َThings That Make Sense, I'm still searching for them

سلام

همینطور که به ایام ملکوتی انتخاب رشته نزدیک میشیم، گفتم شاید بد نباشه بیام dillema هام و از این شاخه به اون شاخه پریدن هام رو با شما به اشتراک بذارم تا مغز شماهم مثل من پیچ بخوره و دور هم شاد باشیم [":

برای دانش آموز سمپادی‌ای همچون من، چیزی که تو این دوران خیلی آزاردهنده است اینه که وقتی به دور و برت نگاه می کنی به نظر میاد همه میدونن میخوان چیکار کنن. تا همین دو ماه پیش از هر سه بحث تو گروه کلاسی یکیش درباره انتخاب رشته و علاقه vs. استعداد vs. امنیت شغلی بود. درحالیکه الان همه به نظر میان متمرکز و قدرتمند خودشونو پیدا کردن و دارن به سمت هدفی در پایان جاده نورانی حرکت می کنن. بعضیا گروه رو ترک و واتساپ رو حذف می کنن و همه کلاس رفتن ها رو آغاز.

حتی با اینکه میدونی حقیقت این نیست. چون خود من هم از بیرون همینم، ولی درونم این است که میبینید.

چه هست؟ خب، الان بهتون میگم.

تا چند وقت قبل(حدودا دو سه روز) من عزمم رو جزم کردم که رویاهای - حقیقتا ناقص و بی پایه و اساس-م رو دور بندازم و همه تمرکزم رو بذارم رو تجربی و درس خوندن و در کنارش به چیزمیز خوندن و چیزمیز نوشتن ادامه بدم. با اراده بی انتها رفتم سراغ ویدئوهای زیست توی اینترنت و کتاب زیست دهم.

بذارید صادق باشم، من واقعا از زیست خوشم اومد.

احتمالا فوندانسیونش رو دیدن دکتر استون ریخت. از دکتر استون به بعد دید منفی من نسبت به علم و تجربی خیلی عوض شد(درواقع فهمیدم چه دید بچگونه و لجبازونه ای بوده :|) و کلا، علوم تجربی جالبه. نه فقط تو انیمه. تو دنیای واقعی هم. به نقل از کتاب زیست دهم، دانشمندای علوم تجربی فقط چیزی که بتونن مستقیم یا غیرمستقیم مشاهده کنن رو قبول دارن. خب، این خیلی منطقیه. مشکل اینه که به گروه خونی من -که سرم همش تو ابراست- نمیخونه.

حالا شاید بتونم تجملش کنم تا دبیرستان، بعدم تا دانشگاه آروم آروم grow on me کنه یا همچین چیزی... 

ولی خب، بذارید این اطلاعاتو یه گوشه ذخیره کنیم و بریم سراغ ریاضی.

به طرز شگفت انگیزی، از وقتی استعداد و تواناییم تو ریاضی خاک خورده، علاقه سوزانم بهش هم کم شده. به قول بوکوتوسان از هایکیو، فقط وقتی میتونی از [والیبال/ریاضی] لذت ببری که توش خوب باشی. 

اینطوری نیست که کاملا توش خنگ شده باشم، فقط انگار نسبت به همسن هام که به نظر میاد از ابتدایی بهتر شدن، افت داشتم.دیگه جواب همه چی سریع به دست نمیاد، و حواسپرتیم زیاد شده. این چیز ناراحت کننده ایم نباید باشه زیاد... چون بالاخره، نمیشه انتظار داشت با بالا رفتن پایه همه چی آسون بمونه که. باید سخت بشه. 

چیزی که نگرانم میکنه اینه که این سیر نزولی همینطور پیش بره، و من برم رشته ریاضی و یهو به خودم بیام اون "ریاضیم خوبه" توهمی بیش نبوده و فقط در همون سطح کاری ازم برمیومده.

