درس هایی از هایکیو برای زندگی(2) -5

فقط خودتی و خودت. پس برو تو زمین و یه بازیکن متفاوت باش.

 سرویس زدن تو والیبال انگار یه معنای دیگه داره. بعد از هایکیو دیدن، مسابقه های والیبال برام یه معنای دیگه ای پیدا کردن. تو یه مسابقه واقعی در چشم غیرمسلح ما، توپ انقدر سریع میره اینور اونور که نمیتونیم درک کنیم همه پشت صحنه ها و تکنیک هایی که توی بازی جریان داره، فقط به قول انیشتین، "حس مبهمی" داریم نسبت به چیزی که داره اتفاق میافته. دلیل لذت بردنمون از ورزش هم همین حسه است :)

 

امروز روزیه که نهایت شکوفایی استعدادمونو میبینم.
یا شایدم فردا، یا پس فردا، یا سال دیگه. 
حتی شایدم وقتی سی سالمون شد.
ولی اگه فکر می کنین روزش فرا نمیرسه، بهش نمی رسید.

(پخش شدن آهنگ پس زمینه)

(گل های ساکورا در باد)

 

 

کاگیاما: تا وقتی من اینجام، تو شکست ناپذیری.

من: خدا بده از این کاگیاماها :_))))

 

 

It’s not the end of the world,” Sugawara repeated, tone mocking. “No shit. Nothing is the end of the world until the world fucking ends. But by pointing that out, it makes it sound like we’re not allowed to be upset about anything because, hey, at least it’s not the end of the world.” He scoffed and looked away, voice low as he muttered, “As if complete and utter annihilation of humanity is the only thing worth worrying about.

(از یه فن فیکشن :)))))))

 

You are flying,

around and around.

A gush of wind,

makes its howling sound.

And your wings think

that you cannot hear,

every time they ask,

‘Where are we going from here?’

از یه فن فیکشن دیگه :))

 

 

پ.ن: دیشب به جای انتشار اینو زدم ذخیره بشه *__* عذر تقصیر میخک سان.

پ.ن2: هی میگید سرما خوبه سرما خوبه، بیاید تحویل بگیرید! از پریشب استخونام مثل پیرزن ها به جیرجیر افتاده :/

Obliviate-4

مامان داره جدی زبان میخونه، و این موضوع شدیدا قلبمو گرم می کنه. رابطه مامانم و زبان یه جورایی تسوندره گونه است. یا حداقل، یه مدتیه که شده. میدونم خوشش میاد که بخونه، ولی در ظاهر یه جوری رفتار می کنه انگار داره به زور میخونه. حتی بعضی وقتا هم زبانو "احمق" صدای می کنه XD

جمعه ها کلاس آنلاینه، بقیه روزهای هفته هم تقریبا هرروز دانش آموزای کلاسه تو دیسکورد(!) جمع میشن و سوال حل می کنن و آنالیز می کنن. دیدن دیسکورد تو گوشی مامانم حس عجیبی داره، و دیدن مامانم تو دیسکورد حتی حس عجیب تری داره *-*

ولی در کل خیلی لذت بخشه. یه مدتی که ولش کرده بود احساس می کردم یه چیزی کامل نیست... 

 

دیروز داشت لغت می خوند، وسطاش کلمه های جالب رو به ما هم میگفت.

1=

- میدونی اکیوز چی میشه؟

+ اکیوز... نمیشد وقتی یکیو... چی بهش میگن... چی میشه یکی رو دستگیر می کنن؟ 

- آهان نه اکوییته. aquit. میشه تبرئه کردن.

+ اینکه کلا برعکس شد :/

 

2=

-هلن oblivious میشه چی؟

+ مثلا میشه وقتی... طرف... گیجه؟ حواسپرته؟ مثلا انیشتین oblivious بود خیلی وقتا "-"

- غافل میشه.

+ آهان. آره.

...

