شیرینی ادبیات نهم در آیینه انیمه

با نبود معلم های همواره حرف زن

نیست سردرد های درسی و حال به هم زن (!)

 

یکی از اتفاقات خوبی که با وجود فضای مجازی برامون افتاده، جالبتر شدن درس‌هاست.

من اول فکر می کردم کلا دروس کلاس نهم جالبه، ولی با یه نگاه به کتابای پارسالم، متوجه شدم مشکل از کجاست. شاید نتونید باور کنید که معلما تا چه حد میتونن درس رو برای انسان غیرقابل دوست داشتن و آزار دهنده بکنن. یا باور نمیتونید بکنید که چقدر دوساعت در روز تو راه بودن و زمان خیلی بیشتری هم سیخ روی نیمکت نشستن چقدر فرسایندست. (البته الان که فکر می کنم ‌میدونید!)

وقتی خودت میتونی بخش هایی که دوست داری به معلم گوش بدی رو انتخاب کنی، زندگی و درس خوندن با اینکه همچنان غیرقابل تحملیت(!) های خودش رو داره، خیلی جذاب‌تر میشه.

اول درس شیش ادبیات، یه قسمتی بود که درباره گوهر اصل و گوهر تن توضیح میداد. گوهر اصل، یعنی اصل و نصب و نژاد، طبق گفته معلم ادبیات. ولی گوهر تن یعنی فضیلت‌هایی که خودمون در طول راه به دست می آریم. مثلا می گفت اگر گوهر اصل داری برو گوهر تن را هم بدست بیار که بی هنر مثل خار مغیلانه یا اینکه گوهر تن از گوهر اصل برتره.

من خودم حس کردم ترجمه گوهر اصل به اصل و نصب اشتباهه. بهتره گوهر اصل رو استعداد ذاتی، و گوهر تن رو تلاش و هنرهای اکتسابی ترجمه کنیم، که خب، این ربط داده میشه به مفهوم ناروتو پارت یک، و مبارزه ناروتو با گوهر اصل داران که گوهر تن مهم تره، یا مثلا لی و نجی...

 

یا مثلا این شعر درس ششم ادبیات رو ببینید:

مهتری گر به کام شیر در است     شو خطر کن ز کام شیر بجوی

یا بزرگی و عزت و نعمت و جاه      یا چو مردانت، مرگ رویاروی

 معنی اصلیش اینه که اگر "بزرگی" و "سروری" در دهان شیر بود برو بکشش بیرون. یا به بزرگی میرسی، یا مثل مرد می میری. (گرچه من اول فکر کردم میگه اگه یه انسان سرور و پولداری تو دهن شیر بود برو نجاتش بده.) بعد از امیرخراسان می پرسن که چطوری به بزرگی رسیدی؟ میگه این شعر رو شنیدم و متحول شدم.

حالا این شعر یه لحظه حس ناروتو رو بهم داد(وای خدای من! چقدر عجیب. اصلا کی فکرشو می کرد؟!)

مخصوصا مصرع چهارم.

دو تا انیمه تاثیر گذار زندگی من کیمیاگر تمام فلزی و ناروتو بودن، و یه مفهومشون کاملا متضاد همه. شخصیت اصلی کیمیاگر تمام فلزی یه دانشمند آتئیسته، برای همین نه به خدا اعتقاد داره نه به دنیای پس از مرگ. برای همین در طول داستان بارها میبینیم که وقتی مردم میخوان جونشون رو دور بندازن و زندگیشون براشون ارزشمند نیست چقدر عصبانی میشه.

از اونطرف ناروتو و شخصیت هاش به مصلحت بزرگتر اعتقاد دارن، و مدام زندگیشون برای دهکده‌شون کف دستشونه. برای همین جمله هایی مثل «نحوه مرگ یه نینجا مهمتر از نحوه زندگیشه» میشنویم.

و این تفاوت عقیده برای نویسندهایی که تو یه فرهنگ، فرهنگ ژاپنی، بزرگ شدن، عجیبه برام. نگاه فرهنگ ژاپن به دنیای پس از مرگ کلا خیلی قروقاطیه. تعداد خیلی زیادیشون به اینجور چیزا اعتقاد ندارن، احتمالا مثلا نویسنده کیمیاگر.

سنتی هاشون هم به تناسخ و سفر به رودخانه بزرگ و... در دین های شینتو و بودا اعتقاد دارن. که میشه مثل نویسنده ناروتو. چون اعتقاد دارن که زندگی بعدی هم هست، این زندگی رو قوی زندگی میکنن، ولی زیاد از دست دادن یا ندادنش براشون ارزش نداره.

و این برام جالبه، که چطوری من تونستم با هردوی این عقاید که کاملا مخالف همدیگه هستن ارتباط برقرار کنم. و حتی جالبتره، که چطور نحوه نگاه به دنیای پس از مرگ رو زندگی تاثیر مستقیم داره...

 

(خب بچه ها خسته نباشید. کلاسو می بندم. تا جلسه آینده مراقب خودتون باشید.)

 

پ.ن:بعد هی بگید انیمه به درس آسیب میزنه. پرسش ادبیاتمو بیست شدم!

مدرسه مجازی عزیزم،

تا حالا کجا بودی؟ ای نازنین. ای سوییت هارت و هانی عزیزم، تا حالا که من در مدرسه کمر خورد می کردم و از روی رودربایستی جزوه های تکراری مینوشتم و تمام زنگ تفریح را به چرت و پرت گویی مشغول بودم، کجا بودی؟ 

البته، نمی گویم دیر آمدی! دقیقا به موقع بود. حالا میتوانم به جای نیم‌کت‌هایی که حتی عرضه نداشتند گربه بشنود و آمدند توی مدرسه‌های ما مشغول به کار شدند، روی مبل عزیز و موردعشق و علاقه ام بنشینم، لم بدهم یا حتی بخوابم! لپتاپی دم دستم باشد با صد پنجره باز، تبلتی در دست، با تکان دادن موس از فاصله ای قابل توجه، درس را بخوانم و بفهمم و مجبور هم نباشم به معلم هایی که به خاطر مادر و عمو و عمه ام از من کینه به دل دارند، لبخند بزنم. و حتی مجوز زبان درازی هم دارم! تا زمانیکه پیام «آیا میخواهید...»، این پیام سیاه و شوم نباشد روی صفحه، مثل پرنده آزادم.

