Naruto: The last Airbender

پیش نویس: اون حسی رو میتونید درک کنید... که یه فصل یا پستی رو چند هفته آماده دارید، فقط حال ندارید ویرایش و مرتبش کنید؟

خب... الان قسمت بعدی چالش سی روز نویسندگی من همینجوریه :|

قول میدم که ولش نکردم. فقط حوصله ویرایشش نیــست!


خب بریم سر حرف اصلی:


آخرین فن فیکشنی که خوندم، اسمش ناروتو: آخرین بادافزار! بود.

احتمالا میتونید حدس بزنید درباره چی بود. :دی

من آواتار رو تا قسمت چهار دیدم، ولی با خوندن این داستان واقعا برنامه اساسی ریختم که تابستون کاملشو ببینم! انقدر که خوب و قشنگ و احساس برانگیز بود!

داستانش طوری بود که اگه یکی از این دو تا رو دیده باشید، میتونه بهتون مزه بده و ازش لذت ببرید. فقط لطفا قبلش به تگ ها(که بالای صفحه فن فیک هست) و توضیحات دقت کنید. لطفا. نگید نگفتم.

این فن فیک، خیلی رو ساسوکه و ناروتو تمرکز میکنه و ارتباطشون رو خیلی خیلی قشنگ نشون میده. اصلا یه چیزی میگم یه چیزی میشنوید! نویسنده های کمی هستن که بتونن به این خوبی همچین رابطه ای خود نویسنده از درست تصویر کردنش ناتوانه رو خوب تصویر کنن. ناروتو اینجا آواتارِ تازه از یخ در اومده است، و ساسوکه شاهزاده سرزمین آتش تبعید شده که آواتار و دوستهاش(ساکورا، سای) رو دستگیر میکنه(هاه! خنده دار بود.)

ساکورا خیلی خفنه. سای خیلی خفنه. کاکاشی خودِ رومخ و باحالشه، و از هیناتا نگم براتون! که همون دختر نابینای خاک افزار ترسناکه است! همه شخصیتای دیگه هم وارد میشن.

من هنوز فصل آخر رو نخوندم، ولی تا اینجا چیزی که دربارش دوست داشتم توصیف شخصیتا، احساس برانگیزیشون، و شوخیاست! و البته... یه مقدار رومنس. (لبخند خجالت زده.)

و حالا: بخونیم قسمت موردعلاقه ام رو! که بدون شناخت آواتار و ناروتو هم..

تاثیر گذار بود. آره. خیلی زیاد. :(:


اون میخواست چیزی بگه، ولی کلمه ها توی گلوش گیر کردن.شاید سکوت اونقدرها هم بی ضرر نبود. شاید چیزها رو آروم می کشت.

اون چشماشو بست، و یه بعدازظهر تابستونی دور رو به یاد آورد، وقتی خانوادش رفته بودن به تاکستانی در سرزمین زمین. اونجا، ایتاچی و شیسویی به لونه مورچه پیدا کردن.

شیسویی با چشمایی که با لذت دیوانه واری می درخشیدن، پیشنهاد کرد:«بیاید بسوزونیمش.» 
ایتاچی جواب داد:«میخوام یه چیز جدیدو امتحان کنم.» یه بطری پر از مایعی طلایی از توی جیبش در آورد، و به ساسوکه داد. «بگیر ساسوکه. اینو بریزش روشون.»

«و...ولی..» ساسوکه انگشتاشو به هم پیچید و اخم کرد.« ولی اونا به کسی آسیب نمیزنن. چرا فقط... ولشون نمیکنیم به حال خودشون؟»

یه لحظه سکوت پرتنشی برقرار شد. شیسویی به نظر سرگرم شده بود. چشم های ایتاچی گشاد شدن، قبل از اینکه نقابی خالی به چهره اش برگشت.

«چون من میخوام یه چیزی بهت یاد بدم.»

بعد، ایتاچی بطری رو از دست ساسوکه گرفت و محتویاتش رو روی لونه مورچه ها خالی کرد.

به آرومی، به کندی و در سکوت، مورچه ها به هیچ تبدیل شدن.

از اونجایی که مورچه بودن، باید عاشق چیزای شیرین می بودن، و ممکن نبود فکر کنن چیزی به اون شیرینی بتونی کاملا نابودشون کنه.

ایتاچی پرسید:«متوجه میشی؟»

ساسوکه سر تکون داد. نمیتونست بگه چی یاد گرفته. چیزی فرای گفتن با کلمات، ولی می دونست که یه چیزی اون روز عوض شد. که هزاران موجود بی گناه مردن که اون فقط بتونه یه چیزی یاد بگیره.

اون شب، ساسوکه با عذاب وجدان، و غصه ای تسلی ناپذیر، بیدار دراز کشید...

اونا فقط چندتا مورچه بودن. 

و اونقدر این کلمات رو با خودش تکرار کرد که خوابش برد.

چه بچه ضعیف و عجیب غریبی بود، که برای مرگ حشره ها عذاداری می کرد. مسخره بود. تصویری از بدنای سیاه و خزدار که بر خلاف اراده شون می رقصیدن تو ذهنش برق زد، که با یه تکون انگشتهایی سفید و استخونی، فروریختن.

به تندی نفسی کشید.

مهم نیست. اونا فقط چندتا مورچه بودن.

