گریزی به سوی کتاب(8)

شائو:پایین آمدن خورشید

کتاب شائو، نوشته اوسامو دازای، دارای نه بخش بود، که هرکدوم حرفهای زیادی برای گفتن داشت.

داستان اصلی، با اینحال، تیر خلاص حرف و مفهوم رو بخش هشتم:قربانیان زد. در این بخش، دازای بالاخره خودش رو در نقش اوهارا، نویسنده فاسد معرفی کرد، و از زبان کازوکو بهمون حرفی که از اول میخواست بزنه رو زد.

قصد ندارم حرف های ریاکارانه مثل:«از الکل دست بکشید و به پیشه باشکوهتون برگردید.» بزنم. چون میدانم شما سپاس و قدردانی آیندگان را با فسق و فجور بیشتر از برگشتن به پیشه باشکوهتان به دست می آورید. ما قربانیان دوره اخلاقیات هستیم.

اون از انقلابی حرف میزنه که اکنون نتیجه اش رو می بینیم. زمان اون، زمان پس از جنگ و زمان پایین آمدن خورشید بوده. و ما به عنوان خواننده و آیندگان، سند واضحی از طلوع دوباره خورشید هستیم. با این بند، دازای عملا مای خواننده رو مسخره می کنه. چون همینکه ما این جمله رو داریم میخونیم به این معنیه که حرف هاش درست از آب درومده. به این معنیه که فسق و فجوری که تو زندگیش داشته، بیشتر از پیشه باشکوهش اون رو صاحب قدردانی کرده.(از کلمه ما بیشتر منظورم خواننده ژاپنیه. چون به خاطر قربانی شدن دازای ها و اوهارا ها در دوران فسق و فجور، الان میتونن در دوران اخلاقیات زندگی کنن)

 

دوست ندارم از اون جمله های قلمبه سلمبه بگم مثل:«دازای در این کتاب با قلم تلخ و گزنده خود، از انسانیت و تیرگی زنده بودن انتقاد کرد.» یا چیزایی مثل این. پس فقط جمله هایی که موقع خوندن هایلایت کردم و یادداشت هام رو می نویسم...

 

پارسال هیچ

پیارسال هیچ

و سال قبلش هم هیچ اتفاقی نیافتاد.     (سروده ای از جنگ که در روزنامه ژاپن چاپ شد)

 

می گن اونایی که گل های تابستانی را دوست دارند در تابستان هم می میرند.

من گل رز رو از همه بیشتر دوست دارم که در چهار فصل سال رشد میکنه. پس یعنی باید سه بار دیگه هم بمیرم؟

معروف ترین جمله اوسامو دازای:

آیا کسی هست که تباه نشده باشد؟

 

وقتی وانمود می کردم باهوشم، می گفتند به به چه هوشی. وقتی وانمود میکردم در نوشتن ناتوانم، می گفتند:خب نمیتواند بنویسد. وقتی ادای دروغگو ها را در آوردم مرا دروغگو خواندند. ولی زمانی که ندانسته از دردی که داشتم نالیدم، چو انداختند که دارد ادا در میاورد و ساختگیست.

تنها از یک چیز میتوان مطمئن بود: آدمی برای بقا باید ادا دربیاورد

 

هیچ دلیلی پشت عشق نیست. من هم در ارائه این دلایل به ظاهر منطقی زیاده روی کرده ام.

یادداشت من: شاید برای همین است که خود من عشق های با دلیل را، که میان شخصیت های داستان است و پله پله بالا می رود بیشتر دوست دارم. چرا که آن عشق ها عشق واقعی هستند بلکه دوست داشتن هستند و دوست داشتن از عشق برتر است.

 

فرزانه ترین سران همیشه عشق و انقلاب را دو کار احمقانه خوانده اند. اما از وقتی شکست خوردیم دیگر به سخنانشان اعتقاد نداریم و به این رسیده ایم که حقیقت زندگی دقیقا مخالف چیزی است که آنها به ما آموخته اند...این چیزی است که میخواهم به آن باور داشته باشم:انسان برای انقلاب و عشق زاده شده است.

یادداشت من:اولین آماده سازی ها برای انقلاب شخصیت اصلی.

 

آن دست از ریخت افتاده و پف کرده برای مادر من نبود. مال زن دیگری بود. دستان مادر من کوچک تر و نرم است. دستهایی که خوب می شناسم.

یادداشت من:مثل دستهای مادربزرگی که در شهری که داخل کمد نیست زندگی می کرد. دستانی طلایی پر چین و چروک.

 

-چقدر پیر شده.     +نه تو عکس بد افتاده. تو عکسی که دیروز ازش چاپ کردن جوون و شاداب بود. احتمالا این روزا بیشتر از همیشه خوشحاله.

+ چرا؟        - چون امپراطور هم رها شده.

 

کسانیکه رو به مرگند زیبا هستند. ولی زندگان از مرگ گریزان، یک جورهایی پلید و آلوده به خونند.

 

من به جای خدا جای حق نشسته ام و اندکی عذاب وجدان ندارم.

 

شاید نباید ظاهری که این جماعت برای گذران زندگی به خود می‌گیرند، هر قدر هم که زشت باشد، خوار شمرده شود و مورد بیزاری باشد. زنده‌بودن. زنده‌بودن. تعهدِ کلان و تاب‌ناپذیری‌ست که آدم زیر آن تنها با دلهره نفس می‌کشد

یادداشت من:شاید برای من و شاید برای شما قابل درک نباشد. نیاز غرق و خفه کردن خود در عیاشی و نابودی، برای کسی که در ابتدای نوجوانی قرار دارد سخت است. چون در این زمان، همه چیز ممکن به نظر می رسد و تعهد زنده بودن هنوز برایم بار سنگینی نشده.

+یک قسمت، نائوجی نقاش عیاشی را نکوهش می کرد، که دلیلش برای عیاشی، خوشگذرانی بود.«هیچ رنجی پشت عیاشیش نبود.» انگار معتقد بود عیاشی وسیله ای برای فراموش کردن درد، یا تنبیه کردن خود به خاطر درد داشتن است. نه وسیله لذت و شادی.

++ژاپنی ها به اندازه کافی عجیب و غریب هستن. به گفته یه مترجم، به شکل خاصی تنهان. ولی یه نویسنده آلن پو طور ژاپنی دیگه زیادی عجیبه. خلاصه اینکه، اگه از چیزای عجیب خوشتون میاد داستان زندگی اوسامو دازای چیز خوبیه.

ویرایش:این پست در سه مرداد 99 نوشته شده، ولی نمیدونم چرا هیچوقت منتشرش نکردم. به نظرم برای الان مناسب تره...و فکر کنم لازمه یه بار دیگه هم بخونمش. خدیا! یه طاقچه بی نهایت و کلی وقت اضافه دیگه بندازه تو دامنم! لطفا!

نظراتم تاریخ گذشته و گنگن، ولی فعلا ایده ای ندارم که چطوری از این گنگی درش بیارم. شاید بعدا ویرایشش کردم.

ویرایش دوباره، 19 آذر 99: با نوشتن این پست، به این نتیجه رسیدم که باید برم شائو رو بخرم و دوباره بخونمش...

سفر به یه انتهایی

گول جلدشو نخورین.

واقعا میگم...جلدش رویایی و قشنگه. «بزن بریم ماجراجویی» طور. ولی دردناکه. 

خلاصه اش از اون هم گول زننده تره. یه دختر خیـــلی عادی، داره تو دفترچه خاطراتش ماجرای یه پدر امیدوار، یه مادر مراقب، یه موش موشکِ «دلیل برای زندگی» و یه...میلی رو می نویسه، که فکر می کنن میتونن در حالیکه توی یه دنیای موازی پر از هیولا زندگی می کنن، برسن به انتهای دنیا.

آهان و یادم نره که تو راه دوستای خیـــلی خوبی پیدا می کنن(از جمله یه پاگنده، یه جن عصبانی، میزان زیادی شبح و الهه بدبختی و خانواده های در هم شکسته.)

لازمه بگم که این رو پشت جلد چاپ نکردن نه؟ البته که نه.

