آن حس غریب مرموز دردناک و زیبا

دفترچه باطله هامو بیرون آوردم. به عنوان نویسنده کلاس وظیفه نوشتن نمایشنامه برای درس تفکر افتاده بود رو شانه های کج و کوله و پر قوزم :)

دو تا نمایشنامه باید می نوشتم که هر کدوم دو شخصیت داشت. یکی افسرده بود یکی مشاور.

گفتم خیلی مسخره میشه اگه دو تا صندلی بذاریم بعد این بیاد اونیکی رو درمان کنه. برای همین دوتا نمایشنامه رو با هم تلفیق کردم که خلاصش میشد چیزی شبیه این:

خواهران دوقلویی که پدر و مادرشان تازه بورشکست شدن و وضع مالی شون داره مدام بدتر میشه. دختر ۱ مخفیانه کار پاره وقت پیدا می کنه و دختر ۲ که خیلی بیخیاله، یه ذره هم مسخره و بچست وقتی می فهمه بدون هیچ قصد و غرضی باهاش شوخی می کنه.

دختر ۱ تیزهوشان بوده و به خاطر کار زیاد نمراتش افت می کنه و کلی متغیر دیگه دست به دست هم میدن که این دختره خودکشی ناموققی داشته باشه. و دختر ۲ تصمیم بگیره دیگه حرف نزنه و ... 

اون دو نفر دیگه هم دوستاشون که به اینا کمک میکنن از افسردگی در بیان.

تقلید توش زیاده میدونم. ولی خودم حسابی از این نمایش نامه میازاکی گونه کیف کردم.

نه.. کیف نبود. لذت خالص بود. وقتی می نوشتم نکاتشو، انگار یه دردی تو وجودم می جنبید. می لرزیدم. و در عین حال از این لرزش لذت می بردم. دوست داشتم هرگز هرگز تموم نشده. هر کی حرف می زد دادم در میومد که هیسسس. نمی بینی دارم از مردنم لذت می برم؟

برای همینه که...می خوام به یکی از خطرناک ترین، مستعد خودکشی و معتاد شدن ترین، و نا امن ترین شغل از لحاظ مالی تن بدم.

برای همینه که می خوام نویسنده بشم.

___

شاید دلیل این مفهوم گرایی در نوشته ام، درباره الی باشد.

فیلم خییییلی قدیمی از اصغر فرهادی. قدیمی ولی همچنان شگفت انگیز. درام های الان فقط تقلیدی مسخره، ضعیف و لوس از کارهای اصغر فرهادی مخصوصا جدایی نادر از سیمین و درباره الی هستند.

به جز فیلم بمب:یک عاشقانه(که بسیییییییار توصیه می شود)مدت ها بود فیلم ایرانی آنقدر حرفه ای، ندیده بودم. همه چیز به همه چیز ربط داشت. شخصیت ها زیاد بودن ولی ناقص و تک بعدی نه. همه چیز اندازه و درست بود(به جز پایای زیییادی بازش. که آنهم می بخشیم)

اصغر فرهادی هایایو میازاکی ایرانی است. با فرق اینکه عقیدش را در فیلم به تو تحمیل نمی کند. می گذارد خودت تصمیم بگیری چی درست و غلط است. اینکه کدام شخصیت منفی است کدام مثبت. کدام درست گفت کدام دروغ. مخصوصا در درباره الی اینها را یاد گرفتم:

۱),هیچکس هیچ چیز از هیچکس نمی داند. قضاوت نکنید.

۲)انسان تنها، ناقص و همیشه غمگین است.

۳)آدم ها در سختی خود واقعیشان را نشان می دهند. کسانیکه در شادی و پانتومیم همیشه پایه و خفن بودن، موقع سختی سادیسمی و دیوانه می توانند باشند.

ولی معنی پنهانش در یک دیالوگ کوچک پنهان بود:دیگه حالم داره از صداب دریا بهم میخوره.

اول داستان، دریا در نظر من بیننده زیبا و خوش صدا می تواند. ولی اخرها، دلم می خواست سریعتر سکانس های دریا بگذرند تا صدای خش خش آزاردهنده اش را نشنوم. 

خلاصه...ببینید و لذت ببرید. دیدم و لذت بردم.