خاطره دیگه ای بهش حمله کرد: آدمایی که به زندگی چسبیده بودن، با چشمایی که برای مرگ فریاد می کشیدن، درحالیکه امعا و احشاشون کف زیر زمینی تاریک و بی نور پخش شده بود.

-خب که چی؟ اونا فقط...

-اونا فقط...

-فقط...

هزینه دانش بودن.

آره. همه چی قیمتی داره.

دانش یه قیمتی داره.

 

+لطفا از این یه تیکه درباره ساسوکه زود قضاوت نکنید. تو این داستان در کل خیلی بچه خوب و مهربونیه، که آدمای خیییلی بیشعوری رو دوست داشته. مثل مامان، باباش، داداشش... 

++انگلیسیش تو ادامه مطلب.

+++راستی! من تازه فهمیدم دوبلور فارسی آنگ تو آواتار، نامی تو وان پیس، و ریزا و رز تو کیمیاگر تمام فلزی:برادری(دوبله نماوا) یکی از فامیلای دور ماست @_@

اگه یه روز دیدمش ازش امضا میگیرم. زتتاااینی!


گزارشی از این روزها، منطقی در حد آنبو!

چند وقته کار خاصی نمیکنم به جز نوشتن. حتی امتحانا هم زیاد نخوندم، و حتی چند قسمت اتک رو با تاخیر دیدم، و فقط نوشتم.  ایده پشت ایده ظاهر میشد، سناریو پشت سناریو، و الان یه طومار از سندهای گوگل داکس ویرایش نشده دارم. بعضیاشون کاملن، بعضیا نه. دوتاشونو پست کردم، و یدونه کامنت گرفتم! این:

"so sad :( thanks for sharing"

هورا!!

البته کلی هم فن فیک میخونم. دقیقا وقتی به نقطه ای رسیده بودم که فکر کردم همه خوبا رو خوندم، کلی بهتر سر راهم سبز شد. الان دارم The Traitor and The nine Tails رو میخونم، که در حد یه کتاب اوریجینال نفسمو میگیره و هیجان زدم میکنه. (لینک کردم تو پیوند ها که میتونید ببینید.)

روند نوشتنم دقیقا اینطوریه: یه ایده از یکی دو دیالوگ بی اهمیت تو فن فیک های دیگه بهم الهام میشه، یه صفحه بی اسم گوگل داکس باز میکنم، و تا شب مینویسم. وسطش فقط برای غذا و درس های ضروریمو خوندن و رفرش کردن بیان توقف می کنم. البته، تو ردیت هم خیلی میگردم. ولی نه موقع نوشتن. بیشتر گردش هام تو ردیت صبحه، درحالیکه معلما دارن به ناکارآمدترین روش ممکن درس میدن، طوریکه موندن سر کلاس چیزی به جز وقت تلف کردن نیست، و خودم میخونم راحتترم(البته، این راحتتر اصلا هم راحت نیست. یعنی به معنای واقعی کلمه دردناکه)

همین گردش ها توی ردیت و سایت های مختلف، معمولا میرسونتم به یه آهنگ.

نویسنده ها عادت، و دوست دارن، که اول داستاناشون آهنگایی که الهام بهشون داده یا موقع نوشتن گوش میکردن رو بذارن. معمولا هم خیلی خوبن. چرا؟ چون من دوست دارم هر آهنگ یه داستان پشتش داشته باشه، و مثلا... آهنگ look what you made me do تیلور سویفت رو دوست نداشتم، تا زمانیکه حاشیه های حولشو خوندم، و اینکه یه بخشش از آریا استارک تو بازی تاج و تخت الهام گرفته شده.

خلاصه... معمولا میرسم به یه آهنگ بی نظیر که قلبمو برای چند روز تسخیر میکنه. در نگاه اول می فهمم این همون آهنگه؛ و فوری میذارمش تو اون یکی وبلاگ. هر آهنگی که اونجا گذاشتم کم کم به مدت چند روز، روزی سی، چهل بار پخش شده تو گوش من.

جالب اینجاست که هر ایده ای رو تموم میکنم(ایده هام کوتاهن، زود تموم میشن) و نقطه آخرشو میذارم، فوری متوجه میشم به کدوم آهنگ ربط داره. انگار... نمیدونم انگار سرنوشت به هم متصلشون میکنه؟ یا خدای نویسندگی؟ یا الهه هنر، که زیر مجموعش میشن حوری های فن فیک و موسیقی و ... :=؟ 

راستی، نقطه آخرو گفتم یادم افتاد، من عاشق نقطه آخرم. یکی از کتابامو فقط به امید نقطه آخرش نوشتم(که اصلا فکر خوبی نیست. نکنید اینکارو.) و این چند وقته کلللی نقطه آخر تونستم بذارم! و حتی بهتر از اون، بعد نقطه آخره! یعنی نامگذاری!

بعضی وقتا وسط داستان یه اسمی به ذهنم میاد، ولی نمیذارمش. حتی یادداشتشم نمیکنم. دقیقا بعد از تایپ کردن نقطه آخر و نفس راحت کشیدن، بهترین بهترین اسم به ذهنم میاد. مثلا برای این آخری اسمای زیادی تو سرم بود، یکی از یکی رنگارنگ تر و زیباتر. اما! آما... اسم پایانی، که با کلمه آخر به ذهنم رسید، انقدر به طرز ساده ای باشکوه بود که همشون جلوه شونو از دست دادن!