 

وقتی گاهی اوقات یه همچین کتابی سر راهم سبز میشه، به وجود خدای نویسندگی ایمان میارم. در زمان و مکان مناسب، کتاب مناسب. چطوری میشه واقعا؟

یه والد زیادی امیدوار؟ چک. اونیکی والد «باید حواسم به همه باشه چون اون یکی والد ت. یه دنیای دیگه سر میکنه؟» چک. میلی و گریسی، فقط برعکس از لحاظ سنی؟ چک. سم موش موشک، ملقب به دلیلی برای زندگی؟ نه چک.

داستان خانواده تناسخ یافته ام بین چند تا کاغذ، واقعا دردناک بود. جدی میگم. خوندن داستانشون وقتی از یه بدبختی به یه بدبختی دیگه می پریدن، از یه نا امیدی به یه ناامیدی دیگه، دردناک بود. از اون بدتر وقتایی بود که یه کورسوی امیدی می دیدیم و یهو...پوف. می رفت هوا. خانواده ای که دیگه راه به عقب برگشتن ندارن. خانواده ای که تو اون دقایق اندکی که موقع شام همدیگه رو میبینن، یادشون می افته که همه با هم توی یه قایق تو راه انتهای دنیا گیر افتادن، اونم بدون پارو! 

وقتی «سفر به انتهای دنیا» رو میخوندم، تو هر لحظه اش به این فکر می کردم ه چطور میتونم به یکی اینو «بفهمونم» این گره ای که تو قلبمه و دلیلی برای وجودش نیست. مثلا چی بگم؟ مثلا...

میدیدم که موقع سفر، بچه ها هیچکاری نمی تونستن بکنن، و به جز کارهای کوچیکی که ازشون بر می اومد، به پدر و مادر وابسته بودن چون:اونا میتونن همه چیو حل کنن. در حالیکه پدرو مادر فقط بچه های گمشده ای هستن که یه ذره از ما قدشون بلندتره! و چقــــدر یاد خودم و خواهرم می افتادم: حس «بی فایده بودن». و چقـــدر یاد مامان و بابا می افتادم: حس «نتونستن».

میخواستم حسمو به یکی درباره وقتی که داستان به دنیا اومدن سم رو میشنیدم بگم:«وقتی تو رو گذاشت تو بغلم حس کردم...حس کردم دنیای دور و برت پر از راز و شگفتیه.»(و ده سال طول کشید که بفهمم تو یکی از بهترین اتفاقای زندگیم هستی)

وقتی آن مردها به مادر زیبا، کتابخوان و ویلون زن گریسی میخندیدند، من به آنهایی فکر می کردم که به مادر قوی، نابغه و تسوناده ای من میخندیدند.

وقتی گریسی می گفت می خواد اون لحظه رو منجمد کنه، میخواستم داد بزنم:«شایدم داره منجمد میشه یادته بابا چی گفت؟ اینکه ما فکر می کنیم زمان رو به جلو حرکت میکنه، دلیل نمیشه که واقعا اینطوری باشه! شاید یدونه تو هنوز تو اون لحظه است!»

 

وقتی به پدرم فکر ی کنم که مسئولیتم را به عهده دارد و نمیتوانم روی حرفش، چه درست چه غلط حرفی بزنم عصبانی میشوم. اما در آن لحظه او مثل هر آدم دیگری نمی دانست چه کار کند. انگار دنیا برای همه، از باهوش ترین ها تا پیرترین ها یک جای پر رمز و راز باشد.

 

به نظر می‌رسد که ما همشه مشغول جمع و جور کردن و رفتن باشیم.(جوک:«شدیم شبیه کولیها» دیگه خنده دار نیست. اصلا!)

 

 

عادت به خواهر داشتن، عادت سختی است که نمیتوان به راحتی آن را فراموش کرد.(میدونم میدونم گریسی. عادت به خواهر بزرگتر بودن از اون هم فراموش کردنش سختتره)

 

به این فکر می کردم که چون مثل مادر هیچوقت نمیتوانم آنقدر توانایی داشته باشم که مردم را راضی به انجام کاری کنم یا به اندازه او خوشگل باشم، باید تمام انرژیم را صرف پولدار شدن کنم.(هومم...نکته خوبیه)

 

پ.ن:نظرا بسته‌ست، و احتمالا تا مدتی بسته می‌مونه. تازه دارم حس سولویگ رو درک می‌کنم وقتی می‌گفت نمی‌خوام الزام ایجاد بشه، چون جواب دادن به کامنتای الزامی خیلی ازم انرژی می‌بره. برای همین با کامنت‌های خصوصیتون خیلی هم خوشحال و مفتخر می‌شم.

(دلیل دیگه هم اینه که می‌خوام این نکته ظریف و دقیق رو ثابت کنم که این وبلاگ یه وبلاگ گوگولی مگولی که فقط دنبال کننده میخواد نیست و صرفا وبلاگ یه دختر گوگولی مگولیه. فرق دارن اینا.)

نسخه‌های ناگل و بلبلِ دنیایی گل و بلبل

از وقتی یادم میاد، یه لیست بی ارزشترین داستان ها تو ذهنم که بالای بالاش، فن فیکشن ها بودن. خود فن فیکشن هم درجه یک و درجه دو داشتیم. فن فیکشن های تلگرامی، که از اینترنتی ها یه درجه بدتر بودن. بعد از اون، داستان های فانتزی بودن که تو اینترنت میخوندم و نمی فهمیدم چرا نویسندشون داره برای «هیچی» به خودش زحمت میده و داستانو مینویسه و حتی تموم می کنه. به همین ترتیب، نسبت به نویسنده هاشون هم احترام خاصی حس نمی کردم.

این درحالیه که الان: یک:خودم معتاد فن فیکشنم.  دو:خودم دو تا داستان نصفه تو اینترنت گذاشتم.  سه:دو تا از نویسنده های مورد علاقم هیچ کتاب رسمی منتشر نکردن.

چرا...منم یه بار شانسی به جای کتاب اصلی، یه فن فیکشن از هری پاتر دانلود کردم و تقریبا همه فن فیکشنای فارسیش هم خوندم. حتی اونایی که به شـــــدت شبیه هم بودن و دارای یک عدد هری که یه استاد/قدرت/جد خفن پیدا میکنه و همه جانپیچ ها رو میذاره تو جیبش. اما...تازه جدیدا بود که به این نتیجه رسیدم نویسنده های فن فیکشن...یه گروه های خاصی، به شدت مورد احترام و خفن و باحالن. البته تو این پست نمیخوام درباره نویسنده‌ها حرف بزنم. میخوام درباره داستان حرف بزنم.

قبلا اینجا از دلایلی که باعث میشن یه داستان فن فیکشن زیاد داشته باشه گفتم، نه؟ خب تازگیا به نتایج جدیدی رسیدم. دو تا فندوم الهی و برتر رو نگاه کنید مثلا، هری پاتر و ناروتو. الان وقت گفتن شباهت های خیییلی زیادشون نیست.(ناروتو=هری.  ایتاچی=اسنیپ   جیرایا/هوکاگه سوم=دامبلدور؟) فقط یه نکته ظریف هست که هر دو دارن. ناکاملن.

بهتر بخوام بگم، پتانسلیشون خیییلی زیاده، به اندازه کافی ازش استفاده نشده. چرا...انقدر خوب هست که ما رو تا آخر عمر عاشق خودش نگه داره، ولی واقعا...چند بار تاحالا دعا کردید نویسنده ناروتو از عشق سر در میاورد و شخصیت مونث های بهتری میساخت؟ از شیسویی و خانواده ساکورا و خاندان نامیکازه و اوزوماکی بیشتر حرف میزد؟ چند بار دعا کردید که رولینگ کمتر ترسو می بود و بیشتر می نوشت؟ از چهار بنیانگذار مثلا؟ چند بار به چیزهایی که میشد بشه فکر کردید؟

این چیزیه که مردم رو به فن فیکشن خوندن و نوشتن می کشونه. دیدن احتمالات...برای بعضیا ضعیفه. طوری که با رویاپردازی(Day dreaming) درباره داستان ارضا میشه. برای بعضیا هم انقدر قویه که حاضرن ماه ها و حتی سالها، خودشون اون احتمال رو بسازن که بتونن بخوننش.

