مبارک! مبارک! تولدت مبارک! و چند داستان دیگر

  • ۰۰:۰۸

دلم میخواهد وبلاگ ها را مثل یک انسان کامل بخوانم. برای همین است که هنگام مواجهه با یک وبلاگ جدید، اول ته و توی آرشیوش را در می آورم. خوشم نمی آید وبلاگ کبد انسان پشتش را نشانم بدهد، بعد مجرای لوزالمعده را و آخر سر یک گوشه ریز ته قلبش، و با اینکار گولم بزند که حرف اشتباهی به طرف مقابلم بزنم یا چه میدانم...باعث بشوم برای یک ثانیه از پنلش بیاید بیرون، به خودش یادآوری کند که چرا دارد وبلاگ می نویسد و بعد دوباره بیاید داخل.

از طرفی، دلم میخواهد همه را بخوانم. همه، منهای آدم های عادی. چه آنهایی که باعث می شوند صورتم از هیجان گل بیاندازند، چه آنهایی که اعصابم را خط خطی می کنند. از همه نگاه ها باید بتوانم ببینم. حتی اگر هم نتوانستم، باید بتوانم خودم را توی صفحه وبلاگ نگه دارم و به خواندن پست، حداقل تا آخرش، ادامه بدهم.

یکجا میخوانم وبلاگ زرد، یکجا میخوانم نویسنده سخیف و بی هویت. قلبم درد میگیرد. بعد، وقتی می فهمم دلیل درد گرفتن قلبم، این است که می دانم همه این کلمه ها میتوانند به من اشاره داشته باشند، قلبم بیشتر درد میگیرد. میزنم روی آدرس وبلاگ، و قالب رنگی رنگی، با فونت توهامای بی نظم میاید جلوش چشمم.

نثر خودمانی و عامیانه، نوشته هایی پر از دغدغه های شخصی، و نه جمعی، می آید جلوی چشمم. آن همه ... که بین جملاتم گذاشتم، و نیم فاصله های رعایت نشده می آید جلوی چشمم. پستی را میبینم که به جای اینکه با دقت پشت لپتاپ رویش کار کرده باشم که چیزی به مخاطب اضافه بکند، در یک شب بی ابر توی بالکن با تبلتی نوشته ام که هرگز نتوانستم تنظیمات غلط گیر خودکارش را غیرفعال کنم.

از آن بدتر، یاد آن یادداشتکی می افتم که یک گوشه ای نوشته بودم:«یک نوجوان، شاید پر از غلیان احساسات و ایده باشد، ولی هرگز نمی تواند در نوجوانی یک کتاب بنویسد. کتاب نوشتن، بلوغ و ثابت قدمی میخواهد. حتی اگر آن ثبات، در خاک اشتباهی ریشه دوانده باشد.» من یک نوجوانم. اصلا خودم را نیمه نوجوان می دانم. پس برای چه دارم این زرد نویسی ها را اینطرف و آن طرف پرت می کنم؟ هر چه دقیق تر بنویسم، هر چه بیشتر بخوانم...میگویند هیچکس قدیمی ها نمی شوند؟ خب راست می گویند. ما نسل جدید اصلا میتوانیم به دلنشینی و زیبایی قدیمی ها بنویسیم؟

می روم توی وبلاگ ها غرق بشوم. از یک لینک به لینک دیگر. یاد آن زمانی می افتم که تازه با رادیو بلاگی ها آشنا شده بودم، و از بس تب باز بود که برای گیج نشدن خودم، یک صفحه کروم دیگر باز کردم. در وبلاگ ها غرق می شوم، به امید پیدا کردن مفهوم وبلاگ نویس واقعی.

یعنی این همه مدت، من فقط به شوق توجه و مخاطب می نوشتم؟ فقط برای مدیون کردن مردم، آرشیو هایشان را چند باره میخواندم؟ یعنی دوستیم، جملات رد و بدل شده ام، با این همه دوست دور، ولی نزدیک، فقط به همین هدف بوده؟ کلی فکر کردن روی سمیکالن یا دونقطه هایم، به همین هدف بوده؟ برای همین است که الان که نظرات بسته است، امیدوارانه تر و بیشتر صفحه را رفرش می کنم؟

 

یکسال پیش، فقط به خاطر چهار، پنج جمله کوتاه، که یکیشان هم شبه جمله بود، اولین پستم را در این خانه جدید نوشتم. نمیخواهم درباره چیزهایی که یاد گرفتم، دوستانی که پیدا کردم، تک و توک چیزهایی که شاید به کسی یاد داده باشم چیزی بگویم. چون خودتان خوب می دانید نه؟ خودتان این احساس را یک بار تجربه کرده اید. اصلا شاید بیشتر از یکبار. من فقط...