البته، میدانم که خواندن همه این درس‌های «شاد قطع شده» و «اسکای روم پریده» قرار است کار فیل بزرگوار باشد، ولی ما، من و تو با هم، کارت آسی را داریم که حتی حضرت فیل هم ندارند. نزدیک چهار ساعت زمان مفید صبحگانه و خواب کامل و مناسب.

دیگر مجبور نیستم یکی یکی، تکه تکه از نان، از پنیر، و از کره جدا کنم و مخلوط کرده و در دهان بگذارم. (خودت که  میدانی از جدایی چقدر بیزارم) میتوانم مثل شیر در لیوان جاری شوم، شکل بگیرم و همراه کیک صبحانه خورده شوم! می توانم به جای رادیوورزش، پلی لیست naruto را در آغوش گرفته و در کنارش آرام بگیرم. میتوانم مشق بنویسم! نمیدانی که من چقدر عاشق مشق نوشتنم! فکر کن معلم بهت دستور می‌دهد، راست، رک و صریح. و تو عمل می کنی. خبری از پریدن از این جزوه، به آن کتاب و آن کتاب، به این نمونه سوال نیست! مشق است، مشق!

اگر کمی زودتر می آمدی، من میتوانستم به جای خشک کردن دهانم در زنگهای تفریح، به کاری مشغول شوم که در عشقش گرفتارم. نوشتن! بنویسم. بنویسم، شوخی کنم، همزمان با چندین نفر حرف بزنم، با سرعت تایپم انگشتهایم را نابود، و دوستانم را حیرت زده کنم! ایموجی های بر حق را(@_@، ^_^) به دنیا معرفی سازم، و هزاران کار دیگر.

ای م.م عزیز، میخواهم از تو تشکر کنم. چرا که موجود بس عاقل و با فهم و شعور هستی(اگرچه زیرساخت هایت ضعیفند :/). از آنجا که می فهمی یک دوازدهم عمر یک دانش آموز، نباید در ماشین تلف شود، و نیم‌کت ها باعث سقوط و زشتی مدرسه اند.

حتی طبع شوخی هم داری! طوری که وقتی می بینی معلم هنرمان نمی آید، اسکای روم را وسیله می کنی و شانسی ما را اپراتور می کنی و صدا و وب کم میدهی(اینکارت را دوست نداشتم. مگر نمی دانی من فقط بعد از حمام مو شانه می کنم؟ هان؟) و داخل کلاس های روح‌های کینه‌جوی اسکای روم می فرستی که بیاید انتقام وب کم های فعال نشده اش را از ما بگیرد!

درست است که چیزی از «گوشه حیاط و زیر تونل درختی کتاب خواندن» یا «پرسش از دانش آموز» سرت نمی شود، ولی آنقدر مجنون تو هستم که همچون لیلیت ببینم. بله!

با عشق و احترام

هلن.ن.پراسپرو

----+----+----

این پست، از آنهاییست که باید نوشته شود تا آینده بخواند و «هعععی» گویان، اشک گوشه چشمش را پاک کند.(من آینده عزیز، خودت خوب میدانی که با خود گذشته ای سادیسمی طرف هستی)

تا حرف خود گذشته شد، بگذارید یادی کنیم از من پانزده ساله آینده، که قرار است نامه به آینده‌ام را بخواند.(نازی نازی. گریه نکن. اونقدرا هم خام و نابالغ نبودی دیگه...حالا از یک تا ده شاید پونزده.)

به نظرم برید یه کازوکاگه دوم جور کنید

اینجانب، کازوکاگه اول، در حالیکه از سایه بیرون آمده و بین یک کوه جزوه و دفتر و کتاب ریاضی روی تخت خواهرم نشسته ام، کلاه کاگه ام را تسلیم کرده، و اشک ریزان به دیدار حق می شتابم. چرا که با وجود افتضاحی که در اولین جنگ بزرگ، موسم به امتحان پایانی ریاضی به بار آورده ام، دیگر به درد لای جرز هم نمیخورم.

هرچند، میدانم که تا جنگ بعدی، فاصله سه ماهه ای قرار دارد و فعلا میتوانیم آماده بشویم که بعدی را هم با حقارت و دست به دامان بقیه کاگه ها شدن، نبازیم.

 

پ.ن:با توجه به نظرات، احساس میکنم ماجرا رو اشتباه منتقل کردم...

امتحان ریاضی در راه نیست، امتحان ریاضی گذشته. وگرنه من که به این راحتی عنوان کاگه رو تسلیم نمی کردم :|

 

کازو‌کاگه‌

نیم ساعت دیگه کلاس زبان دارم، یک ساعت بعد از اونم امتحان قرآن. اما خب، چه میشود کرد که یکهو با دیدن درخت های در حال تکان خوردن در باد، و یکی دو حس آرامش بخش و خوب، جرقه نوشتن در وبلاگ در قلبم زده شد. آن هم نه از آن نوشتن های معمولی و اعصاب خورد کن که این چند وقته بود. یکجور...نوشتن خوب و آشنا و قدیمی و قشنگ.

خب، اصلا چرا حس نوشتن اینطوری بهم دست داد؟ نمیشه که آدم وقتی میره زیر سفره ای رو بتکونه(:d) یهویی احساس بی نهایت تقسیم بر دو  گونه بکنی. 