قعلا در حال کندوکاو کردن فندوم ناروتوئم و هر روز چیزای بهتر و خفن تری میبینم/میخونم. به نظرم یه سری فن فیکشن ها هست که جزوی از داستان ناروتوئه، و خوندنشون واجب. انگار بخشی از داستانه که باید بخونی. باید بخونیشون و بعد بری با یه نگاه دیگه انیمه رو نگاه کنی. چون انیمه...برعکس کتاب، هر لحظه و احساس شخصیت رو توصیف نمیکنه. بهت نشون میده، و خودت باید حس کنی. برای همین خیلی چیزا ناگفته می مونن. 

باید Fireborn رو بخونی تا بفهمی دنیای ناروتو انقدرام گل و بلبل نبوده. بایدSanitize رو بخونی تا بفهمی دنیای ناروتو اصــــلا گل و بلبل نبوده. مخصوصا وقتی هاشیراما و مادارا توی لیست شخصیت ها باشن. Chiaroscuro رو میخونی و شیکامارو رو یه طور دیگه میبینی. Team 8 از هیناتا میگه، که کارش فقط ن..ناروتو کُن گفتن نیست، و واقعا یه پرنسس طرد شده هیوگاست. توی Kill Your Heroes می بینی ترس میتونه حتی ساکورا رو به یه چیز ترسناکتر تبدیل کنه. و می فهمیم که اگه در طول داستان...اگه ناروتو فقط یه بار، و یه ذره، نامتعادل میشد. به کسی اطمینان نمی کرد و ناروتو نمی بود، همه دنیا به فنا رفته بودن.(ببینید گفتم حتی یه بار! یعنی فقط کله شق بودن کافی نیست. برای رد شدن از زندگی باید به شکل معجزه آسایی کله شق و ناروتویی باشی)

 Dance of the Dog God برای این بود که بفهمیم که (اسپویل شیپودن) اگه جای اوبیتو، کاکاشی آدم بده بود و جای کاکاشی، اوبیتو میشد معلم مهربون، دنیای جذاب تری داشتیم...و حریف سخت تری برای شکست دادن. (پایان اسپویل)  dogs پتانسیل از دست رفته شخصیت های اوچیها توی داستان، به جز ساسوکه، رو بهم نشون داد. 

و خب...نمیتونم یکی یکی به رابطه(!) های جذابی که در طول داستان ها بهشون برخوردم اشاره کنم.

به جز این قضیه بیشتر فرو رفتن در داستان اما، یه چیز دیگه بود که فن فیکشن های ناروتو بدون اینکه بفهمن بهم نشون دادن. بزرگ شدن.

چند هزار تا فن فیکشن از شخصیتی هست که میمیره و توی دنیای داستانی بیدار میشه، و میخواد جلوی اشتباهات رو بگیره و نمیتونه؟ حتی بدتر، هیچکاری نمیکنه و همه چی خراب میشه. پیامش واضحه...همه چی اونطور که میخوای پیش نمیره. حتی اگه هیچکاری نکنی...داستان اونطوری که خوندی/دیدی پیش نمیره.

از اون بدتر...انیمه های شونن بهمون نشون دادن که بزرگ شدن فقط یعنی ازدواج کردن با دوست دوران بچگیت(مثال لازم نیست نه؟) و/یا رسیدن به هدفی که مدت ها دنیالش بودی، مگر اینکه دوست شخصیت اصلی باشی که خب...فقط بد شانسی آوردی. اما تو فن فیکشن ها ما شخصیت های ناامید رو میبینیم، میبینیم که ناروتو نتونسته آدم بده رو خوب کنه. میبینیم که شخصیت هایی که دوستشون داریم دارن ماموریت های سطح بی می گیرن و دارن...بزرگ میشن. 

یه طورایی احساس میکنم اگه یه جایی اون بیرون دنیای ناروتویی وجود داشته باشه که ما قرار باشه یه روزی توش تناسخ پیدا کنیم، اصلا شبیه این دنیای ناروتویی نیست که فکر می کردیم.  اما...دارم ازشون یاد میگیرم.

یادتونه چند بار گفتم دنیا انیمه شونن نیست؟ الان فکر میکنم فن فیکشن های انیمه شوننه(نه از اونا*_* اونایی که یه ذره واقع گرایانه ترن منظرومه، خب؟) میدونید حتی...من فکر نمی کنم نویسنده های فن فیکشن ها قصد داشته باشن همچین چیزی رو منتقل کنن. ولی بدون اینکه بدونن یا بخوان...انگار دارن تیکه های ریز، سیاه، حتی کسل کننده و ناهیجان‌انگیز و نه-ماموریت-سطح-اس رو یواش یواش نشون میدن...

و حرف میزنن. میگن که قرار نیست بزرگ شدن برای من هم ازدواج با دوست دوران کودکی(!) و رسیدن به رویا باشه. قراره یه سری وان شات ساده درباره روزی باشه که برای استادم تولد میگیرم، ماموریت های سطح بی میرم. اگه هم قرار باشه چیز هیجان انگیزی اتفاق بیافته، باید گروگان گرفته شدن توسط نیروهای دشمن باشه...نه هوکاگه شدن. چرا...من میتونم خیلی قوی بشم. نینجای قوی و این حرفا...ولی قرار نیست مثلا بچم شخصیت اصلی ادامه مانگام بشه...میدونید؟

 

خیلی حرفای دیگه دارم بزنم...ولی میدونم همین حالاش هم دارم خود آیندم رو شرمنده میکنم، و هم دارم خواننده های بیچاره رو گیج میکنم. پس شما رو به نسخه عربی blue bird مهمان میکنم.(خدایا! آهنگای عادیشون به اندازه کافی خـــوب هست...دیگه چرا میرن blue burd رو کاور میکنن. چرا به قلب من فکر نمیکنن هان؟)

آهان راستی...خواننندش emy hetari کلی آهنگ انیمه دیگه هم کاور کرده...مثلا اوپنینگ اول توکیو غول و اتک آن تایتانو شنیدنشون با یه زبان نسبتا آشنا قشنگه :)

گریزی به سوی کتاب(7)

بخشنده:

اولین جلد از چهارگانه نوشته شده توسط لوئیس لوری بود. اگه به سه بخش تقسیم کنیم داستان رو، بخش اول جذاب بود، بخش دوم جادویی و شگفت آور و بخش سوم یه مقدار ناامید کننده. 

دیدید وقتی کتاب میخونید چند صفحه طول میکشه تا غرقش بشید؟ خب اون چند صفحه برای این کتاب خیلی خیلی کم بودن. وسط خوندن به دلیلی حواسم پرت شد و چشمم خود به صفحه یه فن فیکشن از ناروتو که داشتم میخوندم. هر بند از اون فن فیکشن رو که میخوندم، باید به خودم یادآوری میکردم که این دنیای ناروتوئه و نه دنیای بخشنده...از بس که آدم توش فرو می رفت.

بخش دوم، شگفت انگیز بود. توضیح نمیدم که مزش براتون از بین نره.

ولی بخش سوم خیلی عجولانه و سر هم بندی شده بود، و دوست داشتم که بخش دوم بیشتر طول بکشه و با جزئیات تر باشه.

مفهوم اصلیشم...زیبایی خاطرات بود. نه، بهتر بخوام بگم، زیبایی دنیا. دقیق تر دقیقترش، زیبایی و زشتی های دنیا و تعادلشون با همدیگه. کسی که به این دنیا میاد، اگه یکیشون رو بخواد، باید اون یکی رو هم قبول کنه.

خاطرات مثل...مثل پایین رفتن از یک سرازیری در برف شدید است. اول فرح بخش است، سرعت، هوشیاری و هوای تازه. ولی بعد توده ای از برف روی هم انباشته می شود و چون دیواره ای در جلوی سورتمه ران ظاهر می شود و برای ادامه باید به سختی کوشید.

در جست و جوی آبی ها

سولویگ تو ریویوی گودریدزش گفته بود ساده و قشنگ...ولی برای من بیشتر دردناک بود تا قشنگ. مخصوصا اینکه تو حس و حال جلد قبلیش، بخشنده، بودم. داستان درباره یه دختر با پای کج شروع، ولی با با سه تا هنرمند تموم میشد، که یه سریا سعی می کردن از هنرشون سو استفاده کنن. به شدت برام استعاری اومد که، وقتی آخرش اون هنرمندها فرصت «فرار» به یه جای بهتر رو داشتن، توی دهکدشون موندن چون تنها کسایی بودن که میتونستن آینده رو ببافن/حک کنن/بخونن.

