حال واقعی: من فقط یه عروسکم

  • ۱۲:۳۰

آقایون و خانوما. خیلی چرت و پرت نوشتم. فقط حوصله سکوت کردنو نداشتم.

 

نمی فهمم چه مرگمه

همه ناراحتن. منم...احساس عجیب و غریبی دارم، ولی ناراحتی نیست. نمی دونم چیه. عین انه همین الان بهم بگن باران مرده. اونوقت من فقط....نمی دونم باید چیکار کنم.

این حالت رو که تصور کردم،دیدم حتی اگه این خبرو واقعا بهم بگن، شاید یه همچین حالی پیدا می کنم. بی روح و بی حس. شاید اصلا شونه بندازم بالا و بگم:«خب که چی؟ من چیکار میتونم بکنم؟»

از اونطرف، عذاب وجدان دارم که همچین احساسی دارم.

از اون بدتر امروز مدرسه رفتن بود. همه عادی بودن، از هم می پرسیدن، می خندیدن، و من فقط احساس می کردم گم شدم. فوقش بهم بگن دیدی هواپیما چی شد؟ بعد تحلیل و نقد پدر و مادرشونو بیان به اشتراک بذارن.

خودمم به خودم اومدم دیدم یه جورایی رنگ اونا شدم.

ضربه آخر سایه بود. من حرف هواپیما رو پیش کشیدم، و سایه به دلیل علاقه زیادش به جملات زیبا و به اصطلاح«دکلمه گونه ولی تلگرامی» داره، چند تا از اون جمله ها گفت.

دلیل دردناک بودنش این بود که شبیه بچه ای بود که با لبخند بخش مرگ رومئو و ژولیت رو بلند خوانی کنه. یه حالت...ترسناک و دردناکی داشت که نمی تونم بگم یعنی چی...

اصلا نمی تونم هیچی بگم. یه چی(که هلن نیست) میگه بیخیال. اینهمه آدم میمیرن اینام روش. یه چی میگه تو چیکار میتونی بکنی حالا؟ یه چی میخواد خودشو تو کار خفه کنه. یه چی، که فکر کنم هلن واقعی باشه، نشسته تو مغزم زل زده به سفیدی جمجمم و نمی دونه باید چیکار کنه.

فعلا اون یه چیه که از بقیه قوی تر بود کشوندم دم لپتاپ، گفت هر چی میخوای بنویس. منم دارم یه چیزایی مینویسم که نمی دونم چیه. اصلا...نمی دونم چیم. کیم. تا حالا به چی باور داشتم. 

یه چیز دیگه می گه بهم تریپ غم بر ندار، برای همین میگم، تریئ غم نیست. اصلا غم نیست. نمی دونم چیه. انگار یه ساختمونی بودم که به یه آجر کوچولو و بی اهمیت بند بود. حالا زدن آجره رو انداختن و من نمی دونم چی میخوام.

-*-*-*-

مامان یهو زنگ زد

-بله.؟

*سلام. رسیدی خونه؟

- نه به گوشی ای که مخفیانه خریدم زنگ زدید.

* آهان آره. (خنده.)میگم  از بین اینا کدوم قشنگه بخرم. صد سال تنهایی، ربکا، جنایات و مکافات، بلندی های بادگیر.

-مامان؟ @__@ کجایی؟

*تو پمپپ بنزین می فروشن. گفتم بخرم یدونه با هم بخونیم.

- مامان مشکوک میزنیا. امروز صم خیلی مهربون بودی.

*(خنده) اه واقعا؟ خب کدوم خوبه؟

- جنایات و مکافات خوبه، صد سال تنهاییم خوبه. اون دو تای دیگه رو داریم.

*باوشه. خداحافظ.

-مامان...الو مامان؟

قطع کرد :/

چه خبره به نظرتون؟

*--------*

پ.ن:19 پست در فولدر قتلگاه :|

فک کنم زیاده.

 

 

 

لطفا شده یه :| خالی هم بذارید. الانه که از سکوت دیوونه بشم.

__PARNIAN __

:|

:))
__PARNIAN __

D;

XD
__PARNIAN __

منم همینطوریم واقعا. بهت زده و ندون چکار کن.