از صبح، کاملا مشخص بود که امروز روزی خوبیه. روزی که موقع صبحونه خوردن یه حس قدرتمندی درونت بگه:«به شدت دوست دارم الان ریاضی بخونم.» روز الکی ای نیست که! حتی اگه با زنگ تلفن یکی از دوستات بیدار شده باشی، باز هم حس خوبی داره که اینبار مجبور نیستی خودتو با چماق نمره زیر پونزده و هویج ناروتو مجبور به درس خوندن بکنی.(ناروتو و هویج...به هم میان:))

نشستم پشت میز، که به شدت پدیده عجیبی بود چون میز من همیشه روتختی صورتیمه، و کتاب تکمیلی و ریاضی و جزوه ریاضی نابودم رو گذاشتم روی میز. وقتی میگم نابود، یعنی نابود. یه صفحه در میون پر از خط خوردگی های ناجور، یادداشت هایی که فقط من گذشته میفهمه معنایشون چیه و الان خودمم نمی فهمم، بعضی جاها بدون استفاده از خودکار قرمز چون گمش کرده بودم، و نوشته شده از دو طرف. اگه کاغذایی که از وسط دفتر کنده شده، و جلد به زور و با چسب سرپا مونده رو فاکتور بگیریم از کل ماجرا، بازم وضعیت جزوه نویسی من یه عدد منفیه که به شدت به بی نهایت نزدیکه.

تنها بخش قشنگ دفترم، اون نقاشیای ریزه ایه که حاشیه دفتر کشیدم و انقدر با حوصله و تمیز و زیبا کشیده شدن که کارای هنرمو زیر سوال می برن :)

خلاصه اینکه، به اون سه کتاب یاد شده، یه دفتر نیمه نو هم اضافه کردم و شروع کردم از اول جزوه مو نوشتن. میدونستم اگه جزوه رو از اول بنویسم، ده صفحه حدود 3 صفحه میشه. چون خیلی چیزا بودن که بلد بودم، و ازکلاس ششم تو جزوه هام مینوشتم، ولی چون همه داشتن مینوشتنش سر کلاس نمیتونستم به معلم زل بزنم و ننویسم، بنابراین دو رودربایستی نوشتمشون!

و یکی نیست که بگه آدم عاقل، اگه یه ترم پیش اینکارا رو کرده بودی که اون نمرات درخشان توی کارنامت نمی درخشید. اصلا مگه تو لامپی که انقدر می درخشی!

و حالا، میخوام به عرضتون برسونم که اگه تا به حال به کسی گفتم از ریاضی متنفرم، حلالم کنه چون الان حرفم دروغ محسوب میشه.

چون من عاشــــــــق ریاضیم.

به شرط اینکه جزوه هام تمیز باشن :)

و دفترم جلد داشته باشه :)

و همینجا، سوگند یاد میکنم سال بعد عین بچه آدم جزوه هامو مرتب بنویسم و به جای تند تند جواب دادن سر کلاس و خودنمایی، لامپ توی کارناممو خاموش کنم.

جالبه که بگم، کلا دو بار از سر جام پاشدم که برم سروقت تخمه توی کابینت و با سرعت فراانسانی بشکنم.(روش من برای مبارزه با استرس)

 

+:یه فیلم کوتاه از تکون خوردن درختا توی باد گرفته بودم، که به شدت شده بود شبیه لحظات تاثیرگذار ناروتو وقتی یه باد قشنگی می وزه و برگا رو میپیچونه دور شخصیت ها، ولی به دلیل نامعلومی گم شد. باد هم نامردی نکرد و الان یه برگم تکون نمیده چه برسه به درخت-_-. اگه پیداش کردم، میذارمش.

++:همین الان یه سایه افتاد روی پنجره. یه لحظه همه جا تاریکی شد و لحظه بعد یه پرنده سفید داشت پرواز می کرد سمت آسمون. سایه پرنده هه بود. چند لحظه مات و مبهوتش موندم. واقعا باشکوه بود. حیف که نمیتونم اون صحنه رو هم یه جوری نشون بدم...

+++:کتاب ریاضیمون هشت درسه و فرصتمون برای امتحان چهار روز. از نظر ریاضی، کاملا منطقیه که روزی دو درسه بخونم تموم میشه. اما از نظر غیرریاضی و ذهنی، احساس می کنم این چهار درسی که مونده داره کــــــــــش میاد و دو روز فرصت داره آب میره.

چه وضعشه اصلا. بعد دو هزار و خورده ای سال انسان هنوز نتونسته یه همچین تقسیم ساده ای رو درست حل کنه؟

++++:الان که دارم فکر میکنم میبینم واسه همچین پست متنوعی عنوان مبهمی انتخاب کردم. صرفا جهت اطلاع، کازو یه ژاپنی معنی عدد رو میده و کاگه یعنی سایه. یه جورایی شبیه کسی که از سایه اعداد رو کنترل میکنه.

از طرفی، کلمه کازه میشه باد.

کازه کاگه، کسی که از سایه باد رو کنترل میکنه.

(نیشخند نابغه دیوانه گونه) 

درد فراق فرزند+نیچوان(مثنی)

این هفته اصلا پست گذاشتم؟ اصلا احساس میکنم این هفته فقط خوابیدم و مدرسه رفتم. این وسط مسطاشم داشتم کتاب می خوندم(هردو در نهایت می میرند) و روزی شونصد ساعت به زور معلم زبان ترسناکمون(کاف سنسی) با هم تیمی زبانم حرف می زدم.

هم تیمی یاد شده، یک فن حسابی است از برای بی تی اس. از قضا، به کتاب و انیمه شوجو(عاشقانه) نیز علاقمند است. از این نردهایی که میخواهند همه را به مسلک خود در بیاورند. بنابراین در میان تمریناتمان، من مجبورم ابتدا با زبان خوش و به آرامی موضوع را از میزان کیوتی جیمین به مونولوگ تغییر بدهم. اگر افاقه نکرد، از چماف(کتاب زبان) اسفاده می کنم. فقط مشکک این است که کتاب زبان هشتم خیلی کوچول موچول است بچم.

 

کتابخونه جانمان کلی رونق گرفته. 35 تا کتاب جمع کردیم و تونستم بالاخره کلید کتابخونه رو تصاحب بکنم. در کمال تعجب، انقلاب های فرهنگی جدی هم داره مشاهده می شه از جانب دوستان. از جمله چندتا سمینار و نشست و تغییرات کلاسی از سوی نیچو(مبصر کلاس) و کمکهای شب عیدی به پیشنهاد نیچوی اصلی.