و باز هم...همون مشکل سریع تموم کردن داستان. چرا آخه اینکارو می کنی لوئیس لوری؟ یه رگت ژاپنیه آیا؟

ویرانی، بازسازی، ویرانی و دوباره بازسازی. ...شهرهای بزرگتری پدیدار می شدند و ویرانی ها نیز گسترده تر میشد. چرخه منظمی که به تصویری با قاعده تبدیل شده بود:حرکتی پر فراز و نشیب همچون امواج.

بام نشینان

دیدید توی یه برهه ای از زمان یه کتابی مد میشه؟ مثلا جز از کل و طاعون یه مدتیه که مد شده. بام نشینان هم جزو اونا بود که تو هر وبلاگ حداقل یه بار یه جمله ازش شنیدید. 

آره همینه. بام نشینان پر از جمله بود. جمله های شگفت انگیز. با اینحال، نیمه اولش برای من غیرقابل تحمل بود، اگه این جمله های قشنگ رو نداشت. حالا نمیدونم مشکل از ترجمه بود یا چی.چارلز واقعا یه قیم رویایی بود، و کیک خوردن روی جلد کتابای شکسپیر واقعا جذابه، ولی داستان اصلی که من از بام نشینان انتظار داشتم، داستان «بام نشین ها» از نیمه دوم شروع شد.

ماتئو یکی از عجیب ترین شخصیت هایی بود که دربارش خونده ام، ولی واقعی ترین. وقتی میگفت:«خیلی وقته پامو روی زمین نذاشتم. اگه پامو روی زمین بذارم میان دنبالم و بهم آسیب می رسونن.» یا «بی خانمان بودن تو فرانسه جرمه، می دونستی؟» مجبور بودم تبلتو بذارم زمین و چند دقیقه به سقف خیره بشم.

وقتی کسی برای آرزو کردن پول هدر میده معلومه که به اندازه ای که من به پول نیاز دارم، به آرزو نیاز نداره.

بیشتر از هر کس دیگه ای تو دنیا، آسمون مال ماست.

اینجا انگار چیزای مهم رو فراموش کردن نه؟ مثل گربه ها، خندیدن و بالا پایین پریدن. انگار اصلا وجود ندارن.

انگار اینا فقط یه مشت سیبیلن که یه آدم ابله بهشون وصل شده

کوچولوی من میدونم سخته. کلا زندگی خیلی سخته. خدای من! زندگی سخت ترین چیز دنیاست.

اصل گرایی:لی vs شیکامارو

پدر بنده عادت داره کتاب هایی از انتشارات «راز»طور بخره و نخونه. همون کتاب هایی که به جز تایتل اصلیشون، یه جمله هیجان انگیز هم به عنوان تایتل فرعی دارن. اکثر اوقات این کتابا به بقیه کتابای توی کتابخونه در حال خاک خوردن می پیوندن، ولی بعضی وقتا، اگه شانس و کاور کتابه خوب باشه، میافته دست من و خونده میشه.

آخرین کتابی که این شرایط شامل حالش شد، کتاب «اصل گرایی» یا «essentialism» بود. همین که شروعش کردم فهمیدم قراره به یه پست خیلی طولانی تبدیل بشه.

تا حالا شده به خودتون بیاید ببینید انقدر کار دارید که وقت ندارد لیست کاراتون رو حتی بنویسید؟ پروژه ای که از فلان دوست قبول کردی، فلان پارو پوینت که باید درست کنی، زنگی که خیلی وقته به فلانی نزدی، کلاسهایی که فقط جزونه هاشونو گرفتی و هنوز نخوندی؟

یه کمد نامرتب چی؟ تا حالا داشتید؟ کمدی که پر از لباساییه که یه روزی میپوشید، ولی اونقدر شلوغه که مانتوی موردعلاقتون مدام توش گم میشه. این کتاب داره روشیو یاد میده که بتونیم به دیگران، فشار جامعه یا بعضی وقتا خودمون نه بگیم. بهمون میگه که نباید انرژیمون رو تقسیم کنیم در جهت های مختلف. 

اصل گرایی یعنی چی؟یعنی قدرت انتخاب کردن از بین گزینه ها، حذف کردن گزینه های خوب و انتخاب گزینه های واقعا ضروری. یعنی وقتی تابستون شروع میشه یه لیست دراز از اولویت هاتو ننویسی بچسبونی رو دیوار، و فقط روی یه چیز خیلی مهم تمرکز کنی. از اونجایی که کلمه اولویت خودش یعنی اولین، نه اولین ها. نمیشه اولویت رو جمع بست. آدم اصل گرا آدمیه که همه گزینه هاشو بررسی میکنه، و بهترینو انتخاب میکنه. آدم فرع گرا به گزینه ها واکنش نشون میده. آدم فرع گرا خودشو تو کار غرق میکنه ولی به هدف نمیرسه، آدم اصل گرا تلاششو میذاره برای زمان درست.

خیلی از فرع گرایی ها دلیلش درماندگی اکتسابیه. مثلا یه هلنی رو تصور کنید که چون کلاسای تابستون رو نبوده، اولین امتحان ریاضیش رو در مدرسه جدید خراب میکنه. الان احساس میکنه که اختیارش در خوب دادن امتحانا ازش گرفته شده، و بنابراین درمانده است. هلن به دو صورت میتونه واکنش بده. اول:بیخیال بشه و بگه من نمیتونم بهتر بشم. دوم:شروع کنه به تلاش کورکورانه.

هر دو این گزینه ها بدن، دومی بدتر. چون هلن به جای اینکه جزوه های مرتب تر بنویسه، درس رو مفهومی تر بخونه و کلاس بره و به خودش اعتماد داشته باشه، میشینه هیولاوار تست و سوال حل میکنه. یا اینکه صد بار صد بار جزوه های قبلیشو میخونه، که به شکست دوبارش منجر میشه. 

اولین قدم اختیاری ام باید باور به اختیار باشد

میخوام یه مثال ناروتویی بزنم. آماده باشید D:

لی و شیکامارو رو تصور کنید. لی، کسی که وحشتناک و هیولاطور تمرین میکنه تا قوی تر بشه، شیکامارو که در وقت اضافش می خوابه و ابرا رو نگاه میکنه. اما اگه در آخر دستاورد های شیکامارو و لی رو مقایسه کنیم، میبینیم که شیکامارو در مقایسه با لی به جاهای بالاتری رسیده و اثر بخشیش بیشتر بود. خب...پس این ضعف نویسندگیه نه؟ به نظر من، این قوت نویسندگیه.

فرع گرا واکنش نشون میده، اصل گرا پیش بینی میکنه.

شیکامارو صبر و فکر میکنه. لی زیادی تلاش میکنه، و با عجله عمل میکنه. من نمیخوام توانایی و تلاش لی رو زیر سوال ببرمو اصلا جرات همچین کاریو ندارم.(سلام گربه سنپای:)) توانایی تایجتسوی لی خودش یه جور اصل گراییه. ولی شیکامارو بیشتر فکر میکنه، گزینه هاشو بررسی میکنه، با کمترین تلاش به هدفش میرسه. 

یه مثال دیگه اصل گرایی شاید ناروتو باشه. ناروتو کلا یه راسنگان رو داشت، یه تصویر سایه ها رو(با یه سری قدرت دیگه که خطر اسپویل داره) ولی با همینا شد شخصیت اصلی داستان. از طرفی ما کاکاشی رو داریم که هزار تا تکنیک داره که ما اونقدرام چیزی ازش ندیدیم. پس یعنی، تمرکز و تمرین روی یه سری قدرت = شخصیت اصلی شدن

حتما این چند وقته اسم مینیمالیسم به گوشتون خورده. من تا اونجاییکه یادم میاد به این -ایسم خیلی اعتقاد داشتم. مثلا علاقه بزرگترا رو به ماشین یا خونه جدید و بهتر درک نمیکردم، یا مثلا میزان مصرف گرایی خواهرم برام عجیب بود! برعکس، کاملا با روحیه ژاپنی توی-یه-اتاق-زندگی-کن همذات پنداری میکردم، طوریکه تصمیم گرفتم اون حالت ساده زیستانه کم خرج کردن، بدون زلم زیبمو رو تو زندگی خودم در پیش بگیرم. یه سری از هزینه های اضافه ام رو حذف کنم، حتی اگه من کسی نباشم که داره اون هزینه ها رو میده.

