Expecto Patronum

یک: اصفهان زیبا بود. آدم‌هاش، نه همیشه. ولی شهر زیبایی بود. تو رو صدا می‌کرد. نمیتونم به کسایی که خیالشون ظرفیت اصفهان رو داره و نزدیک اصفهان هم هستن حسادت نکنم. نمی‌شه همه چیز رو با هم داشت ولی به هرحال. چیزهایی که تو اصفهان دیدم و خوندم؟ آره، زیبا بودن.

 

دو: بالاخره خونه. بالاخره یه چیزی برای خودمون.

 

سه: 28 شهریور. نمی‌تونم به شادی فکر کنم و به 28 شهریور فکر نکنم. اول می‌خواستم بگم که دقیقا و تک تک آدم‌های 28 شهریور چرا و چقدر زیبا بودن، ولی به این نتیجه رسیدم که می خوام با حسادت این جزئیات و پیش خودم نگه دارم. بغل ها هدیه ها و شوخی ها و لحظات توی تاریکی رو. برای هرکسی شاید فقط یه روز خوب به نظر بیاد، ولی برای من همه چیزه. شاید گفتنش دپرسینگ باشه، ولی زندگی من خالی تر از اونه که بتونم با چیزی جز دوستان زیبا پرش کنم.

 

They are my people, and even if at some point they don't want me... They're Still going to be mine. My Marauders. My Found Family.

 

چهار: المپیاد. المپیاد لعنتی. میتونم بگم بعد از شش ماه هنوز همونقدر تو شوکم که وقتی اسمم رو صدا زدن که مدالم رو بگیرم تو شوک بودم. آدمی که توی اون چهار روز بودم، اون هشت ساعتی که توی 54 ساعت خوابیدم، فکر نکنم به این زودی تکرار بشه. آدم هایی رو ملاقات کردم که تکرار نشدنی بودن، و احتمالا خارج از اون موقعیت نمی تونستیم به این خوبی که با هم کنار اومدیم با هم کنار بیایم. نه... کنار اومدن کلمه ضعیفیه براش. مثل جایگزین کردن کلمه‌ی "آشنا" با "هم رزم". 

 

اعتماد به نفسم رو بالا برد؟ آره برد. بهم نشون داد بیرون از این شهر کوچولوی استعاری و واقعی که دورمه چه دنیای بزرگی هست. آدم های بزرگی که همسن من هستن، ولی از من هزاران قدم جلوترن چون زنجیرهای نامرئی دورشون نیست. هیچوقت حتی برای یه لحظه فکر نکردن که لیاقت چیزی رو نداشتن. همه چیز با تولد بهشون داده شده. Unfair, I know. But that's life for you.

 

پنج: قرائت خونه. یه روز زیبای تابستونی بود. خیلی کلیشه است، میدونم، ولی من بودم، تو بودی و نور آفتاب که از پنجره تابید و صورتت رو روشن تر کرد. لبخندی بود که نمیدونستم مال من بود یا تو.

 

اونجا احساس کردم نمیخوام هرگز ازت دور بشم، با اینکه نمیدونم جاده "هرگز" دقیقا تا کجا ادامه داره. دیگه از "همیشه" می‌ترسم. ولی هیجان امتحان کردن راه‌های کمتر رفته، به ترسم فائق می‌آد‌.

 

شش: دوباره شعر نوشتم. نمیدونستم قراره همچین بخش وحشی و عجیبی رو از درونم بیرون بیاره، ولی آورد. از نوشتن ساده تره و در عین حال نیست. شاید اگه همینطوری پیش برم، یه روزی دیگه نتونم با کسی صحبت کنم مگه با شعر.

 

هفت: نمایشگاه کتاب. آدم های بی نظیری که دیدم. از همه مهمتر، آدم‌هایی که اون لحظه ندیدم... ولی بعد از مدت ها دوباره با هم حرف زدیم. Reunion, yay!

 

هشت: کلی درس خوندم. خیلی درس خوندم. مامان به همه کتاب تست هایی که زدم یا دوباره زدم نگاه می کنه و میخنده، ولی من فقط میتونم لبخندی بزنم که واقعی نیست. زمان من توی اون کتاب ها حبس شدن، و دیگه هیچوقت بر نمی گرده.