فقط میخواهم بگویم، من برای «بالا بردن کیفیت بلاگستان فارسی» یا «تبدیل شدن به متخصص و اهل قلم» یا «غر زدن به جان مدیران بیان» و یا حتی«نوشتن دغدغه های اجتماعیم» اینجا نیامدم. من فقط به خاطر عبارت های «هلن چیزه...بیا بیان.» «کی گفته وبلاگ خوابیده! اینجا همه دور همیم. انقدر خوبیم.» یوزر نیم پسورد را داخل باکس های سفید نوشتم. فقط همین.(واقعا همین!)

 حتی هدف اصلیم، «نوشتن چیز هایی که در طول راه یاد میگیرم» را وسط راه کشف کردم. وبلاگ برای من...یک دفترچه یادداشت رنگاوارنگ است. و دفترچه یادداشت ها نمی میرند.

دلم نمیخواست اولین تولد من و هلن، انقدر گرفته طور بشود، ولی شد. برای همین، در همین پست قول می دهم که این، آخرین پستی است که بر خلاف خواسته ام، از لحن نوشتاری استفاده می کنم. هیچوقت، و به هیچ عنوان در این وبلاگ از نیم فاصله استفاده نمی کنم، مگر اینکه مسئله مرگ و زندگی در میان باشد. چیزی که برای خودم «مهم» باشد را می نویسم، و جواب هیچکس، هیچکس را با :) و «چشماتون قشنگ میخونه» و «وای آره! منم خیلی دوستش دارم» و «ممنون. لطفا دارید» و «کاملا درست میگی» ندهم.

قول میدهم در پست های از نت های بعدی،  توی هر پاسخ یادآوری نکنم که صدایم پر خط و خش است. کسی که در آینده باران صدا قرار است بخوانندش پشت صدای من میخواند ها! کم چیزی نیست. قول میدهم چیزهایی که برایم مهمند را سانسور نکنم. قول میدهم هر چقدر دل تنگم خواست از ناروتو و ناروتو بنویسم. یک پست بعد پست بعدی، و اگر دلم تنگ بود، به زور خودم را مجبور نکنم به بستن نظرات.

من دربرابر پرنیان، مثل یه کووالای آویخته از درخت به نظر میام که حتی برای خوردن اوکالیپتوسش انگیزه نداره. در برابر چارلی یه پیرزن بدبینم. دربرابر «لنی» مثل یه منشی بی منطق یه دکتر عمومیم. شاید دربرابر اوتاناسنپای، مثل یه بچه عاشق آبنبات در برابر شخص خود ویلی وانکا باشم.

شاید در برابر رفیق نیمه راه مثل ساکورا در برابر ایتاچی به نظر برسم. شاید به اندازه سولویگ کتاب نخونده باشم و آهنگ گوش نکرده باشم(ونیم فاصله. نیم فاصله رو فراموش نکنید). شاید نگاهم به دنیا، در برابر نگاه پرنده  به دنیا مثل مرداب در برابر عسل باشه. شاید به اندازه لاجوردی و هویج بستنی و جولیک از دنیا چیزی ندونم و هیجکس جملاتمو تو دفترچش یادداشت نکنه. شاید نتونم به اندازه بانو ریحانه و گربه سنپای حتی وقتی نامطمئنم مطمئن باشم.

شاید هیچوقت نتونم دوباره اون عشق خالصی که عشق کتاب به کتاب ها داره رو تجربه کنم. خدایا! حتی قالبم در برابر قالب های نوبادی، مثل نقاشی هلن 6 ساله، در برابر تابلو ظهر عاشورائه.

ولی خب، یکی یه جایی یه چیزی گفت، که حسابی خوش گفت. من همچنان می نویسم، پس هستم. حتی اگه پر حرف، پر غلط املایی، بدون نیم فاصله(!)، خام و رو مخ باشم، حتی اگه بعدا قرار باشه با خوندن این پست خودمو از خجالت زیر پتو قایم کنم، حتی با اینکه بلد نیستم فونت وبلاگمو عوض کنم...