نویسنده ها معمولا درباره انتخاب اسم برای پست و داستان غر میزنن، ولی به نظرمن بهترین بخش داستان اسم گذاریه. نه اینطوری که مثل دیوید گمل بشینم دو ماه سر اسم فکر کنم، بعد از رو اون داستان بنویسم. خود... خود اون سادگی اسم انتخاب کردن رو دوست دارم. یه کار ساده است، نیاز به فکر مداوم و بارش فکری و نقشه چیدن برای شخصیتا و پیشرفتشونو و منطقی بودن و... نیست. یه چیز خیلی کوچیکه، که کاملا دست خودته. یعنی کاملاً! خود داستان هیچوقت صددرصد دست نویسنده نیست، ولی اسمو میتونی اصلا بذاری dcnldk و 30 تا کامنت بگیری (دیدم که میگم ها!)

این تنها چیزیه در حال حاضر کاملا روش کنترل دارم، و ازش لذت میبرم. نامگذاری! و سامری(خلاصه) نویسی.

البته این فقط تا شبه. شب که میشه، و ما کم کم از رو تخت منتقل میشیم به... تو تخت، شروع میشه.

مشکل ناامیدی شبانه نیست. (مشکل اصلی ناامیدی شبانه نیست) بی خوابیه. و آلارم های اعضای خانواده. 

و درس های مجازی. بهترین توصیفی که میتونم ازشون بکنم... درس های مجازی مثل یه گاوصندوق خیلی خیلی سنگینن، که تو مسئولی پولای توشو بشمری ولی پر هواست. یعنی عملا مسئولیتی نداری...و هیچکس یادش نمیره که اینو بهت یادآوری کنه، ولی فرقی نداره. به هرحال باید گاو صندوق رو نگه داری تو دستت، و ســنگینه!

همین :)

 

پ.ن:نه همین نه. میخواستم برای این یه پست جدا و بامزه بزنم، ولی حوصلش نمیاد. شما تصور کنید این یه پسته:

اگه منم مثل شما صندلی داغ گذاشته بودم،

و شما ازم پرسیده بودید پرستیدنی‌ترین و کیوت ترین تصویر دنیا چیه، جواب میدادم: باران با موهای دو گوش بافته و عینک مستطیلی جدیدشــــش!!!!!!!!!

هزاران زندگی

گفتند:«کسی که کتاب می‌خواند هزاران زندگی را قبل از مرگش زندگی می‌کند، و کسی که هرگز کتاب نمی‌خواند، فقط یک زندگی را.»

 

 

من از وقتی خواندن یاد گرفتم، زندگی کردن را شروع کردم. هزاران زندگی را زندگی کردم. آن هم نه یکی یکی. داستان ‌ها که مرتب توی صف منتظر زندگی شدن نمی ایستند. زندگی ها به من هجوم آوردند. با هر کتاب، کمِ کمش چهار داستان تقلاکنان خودشان را در روحم جای دادند، و همانجا ماندند. نرفتند. لایه های جدید، زندگی های جدید رویشان را گرفت، ولی همیشه همان زیر ماندند. تپه شدند. فسیل تشکیل دادند. قالب های خارجی و داخلی، نفت شدند، گاز شدند.

خود هفت ساله من، از آن روزی که رسما خواندن یاد گرفتم، شروع کرد به تحلیل رفتن. محو شدن. نه ناگهانی. همین زندگی ها آرام آرام رویش جمع شدند. خود هفت ساله من، خود هفت ساله نماند. بزرگ شد. زیر تپه زندگی های دیگر دفن شده بود، برای همین از یکجایی به بعد رنگ نور را ندید. هرجا که چشم میچرخاند، زندگی های دیگر بودند. شخصیت ها، داستان ها، دنیاها...

دیروز که داستان دیگری میخواندم، زندگی دیگری را زندگی می کردم، فهمیدم که چرا دلم نمیخواهد زندگی کنم.

من قبلا هزاران زندگی را زندگی کردم. هزاران زندگی رنگارنگ تر، شوق بر انگیزتر، دراماتیک تر، پرهیجان تر.

چرا باید این زندگی را بخواهم؟ چرا کسی که هزاران زندگی را زندگی کرده، باید دلش یکی دیگر هم بخواهد؟ 

 

گفتند:«آن زندگی ها داستان بودند. خیال بودند. این زندگی واقعی است. هیچ چیز زندگی واقعی نمی‌شود.»

راست گفتند. فقط.... مشکل این است که من دیگر هزاران زندگی را زندگی کردم. زندگی واقعی، با همه مزه هایش، با همه رنگ های حقیقی ترش، با همه شور جوانیش، گم شده. نه اینکه دیگر دوستش نداشته باشم، نه اینکه دلم را زده باشد، فقط گمش کردم. هرچه میگردم، هرچه لایه های زندگی ها را کنار میزنم تا به واقعیت برسم، تا به سطح زمین برگردم، نمی‌شود.

تا از یک زندگی بیرون می آیم، زندگی دیگری جلویم را میگیرد. در آغوشم میگیرد، برایم قصه میگوید. به حرف هایم گوش می دهد، بهم ایده میدهد. تا حواسم پرت است، شاخه های سبز و سیاه تله شیطان، می‌کشندم پایین و پایین و پایینتر. گرم حرف زدنم و نمیفهمم، که دوباره برگشتم همانجایی که شروع کرده بودم. بین زندگی هایی که جمع کرده ام. بین دوست، هم‌بند و زندانبان هایم.