حالا همینو بیارید تو کارها. به جای قبول کردن کلی مسئولیت و نداشتن زمان برای هضم همه مسئولیت ها و چیزایی که میخوایم یاد بگیریم، میتونیم روی چیزهای ضروری تر تمرکز کنیم. فقط کافیه گاهی اوقات «هیچ» کاری نکنیم.

توی اکثر دین ها هم به ساده زیستی و قناعت توصیه شده. نه به خاطر اینکه بتونیم حال دیگران رو درک کنیم، به خاطر خودمون. به خاطر رها شدن از چیزهای اضافه زندگیمون که باید نگرانش باشیم. اینطوری میتونیم تمرکز بیشتری کنیم روی بیشتر یاد گرفتن و فکر کردن درسته؟

اگر به دنبال دانش هستید، هر روز چیزی اضافه کنید. اگر به دنبال خرد هستید، هر روز چیزی کم کنید.

 

 

پ.ن:سوال:چرا من هی دارم مثال های ناروتویی میزنم و دست از سرش بر نمیدارم؟

جواب های احتمالی:

1)علاقه مفرط و غیرقابل کنترل

2)چیزهای خیلی زیادی میشه ازش یاد گرفت و میخوام به دیگر بلاگران منتقل کنم آموزه ها رو.

3)دارم به صورت روانشناسانه روی مغزتون کار میکنم که احساس کنید اگه ناروتو رو نبینید چیز زیادی رو از دست دادید.

 

پ.ن2:دوستان گرامی. لطفا اگه با بچه 5 تا 70 سال تو خونه انیمه شونن نگاه میکنید، بهشون هشدار بدید که اینا همه تخیلیه، و نمیشه با فقط تسلیم نشدن هوکاگه شد. خلاصه اینکه، خواستم یادآوری کنم دنیا انیمه شونن نیست.

سبک تر از بال یک پرنده آبی

واقعا هیچ احساسی نمیتونه جای احساس موقع خوندن یه کتاب خوب رو بگیره. حتی دیدن یه انیمه خوب هم نمیتونه.

وقتی شروع می کنی به خوندن، آروم آروم آروم درونش ذوب میشی، لابه لای صفحاتش حل میشی. یه کم بعد، فراموش می کنی که میخوای نفس بکشی. فراموش می کنی چطور صفحه ها رو ورق بزنی. اسمت رو، حتی اسم حروف و زبانی که داری کتاب رو بهش می خونی فراموش میکنی. 

تا اینکه به یه جایی میرسی که دیگه نمیتونی تحمل کنی. باید کتابو بذاری زمین و سعی کنی نفس کشیدن رو به یاد بیاری. بخوای بلند شی و پرواز کنی، یک احساس آبی رنگ و زیبا درونت بال می زند که مجبورت میکند تکان بخوری.

حس میکنی که از....بال های آن پرنده آبی هم سبک تری.

 

 

 

 

تلخ و اعصاب خرد کن نوشت:احساس شگفت انگیزیه، خوندنشون. کتاب ها رو میگم. ولی نوشتنشون درد داره. نه یه درد لذت بخش، واقعا درد داره. از همون دردایی که ذهن انسان ذاتا ازش فراریه، و مشکل اینه که نمیتونی فریاد بکشی. فقط مجبوری کلمه ها رو از هزارمین تا اولی، هفت تا هفت بشماری.

درد داره، مخصوصا وقتایی که نمیتونی یا نمیخوای بنویسی.

حکایت خونبار، اثردسانکا ماکسیموویچ

در دهکده ای

در سرزمین کوهستانی بالکان

در طی یک روز

گروهی کودک

شهید شدند

همه در یک سال زاده شدند

همه به یک مدرسه رفته بودند

همه در جشنهای یکسانی شرکت کرده بودند

همه یک جور واکسن زده بودند

و همه در یک روز مردند

و پنجاه و پنج دقیقه

پیش از آن لحظه شوم

آن کودکان

پشت میزشان نشسته بودند

سرگرم حل کردن مسئله ای سخت

یک مسافر باید با چه سرعتی قدم بردارد 

تا برسد به آن شهر

مشتی رویای یکسان

وراز های یکسان

راز عشق و عشق به میهن

در ته جیب هایشان پنهان بود

و همگی می پنداشتند

تا پایان جهان وقت دارند

که زیر سقف آسمان بدوند

و مسائل جهان را حل کنند

بچه ها صف به صف

و دست در دست

از کلاس بیرون آمدند

و مظلومانه

از آخرین کلاس درسشان

به سوی جوخه اعدام رفتند

گویی مرگ معنایی نداشت.

و معنایی نداشت.

 

برگرفته از «وزارت درد»

گریزی به سوی کتاب(6)

قبل از اینکه شروع کنم یه چیزی بگم...

اگه با این طومارهای گریزان دارم اذیتتون میکنم، یا حوصلتون سر میره واقعا متاسفم. این یادداشت ها رو بیشتر برای خود آینده ام میذارم، پس اگه از خوندنشون چشم درد میگیرید و از نخوندنشون وجدان درد، خودتون رو اذیت نکنید. هر کدوم از بخش های پست هام، میتونن یه پست جدا گونه بشن. مثلا دروغ های کوچک و بزرگ میتونست یه پست بشه با مفهوم «دروغ» یا تاوان میتونست  یه پست بشه با عنوان «سرنوشت.». پس برای اینکه وقتتون تلف نشه و از این نوشته ها استفاده کنین، کنار اسم کتاب و پیشنهاد خوندن یا نخوندن، یکی دو کلمه مینویسم که مفهوم و هسته کتاب بوده. اگه علاقه داشتین، بقیشو بخونین.

 

 

قصه سیزدهم(+)(دوقلوها.خواهر و برادر)

اگه اسم روی جلد رو نمیدیدم، فکر می کردم یکی از خواهرای برونته کتاب رو نوشته. جو و ماجرای داستان، مثل ترکیبی از بلندی های بادگیر و جین ایر بود، البته نمی دونم چرا آخرش به اون شکل «همه در نهایت ازدواج می کنند» جین آستینی تموم شد! حتی مکان داستان هم یکی بود:یورکشایر!

توی داستان هم بارها با جین ایر اشاره شده بود...و نشون میداد نویسنده یا خودش خیلی تحت تاثیر اون بوده، یا شخصیتا تحت تاثیرش بودن.

به هر حال...ماجرا، ماجرای دوقلوهاست. دوقلوهایی بدون یک قل دیگه. شخصیت اصلی و راوی، دختر جووونیی به اسم مارگارته که خواهر دوقلوش از وقتی بدنیا اومدن میمیره، و به یه شکلی، زندگیش با شخصیت دیگه گره میخوره. ویدا وینتر، نویسنده مشهور و پیری که تقریبا بیست تا بیوگرافی ازش تو مجلات مختلف هست و هیچکس زندگی واقعیش رو نمیدونه، از مارگارت میخواد شخصیت اصلی داستان زندگیش رو بنویسه.

نکته ای که ازش گرفتم...راستش انگار ناخودآگاه مفهوم عشقو داشت میگفت. عشق بین باغبان پیر و خانم، عشق بین دکتر و هستر، عشق بین دوقلوها...هرکدوم یه جور عشق متفاوتن. 

بیشتر از همه، عشق و رابطه ای که دوقلوهای مارچ و لی داشتن برام جالب بودن. عاشقانه دوست داشتن...بدونش احساس ناقص بودن کردن. اینکه مارگارت مردم رو مثل قل هایی میدید که قل دیگه شون رو گم کردن و ناقصن...یه جورایی حس نام تو رو برام زنده کرد ولی خواهرانه.

 

یکی از ما دروغ می گوید(-)(مفهومی نداشت!)