اینم البته درک میکنم که شاخ و شونه کشیدن برای ریاضی غلطه و واسه هر درسی اگه لاتی واسه ریاضی شوکولاتی، و هیچکی حقیقتا نمیتونه بگه ریاضی رو فتح کرده. دلیل اینکه تو ابتدایی هم توش خوب بودی، به خاطر اینه که خودش بهت راحت گرفته هانی :")

(خب پس... یکی نیست بگه مشکلت چیه :/ تو که همه چیو درک می کنی چرا داری میحرفی این وسط نادون:/)

حالا، پریشب یهو دچار فروپاشی احساسی شدم و این فکر به ذهنم رسید که واقعا "که چی؟" واقعا این همه بدو بدو برای تجربی و ریاضی که چی؟ هر دوتاشون به یه اندازه سختن. یکی رقابت شدید سر رشته یکی سر دانشگاه. یکی حفظ کردن خط به خط کتاب و یکی حل کردن چیزای گنده و مخوفی مثل دیفرانسیل(واقعا دیفرانسیل چیه؟ ایکاش یکی برای من بازش می کرد به جای اینکه فقط بگه هست و سخت هست.)

  تازه بعد دانشگاه هم رقابت و بدبختی برای زبان و مقاله و اپلای. وقتی تو انجمن سمپادیا میگشتم و حرفای یه سری بدبخت تر از خودمو بالا پایین میکردم داشتم به این فکر می کردم...

من که علاقه سوزانی به هیچکدوم از اینا ندارم. یعنی، علاقه سوزان که زیاده... علاقه mildی هم ندارم، بعد قراره خودم رو به زور conditionized کنم که همه این بدبختی ها رو پشت سر بگذارم که باز دوباره به بدبختی های جدید برسم؟ واتس ده پوینت؟

تصمیم گرفتم به مأوای همیشگی و پاسخ به سوال های درونیم سر بزنم تا جواب را بیابم. ردیت.

سرچ کردم r/math، بعد رفتم تو پستا و کامنتا. متوجه شدم که نه، خارجیای ریاضی خونده هم مشکل شغل دارن. البته، من که نمیدونم اونا چجور آدمایین که نتونستن شغل مرتبط با رشته بیابن، پس زیاد یافته ی قابل استنادی نبود.

سرچ کردم why do you love math . میخواستم ببینم کسایی که اون علاقه سوزانه رو دارن و در وقت اضافه شون به جای آهنگ و کتاب سراغ حل سودوکو و سوالای حذاب میرن(این واقعیه ها! به r/math یه سر بزنید) چه جوری فکر می کنن.

خلاصه ی حرفا این بود که ریاضی منطقیه، که is the only thing that makes sense، که همیشه یه جواب داره و هیچی "نسبی" نیست. که از مبارزه کردن و پیروز شدن بر یه سوال لذت می برن.

میدونید، این واقعا برای من زیبا بود، حتی با اینکه نتونستم با گوشت و خون درکش کنم. چرا؟

چون ریاضی هم با گروه خونی من جور در نمیاد.

از کجا فهمیدم؟ جه جور میتونم مطمئن باشم؟ 

از اونجا که الان دارم آهنگ گوش می کنم و دارم سعی می کنم مشکلاتمو با نوشتن کنم و به این فکر می کنم چند تا از شخصیتای ملکه گدایان لیاقت فن فیکشن و پتانسیل گشتن درونشون رو دارن و همین ده دقیقه پیش نشستم سر از دست دادن یه تخفیف گنده طاقچه گریه کردم.

البته، میشه بحث کرد که این کاریه که ممکنه هر کس در اوقات فراغتش بکنه، و منم قبول دارم.

این منو میرسونه به به سوال مهم امروز.

چی رو راجب رشته تون دوست دارید؟ چیه که قبلتونو به تپش میندازه... چرا عاشق شکست دادن عددها و معادلات مخوفید؟ چرا دوست دارید ته توی جهان هستی رو در بیارید؟ چه بخشی از درسای مزخرف ردتون میکنه و امیدوارتون میکنه به آینده؟ 

و مهمترین سوال از ریاضی خوانده ها...

انتگرال و دیفرانسیل چیههه!!؟

The Breadwinner

نان‌آور یا The Breadwinner، مجموعه کتابیه که به فارسی به اسم "سه گانه دختران کابلی" ترجمه شده. کتابی که واقعا شگفت انگیز و زیبا بود. اونقدر که من رو وقتی سنم تازه دورقمی شده بود، همراه خودش گریوند، خندوند و تکون داد.

همین چند وقت پیش فهمیدم جلد اولش یه اقتباس انیمیشنی گرفته، خیلی هیجان زده شدم! اونم یه اقتباس خارجی، محصول همکاری چندتا کشور! خیلی خوشحال بودم که یکی به این خارومیانه زشت و کثیف و نفتی نگاه کرده.