 

گفتند:«کسی که کتاب نمیخواد، فقط یک زندگی را زندگی می کند.»

ولی مگر همین یکی کافی نیست؟

از اول قرارمان همین یک دانه بود، نه؟

 

شاید تقصیر همین هزاران زندگی است، که انقدر نسبت به زندگی خودم، زندگی ای که به نامم زده اند و سهمم بوده، بی اشتیاقم.

سرزنش

یک قطره اشک از گوشه چشمش لغزید، روی گونه اش، تا کناره لبش، و روی روتختی چکید.

 خواننده توی گوشش غم و غصه اش را فریاد می زد. نه... غم و غصه اش را گریه می کرد. برای کمک فریاد می زد، ولی او به اندازه یک دنیا از صاحب صدای جادویی دور بود. حتی اگر به نظر میرسید اگر چشمش را ببندد، و دستش را دراز کند بتواند او را لمس کند. فقط «به نظر می رسید».

ناگهان در اتاق باز شد. دست مادرش روی دستگیره در بود. آنقدر هول کرد که هندزفری از گوشش افتاد و لای پتو گم شد. 

او و مادرش چند ثانیه به هم خیره شدند. «اون هندزفری منه؟» علامت سوال را خط بزنید. جمله خبری بود.

دختر لبش را گزید و هندزفری را از تبلت بیرون کشید. آهنگ خود به خود قطع شد، خدا را شکر. بدون هیچ حرفی، آن را کمی دور تر از خودش روی تخت گذاشت و دستش را عقب کشید. مثل دزدی که بخواهد اسلحه اش را به پلیس تحویل دهد و همزمان دستش را جایی بگذارد که او بتواند ببیند. به درد توی سینه اش که فقط میخواست بیشتر گوش بدهد، توجهی نکرد. حداقل...سعی کرد توجه نکند.

اما حتی با این وجود، هر لحظه منتظر بود ازش بپرسد:«پس هندزفری خودتو چیکار کردی؟» تا او جواب بدهد:«همین دور و براست... فکر کنم تو کشو بود...» 

اما چنین چیزی نگفت. در کمال تعجب، نیشخندی ناگهانی روی لبش ظاهر شد:«منم وقتی بچه بودم همش هندزفریمو خراب می کردم.» نه هدزفری را برداشت، و نه سرزنش کرد. فقط گفت:«کارت تموم شد بیارش.» و در را پشت سرش بست.

دختر نمیدانست، ولی ما میدانیم، که لبخند گنده و خنگ‌طوری روی صورتش نشسته بود.

رین شخصا ظرف‌ها رو شست وقتی من می‌نوشتم

یه جا دیدم آگاتا کریستی گفته:«بهترین زمان برای طرح ریزی یک کتاب، زمانی است که مشغول شستن ظرف ها هستی.»

و خب، واقعا خوب گفته.

وقتی یه هفته پیش، داشتم درباره رین نوهارا، یکی از شخصیتای ناروتو، فکر میکردم. اینکه چقدر مظلوم واقع شد و کلا هدف وجودش اوبیتو و کاکاشی بودن، و شخصیتش ترکیبی از ساکورا و هیناتا. بین طرفدارا هم اونقدر محبوبیت نداشته که بخوان دربارش فن فیکشن بنویسن یا حتی به این فکر کنن که به جز عضوی از تیم میناتو بودن، کی بوده. یه پدر و مادری داشته بالاخره؟ یه زندگی و اهدافی داشته بالاخره؟

و این فکرا رو داشتم موقع ظرف شستن میکردم.

یهو به خودم اومدم و دیدم تو نوت‌پد ذهنم به انگلیسی یه فصل کامل براش نوشتم، و الانه که یادم بره کلش!

هنوز به کیفیت شسته شدن ظرفای اون روز شک دارم، ولی خب، همه چیز فدای ایده!

از اون به بعد عادت شد به جای چشم غره رفتن به ظرفها، به عنوان یه ساعت استراحت از درس بهش نگاه کنم که میتونم رو ایده هام کار کنم. برای همین لپتاپو میذارم تو آشپزخونه که اگه لازم شد مجبور نباشم تا اتاق بدوم!

به هرحال، دیروز داشتم دنبال برابر عبارت:«من، خودم فلانم.» میگشتم. خودم رو میشه گرفت شخصا.

شخص+اً (که قید میسازه).

انگلیسیش میشه چی؟

(قیدساز)person+al+ly 

person=شخص

خب چطوری ممکنه؟ هیچ شباهتی به هم ندارن این دو کلمه، ولی ساختارشون یکیه. مثل یکی بود یکی نبود، و once upon a time.

یعنی به خاطر ساختار ذهن انسانه؟ نیازهای ذهن انسان برای به کلمه تبدیل کردن یه سری چیزها... چطوری بگم؟ برای منتقل کردن یه سری چیزها؟ یعنی مثلا زبان آمریکایی های بومی، که قبل از ورود اروپایی ها کلا جدا بودن از همه دنیا، همچین شباهت هایی رو به زبان های دیگه داره؟

 

 

برای خود آینده‌ام: به شکل اعجاب انگیزی از نوشتن این داستان لذت می برم. نوشتن داستان خیلی به ندرت برای من 'لذت بخش' بوده تا حالا.