+اههه راستی!! شبیه چیزه.. تو جلد آخر هری پاتر هرمیون حافظه پدر و مادرشو پاک کرد که ازشون محافظت کنه. آبلیویتشون کرد! اون ریشه لاتینشو بوده پس! وای چه باحال! رولینگ نابغه است، شگفتیه، هدیه ای برای خلقه، روشنایی جهانه، عاشقاش زنده ان؛ هیتراش بمیرنــن.

- ....

 

3=

مامان: nettlesome. میشه آزاردهنده.

باران: وای شبیه خانم نتل که تو سوفیا بود! آزاردهنده بودش اونم دیگه.

من: نه خیر، نتل میشه گزنه، گزنه هم که خارش و آزار میاره. وای انگلیسی چه زیباست چه دلرباست چه کلمات آهنگینی داره چه ریشه هاش قشنگن من میخوام برم زبانشناسییی.

مامان: خدایا، به خودت می‌سپارمش.

 

در کل ما خوشحالیم ^_^

 

 

+ به قول نوبادی سنپای، موزیک ویدئو جدید E ve >>>>>>> (جهت فلشا درسته "-"؟)

وای من چطوری تا اومدن لیریکای انگلیسیش صبر کنم؟؟ :_)))

Ease our burden, long is the night -3

 
bayan tools so ist est immer

دانلود موریک

 

Chairs so close and room so small
You and I talk all the night long
Meagre this space but serves us so well
We comrades have stories to tell

And it's always like that in the evening time
We drink and we sing when our fighting is done
And it's always so we live under the burnt clouds
Ease our burden, long is the night
Just as no stars can be seen
We are stars and we'll beam on our town
We must all gather as one
Sing with hope and the fear will be gone

----

 

 چقدر استرس داشتم به شیب امشب نرسم. آخرشم نرسیدم از نظر تکنیکی. ولی خب...

رفته بودیم کتابفروشی. دو تا کتاب خریدم، داس مرگ و جلد اول همدم ها. داس مرگ چون بزهس گفته بودن، همدم ها رو چون هرچی جولیا گلدینگ بنویسه نمیتونه از شاهکار کم باشه. احتمالا جولیا گلدینگ، یا مجموعه شگفت انگیزش "کت رویال" رو نشناسید. ولی عیب نداره، چون الان شناختید! هیچوقت برای شناختنش دیر نیست!

به هرحال، همدم ها خیلی قدیمی بود. شانسی دیدمش. تو هیچ سایت آنلاینی پیداش نکرده بودم، و یهو درست جلوی چشمم بود. چسبیده به دیواره ی یکی از قفسه های بالایی، با جلدی که یه ذره تا خورده بود. اون قیمتش 30 تومن بود، ولی داس مرگ 90. لعنت به پرتقال. فرقی نمی کنه چقدر کتاب خوب تقدیم جامعه کرده باشه، نمیتونم دوستش داشته باشم. هرگز. 

هرچقدر هم برزگ شدن مضرات داشته باشه، امروز که تونستم خیلی راحت کتابایی که میخواستمو بخرم همشو جبران کرد. قبلا به هزار بدبختی باید کلی تا اردیبهشت صبر می کردم، که هیچوقتم پولم کافی نبود. از کتابفروشی که عمرا نمیتونستم بخرم چون معمولا کیف پولمو نمی آوردم بیرون، و برامم چیزی خریده نمیشد. طاقچه و اینا هم که نبود...

الان یه سری سدهای روحی دیگه دارم. مثلا خودم رعایت می کنم که زیاد نخرم یا مثلا صبر کنم تخفیف بذارن بعد. ولی در عوض سدهاش از خودمه! امروز وقتی راحت از پول جایزه خوارزمیم کتابامو خریدم... حسی داشتم که با هیچی قابل مقایسه نبود.

