اردیبهشت-Feeling?Feeling

  • ۰۸:۱۰

پست آخر سال.

سال خوبی بود خیلی چیزها یاد گرفتم بلاه بلاه بلاه، دوستای بی نظیری داشتم و پیدا کردم بلاه بلاه بلاه، گم‌شدم ولی خب دارم پیدا می‌شم فکر کنم؟ بلاه بلاه بلاه.

همون حرف‌های همیشگی. تکراری شدن. تکراری شدم.

 

 ولی تو موارد شخصی‌تر... حس می‌کنم امسال اولین سالی بود که تونستم مثل یه بزرگسال با بقیه بزرگسال‌ها رفتار کنم. نه اینکه خودم بزرگسال بشم ها، فقط... گولشون بزنم. که حرفمو بفهمن، منو به عنوان کسی که می‌خواستم ببینن. توضیحش سخته.

ترکیب عجیبی از معلم‌ها که امسال داشتیم واقعا من رو به فکر برو برد‌. از اونجایی‌ که مدرسه‌ی ما سیاسی ترین مدرسه‌ی استانه(چقدر ما خوش شانسیم واقعا) از معلمی داشتیم که خواهرِ شهید بود و هم معلم خوبی بود، هم خانم خوبی، تا معلمی که پدرش یه مدت تو زندان‌های ساواک بوده و هرچقدر از افتصاحی که این آدم تو فیزیک بچه‌هایی که کلاس نمی‌رفتن به بار آورد بگم، کم گفتم. شیرین ترین معلم ادبیات دنیا رو داشتیم که تلخی معلم پارسال رو شست و برد. کسی که همراه داستان امیرمسعود غزنوی با ما ریز ریز می‌خندید، درباره‌ی عشق عمیقی که خدا درون انسان گذاشته حرف می‌زد، ولی درعین حال با جدیت می‌گفت که به عدالتِ خدا اعتقاد نداره و گوته نفسش از جای‌گرم بلند می‌شده که اون بیت‌ها راجع به خدای عادل رو نوشته. یا وقتی می‌گفت نادر ابراهیمی قشنگترین متن‌ها رو داره و تعجب می‌کنه چرا یه قسمت از "سه دیدار" رو توی کتاب گذاشتن.

همیشه گفتم، انقدر که حس می‌کنم داره معنیش رو از دست می‌ده.. ولی من بهترین دوست‌های دنیا رو دارم. امسال پر بود از وقت‌هایی که دور میز الهه خرد می‌نشستیم و غیبت می‌کردیم و برای تغییر دادن مدرسه، حتی اگه در حد عوض کردن یه معلم افتصاح از‌ کلاسمون بود، نقشه می‌ریختیم. جشن‌هایی که گرفتیم، وقت‌هایی که بیرون رفتیم‌... یعنی خب، شاید برای نوجوون‌های همسن ما یه کافه رفتن یا تو کف کلاس پیتزا خوردن اونقدر چیز عجیبی نباشه ولی برای ما که خونه/مدرسه‌/کلاس مثلث اصلی زندگیمونه چیز بولدی بود.

روزهای خوب داشتیم و روزهای بد، مشخصا. می‌خوام فکر کنم که با هم ازشون عبور کردیم... ولی خب این یه دروغه. در بهترین حالت با هم ازشون فرار کردیم‌. ما می‌تونیم لبخند‌ها، موسیقی، چیپس‌ها و flirtها رو باهم تقسیم کنیم، ولی غم‌هامون رو نه.

ما همیشه فکر می‌کردیم اگه مدرسه‌مون درست بشه، این کشور هم می‌شه. یا برعکس. ولی خب مدرسه ما درست نشد. حتی یه ذره. مدرسه ما یه نسخه کوچیک از مرزهایی بود که توش زندگی می‌کنیم. و هست. و خواهد بود.