 

مطمئن نیستم هیچوقت بتونم ببخشم. نپرسید کیو. نمی دونم.

 

 

 

 

 

پ.ن:

 

الان که دارم اینو می نویسم... حس میکنم چیزی درونم نیست. پوچ و بی معنیم. گذشته خیلی پرمعنا به نظر میاد. گذشته های دور، وقتی بچه بودم و احساساتم واقعی بودن و جدی می گرفتمشون. حتی شاید بیش از حد جدی می گرفتمشون.

 

ولی یه روز دوباره پر میشم. یه روز با هوا خفه نمیشم، لبخندی میزنم که واقعیه، به دوستام دروغ نمی گم، کلمه‌ای می‌نویسم که وجود داره.

 

یه روز دوباره...

 

دوباره.

خاطره‌ی آینده

یه روز برات همه‌ی کتاب‌های انگلیسیِ جلد خوشگل جهان رو می‌خرم و بعد هم یه قفسه‌ی چوبیِ روغن کاری شده که اونا رو توش بذاری. یه آلونک وسط جنگل که قفسه رو بذاری توش، با یه پنجره که نور خورشید ازش بتابه داخل، ولی نه اونقدری که چشم‌هات رو بزنه یا سایه‌های نرم و قشنگِ گوشه‌ی خونه رو اذیت کنه.

یه مبل راحتی می‌خرم که تو در هرحالتی توش جا بشی. بعضی وقت‌ها هم من، اگه یه کم جمع و جور بشینی. یه گاز با یه قابلمه‌ی بزرگ که توش سوپ‌های داغ مختلف رو امتحان کنیم. یه آشپزخونه که حسابی کثیفش کنیم و آخرهفته‌ها تمیز.

نه اصلا، می‌برمت یه دنیایی که هرروز آخر هفته باشه. به جز روزهایی که دوست داری بری سر کار. یه جا که همیشه بهترین وقت برای انجام هرکار باشه. یه جا که سرماش دلچسب باشه و گرماش تنبل. جایی‌که آسمونش بنفشه و افقش طلاییه و چمن‌هاش هرروز می‌رقصن.

می‌برمت جایی‌که بیش از هرجا دوست داری باشی و نگاهت می‌کنم. اگه نخواستی من نزدیکت باشم، ازت دور می‌شم. اگه دوست نداشتی نگاهت کنم، چشمامو می‌بندم‌. اگه بگی بهم فکر نکن، فراموشت می‌کنم.

ولی در تمام این مدت لبخند می‌زنم. حتی اگه ندونم برای چی، حتی اگه ندونم به کی. لب‌های من تو رو به یاد دارن، و لب‌های من لبخند می‌زنن.

 

گوش کنیم~

Nine: A Poem

 

~Nine~

 

My room is empty

The days are all dull 

I'm waiting for you

By the morning star

 

Minutes tick by, I'm

Alone and content

That's what my head says

A game of pretend 

 

As eight struts forward

Cruelly, Into nine

Doubting myself, again

My focus is gone

 

Good and evil, is the

Decision made, or not?

Will I answer the call,

Dance to the pipe, or what?

 

I know of good, I do

It's nice and warm, like love

But who's to say what's bad?

And what's the poisonous dove?

 

Nine's dancing with ease

a street cat, in the dark

My Heart is unsolved, my work is undone

I'm standing steal, you know I don't cry

 

I swear to God, whom

I truly dislike

I made me the promise,

That you made me not

 

No thinking of gold

No thinking of white

In the loveless thing I 

Keep calling my mind

 

Guilty and red like,

Your flowers, I taste

Your hands, clasped in mine

The wine in cabinet

 

The art of thinking I'm 

Drawing on my time

Always a portrait

Of you, and it's half-done

 

Beauty, I'm at fault

Big mistakes I made

Thinking, longing and oh,

Wanting. That's the curse

 

My, how I wish you'd 

Carry me the weight

If your shoulder bones

Were not so delicate

 

Nine's ending her song

I'm still wide-eyed

Never close, you were

How far now you are

 

Too late now, it's ten

My hands undecide

Closing the curtain

I turn off your light

 

 

To listen~

~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
Designed By Erfan Powered by Bayan