طوری که همه می گفتن آخرش خیلی بد بود فکر کردم اولش خیلی خوب بود...ولی از من بشنوید اولش هم چنگی به دل نمی زد. شخصیت هاش بیشتر تیپ بودن تا شخصیت. دختر باهوشی که یه کار اشتباه میکنه، پسر مجرم جذاب با یه گذشته سخت، دختر نازک نارنجی و چسبیده به عشقش، و بدتر از همه...کوپر! همون پسر جذاب و ورزشکاری که...اسپویل نمیکنم. کلیشه ای کلیشه ای....یه ذره قابل تحمل تر از اینا ولی...

بهترین و کارشده ترین شخصیت سایمون بود.

و در آخر هم نفهمیدیم کدام یک از شما دروغ می گویید :|

وزارت درد(++++)(خانه. میهن)

چی میشه اگه یک روز به خودمون بیایم و ببینیم جایی به اسم خونه برامون نمونده؟ اسم کشورمون رو توی نقشه نشه پیدا کرد، و هم همزان ها و خانوادمون، کسایی که خاطرات مشترکی باهاشون داشتیم تو کل دنیا پخش و پلا بشن؟

این کتاب درباره همین بود. مفهوم «خانه». 

بیشترین ارتباطی که تاحالا با یوگوسلاوی سابق داشتم، فقط در حد اسم و فامیل بود وقتی دنبال کشور با ی می گشتم...تاحالا بهش فکر نکرده بودم که یوگوسلاوی «سابق» دقیقا چه معنایی داره. این کتاب درباره زندگی زنی بود که کشورش به سه قسمت بوسنی، کرواسی و صربستان تقسیم شده و خودش داره تو هلند، ادبیات اسلاو درس میده. شاگردهاش هم که فقط واسه یه مدرک اومدن دانشگاه، وضع خودشو دارن. 

این خانوم تصمیم می گیره به جای تدریس ادبیات، کاری راه اندازه کنه به اسم یوگونوستالژی. خاطراتی از میهن نابود شده.

*نکته کلی کتاب، گمشدگی بود. به جایی تعلق نداشتن، پا در هوا بودن. شخصیتی که نمی دونست از کجا اومده، پس نمیدونه به کجا میخواد بره. جاموندن از دنیا، مکان و زمان. مهاجرهایی که جنگ همین دیروزشون بوده، در برابر مردمی که مهاجرت نکردن، و جنگ براشون مثل یه تاریخ دلخراشه. 

شاید اگه یه آمریکایی، یا یه شهروند جهان اولی این کتاب رو بخونه، اون حسی رو که یه جهان سومی، غمگین از وطن، متنفر از وطن و دلسوز و دلتنگ وطن داره رو نتونه درک کنه.

موسیقی نخراشیده و خشن جنگ، با نت هایی از جنس انسان که به تنهایی طنین و آوا های مختلفی دارن، آوای خسته، درمانده، متنفر، بی رحم، ترسیده، در این جمله خلاصه شده بود:

چیزی به اسم ترحم وجود ندارد. چیزی به عنوان دلسوزی و شفقت وجود ندارد. فقط فراموشی در کار است. فقط تحقیر و درد خاطرات بی انتها...کشتار های جمعی و نابودی، شفقت میان ما کمیاب تر از آن است که برای چنین چیزهایی خرج شود.

در طول کتاب، مدام به کیمیاگر تمام فلزی 2003 فکر می کردم. خیلی از حرفهای نویسنده منو یاد اد و آل مینداخت. اینکه دیگه خونه ای برای برگشتن ندارن. دردناکه نه؟ اینکه جایی نباشه که بتونی بعد از سختی و درد کشیدن، بعد جنگیدن با گناهان کبیره، بعد نجات دادن دنیا بهش برگردی. البته، وضعیت اد و آل به مراتب از شخصیت اصلی این کتاب...و صد ها کتاب در دنیای سه بعدی، بهتر بود. 

 یکی از شخصیت ها، آخر داستان دچار بیماری شده بود به اسم گسستگی که یه آدم سری کارها رو میکنه، در حالت خودآگاهش و بعد یه مدت کلا یادش میره چه کارهایی کرده و به خود عادیش برمی گرده. یه چیزی مثل وضعیت آل آخر 2003. چیزی که از خودت میشناسی، با چیزی که دیگران ازت میشناسن فرق می کنه. یه خلایی حس میکنی، و به حایی میرسی که نمی دونی خودت چی هستی.

خوندن کتاب به دلیل یه سری اصطلاحات و نام ها سخته، ولی فقط اولشه و به دلیل فضاسازی، و مفاهیم عجیبی که داره توصیه میکنم دو بار بخونیدش. مخصوصا دو بخشش. یکی اواخر بخش چهارم، که حکم تقابل شخصیت ها و روبهرویی دانته و اد، یا اد و ایزومی رو داشت، و یکی آخر آخر کتاب. نفرین هایی به افرادی خاص، که بیشتر به نظر می اومد خطاب به «مردم ما» باشه.

گریزی به سوی کتاب (5)

الان این طوماره میبینید و میگید بابا بیخیال... چی کار داری میکنی با خودت شیش تا شیش تا کتاب میخونی؟

ولی در کمال شرم و ناراحتی دوروزه هیچی نخوندم :( و اینها همه قدیماییه که مونده تو آرشیوم و حس معتادیو دارم که بهش مواد نرسیده قشنگ. دوروز مشق نوشتم، آرک مسابقه جونین(؟) ناروتو رو تموم کردم بالاخره(اشک در چشمش حلقه میزند) و شروع کردم دیدم توکیو غول.

و ای دوستان گرامی....از من به شما نصیحت هنگام پاییز حتی وقتی هوا گرم و ناز و گوگول و معصوم به نظر می رسه، دارید میرید تو حیاط مدرسه با خودتون ژاکت ببرید.

 چرا؟ چون:

اگه نبرید، سرما میخورید

اگه سرما بخورید، میمونید خونه

بمونید خونه، حوصلتون سر میره

حوصلتون سر بره، میگید خب بریم ببینیم این آکادمی قهمرانی چیه که انقدر ازش تعریف میکنن؟

رفتیید دیدید،  سریع تمومش می کنید.

تمومش کردید، میرید فصل چهار رو آنگوینگ آغاز می کنید.

و هر آغازی پایانی داره.

و موقع قسمت 25 ام و آخر، مجبورید از حرص و بین دوراهی کتاب-مانگا موندن خودتونو بکوبید به در و دیوار.

خودتونو که بکوبید به در و دیوار، میمیرید(همه چی به همین ختم میشه ^^)

پس ژاکت بپوشید، که نمیرید.

 

راهنمای مردن با گیاهان دارویی(عطیه عطارزاده)(++++)

زیاد طولانی نبود، و خیلی قشنگ بود. خیلی خیلی. درباره دختری که از پنج سالگی نابینا بوده و با مادرش توی یه خونه ویلایی تو تهران، تو انزوا زندگی میکنن. کارشونم درست کردن دارو پماد های گیاهیه. اینکه چطوری دختره با وجود نابینا بودن میتونسته اطرافشو حس کنه، نگاهی که بدنیا داشته از طریق حس و بود و مزه...جذاب بود...و توصیف داستان رو جادویی کرده بود. رویات سورئال(فراواقعی) داشت مخصوصا آخرش که شخصیت اصلی عملا داشت ب بوعلی سینا و جدش حرف میزد و ازشون راهنمایی می گرفت. 

شخصیت پردازی و چفت و بست داستان خیلی بود. مخصوصا شخصیت پردازی...نیمه اول داستان همزمان با تعریف کردن زندگی و حس شخصیت ها، کلا به شخصیت پردازی داشت می پرداخت. شاید داستان خیلی هیجان انگیزی نداشت، و مثل ناتموم برشی از زندگی دو نفر، و تموم شدنش بود.

چرا من نمی تونم درباره کتابایی که دوست داشتم بنویسم؟

بادبادک باز(++)

کتاب خوش ساخت و دغدغه مندی بود...درست. پرفروش شده بود، درست. حقیقت را میگفت، درست. مردم افغانستان به همچین صدایی نیاز داشتند، این هم درست.

ولی نمی دانم چرا...من از ته ته دل دوستش نداشتم. 