ولی بعد، وقتی دوبله فارسی پروانه(نان‌آور) رو در فیلیمو دیدم، با خودم حرص میخوردم که چرا همچین فیلمی، باید بین تبلیغات پر سر و صدای دیزنی و پیکسار گم و گور بشه.  وقتی فهمیدم ساخت سال 2017 ـه حتی بیشتر حرص خوردم! این یعنی 4 سال طول کشیده که این فیلم به چشم فیلیموییان برسه و دوبله اش کنن و تااازه یه ذره دیده بشه.

همون لحظه تصمیم گرفتم هرچه زودتر ببینمش و براش پست بنویسم. چرا باید پونصدتا پست برای soul نوشته بشه، ولی نان‌آور زیر رادار بمونه؟

پس، بریم که داشته باشیم.

داستان انیمیشن، درباره زندگی دختر افغانستانی(پروانه) است، که به خاطر شرایط تبدیل به "نان آور" خانه شده. در دوران طالبان، که زن ها حتی با حجاب کامل نمیتونستن تنهایی از خونه بیرون بیان، پروانه لباس پسرونه میپوشه و سعی میکنه جای پدرشو بگیره. این وسط با یه دختر دیگه که اونم اسم خودشو "دلاور" گذاشته و لباس پسرونه پوشیده دوست میشن.

میدونید...

حس می کنم نویسنده های انیمیشن واقعا تلاششونو کردن! یعنی، کاری کردن که همه چی در نگاه یه خارجی درست به نظر بیاد. ولی، نتیجه پایانی که باید ظریف نشده. انگار..

مثلا، وقتی من ایرانی که کتاب رو هم خوندم، "دوبله فارسی" رو میبینه روش تاثیر بیشتری میذاره تا یه آدم خارجی که داره نسخه انگلیسی و اصلی رو میبینه. چرا؟ دو دلیل:

1- دوبله. فکر کنم سعی کردن یه ذره لهجه فارسی دری رو توش قاطی کنن..؟ ولی اونقدر خوب عمل نکردن. خود "دوبله" خوب نبوده. وقتی من تو یه فیلم کره ای میشنوم "اوما" یا "اوپا" ، هیجان بیشتری خواهم داشت تا اینکه یکی تو این فیلم بشنوه "بابا" یا "ماماجان". صرفا جون دوبله خوب نبوده.

2- عمق. انیمیشن واقعا عمق کتاب رو نداشت... و خب، این تا حدی عادیه. ولی.. اینکه از یه چیزایی خیلی سریع گذر شد، باعث میشه آرزو کنم نان‌آور به جای فیلم یه سریال اقتباس گرفته بود. مخصوصا جلد دو و سه، و داستان "سفر به سوی هدف" گونه اش خیلی سریال خفنی از آب در میومد!

 

با این حال، دلیل نمیشه که این فیلم هیچ تاثیری نذاشته باشه. نه، مطمئنا از خیلی انیمیشنای در حال حاضر وایرآل خیلی تاثیرگذارتره، بهتره، و از همه مهمتر: حقیقی‌تره! دقیقا چیزیه که دنیا بهش نیاز داره.. چیزی که کشورای جهان اولی مصرف کننده این اینترتینمت ها و انیمیشنا بهش نیاز دارن: عوض کردن جهت نگاهشون، به سمتی به جز جمال و جلالی و مشکلات کوچیکی که الان خودشون دور و برشون میبینن.

برای همینه که دبورا الیس(نویسنده نان‌آور) رو تحسین میکنم. چون کتاباش درباره دخترای افغانستانی، یتیم های اهل مالاوی، و یه دختر فقیر اهل پایین شهر تورنتوئه. چون داره اشاره میکنه به جایی که باید و میگه:«ببینید؟ اینجا رو ببینید؟!»

همینطور، دلیل نمیشه این انیمیشن، انیمیشن خوبی نباشه. داستان از جای خیلی خوبی اومده، و انیمیت و شوخیایی که خود انیمیشن باهاتون میکنه واقعا عالیه D: فقط خودتون ببینید میتونید بفهمید منظورم چیه D:

و یه خوبی دیگش: هرچیز انیمیشن به داستان اضافه کرده بود، چیز خوبی اضافه کرده بود! همین میتونه اون مشکل کوچیک عمق رو ببخشه :)!

موسیقی متن خوبی هم داشت. اصلا حرفه ای نمیتونم بگم چون نمیدونم... ولی برای خودم، تنش و اضطراب و همه چیز... خیلی خوب منعکس میشد برام با آهنگ.