چرا، یه حس رضایت دردناکی همیشه وجود داشته موقعیکه یه فصلو تموم می کردم. ولی تا حالا بهم خوش نگذشته بود.

شاید دلیلش اینه که فشاری روم نیست. تا همین پارسال مثل بچه ها فکر می کردم اگه مثل نویسنده میراث تو سن کم کتابمو چاپ کنم تاثیرش بیشتره، یا اینکه اگه دیر بنویسمش یه آس، همون نویسنده نوجوون بودن رو، در برابر ناشرای احتمالی از دست میدم. 

ولی برای فن فیکشن همچین فشاری نیست. من، حداقل فعلا، برنامه دارم تا اخر عمرم برای تفریح داستان اینترنتی بنویسم، تا زمانیکه لیاقت نوشتن داستانای شخصیتامو داشته باشم. هیچ فشار و عجله ایم نیست. همینطوری خیلی خوبه و لذت بخشه، نه؟

 

اوه راستی...

نمیدونم اینجارو چند نفرن دیدن، ولی خب... چند وقته راهش انداختم و وابسته شدم حسابی بهش :)) اگه دوست داشتید سری بزنید بهش :)

آن شهر، داخل کمد نیست.

تنها شهری که در طول چند سال گذشته، به جز شهرهای شمالی رفتیمه. حتی شهر پدری هم از وقتی اینقده:) بودم نرفتیم. شهر عجیبیه. انگار...نزدیک ترین شهر به دنیای جن و پری که تا حالا رفتم و اینقده نبودمه.

از اون شهراست که جادو توش ممکنه. از اونا که هنوز داستان هایی توش زمزمه میشه. مثلا...

آقا سید که جلوی تکیه ابوالفضل میشینه و دعا مینویسه. میگن نفسش حقه. میگن وقتی خونه یکی مورچه زده بود، و رفتن پیش سید، گفته برو به مورچه ها بگو یا تا شب بند و بساطتون رو جمع میکنید و میرید، یا آقا سید میاد سراغتون. فرداش حتی یه مورچه هم تو خونه نمیبینن.

از اینطور داستانا. داستانای واقعی. 

 

شهریه که بالاست. انقدر بالا که باید به جای یه دم، دو تا دم بکشی که نفست بالا بیاد. نفس شهر خشک و سرده. 

گفتم بالاست؟ آره خب...خیلی بالاست. دیدی تو شهر خودمون کوها چقدر دورن؟ لبه افق، با افتخار وایسادن و تکون نمیخورن. اینجا کوها نزدیکن. انقدر که میتونی دستتو دراز کنی و بگیریشون. کوها به آسمون نزدیکن، آسمون به تو. نتیجه:میتونی دستتو دراز کنی و آسمونو بگیری.

 

آدماش داستان دارن. انگار وسط یه انیمه درام یا کتاب ایرانی پر از غم، غصه، شادی، پیچش‌ها و تعلیق باشی. ممکنه داستان برادر های بدجنس باشه، یا داستان تاجرهای ثروتمند مبل. اما بهترین داستانش، داستان مادربزرگ و پدربزرگ هاست.

 داستان همان مادر بزرگهایی که با یک اشاره و چند حرکت استخوان جا می اندازند و دستشان شفا و پوشیده از طلاست. از آن طلاهایی که کلی چین و چروک دارند، ولی چیزی از عیارشان کم نکرده. آن مادربزرگ ها که همیشه لبخند میزنند، آنها که حتی اگر سالی یکبار بروی خانه شان، میدانی کنترل تلوزیون همیشه توی کشوی دوم سمت راست، و لیوان ها به همان ترتیب خاص خودشات، از کوچک به بزرگ در کابینت بالا سمت چپ ظرفشویی است.

داستان آن پدربزرگهایی که کل شهر میشناسندش، و برای خودش آبرویی دارد. کسی که یک عمر مردم با صدایش رو به قبله می ایستادند، و وقتی در مهمانی ها آواز میخواند، حتی شیر آب خراب هم ساکت میشد.

البته، داستان آن مادربزرگ هایی هم هست که همیشه جمله «یه شب تب، یه شب مرگ» لا به لای دعایشان زمزمه میشد. آن مادربزرگ هایی یواش و ساکت. آنقدر که یواش روی زمین میافتادند، یواش سوار امبولانس میشدند، یواش روی تخت میخوابیدند، و...

دیگر و ندارد. تا آخر یواش یواش میخوابیدند و میخوابیدند.

داستان آن پدربزرگهایی است که وقتی مادربزرگ خوابید، نیمی از بدنشان هم ساکت شد. خوابید. دیگر درد نکرد، یا لمس یا حس یا...

آن پدربزرگ ها به اندازه مادربزرگ یواش نبودند، اما آنقدر یاد گرفته بودند که بی صدا فریاد بزنند. فریادشان خیلی طولانی بود. از آن فریاد های یک شبه نبود که مادربزرگ ها میگفتند. فریاد یک ماه، دو ماه، شش ماه، نه ماه، یکسال، دو سال طول کشید. بعد خاموش شد. انگار که هیچوقت نبود.

 

 

پ.ن:اینو روزی که از ملایر برگشتیم، جمعه عصر می‌خواستم بنویسم. در طول سفر به جز امتحان زیست شنبه، فقط به اینکه چی می‌خوام بنویسم فکر می‌کردم.

