو پوکوهانتس می‌افتادم. پسرش سلمونی داشت کنار خونشون.

و نگم از خونشون! اونقدر قدیمی بود که به جای میلگرد چوب داشت:)))

یعنی مثلاً از داخل سقف رو نگاه می‌کردی تنه‌ی درخت می‌دیدی، یه پیرزن به معنی واقعی بود خدابیامرز>___<

و این که فارسی بلد نبود هم خیلی بامزه‌تر می‌کرد کل ماجرا روD'':

 ‌

قشنگ خوندی:)


واهای درخت تو پوکوهانتس توصیف به طرز عجیبی خوبی بود...
ویویوی دقیقا از لهجه/زبان های دیگه که قاطی داستان های "شگفت انگیز" میشه قشنگترشون میکنه.. من زیاد نتونستم لهجه رو اینجا بنویسم حیف :)
Amir chaqamirza

سلام. سلام.سلام:).

چقدر قشنگ بود👌از این دکترا خیلی خوبن، همی چی بلدن، ترخینه خیلی دستمزد خوبیه👌

سلام به شما :)

بهترین نوع دکترن :) درسته.
.. میخک..

این پست رو الان خوندم راستش 

و... گریه‌ام گرفت....

 

از اسمایلی فیس گذاشتن یه ذره خسته شدم...
پس، *لبخند* 
Ame no aoi sora

دقیقا همین طوره

 

 

راستش مشکل قالب رو تا حدودی حل کردم فقط یه ذره چون امسال یکم همه چیز جدیده و میترسم نتونم کنترل اوضاع رو اون طور که باید به دست بگیرم فعلا تصمیم گرفتم همین طوری نگهش دارم تا یه مدت دیگه ببینم چی میشه میترسم یکم وقت گیر باشه زمان از دستم بره :*)

 

حیح *-*

 

 

خیلی سخته:*) مدام خود به خود برمیگردم و دلتنگی گریبان گیرم میشه *-*



امیدوارم تو امسالت موفق باشی :*) ولی از من به تو نصیحت هیچ زمانی بهتر از "حالا" نیست. هرچی می گذره اوضاع راحتتر و قابل کنترل تر نمیشه، فقط مسئولیت هات بیشتر میشه. مخصوصا برای ما که داریم از کودکی به بزرگسالی میریم...



اوه ولی فرصت های خیلی جذابی جلو روت هست! آدم های جدید مکان های جدید... آزادی های جدید که با بزرگتر شدن به دست میاری...
این چیزاش فقط خوبن.
Ame no aoi sora

نصیحت های هلن سان چقدر همیشه خوبن :*)

 

اعم.....دروغ نمیگم به خودم از شروع میترسم ٬-٬

الانم یکم دارم از اون غار تاریکی میام بیرون دلم میخواد تمام وجودمو واسه اطرافم بزارم 

نمیدونم راستش میتونم با این دنیای جدید ترکیب بشم یا نه.....

آمه چانه که خوب میشنوه :*)))

می فهمم... 
نگران نباش. اگه الان تو تکامل از بین نرفتی و ژن هات هنوز دارن تو بدنت به زندگی ادامه میدن، یعنی ژن های خیلی انعطاف پذیر و ترکیب پذیری بودن D: (اگه بخوایم زیستی بگیمش هیهی)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
Designed By Erfan Powered by Bayan