شاید یه چیزیم براتون جالب باشه، که موسیقی متنش منو یاد موسیقی متن مختار مینداخت "-"

 

چند بخش زیبا:

میدونستی بعضیا میرن لب دریا که هیچکاری نکنن؟ فقط رو ساحل میشینن و به دریا نگاه می کنن؟

ما سرزمینی هستیم که مردمش بزرگترین ثروتشه. ما کناره امپراطوری هایی هستیم که با هم می جنگند،ما یک سرزمین وسیع بین پنجه های کوه های هندوکش هستیم، که با چشم های آتشین بیابان های شمالی سوخته. زمین سنگی سیاه در برابر کوه های یخی. ما آریایی‌ها هستیم. The land, of noble

کلماتت را بالا ببر، نه صدایت را

باران است که باعث رشد گل ها می شود، نه رعد و برق.

میدونم این آخری ترجمه یه شعر از مولویه... ولی هرچی گشتم اصل شعرو پیدا نکردم :(

درس‌هایی از هایکیو(آبشار سرنوشت)

هایکیو بهمون می گه:«تو والیبال هر کی اینطرف توره متحدته.»

نکته اینه که، تو زندگی واقعی اینطوری نیست. نه اینکه کسی که اینطرف توره بهت خیانت می کنه، نه. مشکل اینه که جای مردم تو زمین مدام داره عوض میشه. به نظر می رسه فقط تو ثابتی، درحالیکه مردم دارن مدام جا عوض می کنن. مدام دورت میزنن. بدون اینکه بدونی، تو هم داری تغییر می کنی. تو هم داری دورشون میزنی، تو هم داری طرفتو عوض می کنی. بعضیا فقط نسبت به تو در طرف اشتباه تورن.

برای همینه که عصبانی شدن از دست آدما به خاطر انجام دادن کارایی بر علیهم، غیرمنطقی به نظر میاد. اونا خیلی ساده فقط طرف دیگه ی تورن. کار اشتباهی نمی کنن، همونطور که من کار اشتباهی نمی کنن. تنها کار اشتباه، تمام تلاشتو نکردنه.

 

هایکیو میگه:«نمیتونی به تنهایی تو والیبال ادامه بدی. همینکه بازیکنی فکر می کنه تنهاست، همه چی براش تمومه.»

درسته که تور دنیا، مثل تور والیبال دو طرف نداره... ولی همیشه افرادی هستن که طرف تور تو باشن. خیلی وقتا، مثل ساعت دو نصفه شب، شده فکر کنیم تنهاییم. هم فیزیکی هم روحی. چیزی که بعد هایکیو دیدن منو آروم می کرد تو همچین شبایی، این بود که شاید الان اینجوری به نظر بیاد، ولی همیشه فردا صبحی هست که برگردم پیش هم تیمی‌هام. همکلاسیام، خانوادم... کسایی که طرف منن :)

 

هایکیو میگه:«من فقط میخوام بیشتر تو زمین بمونم.»

هر کاری که ما آدما می کنیم، برای بیشتر تو زمین موندنه.

هیناتا که کمبود زمین رو حس کرده، که برای یه مسابقه ساده یا یه حریف تمرینی کلی باید دردسر میکشیده، تنها چیزی که میخواد اینه که بیشتر و بیشتر تو زمین بمونه. که به بازی کردن ادامه بده. میشه گفت، اکثر شخصیت اصلیای شونن همینن. محرومیت از چیزی، باعث شده بیشتر بخوانش. بیشتر قدرشو بدونن.

 من.. ما چه حقی داریم که میخوایم خودمون خودمونو از زمین بندازیم بیرون؟ درحالیکه میدونیم، بیرون از زمین هیچ نیمکتی در کار نیست. فقط تاریکی... و چیزای ناشناخته.

(هممون، ته دلمون میخوایم به تو زمین موندن ادامه بدیم. به هر قیمتی.)

A White Door Casts a Faint Shadow

یکی از خاطره های عجیب دوران کودکی من، این بود که یه بار عمه جان اومده بود خونه ما که از من و باران مراقبت کنه.

همه چی داشت خوب پیش میرفت، ما هم بچه های خوبی بودیم در کل. تا اینکه یهو گوشی عمه زنگ زد.