باران هم جلد یک آرتمیس فاولو خرید! براش خوشحالم. خیلی خیلی خیلی. چند وقت پیش سه جلدی که من از دارن شان و نارنیا داشتمو خوند، یه جلد هری پاتر ترجمه داغونم از کتابخونه گرفت. بهش افتخار می کنم شدیدا. (و البته، آرزوی دیرینه ام برای داشتن آرتمیس فاول به حقیقت پیوست :_))

البته فعلا داره دشمن عزیز رو میخونه. وای باورم نمیشه، دشمن عزیز!

واقعا، من خوشبخت ترین خواهر بزرگتر دنیا نیستم؟

 

به دوست بابام برخوردیم و باهاش صحبت کردیم،  بعد به خودمون اومدیم و دیدیم ما رو دزدیدن! البته پیتزا هم سفارش دادن برامون :دی

تا شب حرف زدن و حرف زدیم و گوش دادم. انقدر ندیدم پدر و مادرم با همسن های خودشون صحبت کنن که اینجور معاشرتاشونو با چشم و گوشم می بلعم. وقتی راجب خاطرات کودکی، بعضی وقت ها جنگ، بعضی وقت ها امید و هدف و آرزو و مخل تولداشون میگن، این حرفها رو می بلعم.

 اینجور وقتا میبینم که چقدر... تنهان. که چقدر آدمایی هستن که زندگیشون پر از هیجان و مهمونی و رفت و آمد هست(بوده؟) و... یه آرامشی که زیادم آرامش نیست. چون در این نقطه و زمان آرامش کامل خیلی نادره. ولی، حالتی که از حالت ما آنتروپی کمتری داره. 

پدر و مادر من خیلی تنهان. خانواده ما خیلی تنهان، و ما واقعا کس خاصیو به جز خودمون نداریم. اول فکر می کنم همه همینطورین، ولی میبینم این اطرافیان ما هستن که اینطورین. ما ناخودآگاه به سبب تنهاییمون سمت آدم های تنها جذب شدیم. کسایی که خونه‌شون پر جزوه و کتاب و یه هرج و مرج نسبتا منظمه، نه کسایی که با وجود یه بچه کوچیک همه جای خونه شون برق میزنه، و نه کسایی که گوشه خونشون پیانویی دارن که یه روزی قراره برن کلاسش و بزننش. 

مامانم اسم این ویژگی مونو گذاشت اسپرت. کلمه جالبیه. تازه بعد حرف هامون راجب دنیا و آسیا و اینجور چیزا، خانومِ دوست بابام بهم گفت تو دنیای قشنگی سیر می کنم. فکر کنم میتونم این دو تا ویژگی رو به شخصیتم اضافه کنم.

دوست بابام دکتری جرم شناسی داره و وکیل پایه یک دادگستریه. چهار پنج تا زبان بلده، و عاشق زبانه. وقتی درباره زبان ها حرف میزد چشماش مثل بچه ها برق میزد و من نمی تونستم لبخند نزنم چون خیلی... صحنه زیبایی بود. دلم میخواد اونطوری بشم، میدونید؟

مامانم گفت وقتی بچه بودن داشتن از مدرسه میومدن که یهو یه هواپیما رد شد. براش دست تکون دادن، ولی بهو بوم! بمب ریخته رو سرشون :  )

آره. اینطوری. بعد پدر مادرها اومدن به همه بچه دبستانی ها گفتن بخوابن تو جدولهای خالی. این داستانو ازش شنیده بودم، ولی اینبار یه معنی دیگه ای برام داشت.


برای امشب دیگه کافیه :) 

+تو تاریکی شب خوندن پست هاتون خیلی زیباست. شونزده تا ستاره، و همشون قلبمو تکون میدن. انگار یه چیز واقعی... یه چیز خام راجبشون هست. حس می کنم ما هم comrades تو این آهنگیم، فقط به جای یه اتاق کوچیک، تو یه اتاق خیلی بزرگ با صندلی های دور از هم نشستیم، And we have so many stories to tell.