(نکته:ما دو عدد نیچو تو کلاس داریم. نیچوی اصلی، نیچو با جذبه و خفنی است که برتر از او یافت نمی شود در مدیریت و عقل و هوش و درایت. نیچو فرعی، که کارش فقط ماژیک آوردن از دفتر است، بغل دستی اینجانب است.(مراجعه کنید به این تا درک کنید عمق فاجعه مرا)

-*---*

یک کمی حرفهای جدی(و یه مقدمه انیمه ای) بزنیم.

خب من از هفته پیش جمعه به خودم قول داده بودم که یک هفته تمام به هیچ عنوان به کتابم فکر نکنم، درباره اش حرص نخورم، و به این فکر نکنم که یک ماه تا پایان موعود اتمام پیشنویس دومم مانده و من....

قرار است از فردا شروع کنم با انرژی نشستن پای پیشنویس دوم اورسینه. باید بنشینم. ته تلاش من برای قهرمان شدن نباید خوارزمی زبان باشه.

هلن مسخرم میکنه. میگه برای اورسینه مثل این مامانای خیلی مهربون و همیشه نگرانم که مدام گیر می دن به آینده و خوشبختی جوونشون.

اینو که میگه، یاد یه خاطره می افتم از مادربزرگم که همیشه مامانم تعریف میکنه. میگه وقتی رفته بود کربلا هر جا که می رفته میگفته ابولفضل بچم. ابولفضل بچم.(گویا مشکلی برای یکی از بچه ها، که هویت و مشکل هنوزم برای من ناشناختست پیش اومده بوده) انقدر اینو میگه و میگه، که مردم هم تا صداشو میشنیدن ناخودآگاه می گفتن ابولفضل، بچش. ابولفضل بچش. هیچکسم نمی دونسته اون بچه اصلا کیه، مشکلش چیه. فقط می گفتن ابولفضل بچش.

بی ربط بود، ولی به نظرم گفتنش قشنگ بود.

خب...خیلی آسمون ریسمون بافتم. کلی حرف دیگه هم دارم که باید بذارمش برای پست بعد. بالاخره یه نظمی گفتن، یه حوصله خواننده ای گفتن...

 

ترس:چرا بعضی پاراگرافهای بعضی وبلاگا به هم خوردن؟ رمزگشاییشون کردم باید از سر به ته بخونیشون. نکنه همتون یهو با هم یه زبان رمزی اختراع کردید؟ یا سندروم بلاگفا...؟

 

دردودل:شنبه امتحان ریاضی داریم.

پز:داشتیم. مدرسمون حوزه انتخاباتی شد :)

 

نگار ۱

کلاسمون تو کلاس هشتم که نه. تو کل مدرسه اول شد. یا یه اختلاف خیلی خفن و فاحش. ما هم همه ذوق مرگ، هر معلمی میومد بهشون میگفتیم اول شدیم و برای خودمون دست می زدیم. :)

قرار بود با عنوان جایزه، برای کلاس نگار یک و سه، که اول و دوم شده بودن، شبی در مدرسه بذارن. جشن موفقیت بود مثلا.

بدلیل رفتن یک پدر پولدار و حامی مدرسه به دفتر مدیر، خبر داده شد که بچه های نگار دو و سه هم، اول اخلاقی هستن و باید بیان.

این درحالیکه که ما هروقت فیزیک و ریاضی داریم اینا دارن میزنن میرقصن یا معلم ندارن :/

هیچ جایزه ای هم که برای ما در نظر گرفته نشد.

اردو هم که پولی بود :/

پس کلاس نگار یک یه تصمیم گرفت. 

خود جایزه ای.

خلاصش اینه که در طول یک زنگ بی معلمی، تصمیم گرفته شد.

 

 

 

(ادامه دارد...)

___

بالاخره اولین کتاب از کتابخانه کلاس(بله درسته. مدرسه نه) داده شد. رسما کار کتابخونه شروع شد

____

دیروز اولین جلسه باشگاه فیزیک بید.:)

باشگاه فیزیک؟هان؟ چه؟کجا؟

جلوی نمازخونه، سشنبه زنگ نهار.

به عنوان جلسه اول خییلی چرت و پرت گفتیم. از این شاخه به اون شاخه هم پرش داشتیم. ولی برای شروع خوبه. نه؟

#make_your_own_anime_school

 

نمی دانم دیگر

دقیقه های طولانی به خط صاف و چشمک زن روی صفحه سفید خیره شدم. واقعا نمی دانم چه باید بنویسم. نمی دانم. نمی دانم. نمی دانم. خودم را نمی دانم. دنیا را نمی دانم. هرچیز که به آن باور دارم را نمی دانم. حتی نمی دانم که دارم ژست میگیرم یا این واقعیست. نمی دانم شما الان درباره من چه می گویید. نمی خواهم بدانم

از اول بهمن من همین بوده. چرا. این هفته شلوغ بود. اما من...نمی دانم.

مغزم دارد مرا به جاهای عجیبی می برد. بگذارید ارام آرام شروع کنم به گفتن.

ببینید. شاید این یک توهم باشد. ولی من همیشه در حال کمک کردن بودم. از بچگی، به دوستهایم کمک می کردم. به درخواست معلم پیش همه بچه ها نوبتی می نشستم ودر درس کمکشان می کردم. دارم به دیانا کمک می کنم نویسنده شود. به سایه کمک می کنم خودش را پیدا کند. به ماریا کمک می کنم اوتاکو شود و به چرت و پرت های بقیه گوش ندهد. به دوقلوها هم شاید کمک می کنم...نمی دانم چطور. ولی حتما یک سودی بهشان می رسانم. یک جور سود معنوی. به باران کمک کردم نمره ریاضیش را از ۱۶ برساند به بیست درخشان. کمکش کردم دنیا را بفهمد.