خیلی وفت بود که میخواستم قصه پدربزرگها و مادربزرگ ها و کوهایی که به انگشتات نزدیکن و دستهای شفا دهنده رو بنویسم.

برای پنجره زندگی می کنم.

فقط برای نور طلایی رنگی که از باریکه  بین ساختمان ها می گذرد زندگی می کنم. برای سایه درختی که مثل هزار دست هیولا روی زمین می افتد. برای نور ستاره ها، که هر شب درخشان تر می شوند. برای آسمان شب، که هرروز ابی تر می شود. برای ماه، که جایی، در سرزمینی بسیار دورتر از اینجا، روی سطح دریاچه ای تصویرش را تماشا می کند. 

دیگر نمی توانم برای خانه زندگی کنم. برای مادر و پدرم، برای دختر بچه ای که هنوز چیزی نمی داند، برای مدرسه، برای سرویس و چهار نفر دیگری که در آن هستند. برای سیصد نفری که در مدرسه می شناسم. برای راهی که از مدرسه تا خانه می روم، برای پارک سبز سبز...

می خواهم برای دریا زندگی کنم. برای افق، برای چیزهایی که ندیده ام. برای جاهایی که نرفته ام. برای مزه هایی که نچشیدم، برای آدمهایی که نشناخته ام.

می خواهم از این زندان بیرون بپرم. فرار...موضوع قرنطینه و کرونا نیست. موضوع فرار است. موضوع دنیای بیرون است.

موضوع...پنجره است.

!Write sth,please(او)

رویای او را می دید

روزی روزگاری در سرزمین های دور، شاهدختی زندگی می کرد که به زشتی معروف بود. وقتی در اطراف قصر راه می رفت، موهای طلایی و وز وزیش آنقدر نا مرتب بودند که به وسایل توی دست خدمتکار ها گیر می کرد و گاهی آنها را می انداخت! لباس هایش پاره و نامرتب بودند، و هیچ رنگی جز سبز جیغ و بدرنگی نمی پوشید. صورتش را می پوشاند. گاهی نقاب می زد، گاهی سرش را توی کتاب فرو می کرد، ولی همه میدانستند صورتش پر از لکه های ترسناک است، و چشمهایش مثل چشم های خفاش ریزند. می گفتند برای همین بود که به ندرت از اتاقش بیرون می آمد.

وقتی مسابقه زشت ترین دختر دنیا در همه سرزمین های همسایه برگزار شد، در سرزمین شاهدخت برگزارش نکردند. برای هیچکس سوال نبود که زشت ترین دختر سرزمین چه کسی است. همه جواب را می دانستند. تنها حقیقتی که تمام مردم سرزمین در آن موافق بودند همین بود:شاهدخت زشت است.

البته، آدم خردمندی گفت وقتی یک، و فقط یک نفر به خلاف چیزی باور داشته باشد، نمی شود زیاد هم مطمئن بود که آن چیز واقعا حقیقت است. در داستان ما هم، یک نفر بود که هرگز زشت بودن شاهدخت را باور نمی کرد. خدمتکار شاهدخت، همچون چیز معقول و معمولی را با قدرت انکار می کرد:«نه شاهدخت زیباست.  امکان ندارد که زشت باشد. مگر شاهدخت را هنگام خواب ندیده اید؟ وقتی موی طلایی و بلندش، مثل پتوی ابریشمی روی تشک پر قو می افتد، وقتی لباس خواب حریر و سفیدی می پوشد...وقتی صورت سفید و زیبایش مثل بچه ها به نظر می رسد... شما طوری حرف می زنید انگار تا به حال شاهدخت را ندیده اید.»

اوایل مردم توجه نمی کردند. اما وقتی حرف هایش را تکرار کرد، نگران سلامت عقل او شدند. هر چه باشد، هرچه قدر هم که شاهدخت زشت باشد، نباید خدمتکار دیوانه داشته باشد. بعضی ها میگفتند دیوانه نیست و دروغ گوست. بعضی می گفتند از شاهدخت جایزه می گیرد که شایعه زیبا بودن او را پخش کند.

مردم باید می فهمیدند. به هر حال، او شاهدخت بود. چند نفری از مردم در اتاق شاهدخت پنهان شدند. خدمتکار که میخواست ثابت کند دیوانه نشده کمکشان کرد.

مردم اول شاهدخت را ننگاه کردند که وارد شد. همه حرکاتش را زیر نظر گرفتند، و با حیرت دریافتند: خدمتکار دیوانه نشده بود. شاهدخت اول موهای وز وزیش را آن قدر شانه کرد تا نرم شد. بعد پوستش را با ترکیب مواد مختلف به رنگ سفید درآورد. لباس سیزش را در آورد و لباس خواب حریر سفید به تن کرد. شاهدخت زشت، زیبا شده بود. وقتی شاهدخت کارش را تمام کرد، هنگامیکه فقط یک قدم از تخت فاصله داشت،و کاملا مشخص بود که قصد خواب دارد، متوقف شد، گویا صدایی شنیده باشد. به سمت مخفیگاه چند نفر از مردم رفت، و با صدایی دلنشین گفت:«بیرون بیایید و از اتاقم بیرون بروید. آنقدر که باید دیدید. مگر نه؟»

چند نفر از مردم، خجالت زده از اتاق بیرون رفتند. و خدمتکار از قصر اخراج شد.