رفت تو اتاف مامان بابا که با تلفن صحبت کنه. نمیدونم چرا... نمی دونم چرا اینکارو کردم! ولی در اتاق مامان بابا رو عمه قفل کردم! بعد دست بارانو گرفتم، رفتم تو اتاق خودمون، درو بستم و رو خودمون قفل کردم.

عمه که تلفنش تموم شد دید در قفله، فکر کرد گیر کرده. برای همین محکم بهش کوبید و باز شد. انگار قفل خوب کار نمی کرده. بعد دید در اتاق ما هم قفله، و ما داریم گریه و زاری می کنیم و نمیتونیم قفلشو دوباره باز کنیم.

خلاصه، ماجرای عجیبی شد. آخرش یه جوری از بالکن که به اون اتاق راه داشت کلیدو بهش رسوندیم و درو رومون باز کرد. البته، تا سالها که ما تو اون خونه بودیم جای مشت عمه که میخواست در این طرف هم به زور باز کنه رو در چوبی موند!

جالبیش این بود که همون عصر، قشنگ یادمه، داشتیم بستنی لیوانی میخوردیم و من پوست-در بستنی رو اشتباهی یه جوری گذاشتم که قسمت بستنی ایش خورد رو فرش. و فکر می کردم دلیل اینکه عمه ناراحت و عصبانیه از دستم اینه! یعنی یه درصد فکر نمی کردم قفل کردن خودم و خواهرم و عمه ام تو اتاقای مختلف کار بدی بوده باشه!

تا مدت ها این خاطره تو ذهنم بود، و برای شوخی و خنده هم زیاد تو فامیل مطرح شد.

 

امروز مامان تو اتاق خودش کلاس داشت، باران تو اتاق خودمون. صدا به طرز عجیبی رو مخ بود. یعنی... مثل وقتیکه صدا میخوره تو دیواره جمجمه ات و دنگ دنگ صدا میده. خیلی بد. من رفتم در اتاق مامانو بستم، بعدم در اتاق بارانو، و خودم نشستم تو حال که درس بخونم.

اون لحظه یهو فهمیدم منِ بچه داشته به چی فکر می کرده.

شاید من، تو اون عالم بچگی و ناخودآگاهی میخواستم فقط... همه آدما و صداها رو پشت درها قفل کنم، و خودمم برم پشت امنیت یه در دیگه پنهان بشم.

درها خوبن. قفل ها حتی بهترن. مکان های تنگ و تاریک و ساکت؟ شگفت انگیزن! حتی تو بچگی هم اینو میدونستم... اینو میخواستم. که فقط یه گوشه قایم بشم و بقیه برن گوشه های خودشون و به من کاری نداشته باشن.

ای‌کاش انسان موجودی اجتماعی نبود.

ای‌کاش برای ادامه حیات به دیگر انسان ها نیاز نداشت.

ولی آخرش، برای ادامه بازی راهی نداریم جز اینکه در رو باز کنیم.

Raw and Void

احساسات واقعا خسته کننده ان. 

این از اون جمله باحالاست که نوجوونای edgy با هودیای سیاه، شلوار لیای پاره پوره و چشمای خمار ممکنه بگن، نه منی که الان لباس قدیمی خاله مو پوشیدم هر چند وقت یه بار یادم میره ماه رمضونه و انگشت اشاره ام رو شروع میکنم به جویدن. ولی خب، واقعا نظرم همینه.

احساسات واقعا خسته کننده ان.

احساسات خام که آدما نشون میدن، همیشه همراه خودشون دارن و دور و برشون مثل یه هاله جرقه میزنه، خسته کننده ان. فکر می کردم با تو خونه حبس شدن و دور شدن از اون هاله ی انرژی-مصرف کننده، دیگه خسته کننده باشن. ولی انگار آدما این احساسات رو با خودشون تو دنیای مجازی هم میارن. تو کامنتا و تو پستا. تو ایموجیا و خنده ها. البته کمتره. و این خوبه. انگار رنگاش کمرنگ تر میشن، و جای نفس کشیدن بین این همه هاله برام باز میشه.

احساسات Raw البته فقط اینجورین. raw، به انگلیسی یعنی همون خام. ولی اینجا منظورمو بهتر میرسونه، چون انگار یه مقدار "وحشی" بودن قاطیش داره. مثلا انگار... تصفیه نشده است. آره تصفیه نشده توصیف خوبیه.