داستان یه پسر پولدار افغان بود، که پدرش تاجر بود و توی عمارت گونه ای زندگی می کردن، با دوستش حسن، که درواقع خدمتکار و همشیرش هم بوده. ماجرا سختی های حسن، عذاب وجدان اون پسر، امیر، و زندگیشون در سایه افغانستان رو میگه. امیر و پدرش یه زندگی عادی رو پشت سر میذارن، چون موقع جنگ از افغانستان فرار می کنن، و حسن و پدرش رو پشت سر میذارن که با زشتیش رو به رو بشن. اابته مسئله به همین سادگیام نیستا.

چیزی که من از بادبادک باز برداشت کردم، دقیقا اون چیزی نبوده که نویسنده احتمالا میخواسته. برای من بیشتر از اینکه سختی مردم افغانستان پررنگ باشه، تفاوت فرهنگ و هویت مهم بوده. امیر و پدرش از افغانستان میرن آمریکا. اونجا تفاوت فرهنگ ها مشخص میشه. مثالش:

اونجا مهم نیست که هزاره ای. اصلا اونجا نمی دونن هزاره یعنی چی!(هزاره یه قوم شیعه مذهبه)

اینجا آمریکاست. مردم به خاطر عشق ازدواج می کنن، ولی تو افغان هستی...اصل و نصب و خون هم مهمه.(بقیه جمله رو دقیق یادم نمیاد فقط یادمه درباره این بود که نمیشه بچه ای رو به فرزند خوندگی گرفت چون از خونت نیست و اینا)

یه مثال خیلی ملموس تر، شخصیت ژنرال بود که هر روز ساعتش رو کوک می کرد، آماده وگوش به زنگ میشد که بگن شوروی از افغانستان رفته و اونم میتونه بره یه پست دولتی بگیره و به کشورش خدمت کنه(به خیال خودش اینجوری به کشورش خدمت می کرد)

انگار...کتاب داشت بهم می گفت افغانستانی ها خودشون سرنوشتشون رو نوشتن، همینطور که ما ایرانی ها داریم می نویسیم. ما نمی جنگیم...ما نمی فهمیم...و سعی نمی کنیم بفهمیم یا تغییر ایجاد کنیم.

شخصیت اصلی عملا گفت اگه من روحیه افغانستانی رو داشتم، تسلیم میشدم میگم این دست خداست، ولی میخوام روحیه آمریکاییمو نشون بدم و تسلیم نشم.

این کتاب  بیشتر از این که حس همدردیم رو بر انگیزه، باعث شد با یه نگاه تلخ و سرد، ولی منطقی تر افغانستان، و کلا ضربه دیده ها رو ببینم.

(لطفا این حرفا رو حمل بر بی احساسی و بی توجهی به انسان ها نگیرید. من سه گانه دختران کابل رو هم خوندم، از اون هم یاد گرفتم. میدونم...همش تقصیر اونا نیست...نه...اصلاح میکنم همش تقصیر ما نیست. ولی زیاد توی سرنوشت کشورمون نقش داریم. هممون)

دروغ های کوچک بزرگ(+)

سریالش رو یه بار با خانواده سعی کردیم ببینیم، که کلا بعد یه مدت فراموش شد(خدا رو شکر البته.) کتابش خیلی بهتر بود، سریعتر هم تموم شد(یه روزمو گرفت:|)

درباره مادر و پدرهایی که به قول کتاب، وقتی بچه هاشون وارد مدرسه شدن خودشونم رفتن پشت میز نشستن شدن بچه دبستانی. با همه مشکلاتشم دست و پنجه نرم کردن.

کتابش برای فرهنگ ما خیلی قابل لمس تر بود. پایانش برای اینکه هیچ شخصیتی بدرنخور نمونه واقعا خوب عمل کرد، و هیچ علامت سوالی تو ذهنمون نذاشت. 

درباره مفهوم کتاب، شاید ما این مشکل مادر و پدر های دبستانی رو داشته باشیم تو ایران. به وضوح یادم میاد کلاس ششم که بودم، دو تا از مادرای بچه های کلاس باران، (مادرای کلاس دوم) وسط حیاط مدرسه داشتن داد و فریاد می کردن، و مدیر نمی دونست چیکار کنه واقعا. همه بچه و خانواده ها دورشون جمع شده بودن و اینا همچنان فحش های ناجور می دادن.

همیشه یه مامانی تو دوران ابتدایی من بود که مسئولیت جشن تولد و روز معلما رو با کلی حاشیه به عهده می گرفت، و گاهی یه مامان مخالف هم بودش. 

تو شهرمون، یه داستانی پخش شده بود(حقیقت داشت البته) که دو تا مادر توی پارک به خاطر تاب سواری بچه هاشون درگیر شده بودن و یکیشون کشته شده بود. بله مرده بود. :(

خلاصه اینکه، سریال بیشتر روی ماجرای دروغ تاکید داشت. اما  کتاب حرفای زیادی داشت بزنه. 

پرده جهنم (+)

مثل اینکه یه افسانه ژاپنی هست، که به شکل داستان در اومده ولی زیاد درباره اش تحقیق نکردم و مطمئن نیستم.

درباره یه نقاش دیوانه(نابغه) است که بزرگترین نقاش ژاپنه و تحت امر یک ارباب ثروتمند، که بهش میگه برام از جهنم یه پرده بکش. هیده یوشی، نقاش، پس از یه سری حرکات عجیب برای برداشتن یه طرح «دقییق» از جهنم، یه درخواست وحشتناک از ارباب میکنه تا بتونه آخرین بخش پرده رو تکمیل کنه.

گویا این مرد یه دختری هم داشته که محبوب همه مردم بوده و تنها کسی بوده که نقاش دوستش داشته.

به علاقه مندان افسانه ها توصیه میکنم، یا اگه وقت اضافه کردید بخونید. در کل، مثل یک قصه بود که خیلی کش داده شده بود. ولی من دوستش داشتم.

 

 

خیلی کیف دارد که تمام روز منتظر شوم شب شود و بعد یک نوشته مزاحم نشوید پشت در بچسبانم و لباس خانه بپوشم، تمام بالش ها را پشت سرم روی کاناپه لگذارم و چراغ برنجی دانشکده را دم دستم روشن کنم و بخوانم. بخوانم وبخوانم وبخوانم. یکی کافی نیست. من همزمان چهار تا کتاب میخوانم. همین الان دارم زنان کوچیک، اشعار کلپلینگ و تنیسون و بازار خودنمایی را میخوانم

پی من هم برم جودی ابوت رو سرمشق خودم قرار بدم، به کپه درسهای روی میزم بی توجهی کنم و بخوانم و بخوانم وبخوانم :) 

گریزی به سوی کتاب (4) + چالش

اول نوشت:به فکر رسید همه را دعوت بکنم به همین چالش گریزی به سوی کتاب. حالا نمی خواد عین من طومار بنویسید. فقط کتاب هایی که تو این چند روز خوندید رو اینطور ریویو گونه معرفی کنید. اگه کتاب هم ندارید، برید سراغ گردونه بدون پوچ طاقچه که این هفته آخرشه.

دعوت می کنم از چارلی، پرنده، سولویگ، پرنیان سنپای، شیفته گونه، هیوا جعفری،نورا، غمی،نوبادی، آرام، لیتل پامکین و دنیز، رفیق نیمه راه، ح جیمی، استیو، عذرا، و هرکی میخونه(تو رو خدا تعارف نکنید.)

اگه تونستید لینگ پست ها رو هم کامنت کنیم که منم {دل دارم}  و میخوام بخونم ^^

 

 

تاوان(+++++++++++++++++++++++) ^_^

خیلی خیلی خوب بود. فعلا بهترین کتابی که خوندم. حتما بذارید صدر لیست خوندنی هاتون.

اصلنم دلیل اینکه میگم خوب بود این نیست که نویسندش ژاپنی بود ها! فقط...بذارید داستانو بگم

داستان از زبان پنج تا شخصیت در پنج بخش و یه موخره تعریف می شد. چی بود ماجرا؟ چهار تا بچه، که دوستشون کشته میشه و اونها تنها شاهدای ماجرا بودن. مادر دوستشون، وقتی اونا نمیتونن قیافه قاتل رو به یاد بیارن، بهشون میگه شما با کودن بودنتون قاتل دخترم هستید، و باعث میشه که زندگی اون چهار نفر کلا عوض بسه و زنجیره ای از گناه های غیرقابل جبران بوجود بیاد. 