ولی حالا که بیشتر از همیشه به کمک احتیاج دارم...نمی دانم. نمی دانم از چه کسی کمک بخواهم. نمی دانم چطور. نمی دانم چرا اصلا آنها باید بخواهند کمکم کنند. نمی دانم اصلا کمک می کنند. اصلا می فهمند؟نمی دانم اصلا برای چه کمک می خواهم.

،،،،،،،،،

هر روز بیدار می شوم. به زور وضو می گیرم و نماز می خوانم. فقط نماز صبح می خوانم. بقیه نماز ها را نمی توانم بخوانم. نمی دانم چرا.

در راه سرویس تصمیم می گیرم که امروز باید یک گوشه بنشینم و فکر کنم. به خودم بیایم. از این رخوت و تنبلی بیرون بیایم. 

_یعنی دیگر از خودت فقط و فقط انتظار نمره بیست داری؟ پس آرزوهایت چی؟

ولی آرزوهایم را یادم نمی آید.

تا وارد کلاس می شوم قول هتیم یادم می رود. نیم ساعت اول صبح را به چرت و پرت گویی با دوستان می گذرانم. تا اینکه اصلا یادم می رود قولم را. همرنگ دنیا میشوم. به رنگ صورتی جیغ و زشت.

ظهر که به خانه بر می گردم. خودم را لعنت می کنم. وای مثل یک زامبی کلید را از جیب سوراخم در می آورم. ناهار می خورم. می خوابم. بیدار می شوم. چند تکه مشق می نویسم. با تبلت ور می روم. چیزی می خوانم. ساعت نه و نیم با همگروهی خوارزمیم تمرین زبان می کنم. چرت و پرت هایی در واتساپ برای هم می فرستیم. تا ۱۲ تبلت به دست دارم. فن فیکشن می خوانم. احمقم. فن فیکشن کیمیاگر تمام فلزی است. خیلی احمقم. می خوابم. و دوباره...

حتی یادم می رود باید گردنبند قلبی پاره ام را درست کنم و هرروز بیاندازیم گردنم. یادم می رود ادای «من یه دوست خیالی به اسم هلن دارم» را در بیاورم. 

اصلا مگر من یک قهرمان شونن خفنم؟ من فقط یک دختر خوب آلود و احمقم.

،،،،،

_نیم ساعته یک کتاب ۱۴۴ صفحه ای را اول صبح در سایت مدرسه تمام کردم

_من و همگروهی، تمرین زبان می کنیم. ولی خودمان را گول میزنیم.

_کتابخانه مدرسه تا چهارشنبه با تلاش های بی وقفه من راه میافتد. خانم پرورشی می گفت سخنرانی که سر صف برای بچه ها کردم «کاریزماتیک» بود.

_اگر به بالای منو نگاه کنید یک بخش جدید می بینید. تا فردا پست این هفته را آماده می کنم. باید بکنم

_می دانم که یک احمق تنبل همچین حقی ندارد. ولی دارم ناروتو و سریال انه را نگاه می کنم.ناروتو مثل یک بچه شیطان و رو مخ است که ناگهان به خودت می آیی و میبینی خودش را در دلت جا کرده، و انه خیلی دپرس تراز کتابش است. خیلی دردسرهایش بیشتر است. ناامید تر و عصبانی تر است. ماریلا زیادی مهربان است. و بینی که انه انقدر بهش افتخار می کرد، خیلی زشت است. خیلی طرفدار فمنیسم است و اصلا با انیمه اش قابل مقایسه نیست

ولی هنوز هم انه است.

خرگوش ها را از آدم ها بیشتر دوست دارم

چهارشنبه ها معمولا برایم خیلی قشنگ و شاد شروع می شود، و پر انرژی به داخل سرویس می رسد و سپس با چشم درد گرفته از کتاب خواندن در ماشین درب خانه مان را می زند. 

دلیل پر انرژی بودنم، کلاس تفکر زنگ سوم و فیزیک پیشرفته زنگ آخر است.

کلاس تفکر، کلاسمان را گرد و کنفرانسی می چینیم و بحث می کنیم. معمولا آخر بحث ها من با عصبانیت یک نطقی می کنم و زنگ ناگهان می خورد. اصلا به همین معروفم در کلاس.

بحث امروز از این شروع شد که کایچو(رییس شورا) سخنرانی باحالی جلوی معلمان و اولیا و بقیه شورا ارایه داده طوریکه خانم مدیر هم که کلا از جنس دختر نفرت دارد و ضعیف می پندارد(دلیلش می تواند پسر نقطه چینش باشد که تعریفات خوبی از او نمی شود، یا نفرت شخصی است) حسابی تحت تاثیر قرار گرفته.

خلاصه اش می شد اینکه ما سمپادی هستیم، مریخی نیستیم. بچه ها ۱۴ ساله ای که می خواهیم از نوجوانیمان لذت ببریم و استفاده کنیم ولی شما دارید از نوجوانی ما سو استفاده می کنید. 

اینکه والدین با وجود این همه فشار و استرس به بچه ها استرس فقط نمره بیست وارد می کنند (که کاملا در خانواده من هست) و برای انتخاب رشته بهمان فشار وارد می کنند و با زبان بی زبانی می گویند اگر نروی تجربی به درد نمی خوری

که راست می گویند. چون انگار یک بزرگتری چیزی نیست بیاید دست ما را بگیرد و کمک کند راه برویم. مشاورمان که کلا پرت است از ماجرا. بزرگترها هم که ... انگار باید خودمان کاری به حال خودمان بنماییم.

بعد بحث کشیده شد به اینکه چرا درس می خوانیم. بچه ها انگار فکر می کنند در آینده قرار است کارهای زندگیشان بشود لباس شستن و غذا پختن و کارهای عادی مثل خرید رفتن. آن وسط مسطها هم یک شغل پر در آمد و پشت میز نشینی(ترجیحا پزشکی) داشته باشند و چند ساعتی بروند سر کار و بیایند خانه.