خبری داشت جیرجیرک! - 2

 

چند وقته جیرجیرک ها به شهر حمله کردن. یعنی فکر می کنید دارن خبر پاییزو میارن؟

 

دیروز پشت پنجره سر و صدای این خوشگلا راه افتاده بود :) جیرجیرک ها دارن میان، یاکریم ها دارن میرن.(شایدم برعکسه؟)

دیدید رسم زمونه رو؟

 

 

برگ ها بالاخره افتادند. انگار تازه خدا یادش افتاده پاییز امده، هلنی هم هست، و هلن ها هم دلشان پاییز می خواهد.

اینو 12 آذر 98 نوشته بودم. یعنی تقریبا دو سال پیش. اونموقع که هنوز صبح لباس میپوشیدیم و صبحان میخوردیم و سوار سرویس میشدیم. آخرین پاییزی که تجربه کردیم مال دو سال قبل بوده.

نمیدونم پاییز بعدی‌مون قراره کی باشه. فعلا که سرماش داره بهمون میرسه. وقتی به این فکر می کنم که دوباره قراره این پوشش گرم و تابستونی رو دور بندازم و لرزش و سرما زیر پتوی افسردگی شروع بشه سست میشم، میدونید؟

 

+با شعار "هر روز پنج کامنت" میریم جلو ببینیم چی پیش میاد.

شروع امیدوارانه‌ی یخ شکنی-1

(آهنگ نویس: اینو شانسی تو آهنگای قدیمیم پیدا کردم. هنوزم گوش کردنش کارای عجیبی با قلبم میکنه. اگه گفتید چیه؟)

 

لینک چالش میخک

اگه بهتون بگم این تابستون من چطوری گذشت حتما بهم میخندید. مخصوصا اگه تو دنیای واقعی منو میشناختید و می‌دیدید صبح تا شب از همه می پرسیدم میخوان با تابستونشون چیکار کنن.

تابستون من 30 درصد به انتخاب رشته و مسخره بازی های حول و اطرافش گذشت، 50 درصد به درس، و 20 درصد پایانی به تفریح های زیرزیرکی و گاهی ناخودآگاه. مثلا وقتی حواسم پرت اینترنت میشد از کارهام.

خیلی مسخرست... اینکه این حجم عظیم از زندگیمو درس تشکیل داده. و مسخره تر اینه که من ازش راضیم. احساس می  کنم این چند ماه فهمیدم واقعا کاری که میخوام تو زندگیم بکنم درس خوندنه. انقدر مسخره، انقدر بچگانه و امیدوارانه. از یادگرفتن خوشم میاد، حتی با اینکه بعضی وقتها هوش و استعداد تحلیل رفته ام و سوددهی پایینم میخوره تو سرم(مثل الان.) همچنان دوستش دارم.

 احساس می کنم نباید اینجا اینا رو بگم مخصوصا وقتی چند نفر از دنیای واقعی میخونن و من مثلا باید شخصیت و رازهامو حفظ کنم.

ولی واقعا... شخصیت یعنی چی؟ این چیزی بود که این چند وقت وقتایی که نگران رسوندن درسها و انتخاب رشته نبودم، باهاش مشغول بودم. شخیصت یعنی چی؟ اون چیزی که خودت از خودت میدونی؟ اگه اونطوری بود که خیلی خوب میشد... ولی اینطوری نیست. اون چیزیه که میتونی از خودت نشون بدی. و من چند ساله حقیقتا تو هیچ محیطی نتونستم چیز مشخصی از خودم نشون بدم. مثل شیشه، مثل آفتاب پرست، مثل یاخته های بی رنگ داخل گیرنده های بینایی که با نور و تاریکی تغییر میکنن. من شخصیتی ندارم که بخوام حفظ کنم.