مردم هرگز نفهمیدند شاهدخت زیباست یا زشت. زیبا چهره است یا بدچهره. چشم درخشان دارد یا ریز. اصلا چطور شاهدخت زشت به شاهدخت زیبا تبدیل شد؟

ولی مهم نبود. چون شاهدخت می دانست. 

چون شاهدخت، فقط «او» او را در دنیای خواب می دید. 

 

 

 

 

 

 

در انتظار مرغ دریایی

روزی روزگاری در سرزمینی نه چندان دور، دختری با لباس قرمز نو و چین دار، که جدید ترین مد لباس در شهر خودش بود، پشت پنچره ای نشسته بود. البته، نه هر پنجره ای. آن پنجره، متعلق به خانه ای بود که جمعا یک در، یک اتاق و دو پنجره داشت. یک پنجره مشرف به بازاری بود. بازار پر از مردانی بود که به دنبال فروختن و  زنانی بدنبال خریدن و کودکانی بدنبال پوشیدن جدید ترین مد های سال بودند.

البته، اینها برای دختر اهمیتی نداشت. چون او پشت آن یکی پنجره می نشست. پنجره ای که منظره ای بسیار آرامتر از پنجره دیگر داشت. ساحلی بود و دریایی بود و آسمانی. کشتی ها و مرغ های دریایی زیادی هم بودند. البته، دخترک همانطور که به پنجره مشرف به بازار علاقه ای نداشت، به کشتی ها و مرغ های دریایی دیگر نیز میل و رغبتی نشان نمی داد. او از هرچیز یکی میخواست. یک دریا و یک آسمان و یک ساحل،  یک کشتی و یک مرغ دریایی با یک نامه. شاید هم یک «او». این همه چیزی بود که او بدنبالش می گشت. شاید بگویید، دخترهای بسیاری با لباس چین دار مد روز پشت پنجره منتظر کشتی، گاه همراه یک«او»(مسلما «اوی» خودشان. نه اوی دختر.)می نشینند. اما چرا این دختر باید منتظر یک مرغ دریایی، آن هم با یک نامه باشد؟

دلیلش ساده است. چون «او»گفته بود. گفته بود نامه اش را حتی شده با یک کبوتر، یا کلاغ برایش می فرستد. دختر می ترسید برای  کبوتر نامه رسان، عبور از آن دریا به آن برزگی سخت باشد. حقیقتا هم که سخت بود چون دختر هرچقدر هم که دور تر نگاه می کرد، چشمانش به جز آبی چیزی نمی دید. تصور اینکه کبوتر به آن کوچکی وسط دریا به آن بزرگی بایستاد، درست وسطش، و به هرطرف که نگاه کند فقط آبی ببیند، و حسابی غصه دار و دلتنگ شده و وحشت کند، برایش سخت بود. پس از او خواسته بود نامه را برای یک مرغ دریایی بفرستد. به هرحال، مرغ های دریایی به جای دلتنگی، در آبی دریا،ماجراجویی و پرواز می دیدند. «او» خیلی شبیه مرغ دریایی بود. دوست داشت سوار کشتی شود و مثل مرغ دریایی بر فراز دریا پرواز کند. خودش اینطور میگفت.

اما دختر قرمز پوش مرغ دریایی نبود. خوب می دانست که مثل کبوتر ها، چه وسط وسط دریا، چه در ساحل و چه از پشت پنجره، هر وقت آبی دریا را ببیند تنگدل می شود. اما او دوست داشت تنگدل شود. پشت پنجره بنشیند و...

دختر  مدت طولانی پشت پنجره اش نشست. آنقدر که لباسش دیگر قرمز و مد روز نبود. دختر هرگز در را باز نکرد و اتاقش را ترک نکرد. هرگز از پنجره دیگر بازار را نظاره نکرد، که اگر می کرد، می دید که کودکان و مردان و زنان به همان کاری مشغولند که مدت ها پیش بودند. او فقط با لباس چین دار رنگ و رو رفته اش آسمان و دریا و ساحل و کشتی ها و مرغ های دریایی را نظاره کرد. 

شاید او تنها کبوتر دنیا بود که به انتظار یک مرغ دریایی نشسته بود.

 

 

 

 

توضیح:تخلیه اضافه جات ذهنم.

نکته: دو تا بخش هیچ ربطی به هم ندارن. (شایدم دارن. فقط مغزم می دونه و خدا)

نکته:لطفا....کمکم کنید. من باید بنویسیم. من میخوام بنویسم. من میتونم بنویسم. ولی نمی دونم چی بنویسم. 

چی بنویسم؟

 

من فقط...

یادم رفته که چطور باید بنویسم.

 

 

 

-*-*-*-*-*

اومدم به قالبم یه فضای بهارگونه تری بدم، ولی هرچی گشتم، هیچی بهتر(مناسبتر) از این بکگرانده پیدا نکردم. خیلی تاریک تر از قبلیه. ولی خب...حقیقتم همینه دیگه. نمیشه با آرزوی: همه چی بهتر میشه و بهار صورتی تر میاد حقیقتو انکار کنیم. در عوض میشه درون سیاهی حل شد، دوستش داشت، باهاش زندگی کرد، بهش عشق ورزید و قبولش کرد. اینطوریه که اونم باهات دوست میشه و چشمات به تاریکی عادت میکنه.