خبر بد:هیچ تحرکی از سوی کانال آموزش و پرورش نیست. فک کنم فردا بخبخ(بدبخت) بشویم.

باران، فقط برای خودم

داخل ماشین

از پشت شیشه

دنیا، زشتی بود

 

خاکستری، تار

تیره، غمگین بود

 

از گریه ی درد،

طاق اسمان،

سنگی سنگین بود.

 

اشک های او،

پشت پلک ابر

مثل بغض درد

مثل کینه بود

 

ماشین که ایستاد

در ها که وا شد

دنیای من هم، 

انگار رنگی شد

 

آسمان خندید

زمین می رقصید

برگ هم آرام

بر درخت خندید

هوا پر نفس

دنیا رنگین بود

پس حتما شیشه

پیر و دلگیر بود!

____

برگ ها بالاخره افتادند. انگار تازه خدا یادش افتاده پاییز امده، هلنی هم هست، و هلنی هم دلش پاییز می خواهد.

آنقدر ناگهانی همه چیز پاییزی شد، نمی دونم لجبازی طبیعت بود یا خدا از قصد می خواست یکهو شاد و پاییزی شویم. 

شاید امروز، روز خاصی برای کسی بوده، کسی بدنیا امده، کسی دنیا را ترک کرده، کسی خسته است، کسی شاد و سرحال است، شاید یکی امروز آزاد شده، شاید امروز اسیر شده...

شاید امروز برای کسی مثل بقیه روزهای لعنتی سال بوده.

ولی هرکسی، از این پاییز ناگهانی، یک چیزی می فهمد. هرکس قلبش یک رنگی به خود می گیرد. یکی می گوید این اشک شوق است، یکی می گوید اشک غم است. زار زار گریه است.

یکی می گوید، چیز خاصی نیست، یکی می گوید از آن اشک های ضد عفونی کننده چشم آسمان است!

هرکس فکر می کند این باران برای خودش است. خود خودش.

ولی می دانی؟

باران برای من است. برای تو است. برای ماست.

باران برای همه همه همه ماست.

طلوع

ساعت ۵:۳۰ بلند شد.

سیزده ثانیه طول کشیده بود که زنگ تبلت، که آهنگ خیلی بردی بود بیدارش کند.

عجیب بود.

آهنگ بردی معمولا ده ثانیه ای بیدار می کرد.

کتری را روشن کرد.

ادامه داستان با پس زمینه تق تق آرام کتریست.

نمازش را به زور خواند.

خودش را توی پتو، روی مبل گلوله کرد و به صدای ملایم کتری گوش داد.

تق تق تق ترق ترق ترررق.

چایی ریخت. مثل همیشه نان و پنیر خورد. به غرغرهای خواهر دوقلوی رو مخش گوش داد که از نان و پنیر خسته شده بود.

ساعت ۶:۰۰ بود.

لباس مدرسه اش را پوشید.

کتابی از توی کتابخانه برداشت. هر چه تلاش کرد، دید نمی شود با دست های فرو رفته در پتو مسافرتی همزمان کتاب به دست گرفت. 

پس فقط امیلی و صعود را گذاشت روی قلبش...

و به صدای خش خش پتوهای خانواده اش گوش داد

ساعت ۶:۱۸ بود.

دوان دوان رفت سر کوچه. تنها کار فیزیکی روز او همین بود.

توی سرویس نشست. امروز نوبت او بود جلو بنشیند.

سرویس حرکت کرد.

و به خواهرش زمزمه کرد:امروز از دیروز بدتره.

قبل از اینکه موافقت کند، نورکی روی صورتش افتاد.

چشمش به آفتاب در حال طلوعی افتاد که از انتهای کوچه ای می درخشید.

او و خواهرش با هم لبخند زدند.

دو تا راننده(می توانی مرا دایی صدا کنی)

دو ماجرای جالب از دو راننده جالب:

۱) راننده تاکسی، از وضعیت ایران و فرهنگش می گفت، تکراری است می دانم، ولی خودش جالب بود. زخم وحشتناکی رو گونه اش بود، ولی چشمانی آرام و متفکر داشت. بحث به انور آب کشید به مادرم گفت:

خانوم به نظرم همه باید این سه تا جایی که من رفتم را سری بزنند

یکی اونور اب، که ببیند چقدر وضع ما خرابه. من شیش ماه آلمان زندگی کردم.