همون دوستی که بهم گفت:«مهم نیست چه انتخابی بکنی، هلن همون هلن میمونه.» رو یادتونه؟ خب، هلن چیه؟ هلن کسیه که وقتی جو شوخه، شوخی میکنه؟ که کارش تو پشت صحنه بهتر از زیر نورافکن هاست؟ که سر نخهایی که بقیه ول کردن رو میگیره و تمومشون می کنه؟

همه این صفات تحسین برانگیزن و خودستاییه اگه بگم دارمشون.

ولی خب... چه فایده ای دارن؟ 

(حس می کنم این خطای بالا شبیه حرفهای یه نوجوون شکم سیر از یه کشور جهان اولیه که نگران popular بودنش تو مدرسست. نادیده بگیریدشون.)  

هرزصد: پرده سیزدهم: مثل قلب یک پرنده‎‌ی کوچک

"Howl's moving castle"

چهار بار، دقیقا چهار بار دیدن برای من طول کشید که بتونم انیمه‌ی قلعه متحرک هاول رو درک کنم. سه بار اول هر کدوم نگاه گنگ تر و گنگ تری بهم دادن.

این آخرین بار، باران داشت به پیشنهاد دوستش نگاهش می کرد. منم صدای یکی از شخصیتا رو شناختم و تصمیم گرفتم برای بار چهارم بهش یه فرصتی بدم. اصلا پشیمون نیستم.

حقیقتا نمیدونم از کجاش شروع کنم. تو همه ی هرزصدها من یه مفهوم کلی از انیمه گرفتم که دارم بسطش میدم.. ولی این‌یکی خیلی زیاد بود. خیلی.

(ادامه خطر اسپویل داره. مراقب باشید.)

انیمه Howls Moving Castle | مجله کمیکا مرجع تخصصی نقد و بررسی آثار فانتزی

Heartwood

یه قسمتی از درخت‍ هست به اسم Heartwood, یا همون قلب چوب. وقتی درخت شروع به رشد کرده از همون قلب شروع کرده. یه تنه نازک، که کم کم دورش حلقه های دیگه سلول به سلول ایجاد شدن.

از یه قطر مشخصی به بعد سلول های درونی‌تر میمیرن، ولی خود گیاه نمیمیره چون بخش بیرونی یعنی sapwood هنوز زنده است و آوند داره. یکی از دلایل این اتفاق میتونه حباب‌سازی باشه، در فرآیند بالا کشیده شدن آب توی آوندها، حباب هایی از بخار آب ایجاد میشه که تو زمستون یخ میزنه و تو بهار دیگه یخش باز نمیشه. اینطوری شیره خام مجبوره آوند رو دور بزنه و از آوندهای بغلی بره بالا.

و این خیلی عجیبه، حتی قلب درخت‌ها هم بعد یه مدتی توخالی میشه، میمیره، و یه پوسته‌ دورش به جا میمونه که فقط میتونه زنده بمونه. این به نفع گیاهه، چون در خیلی از منابعش صرفه جویی میشه...

ولی به چه قیمت؟

ولی کمد قفل نداره. درش کشوییه، می‌دونید؟

بعضی وقت ها فقط میخوای خودتو محو کنی. از حافظه ی آدمها. از تو اینترنت. هر چی ساختی و نوشتی و داشتی و گفتی و کردی. هر چی باید بنویسی و بگی و انجام بدی. طوریکه هیچ اثری ازت تو هیچ دنیای موازی‌ای باقی نمونه.

بعدم بری تو کمد و درو ببندی.

"برگشتن(2)"

آن ماشین، که جزو هیچکدام از پنج مدل رایج نبود و در کارخانه ای خارجی ساخته شده بود، همیشه به آن خیابان بر می گشت.

کار کارخانه ی خارجی ساختن ماشین هایی بود که هیچکدام از خارجی ها آن را نمی خواستند. حتی شاید جایی در اساس نامه ی کارخانه هم خطاب به کارکنان پرتلاش ذکر شده بود که فکر ساختن ماشین هایی که هم وطن های خارجیمان آن را بخرند از سرتان بیرون کنید. راستش.. اصلا لازم نیست ماشین خاصی بسازید، فقط یک چیزی بسازید. 