مشکیم رنگ قشنگیه. مگه نه؟ به مشکی زودتر از صورتی عادت میکنم.

خوب شد خرس قهوه ای نشدیما!

گفت:بیا بخوابیم روی برف.

گفتم: فرشته نمیشه

خودش را پرت کرد روی برف نرم و گفت:عیب نداره.

کنارش دراز کشیدم. به آسمان خاکستری خیره شده بود. نمی دانم آنجا چه می دید. ولی حواسش اینجا نبود. چشمش را بست و هوای سرد را باسر و صدا نفس کشید.

به تقلید از او چشمم را بستم، تازه داشتم تمرکز می کردم که ناگهان... چیز گنده و سفیدی روی صورتم فرود آمد.

جیغ زدم و بلند شدم. برف را از سر و رویم تکاندم و رو به آزاردهنده ام داد زدم:مثلا داریم از هوای برفی لذت می بریما! رو به او چرخیدم تا بگویم:مردم اصلا چیزی از احساس شاعرانه زیر برف حالیشون نمیشه اه!

ولی او کنارم نبود. بهت زده دنبالش گشتم. دیدم چند متر آنطرف تر، دنبال پرتاب کننده برف می دوید. با جیغی از هیجان، برف را قاطی آب و گل توی صورتش پاشید. یک نفر از پشت سر به سمتش گلوله پرت کرد. با شادی فریاد:حمللللهههههه سر داد. و با دست بدون دستکش، رفت که دشمن را از پا دربیاورد. خندید:«انتقام سخت!»

خنده اش از ته دل بود. خنده اش لابه لای دانه های برف می رقصید و  روی رد پاهای شتاب زده می نشست. چهره اش گلگون بود. مثل قطره خونی روی بی نقصی برف. موهایش در هم ریخته بود. از برف و باد، مثل دریای کوچک و سفیدی از مقنعه اش بیرون زده بود. کتانی سبزش خیس خیس بود.

آنقدر محو حضورش شده بودم، که وقتی تکان تکانم داد:«ادم برفی درست کنییییم» نزدیک بود با صورت بیافتم روی یخ. 

آدم برفی درست کردیم. به جای هوبج شاخه درخت بود. خیلی هم کوچولو بود، ولی او مصرانه گفت:«قشنگه... اسمشم یوکیه. یوکی یعنی یخ» لبخند زدم

 

، داشتم مقنعه خیسم را روی بخاری خشک می کردم، همه کلاس یا به آه و ناله خستگی افتاده بودند یا مشق های ریاضی را از روی هم می نوشتند. جوراب خیسش را در آورده بود. کاری هم به کسی نداشت. پای بی جورابش را چسباند به شوفاژ قدیمی، و بی مقدمه با لحن مخصوصش گفت:«ایکاش خرس قطبی بودیم نه؟ واقعا چقدر خدا بین خرسا تبعیض قائل شده. خرسای قهوه‌ای بیچاره کل زمستونو خوااابن. فکر نکنم هیچوقت دیگه انقدر بهم خوش بگذره. حالاخرسای قهوه ای که اصلاااا برف ندیدن رو حالا درک کن.»طوری لپهایش را از حرص خدا باد کرد انگار مهم ترین مشکل کل کهکشان الان دلشکستگی خرسهای قهوه ای است.

آخرین لحظه ای که قبل از داخل کلاس شدن دیدمش، داشت با خانم ناظم سر برفبازی بیشتر چانه می زد. در را پشت سرم بستم و روی صندلی ۱۴ لم دادم. 

ولی راستی راستی، خرس های قهوه ای خیلی بدشانسی آوردند. نه؟

آنچه ابرها می گویند

تنها جاییکه می توان بدون گردن درد، نیم ساعت تمام آسمان را خیره تماشا کرد، داخل سرویس است. از پشت پنجره تمیز، ابیش را نوشید و ابرها را نظاره کرد.

_____

اول گربه بود. گربه ای وحشی با دندان های ببر مانند. آواره هایش دراز تر شدند دندان هایش کوچکتر. اول آماده شکار بود، حالا خود شکار به نظر می رسید. ترسیده...

دوم مرگ بود. مرگ، شبیه کارخانه دود سازی بود. دود های دراز و وحشتناک تا بالای بالا می دویدند. ترسناک بود. یعنی گربه از آن ترسیده بود؟

سوم جمجمه بود. بزرگ، با دو سوراخ. انگار آن دود های ترسناک دوم، جمجمه را سوراخ کرده بود و ... دیگر نمی توانم چیزی بگویم. درباره مرگ نباید حرف زد.

چهارم دایناسور بود. جمجمه ای که به کله دایناسور تبدیل می شود یعنی...چرا امروز آسمان آبی و بی ابر، پر از مرگ شده؟ یعنی دایناسور ها...مرده های قدیمی...موجوداتی که از روی زمین محو می شوند.

صبر کن...گربه ترسیده. از دود ها ترسیده. جمجمه انسان می شود دایناسور یعنی..

یعنی...

یعنی ما هم مثل دایناسورها، محو می شویم؟ آن دود ها...همه جا را سیاه می کنند؟ آنقدر که دیگر ما پیدا نباشیم؟

~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
Designed By Erfan Powered by Bayan