یکی زندان، که من چند هفته ای خاطر تصادف آنجا بودم. آنجا انگار یک دنیای دیگر است خانوم.

آخریم اون دنیا. 

تعریف کردکه یک ماه تو کما بوده، و داستان زندگی عجیبی داشته. داستانی که وقتی برای آیت الله فلانی و بهمانی، که در شهر ما معروفند تعریف کرده، گریشان گرفته. 

گفت وقتی بیدار شده، یکی از آیت الله ها گفته: خوب است که جایگاه آخرتت را فهمیدی

گفت: ولی خانوم، با اینکه چیزی از اون دنیا یادم نمیاد، ولی یادمع چه حسی داشتم. اونجا اروم بود. هیچی نبود و در عین حال همه چی بود. از وقتی بیدار شدم دوست دارم دوباره برگردم، انگار دنیا دیگه به دردم نمی خوره.

به مقصد رسیدیم. مادرم باور نکرده بود. ولی من دوست داشتم باور کنم. دوست داشتم باور کنم آخرت مثل یک تابستان طولانی وسط ماه های پرکار و شلوغه. دوست دارم فکر کنم این کسی که الان ما رو تا مطب رسوند، یه داستان داره، یه شخصیت اصلیه...

_______

راننده سرویسمون، تو راه برگشت، خواهر همسرشو هم سوار می کنه که ببره سرکار. یکی از تفریحات من، گوش کردن به حرفای ایناست. انگار آقای راننده همیشه یه داستانی داره که درباره هرچی بگه. چه درباره سرمای دیشب بوده باشه، چه زلزله رودبار. صدای مهربونبم داره، منم فرض می میکنم دارم پادکست مجانی گوش می کنم :)

امروز داشت داستان یه دختره رو می گفت که یه زمانی راننده سرویسش بود. دختره، خیلی به داییش نزدیک بوده، و براش مثل برادر بزرگتر بوده. داییش مهربون بوده و خیلی قشنگ آواز می خونده، بلدم بوده با کاغذ چیزای جالب درست کنه. والیبالیست بوده و مدال های زیادی داشته. ولی داییه، دو سال پیش تو تصادف فوت میکنه.

آقای راننده می گفت: این دختر خیلی از آهنگای داریوش خوشش میومد، مثل خود من. وقتی من یه روز آهنگ نمی ذاشتم، ازم میپرسید چرا پکرید آقای فلانی؟ بعضی وقتها که یه مشکلی براش پیش میومده، من همیشه نصیحتش می کردم که چیکار بکنه، و دختره هم همیشه گوش می کرده.

یه روز دختر خانومه گفت: آقای فلانی، شما خیلی شبیه دایی من هستید. اگه بقیه بچه ها نبودن، من شما رو دایی صدا می کردم.

 

 

. موضوع تلمیح داره به فن فیکشن هری پاتر، میتوانی مرا بابا صدا کنی.

..پشت یه مینی بوس، پرچم بارسلونا آویزون بود، و گوشه شیشه عقبش بزرگ نوشته بود یا مهدی زهرا

خیلی از راننده مینی بوسه خوشم اومد. به نظرم آدم روشنفکر و میانه رویی باشه

مقدمه ای بر کتابم

اگر گلی وجود داشت که صلح هدیه می کرد....
اگر دختری وجود داشت که آتش به پا می کرد....
اگر پسری وجود داشت که خاطره اش از جنس جنگ بود....
اگر سرزمینی همه اینها را با هم داشت، و اگر جنگ و صلح به آرامش برسند...
اگر سرنوشتی وجود داشت که خالق، و در عین حال مخلوق همه چیز بود...
اگر شش نفر به پا خیزند...
و یک فائقه برگزیده شود...
آنگاه:
به پایان آید این دفتر، حکایت همچنان باقیست.
زندگی هرگز نمی میرد، اگر چه امروزش فانیست.

--*-*-*-*-*-*-*-*-*

این چند خط مقدمه ای بود بر بچه عزیزم، اورسینه گلم. کتابی که مدتیه دارم می نویسم. میتونید چرت و پرت های من رو از آدرس زیر بخونید:

http://btm.bookpage.ir/thread3312.html

~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
Designed By Erfan Powered by Bayan