مینویسم، پس هستم.  حق اینو دارم که خاک کامنت های فراموش شده رو بتکونم، و ردپای بلاگر های دیگه رو تو وبلاگ ها دنبال کنم. چون هستم، حق اینو دارم که یه جدول مرده‌ها و زنده‌ها بکشم روی تخته، و بلاگستان رو تو بخش زنده ها بنویسم.

و آهان راستی...

من و هلن عزیز، تولدت مبارک. دوستت دارم :)

 

پ.ن:من هنوزم بعضی وفتا الکی وبلاگ رو باز میکنم و به قالبش خیره میشم و چندتا پست رو شانسی میخونم!

 

فقط یه هیولا می تونه دیگری رو به هیولا بودن متهم کنه.

(یک جمله فراموش شده و زیرخاکی از لاجوردی)

پ.ن:فردا مدرسه دارم @_@

آرتمیس 🌙
وی دنبال دفترچه یاداشتش می گردد تا جمله های هلن را یادداشت کند :)

و منم کلا عاشق خوندن آرشیو های بقیه م مخصوصا پست های اولشون ( پست های قبلی تو رم خوندم : دی )

و به نظرم شکسته نفسی زیاد کرده بودی . و خیلی خوب مینویسی !!!
کلا...آرشیو خوبه. من حتی میتونستم بدون وبلاگ نویسی، به عنوان یه وبلاگ خوان شاد به زندگیم ادامه بدم :)

(میخواستم بگم خوشحالم که لذت بردید، ولی دیدم به خودم قول دادم دیگه نگم. ببخشید دیگهD:)
گلی یاس

به نظرم زیبا مینویسی 

الان تولد کیه ؟:دی

خط زیرممنون:)
تولد وبلاگ :)
Violet JAron

من هنوزم معنی نیم فاصله و اهمیتش رو نفهمیدم :دی

ولی مطنط و طشبیحاطط مسل همیشه قشنگ بود!!!

(حالا کی غلط املایی هاش بیشتره؟)

راستش...انگار یه چیزیه که به متن آدم رسمیت میده. تو وبلاگ و اینها اجباری نیست، ولی تو کتاب ها موقع ویرایش حتما باید درست بشه. مثلا می‌کنم و ای‌کاش یا زمانی‌که یا روبه‌رو....

ممنون :) قلت های من به خاتر ویرایش نکردن مطنمه! ولی اض این به بعد باید هواصمو جمع کُنَوَم.
آرتمیس 🌙

عه ....تولد وبلاگته . مبارک باشه *-*

ممنون:)
Nobody -

قلمت رو دوست دارم، یه جورایی خاص خودته که قشنگه برام.

تولدش خیلییی مبارکه :)) خوشحالم که یک ساله شده و بلاگستان رو زنده نگه داشته. شیرینی ها به زودی می رسن دم در پنلش. لطفا ساعت 18 تا 21 آنلاین باشید تا شیرینی ها رو تحویل بگیرید. متشکرم. :)

منم همیشه وقتی یه وبلاگ تازه پیدا می کنم، تا سه-چهار روز با آرشیوش سرگرمم. الان بدبختانه وبلاگ جدید ندارم و طبیعتا وبلاگ خوانی هم ندارم. البته خوندن ستاره های خودم به اندازه کافی وقت گیر هستن اما خب اون وقت قبلی رو برای وبلاگ خوانی نمی ذارم دیگه. :( برای وبلاگ نویسی هم همین طور.

تابلوی ظهر عاشورا!!! :دییی

+ مخالفم که یک نوجوان نمی تونه کتاب بنویسه. کریستوفر پائولینی چی میشه این وسط پس؟ فقط 15 سالش بود که وراثت رو نوشت و باعث شد هری پاتر اون سال رتبه دوم بشه!

این زردنویسی ها لازمه. انقدر باید بنویسی که بلاخره یه چیز خوب ازشون دربیاد.