نمی دانند ما مثل پدر و مادرهای مان نیستیم. ما در عصر علم زندگی می کنیم.کارمان ساخت است. ساخت ساختمان ها، دارو ها، پوشاک، آثار هنری، ربات ها، کتاب ها، قوانین، کشور ها. برای همه اینها هم به علم نیاز داریم

معلم ها هم نمی دانند که اصلا هدف ما از خواندن این درس ها، نوشتن کلمه به کلمه کتاب نیست و عوض کردن جمله بندی نباید به کثر نیم نمره منجر شود.

آموزش و پرورش هم نمی دانند که مدرسه کارخانه ساخت نیروی انسانی نیست. خانه ای برای رشد و رسیدن ما به کمال است

ایتها را در ۵ دقیقه گفتم و زنگ اخر، موسیقی پس زمینه حرف هایم شد. بچه ها که رفتند بیرون، من و آریا و یاسی ماندیم میز ها را مرتب کردیم. آریا گفت:چرا سعی می کنی به اینا بفهمونی اینا رو. نصف بچه های این کلاس اصلا نمی خوان...ههییییچ کاری بکنن. اونایی هم که می خوان و لیاقتشو داشته باشن خودشون به این نتیجه می رسن دیگه.

خشکم زد. هیچ وقت فکر نمی کردم آریا همچین چیزی بهم یاد بدهد. یاسی در کمال حیرت گفت:منم حرفاتون قبول دارم. ولی بقیه..

و یاسی از کسانی بود که فکر می کردم به این چیزها فکر هم نمی کند.

چهارشنبه طور دیگری هم غافلگیر کرد. کسی که به نظر من همه زندگیش گرفتن نمره کامل و راضی کردن والدینش بود، وسط بحث گفت:اصلا شاید ما نخوایم بریم تجربی

آدم ها آنطور که فکر می کنید نیستند

اخرین بدبختی چهارشنبه، خانم زیست بود که اصرار داشت نیم نمره سرنوشت سازی(که باعث بیست شدن کارنامه ام می شد) را که اشتباهی بهم کم داده بود، به بهانه اینکه نمره ها رد شده، بگذارد برای ترم بعد. گفت:پراسپرو تو که به این نمره نیاز نداری. اذیت نکن دیگه(و نگاهی عمیق)

من گفتم:خانوم این انصاف نیست. اگه فیزیک و شیمی مو کم بشم ...

گفت:خب اشتباه بوده دیگه

گفتم:ای بابا. از همون اشتباه های انسانی معروف 

خانم زیست نسبتا بداخلاقمان لبخند پوزشگرانه ای زد و یک«ببینم چیکار میتونم بکنم» بهم تحویل داد :/

همین بود حرف هایم

نکته:یک پست هم اکنون در پیش نویس هایم خاک می خورد، پر از ناامیدی. قرار بود صبح منتشر نمایمش که به دو دلیل منتفی شد

یک)یک کتاب قشنگ به دستم رسید که ناامیدی هایم را شست. بچگانه ولی قشنگه «طلسم ارزو» داستان های گریم و اندرسن هست به زبان دیگر، که یادم انداخت زمانی برای چی کتاب(قصه)می خواندم

دو)شب که برق ها خاموش شد، توی تخت غلت زدم به سمت دیوار و با یک خرگوش عظیم الجثه روبه رو شدم که به دیوار تکیه داده شده بود. البته از نوع پارچه ای. تنها عروسک کلللل دوران کودکیم، رابیت که نمی دانم چطور آمده بود روی تختم.

رابیت اول، وقتی شش سالم بود توسط باران سه ساله یک روز صبح داخل شومینه انداخته شد و سوخت. هنوز یک دست و یک پا و دو گوش سوخته اش را یادم است، و تا مدتی تاثیر عجیبی رویم داشت. جمله مادر جان در جواب ناله:«نندازش اون تو» هنوز یادم است،«سوخته دیگه. چه کارش کنیم»

رابیت دوم، تقریبا شبیه رابیت اول بود و توسط خانواده از شیراز خریداری شد «این رابیته 

​دیگه. بردیمش شیراز جراحیش کردیم حالش خوب شد.»

حالا رابیت دوم با چشم گوی مانند سیاه به من خیره شده بود، و همه خاطرات کودکی و بی خیالی هایش در ذهنم عبور کرد و جایی برای غم نگذاشت.

تازه، بعد از پاندورا هارتز ارادت عجیبی به خرگوش های عروسکی پیدا کرده ام :)

 

پس دلم خواست بپرسم، آخرین باری که عروسک بازی کردید کی بود؟

امتحانات خود را چگونه گذراندید؟

بسه دیگه. از فاز تسلیت و غم و اندوه بالاخره یه روزی باید بیایم بیرون دیگه نه؟ 

این دو هفته، حتی اگه اتفاقات عجیب و غریب و پشت سر هم و موشک و شهادت و هواپیما و اتوبوس و دیگر وسایل نقلیه رو حساب نکنیم، میشه گفت سرنوشت ساز ترین دو هفته پاییز و زمستان بود تا اینجا. دو تا امتحان و یه امتحان طرح هلال احمر(دادرس؟) هم مونده که بعد میریم به سراغ مدارس و ترم دوم. @_@(,وی از هوش می رود)

 

 

(هلن وی را با آب قند و سپس سیلی از جا می پراند)

اهان آره کجا بودیم؟

اهان +__+

شرح کارایی که کردم:

۱) امتحانات:تو این دو هفته همه امتحانا رو خوب، یعنی بالای ۱۹ دادم و امکان معدل بیست شدن هست. فقط برای زیست و ریاضی نگران بودم که زیستو خیلی خوب دادم و ریاضی هم اگه مستمر افتضاحم رو خانوم جان یه کاریش بکنه عالی میشود :/، (آخه از ۱۶ رسیدم ۱۹.۵ انصاف نیست بهم مستمر کم بده -_- ) 

۲)کیمیاگر تمام فلزی ۲۰۰۳: پریروز قسمت ۵۱ رو دیدم و حسابی کیف کردم و حاضرم یک مشت در دهان دو گروه بزنم:۱)اونایی که میگن ۲۰۰۳ افتضاح تموم شد. ۲) اونایی که میگن اد کوتاه موند :)

فاتح شامبالا اگرچه نظرم رو چندان جلب نکرد(مخصوصا از صحنه تجدید دیدار انتظار بیشتر بود و شخصیت نوا خیلی چرند تموم گردید) اما(آما) ادوارد خییییلی کاوایی و کاگویی شده بود و همچنان یه سری نکات اخلاقی داشت، با اینکه خییییلی جای بیشتری برای رشد داشت و انیمیتشم تو ذوق زن بود. باید سینمایی دومیه رو هم بتماشایم.