احساسات توی داستانا و فیلما و فن فیکشنا اینطوری خسته‌م نمی کنن، چون قبل از اینکه به دست و گوش و چشمم برسن چند بار پالایش شدن. برای همینه که همون حرکتی که تو انیمه بهم حس موئه و کیوتی میده، تو دنیای واقعی باعث میشه پوستم بپره. راستی.. مگه میشه پوست بپره اصلا *_*؟

نبود احساسات هم خسته کننده است. وقتی اون هاله‌ی رنگی رنگی و کور کننده دور آدما نیست، به جاش یه void سیاه هست که همه چیو میکشه دور خودش و یه حس سردی داره. (void همون پوچیه، ولی مسلما void از پوچی پوچ تره.)

من به شخصه با مثال همه چی رو بهتر می فهمم. اگه بخوایم برای وجود احساسات مثال بزنیم، اون حسی رو مثال میزنیم که وقتی یه ستاره که دوست داری روشن میشه. یا، وقتی دوستات شروع میکنن به سرعت چند مایل در ثانیه تایپ کردن. یا، وقتی باید با معلمت حرف بزنی که به طرز عجیبی معلم بدیم نیست! فقط... احساسات زیادن و خسته کننده.

از عدم وجود احساسات میشه به کامنتدونی خالی اشاره کرد، یا وبلاگ های بسته. میشه به این اشاره کرد که مدیر مدرست به مادرت میگه دخترتون خیلی خوبه و همه چیش عالیه ولی فقط "درونگرا"ست و تو تعجب می کنی که اصلا اسمتو یادشه، چه برسه به همچین چیزیو. البته... وایسید، این آخری میره تو دسته وجود احساسات.

عدم وجود احساسات میشه... حس بعد امتحان. همه چی تموم شده و خب، دیگه جایی برای احساسات نیست چون همه چی تموم شده. میشه وقتی همه کارای تو لیستو خط زدی، اون حسِ بعد رضایت هستا؟ اون viod هه. حس خالی و تاریک بودن خونه ساعت 12 شب درحالیکه شما هیچوقت 12 نمی خوابید، و امشب همه خانواده خسته تر از اون بودن که بیدار بمونن.

البته، اینا که مثال زدم اکثرا فردی بودن نه جمعی. جمعی...

دیگه چیزی به فکرم نمیرسه.

چون مهمه

بعضی وقتا دلم میخواد همه چی رو ثبت کنم. تک تک کارایی که میکنم، یه طور توهم آور و رنگارنگ و جالب میشه. انگار وقتی پیام قرمز شارژ لپتاپ میاد، و از بین کاغذ و کتابای روی تخت خم میشم جلو تا به شارژر برسl اتفاق خیلی خیلی جالبیه. انگار کنار گذاشتن کتاب و آوردن گوشی مامان براش، توی داستان مهمه.

الان یکی از اون وقتاست.

وقتی داشتم کلمه های آبی تیره رو میخوندم، به تاریخ این کتاب و همه اتفاقاتش فکر می کردم. اینکه چی منو به این کتاب رسوند مهمه. اینکه چی منو به چیزی که منو به این کتاب رسوند مهمه. اینکه وقتی میخوندمش چیکار می کردم مهمه، اینکه چه حسی داشتم و چطوری خوندمش مهمه. اینکه قراره منو کجا ببره مهمه. 

 

اینکه این پست قرار بود فقط بیست و پنج کلمه یا کمتر باشه مهمه.

تا حالا شده بعد خوندن به چیزی، چیزی که هیچوقت تا حالا بهش فکر نکرده بودید رو از ته دل بخواید؟ دلتنگ چیزی بشید که اصلا نداشتید؟

 

«این کتاب باعث شد بفهمم چقدر دلم یه کتابخونه میخواد که بتونم برای آدمایی که دوستشون دارم لای کتابا نامه بذارم.»

و آره، دارم به آدم(های) خاصی فکر می کنم.

"Everyone have to be drunk on somethin' to keep pushing on"

چند وقت پیش تازه فرق و معنی کلمه "نشئه" و "خمار" رو واسه نوشتن یه چیزی فهمیدم، که خیلی منو به فکر فرو برد. 
در اعتیاد، نشئه به زمانی گفته میشه که تو high هستی و اون بالاهایی(!)، و خمار قسمت بعد از اونه که دوباره به دنیای مادی برگشتی و حاضری هر کاری بکنی که برگردی اون بالا. این تعریف، منو به فکر برد که... جدا از شوخی و اصطلاح که میگیم من "معتاد انیمه" یا "معتاد کتاب" یا حتی چیپسم، واقعا اینا اعتیاد محسوب میشن! از همه نظر جز شیمیایی. 