 

پ.ن: من پستام رو شانسی نمی خونم، چون وحشت می کنم و کل بدنم می لرزه. ولی گاهی اوقات یواشکی می رم تو قسمت فرزند عزیز مادر و نگاه می کنم عکس هارو. :دی

 

+ عاه توئم مدرسه داشتی؟:"

ممنون...و شیرینی @_@
(پ.ن وسط متن:این ایموجیه خوب نشون نمیده احساساتو. الان مثلا من از شادی خشکم زده)

راستش....از یه جایی به بعد آدم احساس می کنه دیگه نباید انقدر زمان بذاره و اینا. به چشم فضای مجازی «لعنت بر او باد» طور آدم بهش نگاه میکنه که داره وقتتو میخوره...

+آره منم وقتی داشتم اینو می نوشتم بهش فکر کردم...ولی مطمئنم اون هم چند سال بعد از نوشته خودش متنفر میشه. حالا هر چقدرم که مردم دوستش داشته باشن...من میخوام به یه بلوغی برسم بعد کتاب «جدی» بنویسم...

پ.ن:اصلا نمی تونم تصور کنم دیدن عکسای «فرزند عزیز مادر» با پس زمینه قالب ظهر عاشورایی(!!) چه قدر کیفور کنندست!

+آره...و مرگ بر او باد!
هیوا جعفری

سلام هلن جان تولد وبت مبارک باشه ایشالله ۱۲۰ سالگیش :)

یه مشکل بیشتر بچه های بیان اینه که فکر می کنن محتواشون در مقابل بقیه وبلاگ ها به چشم نمیاد ولی به نظر من هر نوشته ای فکری پشتشه و اون ارزش داره و خاصه.

به امید روز به روز بهتر شدن

ممنون D: ولی واقعا دلم نمیخواد 134 سال عمر کنم! سخته!

بله بله!
گربه ...

هلن چان تو ازین ناراحت بودی که شبیه بقیه نیستی؟ منم بعضی وقتا ازین بابت ناراحت میشم:| ولی بیخیال اونجوری اگه قرار بود همه مثل هم باشیم که همه تکراری می شدنD:

احساس می کنم بیش از حد از خودت انتظار داری:) اگه آدما اون کسی که درلحظه هستن رو قبول نداشته باشن نمی تونن پیشرفت بکنن. من وقتی همسن تو بودم عمیقا نوشته هام فاجعه بودD: هروقت الان تورو می بینم از اون زمان خودم خجالت می کشم:| 

(راستش پستتو چندساعت پیش خوندم ولی وقتی اومدم کامنت بزارم نت قطع شد پس احتمالا از دست یه کامنت خیلی طولانی نجات پیدا کردیT_T)

در مورد نیم فاصله ها هم اگه از لپتاب یا کامپیوتر استفاده کنی و تایپ کردن رو یادبگیری به جای چیزی که باید رعایت بشه تبدیل به یه عادت میشه:)

از دیدگاهت نصبت به خودم تعجب کردم، واقعا اینطوری فکر می کنی؟:)

.

تولدت مبارک^__^

.

[وی مدرسه اش را پیچانده است و با نیش باز به پ.ن می نگرد]

خب...نه دقیقا.. اصلا متفاوت بودن رو کی دوست نداره؟(به جز شخصیت انیمه ای های خسته طور) فقط از اینکه به خوبی خیلیا نیستم...

کامنت طولانی خوب بود @_@ حیف....

سرعت تایپم و کلا همه چیم خوبه. اصلا وقتی میبینم از اول این نقطه اسپیس، یا ویرگول اسپیس ها رو رعایت می کردم به خودم افتخار می کنم D: ولی اصلا.. کنترل شیفت دو؟ خییلی راهه. و انقدر چیزای زیادی نیم فاصله میخوان که...(مندوکســـه)

آره آره! حتی وقتی مثلا پستهای شب تار گونه میذاری، انقدر مطمئنه لحنت که احساس می کنم همه چیو تحت کنترل داری و فقط منتظری هیولاهای درونیت گاردشونو بیارن پایین و بتونی غافلگیرشون کنی! این حس منه.


:))

{این‌یکی وی هم باید می پیچاند :/}

Evan Godless

من که اصن نمیدونستم نیم فاصله چیه. :l

سخت نمیگیری به نظرت؟ اومدیم، تو این فضا، یه خورده خودمون باشیم و لذت ببریم. 