۳)تمام کردن میزان دو گیگ از نت خانه که دلیلش در مورد دو ذکر شد :/

۴)انیمه و مانگای پاندورا هارتز: به پیشنهاد وبلاگ اوتانا سنپای هم انیمش رو دانلود کردم هم مانگاش. اول نشستم چند ولوم خوندم از مانگا، دیدم هیچی نمی فهمم، خیلی قرو قاطیه. رفتم انیمشو دیدم ‌‌‌یه چیزایی دستگیرم شد. فقط ،۲۴ قسمتش اومده بود، یعنی اصلا فصل بعدی ای در کار نبود. اما (آما) مانگاش تا آخر بود.

و من میتونم بگم، در دو کلمه، نفس گیر بود.

حتی برای کسایی که مانگا نمی خونن و دوست هم ندارن بخونن و کلا اوتاکو هیترن، این یه چیزی بالاتر از واجبه.

خلاصشو بخونید، چیزی نمی فهمید. اوز بزاریوس از یک خاندان اشرافی است که در روز نامگذاری و تولد ۱۵ سالگیش توسط موجوداتی به اسم چین درون ابیس، گودال بزرگی که جای گناهکاران است، انداخته می شود. 

ولی اصلا توجه نکنید. ماجرای اصلی اینه: یه تراژدی صد سال پیش اتفاق افتاده که همه شخصیتهای داستان رو تحت تاثیر قرار داده. تراژدی سقوط پایتخت در ابیس، یا همون چاله عظیم. یه سری موجود به اسم زنجیر یا چین هم درون آبیس زندگی می کنن، که هر آدمی بخواد آینده(و گذشته) رو عوض کنه با اونا پیمان می بنده. این وسط چنج تا خاندان سلطنتی هستن که یه ربطایی به این ابیس دارن که خودتون میخونید.

حالا این وسط اوز از همه جا بی خبر رو چینا میان میگیرن میگن تو به دلیل وجود داشتنت گناهکاری. بعد پرتش می کنن تو آبیس.

شیوه داستان گویی پاندورا هارتز حلزونیه. یعنی اول یه لایه سطحی از دنیاش را رو می کنه بعد میره سراغ یه لایه دیگه و ضخیم تر. تا آخر همه چیز روی هم قرار میگیره و شفاف دیده میشه. شخصیتاش هرکدوم میتونستن یه مانگتی کامل باشم از بس عمیق و واقعیت و هیچ چیز...تاکید می کنم....هیچ چیز اتفاقی و الکی نیست. رنگ موها و چشما حتی، موسیقی انیمه و ....

انیمه قدیمی هست و انیمیت چشمگیری نداره، ولی طراحیها عالین، مخصوصا تو مانگا. آدم بدون خوندن متنها هم میتونه یه چیزایی دستگیرش بشه. و داستان یه جوری پیش میره که قبل از اینکه مطمین بشی یه چی درسته، می فهمی نیست. شاید تخیلی و اغراق آمیز به نظر بیاد، ولی مثل دنیای واقعی اشوبناکه. 

در عین حال، داستانش به کتاب خودم خییییلی نزدیکه. عناصرش متفاوته ولی همون ماجراست تقریبا، فقط پر و پیمون تر و ملس تر :)

کلا ماجرا طولانیه و احتمالا دوباره و سه بار بخونمش و بیام اینجا یه پست براش بزنم. حتتتتی در سطح فول متال میتونه باشه.

۵) بعد از مورد چهار تکلیفم با کتابم خیلی مشخص تر شد و نشستم به نوشتن. دو سه فصل رو کن فیکن کردم کلا و فصل ۱۶ و ۱۷ هم داره نوشته میشه خدارو شکررررر :) 

از اونجایی که یک کم از کتابم تو بوک پیج هست به این فکر افتادم که چند فصلو اینجا بذارم و نظرات رو ببینم و ببینم با خودم چند چندم. پس منتظرش بباشید #__#

۶)مردی به نام اوه و ملت عشق رو خوندم، که هرکدوم واقعا یه بحث جدا دارن. مخصوصا ملت عشق، اگر چه یه مقدار جو دهنده است و اولش آدم یهویی به تصوف علاقه مند میشه، ولی به سری اشکالات هم داره.

مثلا اینکه نثر داستان نسبتا سنی گونه است، در حالیکه اون زمان باید تشیع هم نقشی میذاشتن تو داستان. نمی دونم از ناآگاهی نویسنده بوده یا عمد، ولی این کوچکترین اشکالشه. پایان کار کیمیا کاملا برخلاف شعارهای ارامانی نویسنده بود مثلا. یا حتی پایان کار عزیز و اللا

ولی در کل یه عاشقانه حقیقی بود. حقیقی به معنای واقعی. مفهوم عشق و اینکه یه سری چیزا مهم نیست و تنها انسان و عشق مهمه، اینا رو حقیقتا درک کردم. از طرف دیکه، داشت تیوری همه آدما میتونن خوب باشن رو بهمون ثابت می کرد، که با اتفاقات اخیر کلا امیدمو بهش از دست دادم.

مردی به نام اوه هم...قشنگ بود. دلچسب و قشنگ، ولی اسطوره نه. 

۷)بستارز(beastars) رو شروع کردم. مجله اینترنتی وارونه حسابی ازش تعریف کرده بود و نقدای مثبتی شنیده بودم، و حتی اسمشو برجسته ترین انیمه پاییز ۲۰۱۹ هم گذاشته بودن. 