در پایان روز... ما ناراحتی‌هامون رو مخفی می‌کردیم. چون هی، مشکلات بزرگتری هست. الان وقت فکر کردن به دلتنگی برای یه دوست نیست. برای فکر کردن به تنهایی، یا احساسات، یا... هرچیزی که به بقا مربوط نیست. بقا تنها چیزیه که بهش فکر می‌کنیم. و حتی اون هم مال ما نیست.

فقط طوفان رو داریم. یا اون ما رو داره. طوفان و ما، مال همدیگه هستیم. و اون ما رو میبره یه جای دور، یه جای خوب. یه جا که آسمون قرمزه و پیش منه و زیباست، درست مثل تو.

شبتون به خیر.

پری‍ ‍شون

دوستای خوب واقعا مهمه

یعنی اگه دوستتی خوبی داشته باشی خیلیی زیاد خوش میگذرههه

خوشحالمم براات

ویهی دقیقا
کل زندگی من تو این خلاصه شده که..  دنیا افتضاحه ولی حداقل دوست‌های خوبی دارم:))
*قلب* 
کـــوالـای خستــــــه

وی تعجب می کنه (゜ロ゜)!!! چرا ن متوجه نشدم ؟؟ کی پست گزاشتی هلنی؟((((;゜Д゜)))( ゚ロ゚)!!

اوه یعنی ستاره‌ش روشن نشد"-"؟ 
همین پریروز گذاشتمش
کـــوالـای خستــــــه

روز ها و لحظه ها ی آخر سال تحصیلی نمیدونم چرا برای همه به این شکل میگذره ... اما خدا رو شکر ..چون تموم میشن و وارد یه مرز جدید فکری آدم از زندگیش و اینکه چطور باید مفید باشه و مفید زندگی کنه میشه ☺️🩷

خوشحالم روز های خوبی رو در کنار دوستات سپری کردی عزیزم

این قسمت رشد کردن و مفید بودن رو دوست دارم:)) اگه بفهمم باید چطور انجامش بدم البته.
متشکرممم! 3>
زهرا یگانه

سلاام، من دوباره اومدم با یه سوال بی ربط:

هلن چان، اول مجموعه کتاب شش کلاغ رو خوندی و بعد سریالش رو دیدی؟

سلاممم 
این بهترین سوالیه که دوست دارم ازم پرسیده بشه چون دوست دارم همه رو بیارم تو فندوم! ام من اول کتابشو خریده بودم، یه سال و نیم پیش. ولی چون ترجمه‌ش خوب نبود(مال ایران بان از باژ بهتره) و اول داستان یهو کلی شخصیت داشت همش دراپش می‌کردم. تا اینکه سریالش رو دیدم باعث شد واسه خوندن کتاب ذهنم آماده تر بشه.
برای من ترتیب این طوری بود : فصل اول سریال، جلد اول کتاب، فصل دوم سریال، جلد دوم کتاب. و راضیم از ترتیب خوندن و دیدنم.
هرچند یه سری اسپویل از جلد دو تو فصل دو هست، ولی خط داستانی کلا عوض شده جای خیلی از پلات‌ پوینت ها تغییر کرده. جلد یک هم که لیترالی حذف شده اگه فصل ۳ تایید بشه تو فصل ۳ می‌سازنش. 
(نه که چیز بدی باشه ها البته... سریال خیلی خوب عمل کرد از خیلی نظرها، با توجه به اینکه سه تا جلد کتاب دیگه رو هم تو داستان جا داده بود یعنی خاطرات گریشا رو)
Kitsune ‌‌‌‌‌‌

ما می‌تونیم لبخند‌ها، موسیقی، چیپس‌ها و flirtها رو باهم تقسیم کنیم، ولی غم‌هامون رو نه.

این قسمت انقدر هلنیزه بود که زبانم از بیانش قاصره:))) 

تعطیلات خوبی داشته باشی~

ویرایش کامنت قبلی: وای فکر کنم شما تا حالا تو وب من کامنت نداده بودیدستستنس
هلنیزهTT *درد در قلب*

خیلی ممنون:*))))))!
عشق کتاب ✩·̩̩̥͙

با Kitsune ‌‌‌‌‌‌موافقم.