ولی خوبه هر از چندگاهی سنگاتو با خودت وا بکنی :)  خوشم اومد، تواضع جالبی هم بود :)

پ. ن: دیگر مدرسه ندارم ^_^(^_-)

منم وقتی اومدم بیان فهمیدم. ضربه بزرگی به افتخارات نویسندگیم بود.

اوهوم اوهوم! الان که همه نگرانی ها رو ریختم بیرون بیشتر اینطوری فکر میکنم.:)


پ.ن: شانس ما vs. شانس بعضیا :/


پ.ن2:بالاخره یه چشمک مناسب پیدا کـــردم. ممنون -_^
سرکار علیه

اتفاقااااا من هنووووزم سر میزنم به اون اهنگ ‌گوش میدم و هردفه میگم این دختر چرا گفته صدام بده؟ و جدی میگم، هروقت گوش کردم لبخند زدم و حالم خوب شده *-*

 

 

 

 

ممنون...(سرش را بر می گرداند تا اشک هایش معلوم نشوند)   :)

خیلی خوشحالم که تونستم یه ذره از دینی که به خواننده و نویسنده این آهنگ داشتم رو ادا کنم...
Dark Angel

دختر سبک نوشتن و قلمت و جمله بندیت روو دووس دارم
تولد هلن مباااارککک
حسابی مواظب خودت باش

ممنون ممنون :))

تموم شدن کنکور شما هم مبارک D: 
مه سیما بانو

تولدت مبارک هلن چان!

وای هلن ،به نظرت روزی به درجه ای از عرفان می رسم تا مثل سولویگ کامنتا رو ببندم؟

فکر نکنم.

مهم نیست.

(وی فردا نمی رود ^_^)

(بین او و هلن درگیری پیش می آید که الان تولد را به او تبریک گفتند یا به هلن!)
بله بله! اصلا اون درجه از عرفان نیست...از خستگیه. جواب دادن کامنتا کاری بس شیرین، ولی فرسایشیه به شدت...

(وی امروز نرفته است :))
آرتمیس 🌙

الان آرشیو تو کو ؟ : دی

من میخوام ^~^ ( عجب ایموجیی ساختم ) 

آرشیو همی الان رو به رو شماست! از اول تا آخر وبلاگو میگن آرشیو....
آره@_@ این روزا هی دارم ایموجی جدید یاد می گیرم D:
Fahimeh ^_^

تولد وبت مبارک باشه^^ ببخشید که دیر گفتم.

به نظرم خیلی هم خوب مینویسی و اینکه مسابقه نویسندگی نیست که! هر طور بخوای میتونی بنویسی چون وبلاگ خودته! چهار دیواری اختیاری D: منم یکی دو تا جا خونده بودم که بعضی وبلاگ ها زرد و.. هستن حتی طرف یه اسکرین شات گذاشته بود برای مثال دیدم عه منم اینطوریم یه جورایی:| ولی به هر حال اینا قراره بمونه..بعد ها که برگردی نگاه میکنی یادت میاد چی بودی و چی شدی

 

ممنون ممنون:)
فکر کنم دیگه مهم نیست برام...درسته که اونقدرم خفن نیست متنام، ولی خب...براشون زحمت کشیدم دیگه! تقصیر خودمم نیست که نمیتونم فونت نقطه چین رو عوض کنم کــــه....
سایه نوری

اصلا خلق باید بی ویرایش و رها و آزاد و وحشی و چهارچوب شکن باشه...

خلقی که دیوانگی توشه، کجا میتوته با یه نیم فاصله و فلان غلط بشه؛ اصلا مگه غلط داریم.. 

نوشتن، کلمه و جمله و قصه... پر از جادو و شگفتیه.‌ بهتره ولش کنیم تا هرجا میخواد ببرتمون، عقلمون رو بگیره و مجنونمون کنه..

تولد وبلاگتون مباررک.. زیبا مینویسید.‌ 

چه قشنگ گفتید...و درست.
ما برای این رهایی و وحشی بودنه که می نویسیم اصلا!

ممنون :))
سایه نوری

و وقتی تو خلقهامون وحشی و غریزی و شجاع و اصیل پیش بریم،، تو زندگیمون هم آرام آرام همین میشیم؛ پیش رو و بی کنترل و عمیق و قلبانه😊 اونجاست که شگفتی ها ظاهر میشن؛ چون شگفتی، بعد ترس ایستاده... 

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
Designed By Erfan Powered by Bayan