داستانش یه جور زوتوپیای عاشقانه و دارک هست، که انیمیتش به خوبی زوتوپیا نیست البته. عشق یه گرگ به یه خرگوش، که نه گرگه وحشیه نه خرگوشه اروم و مهربون. فعلا سه قسمت دیدم و نظری ندارم.

۸)چالش گودریدز: ۱۰۰ کتاب در سال،۲ کتاب در هفته. شرکت نمودم. 

۹)فیلمهای:,خوب بد جلف(ایرانی) و چه بلایی سر دوشنبه آمد(انگلیسی احتمالا) و ۱۲ جوان در حال خودکشی(ژاپنی) رو دیدم و هرسو عالی بودن.(مخصوصا خوب بد جلف خیلی خوش ساخت و قشنگ بود)(فیلم ژاپنیه هم عالی بود. عالی عالی)

۱۰)یه نفرو اوتاکو کردم

۱۱)اهنگهای زیر رو گوش دادم که گذاشتن لینکشون از حوصله بنده خارجه.

Brothers ,full metal alchemist ost

Isabella lullbay, promised never land ost

Zero eclips, attack on titan ost

Lacie, pandora hearts ost

Bury a friend, beilie eilish

چهار تای اول رو در وبلاگ اوتانا سنپای میتونید بیابید.

۱۲)و این بود انشای من که امتحانات خود را چگونه گذرانید:در حال دیدن و خواندن.

کار دوازدهمم:دعوت کردن خوانندگان این پست به چالش انشای:امتحانات خود را چگونه گذراندید.

بیشتر شبیه لیست بود تا انشا البته. ولی... بع هرحال :)

این قسمت:سایه و آسمان جادو می کنند

دیانای عزیزم

چرا وبلاگت خالیست؟ منتظرم بخوانمش.

بحث را عوض نمی کنم. اصلا هم نمی خواهم به رویم بیاورم که چند هفته(دوتا؟)است که بهت زنگ نزدم.

واقعا مرا ببخش. تا آخر نامه را بخوانی، می فهمی دلم واقعا برایت تنگ شده بود. ولی میدانی...بیشتر دلم برای خودم تنگ شده بود. از ماریا هم بپرسی بهت می گوید، تا بهم زنگ نمی زد، باهم حرف نمی زدیم. باید از همه چیز دور می بودم.

وحالا، خبرها:

شب یلدای فامیلی جمعه شب بود. یلدای اصلی، شب شنبه بود که من و باران دوتایی گرفتیم. تا دو صبح بیدار موندیم و وراجی کردیم. 

یهو گفت:آبجی. وقتی تبلت دستت نیست خیلی بهتری.

حسابی راست میگفتا.

بع هر حال، یلدایت حسابی مبارک.

____

صبح سر کلاس خوابیدیم. هیچ وقت کلاس اونقدر ساکت نبود.

زنگ بعد و بعدش، به بغل دستی گفتم به سایه بگه نیاد دنبالم. 

هنوز تو مود داغان «من یه دختر انیمه ای خنگ و دکو و بدردنخورم»بودم. کلی صدا، همون طور که دارک آنجل تو یه پستی می گفت، تو مغزم حرف می زدن. هیچکدومشونم هلن نبودن. هلن غر میزنه و کمک می کنه. این صداها فقط سرزنش می کردن و تهدید.

به همه جاهای مورد علاقم سر زدم. تونل درختی، قسمت فوتبال دستیا، حیاط پشتی قفل شده(دنیای راز)، شوفاژ قدیمی و فلزی طبقه دوم(تازه کشفش کردم. نشستم روش پاستیل های بنفشو خوندم. اسمشو گذاشتم خورشید.)(نکته:تازه آنی شرلی خوندم:/)

خلاصه که صداهای توی مغزم اروم و ارومتر شدن.

زنگ سوم خواستم از تو جامدادیم خودکار در بیارم که دیدم به کاغذ توشه. خط سایه بود. نقشه مدرسه و محل های آرامش دهندشو کشیده بود.

خیلی خیلی عجیبه، ولی تو سایه خیلی شبیه همید دیانا! خطش کاملا شبیه تو بود. فانتزی گونه و بانمک. مثل قبلا های تو ریزه میزه است، کمی خجالتیست و ساکت. ولی در عین حال ترسناک *_*

تکه کاغذ حسابی خوشحالم کرد. شاید چون یاد تو افتادم. شاید چون یاد یک گذشته خیلی دور و ریز در افق قدیم افتادم.

___

زنگ بعد، بادکنک کش رفتیم و والی بادکنک بازی کردم. والیبال بادکنکی! یک نقطه چینی آمد در بهترین نقطه بازی، بادکنک را ترکاند. بعد هم از کلاس رفت بیرون. ناگهان لبخند، از داخل جیبش یک بادکنک در آورد و مای ناامید را شاد کرد.

بعدا فهمیدم بچه ها حسابی دلشان پر است. انگار از بچه هایی که پارسال ماژیک تو سطل بازی می کردند، تعهد گرفته اند. و هر جور بازی دیگری هم ممنوع است. واقعا از نا انتظار دارند فقط یک وظیفه الهیی را (درس) بر عهده بگیریم و تمام. چه باکاگونه :)

____

زنگ تفریح چند تا تکه ابر وسط آسمان بود.امروز اسمان خیال پرداز شده بود. ققنوس و غول چراغ جادویی را توانستیم تشخیص بدهیم که زنگ خورد.

ولی راستی زاستی، برای همین است که فکرهای شخصیت های کمیک را داخل یک ابر نشان می دهند.

ابرها، خیالات و حرف های آسمان هستند.

دوستدارت، متاسف و حالا خیلی شاد،

هلن.ن.پراسپرو

____

آن دریا، تا منتها می رود.

تا ابد، تا موج ها می رود.

این دریا، در آسمان دلم،

تا ابرها، تا ابرها، می رود.

۱ ۲ ۳
~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
Designed By Erfan Powered by Bayan