داستان جنایی بود، ولی اجتماعی هم بود. دقیقا داشت مفهوم اینکه چیزایی که به یه بچه میگید چه تاثیری تو زندگیشون میذاره رو توصیف میکرد. تک تک احساسات و لحظات شخصیت ها رو میشد درک کرد...متنش انقدر روون بود که حتی یه بار هم به تعداد صفحه ها نگاه نکردم ببینم چقدرش مونده! وقتی کتابو تموم کردم احساس کردم واقعا نمی دونم چی بگم. 

میشه گفت عین سیزده دلیل برای اینکه بود، ولی اشتباهات و رو مخی اون رو نداشت و دلتون نمی خواست شخصیت ها رو پیدا کنید و مودبانه نصفشون کنید.(چه سیزده دلیل رو دوست داشتید چه نه این رو بخونید)

نکاتی که داشت می گفت، این بود که چطور یه اشتباه که کردی بهت برمی گرده، اینکه انسان ها با هر حرکت روی زندگی های مختلفی تاثیر میذارن و چیزایی که فکر می کنید بقیه فراموش کردن، یا فراموش کردید، میتونن زندگی هایی رو نابود کنن. 

البته یکی از شخصیت ها وقتی به آخرای داستان رسیده بود فهمیده بود که دیگه نمیتونه افسوس اشتباهاتش رو بخوره و خسته شده بود. 

یه نکته ایم که فهمیدم این بود که اگه قلبا ادم خوبی باشیم(آدم خوب...نه خدا. چون امکان نداره کسی اشتباه نکنه. فقط کافیه شیطان نباشیم) آخر سر همه چی میتونه درست بشه. اینکه پایان داستان خوب بود، دلیلش این بود که شخصیت ها کم یا زیاد سعی کردن عوض بشن، یا پشیمون بودن، به دلایل مختلف.

جالب این بود ک یکی تو کامنتا گفته بود حتمتا برید انیمه boku dake ga inamachi رو ببینید و من کلی کیف کردم که انیمه جدید یافتم. رفتم دیدم همون فراموش شده:شهری که تنها من در آن گم شده ام خودمونه :|

 

بدخواهی(+++)(malice)

یه کتاب معمایی جنایی دیگه از یه نویسنده ژاپنی، که این رو هم خیلی دوست داشتم. یکی از دلایلش این بود که مقتول یه شخصیت بود توی داستان و انگار که نزده باشه، وجودش مهم بود.

یکی از دلایل جذاب بودنش، این بود که دو شخصیت اصلی یکی نویسنده بود یکی کارآگاه. داستان هم نوبتی از زبان اینها روایت می شد. تقابل این دو تا، که هر دو ذهن پیچیده و افکار جالبی داشتن داستان رو خیلی هیجان انگیز کرده بود، و اینکه هرچیزی از یه نویسنده (درواقع دو تا شخصیت نویسنده توی داستان هست) برمیاد.

 جذابتیش این بود نقش راوی غیرقابل اطمینان(؟) خیلی توش زیاد بود و چیزی که به نظرتون یه سرنخ می رسه و میگید...خب دیگه. قاتل پیدا شد...درواقع تله است.

تازه، ماجرای اصلی این نیست که قاتل کیه. اینه که قاتل چه انگیزه ای داشته. تا صفحه آخر هم امکان نداره حدس بزنید چرا قاتل مقتول رو کشته. اینکه مقتول خوبه یا بد. 

بیشتر حرف بزنم داستان اسپویل میشه، ولی این هم خوندنش خیلی توصیه میشه.

شعریکاتور(-)

یه کتابک بود که تو هر صفحشم یه بند داشت. عین یه کتاب جوک با اسفاده از اشعار معروف بود. یه حالت meme گونه ای داشت. چندتاشون جالب بودن مثلا:

- چاه مکن بهر کسی

* چرا؟

- چون بیرون برای همه به اندازه کافی چاله چوله هست

شاعر:ای نامه که میروی به سویش

نامه:جانم

شاعر:برگرد، ننوشتم آدرس رویت

 

البته آخر خیلی از شوخی ها یه «باشه» یا «ممنون» «خواهش می کنم» داشت که خیلی رو مخ آدم بود.

 

 

آواز باد رو بشنو(برای طرفدارای موراکامی + وگرنه -)

اولین رمان هاروکی موراکامی، و ایولین کتابی که من ازش میخوندم. هیچکدوم از کتابایی که من میخواستم تو بی نهایت نبود، برای همین باید وقتی بی نهایتم تموم شد حتما بخرم و بخونمشون.(کدوماشون خوبن که بخرم؟ پول هست...ولی کم هست)

توی یه کامنتی خوندم که در نقد کتاب می گفت...بذارید... خیلی خوب می گفت. اصلا نقد اونو همینجا کپی پیست میکنم :) (با اجازه از omid r kh)

 

به وضوح می‌شد دید موراکامی زیاد در بندِ نوشتنِ یک روایتِ خواندنی نیست، مثلِ اکثرِ مایی که دفعه‌هایِ اولِ نوشتن از خودمان این سوالِ مهم را می‌پرسیم که اگر تولستوی و داستایوفسکی روایت‌هایِ بی‌نقصی نوشته‌اند و بقیه‌ هم کم و بیش همین کار را کرده‌اند، پس من چرا باید مثلِ آن‌ها بنویسم؟ اصلاً چطور است عنصر روایت و قصه و نظم و چه و چه و چه را از داستانم حذف کنم؟ تجربه‌گرایی محض، با سودای خلقِ شاهکار. اما در میانِ تمامی آن آشفتگیِ محض، موراکامی یکی دوتا از خصیصه‌های اصلیِ خودش را کشف می‌کند، اولی موسیقی‌ست، که حتی از همان کارِ اول هم خوب در آمده، دومی پژوهش است، شیوه‌ِی حرف‌هایِ موراکامی پیرامون هارتفیلد جرقه‌ی موضوعِ اصلیِ رمانِ بعدی‌اش، پین‌بال، 1973 است، سومی همان چیزی‌ست که موراکامی را برایِ ما موراکامی می‌کند، فضاهایِ عجیب غریب، اتفاقاتِ بی‌دلیل و آدم‌هایِ مرموز. اعصاب خردکن‌ترین خصیصه‌اش هم این است که موراکامی به شدت به دیالوگ‌های بی‌مصرفی برایِ روایتش محتاج است. موراکامی اسمِ این رمان را گذاشته داستان‌هایِ میزِ آشپزخانه‌ای، و فکر نمی‌کنم منظورش این باشد که این‌ها را در شرایط خفت‌باری و به شکلی سرسری نوشته باشد، احتمالاً برایِ این‌که هنوز هم این خوشمزه‌ترین چیزی‌ست که موراکامی نوشته، فقط زور زده تا بنویسدش، بدون هیچ استرسی از شیوه‌ی برخورد منقدین باهاش، بدونِ این‌که شب‌ها کابوسِ این را ببیند که رمانش حتی یک نسخه هم نفروخته، بدونِ این‌که هیچ اصولی برایِ خودش در نوشتن داشته باشد، با یک فراغِ بالِ تمام. فقط تجربه.

خلا صه اینکه، اولین اثر با خیال خوش موراکامی بود، بیشتر مثل رساله ای درباب هارتفیلد(که اصلا نمی دانم کیست.) بود که قاطی زندگی یکی دو تا شخصیت کرده باشند. 

البته، حتما فصل اول و آخرش را بخوانید. فصل اول قشنگ انگار از زبان موراکامی تازه کار و در آرزوی نوشتن است.

خودم نوشت:احساس میکنم موراکامی یک چیزی شبیه میازاکی ادبیات است. وقتی درباره فضای عجیب و غریب حرف میزد...البته من خودم زیاد میازاکی شناس نیستم، و احساس میکنم باید انیمه هایش را یکبار دیگر ببینم. اگر میازاکی و موراکامی شبیه هم باشند، خواندن کتاب هایش خیلی ضروری است. 

~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
Designed By Erfan Powered by Bayan