مرد تاسی که مسئول تیک زدن مربع ها روی تخته شاسی بود هم آن اساس‌نامه را خوانده بود. حتی شاید خودش آن را تایپ کرده بود. کارش به جز تیک زدن و تایپ کردن، لبخند زدن به یک مرد داخلی بود. کار این مرد دیگر، خریدن ماشین هایی بود که آدم های داخلی آن را میخواستند. این مرد، از سلیقه ی آدم های خارجی در خرید ماشین بی خبر بود. حداقل، اینطور به نظر می رسید. اصلا به او چه ربطی داشت. کار او که دانستن نبود، خریدن بود. 

وقتی مرد تاس تیک میزد و مرد داخلی می خرید، یک مرد دیگر هم بود که پیچ ها را می آورد. تازه یک زن هم داشت. یک زن زیبا با لبخندی مثل یک ستاره. نور ستاره ها معمولا آنقدر زیاد نیست که چشم را بزند، مخصوصا با وحود آلودگی نوری شدید موجود در شهری که مرد پیچ-بیار در آن زندگی می کرد. آن ستاره ولی فرق می کرد. آنقدر در ذهن مرد درخشان بود، که نگذاشت پیچ نقره ای و خاک خورده ای که از سینی پیچ ها افتاد را ببیند. پیچ قل خورد و قل خورد و در سوراخ‌موشی خالی در دیوار گم شد. 

در همان حین، مرد داخلی با مرد تاس دست داد، سوار ماشین و بعد هواپیما شد و به خانه برگشت. 

پیچ فراموش شد، ولی ماشین هنوز کار داشت.

ماشین هنوز باید بدون پیچ، به آن خیابان کهنسال برمی گشت.

ماشین سوار کشتی شد، بعد هم یک ماشین بزرگتر. نصف دنیا را دید. آسمانهایی به صافی سطح فلز، دریاهایی به روانی روغن موتور و آدم هایی کاملا متفاوت از یکدیگر.

آخرین آدمی که دید، متفاوت ترینشان بود. اکثر آدم ها مثل درخت راست می ایستادند یا مثل بوته، کوتاه و جمع می شدند. این یکی اما، دراز و باریک، روی زمین بود. افقی مثل... مثل تخته شاسی روی میز. 

آن آدم کنجکاوی ماشین را تحریک کرد. میخواست ترمز کند، دنده عقب بگیرد و بهتر نگاهش کند. اصلا برای چه انقدر پایین بود؟ آدم ها معمولا دوست دارند بلند و بالا باشند، مگر نه؟

مشکل این بود که، ماشین دیگر پیچش را نداشت.

ماشین هر بار، تنها به آن خیابان می رسید. هر بار، تا میخواست نگاهی به آدم آن پایین کند، ویژی بهش میرسیده بود. هر بار که میخواست ترمز کند، پیچ نبود. 

و هر بار همه چیز تمام می شد. 

ماشین هیچوقت با پیچ به خیابان کهنسال برنمی گشت. و دوباره و دوباره، همه چیز تمام می‌شد.

Tips and Tricks for Car Photography Mastery

زیبایی: برای همه‌ی خواهرکوچکترها

مهم نیست بقیه چی میگن. محرم... واقعا زیباست.

 

 

کیفیت صدا خوب نیست... صدای موتور هم توش افتاده. ایکاش بهتر میتونستم ثبت و ضبطش کنم. اونوقت دیگه هیچوقت نمیتونست بگه زیبا نیست. هیچکس نمیتونست وجودشو انکار و تحقیر کنه.

صدای سازهای بادی و ضربه ای، رنگ طلایی که سازهای برق افتاده داشتن، نور سبز لرزان چراغ ها، دودی که از منقل بلند میشد و دنیا رو خاکستری میکرد... واقعا زیبا بود. 