چه مامان خوبی :)) و چه کار خوبی کردی که گفتی یه کدومو بخرن :) من بودم شروع می کردم به سخنرانی که وااای اینا ترجمه هاشون معلوم نیست مال کیه و زرده و تو ذوق می زدم(که البته اصلا کار درستی نمی بود :/)

+اون قسمتی که به بلند خوانی مرگ رومئو و ژولیت تشبیه کرده بودی رو خیلی دوست داشتم ♡

«ندون چیکار کن؟» عجب اصطلاحی XD
الان در وضعیم که اگه پامو بذارم رو یه مورچه، ممکنه گریم بگیره و اگه یکی بهم بگه یه مرده میخوره به نرده ریسه میرم. کلا آرامش روحی و روانی ندارم نمی دونم چرا. 
فقط دارم وحشیانه تایپ می کنم. :/

من وقتی قطع کرد یادم افتاد که احتمالا ترجمه هاشون درب و داغونه.*_* دیگه کار از کار گذشته بود. وگرنه.... :)

+ یاد جین ایر افتادم وقتی دختر بچه فرانسوی داشت یه غزل عاشقانه رو به لحن کودکانه می خوند و این به ذهنم اومد.
نمی تونم بگم از دست سایه ناراحتم چون اصلا...چرا باید نارحت باشم؟ فقط نمی تونم درک کنم که داره چی میشه. 200 نفر مردن. خانواده هاشون دارن عذاب می کشن(که اگه هرکدوم متوسط 5 تا کس و کار داشته باشن میشه یک هزار نفر). یه سریا غمگینن و دارن حرص میخورن. یه سریا دارن عکسای پروفایلشون و استوریاشون رو عوض میکنن. منم به حدی رسیدم که هرروز میام خونه میپرسم:خبر جدیدی نیست :/
سولویگ .

منم سِر شدم هلن. کنار بقیه‌م و می‌خندم و واقعا می‌خندم، اما پیش خودم سرم. حتی دیگه خیلی ناراحت هم نیستم، انگار ظرفیت ناراحتی‌م پر شده. فقط بی‌حسی مونده. 

مدرسه ما هم همون مدلی، هیچ‌کس اهمیتی نمی‌داد. گرچه چند بار هم اومدن حرف بزنن که من گفتم جلوی من چیزی نگید، اعصابم بهم می‌ریزه. 

منم ناراحتم، غصه‌دارم، نگرانم به اندازه خودم، اما الان واقعا با ناراحت بودن من و تو چه اتفاقی می‌افته؟ نمی‌دونم. همین‌جوری‌ش هم این چند روز رو محاله فراموش کنیم.

روال دنیا همینه، یه عده میان، یه عده می‌رن و بقیه به زندگی‌شون ادامه می‌دن تا همون روزی که خودشون هم برن. کاری از دست کسی برمیاد؟ نه.

با + پرنیان موافقم. =) 

دقیقا. من حتی امروز جرات حقیقت باز یکردم تو مدرسه(خیلی عجیبه) ولی یه چیزی کمه

البته، احساس میکنیم ما نسبت به نسلای قبل ضعیف تریم. اونا تو جنگ و زیر اوار انقدر قوی بودن، بعد ما داریم از ترس و غم فلج میشیم، رومخمه

برنمیاد آره. برای همین رو مخمه. ادما ضعیفن

+:)
free bird

سلام :)

غم زیادی یهویی ریخت تو دامن سرزمینمون ، ولی خب ، من خودم و کارامو بی تاثیر نمیبینم . ینی منم جزئی ازین جامعه ام ، و کل از جزء ساخته میشه ،واسه همین فکر می‌کنم کاری از دستم برمیاد ان شاء‌الله ^_^ 

اره کاملا درسته. ولی من آنقدر جزیم که هرچی فکر می کنم می بینم کاری ازم برنمیاد و حرص میخورم که چرا
ایکاش میتونستم کمکی بکنم
گربه بزرگ

می خوای صد سال تنهایی رو با مامانت بخونی؟:| زنده باشی دلاور:)))

نخونم؟
اخه ملت عشق رو هم با هم میخونیم
گربه بزرگ

ملت عشق که چیزی نداره ولی بابام اجازه نداد من اینو بخونم با جدیت زیاد اعلام کرد مناسب سنم نیست:|

:)
چرا یه چیزایی داره :)))
ولی حتما بخونش هرجور شده. عالییییه
گربه بزرگ

ملت عشقو یا صدسال تنهایی؟

ملت عشقو خوندم:) اندکی تحریف کرده بود اصل قضیه رو ولی در کل خوب بود.

اهان. اشتباه گرفتم :»
تحریف که باید میداشت چون یه سری مسائل سیاسی دینی هم قاطیش بود. 
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
Designed By Erfan Powered by Bayan