یه سری چیزا واقعا هلنیزه‌ان.

::)) خجالتم می‌دهید.
اونقدر شخصیت ثابتی یا کلا شخصیت قابل درکی ندارم که پسوند -یزه توش جواب بده، ولی خب تعریف رو(؟) می پذیرم~
رِبِکآ --

ما ام یه معلم ادبیات بی نظیر داشتیم:)

چرا اینو ندیده بودمسدشحشدشحپش

آیلینن
باورت نمی‌شه بعدا که پری عکستو نشونم داد فهمیدم لیترالی از کنارت رد شده بودم موقع دویدن پیش مادرم (دویدن نزدیک بود پخ پخم کنه به خاطر ول گشتن🤝) ولی شک کرده بودم که تویی نیومده بودم جلووسووسنس
هنوز دارم حرصشو می‌خورم...

سال یازدهم سال معلم ادبیات های بی نظیر هیهی
خیلیم خوشگل بود قلب کوچولوی رنگین کمانی من درد می‌گرفت با دیدنش 😭
تازه پستش کردم ولی فکر کنم چون پیش‌نویس بوده بعد پستش کردم ستاره‌ش‌اومده بوده پایین..؟😭
رِبِکآ --

من انقد ناراحت شدم تورو ندیدممم:((((( باید میرفتیم سریع و خیلی نشد بگردمم

آقا من که گفتم لباس مدرسه تنمه، یا من بودم یا دوستام که اونام به من میرسیدن دیگهه. ولی هنوز به این فکر میکنم ‌شماها زنگ زدید مامانم شماره دیانا رو گرفتید میگرخم::))

 

دبیر ما سر درس شیش داشت داستانو تعریف میکرد گفت بعدش بلاخره عشقشونو زبانی بهم ابراز کردن

کلاس کلا ترکید::)) بعد گفت منظورم کلامی بود این عشق الهیه ایکبیریا:::)))

آره احتمالا همونه-

منم الان دارم با خود میگم آخه خنگ خدا... مگه دیگه چند نفر ممکن بود با لباس مدرسه اونجا باشن که شک کردی. وای.
خودمم موندم چطور اون لحظه روحیه گریفیندوریمون گل کرد. الان به خاطره ترسناکی تبدیل شده 😭


وای می‌میرم😭😭🌈
دبیر ما هم سر داستان امیرمسعود غزنوی می‌گفت رو در و دیوار اتاقش کلی عکس داشته... عکس زن و مردای خوشگل(!!) و وقتی پدرش خواسته بیاد دیدنش همه ماست های شهر رو جمع کرده دیوار اتاقش رو سفید کرده. بعد همه اینها رو با یه لبخند ملیحی میگفت. تازه آخرش با لحن فنگرلی گفت :"خلاصه آره خیلی شیطونه بوده." 
عاشقشم واقعا. 
Arthur ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

میدونی چقد منتظر بودم بلاخره پست بزاری:))؟

خجالت میدید به خدا:::)))))
رِبِکآ --

به عنوان یه اسلیترین بهتون میگم واقعا که😔😂 کل دوستای من عین چی از مامانم میترسن::))))

اشکال نداره حالا. بعدا یه جا جدی قرار میذاریم میبینیم همو

 

پشماممم دبیر ما اینارو نگفتتسوشجکطجینز

من خودم ریونم البته 😔 ولی خب همه باید یه لحظه درخشش سرخ خودشونو داشته باشه، حتی دراکو مالفوی.

واییتیXD تبادل اطلاعات کنیم بعدا 🤝
رِبِکآ --

عجب😔

دریکو ام داشت، اسنیپ جان جانها ام داشت😔😂

 

حلههه

کمپین اعتراض به مرزبندی بین گروهی راه می‌ندازم.چون آقا اهه، همه از همه ویژگی ها دارن!
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
Designed By Erfan Powered by Bayan