 

قشنگترین محرمی که تا حالا دیدم، برای این شهرای بزرگ پر زرق و برق نبود. ملایر بود. خیلی وقت پیش، تکیه ی ابولفضل، سینه زنی و روضه خوانی، مردهای پیر و جوونی که رد می شدند و گریه میکردند و زنجیر میزدند. زن ها وبچه ها که پشت شون مرتب راه افتاده بودن. اون با نظم ترین و زیباترین و حقیقی ترین صحنه ای بود که در عمرم دیده بودم.

راستش همیشه نسبت به ملایر همیچن حس عجیبی داشتم. شهری که هر طرف رو نگاه کنی، دور تا دورشو کوه ها گرفته ان و همیشه بوی کلوچه و نون شیرمال و شیره میده. ولی این صحنه یکی از مهمترین چیزهاییه که راجبش تو ذهنم مونده.

همه‌ی شما هم باید همچین صحنه ای رو داشته باشید. با هر عقیده ای، اگه تو ایران زندگی کرده باشید و سال به سال اومدن و موندن و رفتن محرم رو دیده باشید، حتما یه همچین صحنه ای رو ازش داشتید. از شهرهای مختلف، از زمان های مختلف. 


 
وقتی خواهرم ازم میپرسه دلیل محرم چیه، اولش نمیدونم چی جواب بدم.

وقتی می پرسه دلیل تعریف کردن یه داستان تکراری دوباره و دوباره چیه، میخوام بهش بگم به خاطر اینه که ما فراموش می کنیم. به خاطر اینه که من خودمم قبل از اینکه پا بذاریم بیرون و پرچم های سیاه رو ببینیم، غرق در درس و زندگی و دنیا فراموش کرده بودم. وقتی هم که این چند روز تموم بشه، بازم میرم توش غرق میشم. اصلا همین الان کلاس دارم. 

بهش میگم خود داستان محرم، حداقل برای ما، بخش فرعی ماجراست. محرم یه اتفاقه، اتفاقی که کارش کنار هم اوردن باورکنندگان - مومنون به عربی، Believers به انگلیسی - کنار همه.

بهش میگم بحث محرم از مناسبت های "ملی" جداست. سال ها حکومت ها اومدن و رفتن، باز هم میان و میرن. اینطوری نیست که ما خیلی خاص باشیم. اینجور مناسبت ها دروغ میگن، اغراق می کنن، فریب میدن، ذهنها رو به جایی که میخوان هدایت می کنن، ولی محرم هیچوقت دروغ نمیگه. تا وقتی تو این کشور زندگی می کنیم، محرم چیزیه که میتونی ازش به عنوان منبع، مرجع، و مقصد استفاده کنی. به عنوان قطب نمای درونی، چون کاملا مشخصه. کاملا منطقی، و به شدت مظلومانه است. جاییه که حق و باطل، واضح ترین مرز رو دارن.

کدوم جنگی رو دیدی که انقدر آدم بدها و آدم خوبها مشخص باشن؟ اصلا کسی هست که از هرجای دنیا، هر زمان و هر مکانی، بتونه بگه آدمایی که بچه ها رو کشتن و سر پدراشونو جلوشون روی نیزه تکون دادن، یا آدمایی که برای کمک اومدن و برای کمک موندن و برای کمک رفتن، آدمای "خاکستری"ای هستن؟ 

بهش میگم عیب نداره الان متوجه نمیشی، وقتی بزرگ شدی... می فهمی. تا اونوقت... اجازه نده تبلیغاتی که تمام روزهای دیگه سال دور تا دورته حواستو از چیزی که مهم تره پرت کنه.

اجازه نده بقیه بهت بگن چطوری فکر کنی.

 نه حتی من.

نه حتی دنیا.

۱ ۲ ۳ . . . ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ . . . ۳۲ ۳۳ ۳۴
~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
Designed By Erfan Powered by Bayan