بعد امروز به این پست برخوردم، که تیکه آخر پازل رو گذاشت.
بیکاری جسم و بیکاری و ذهن به نظر من باعث میشه آدم بخواد خودشو با یه چیزی پر کنه، یعنی اعتیاد. اعتیاد به آدم یه هویتی میده، و حداقل نیمی از زمان رو خوشحالت می کنه، که باعث میشه اون نیمه ی دیگه که خماریه رو نادیده بگیری.
اعتیاد فقط هم مواد مخدر نیست. اگه یکی بیکار ذهنی/روحی/جسمی باشه ممکنه به اعتیاد به اینترنت، کتاب، موسیقی و حتی درس! روی بیاره، که واقعا چیزی کم از اعتیاد شیمیایی نداره.
وقتی میخونی، میبینی، میخوری، یا حتی گوش میدی، اون بالایی، و هیچوقت دلت نمیخواد بیای پایین. برعکس اعتیاد شیمیایی، حس عذاب وجدانت برای هدر دادن زمان هم کمتره چون داری به خودت میگی "خب دارم کتاب میخونم" یا "دارم چیزی یاد میگیرم".
 اصلا دلیل اینکه ما سراغ این چیزا میریم، حس پوچیه. وقتایی که "خسته" و "بی دلیل" ایم سمتشون میریم. (مثلا، وسط خوندن درسی که دوستش نداری مدام دوست داری بری سراغ این چیزا، چون اون درس برات بی مفهوم و بی دلیله. چون، مثلا، خرخونی کردن برای فلان امتحان و بهمان امتحان بهت حس پوچی میده)

بعد به این فکر کنید: آدمایی که به دام اعتیاد شیمیایی گرفتار نشدن، و یه جورایی از بالا توام با حس همدردی و relief بقیه رو نگاه می کنن، درواقع تنها خوش شانسی که آوردن محیطی بوده که توش بودن! یا علایقشون، یا دسترسیشون! شاید همون کسی که معتاد مواد مخدر شده، اگه عین منِ نوعی به کتاب و اینترنت دسترسی داشت به اون معتاد میشد. مسئله فقط دسترسی داشتن یا نداشتنه!

پس به نظرم، در جواب سوال این پست: اینکه کسی مثلا از بیکاری معتاد میشه مقصر خودشه یا حکومت و دولت؟!
به نظرم باز هم مقصر دولته، که دسترسی به مواد مخدر رو راحت میکنه، درحالیکه میتونه روی مواد جایگزین کار کنه. آدما نمیتونن بدون اعتیاد زندگی کنن، و به قول کنی آکرمن:

همه باید مست یه چیزی باشن که بتونن ادامه بدن. همه برده یه چیزین.

 ولی شاید وظیفه دولت این باشه که این اعتیادا رو کمتر آسیب زننده کنن؟ میدونم که مواد مخدر کلی سود اقتصادی براشون داره، ولی مثلا، اینترینمت هم میتونه خیلی سود کنه! همزمان هم باعث تبلیغات رسانه ای و بهتر شدن فرهنگ بشه، و ضررش کمتره.

میدونید، من خیلی رسانه و مدیا رو دوست دارم. فکر کردن و تحقیق کردن دربارش رو دوست دارم، و دوست داشتم اگه کار بزرگی میخوام تو دنیا انجام بدم، یه حرکتی باشه در هدف درست کردن رسانه ضعیفمون. حالا از هر نوعی: فیلم، انیمیشن، کتاب، گیم، سوشال مدیا... به نظر من رسانه چیز تاثیرگذار و بزرگیه، مخصوصا در آینده نزدیک! 
فقط نمیدونم چرا، با وجود همچین passion  و علاقه ای، دو تا انتخاب اولم ریاضی و تجربین؟ :/
 کسی میتونه بیاد این راز رو برام باز کنه؟ 

 

+ جدیدا مرض "آن‌فینیشد" گرفتم :/ هیچکدوم از پیشنویسای داستانام، ایده هام، حتی پستایی که میخوام تو ردیت بذارم تموم نمیشن و یه گوشه خاک میخورن :/ 

++ این شامل چالش داستان نویسیم هم میشه :/

+++ لازمه بگم فروردین تموم شد و من دلم نمیاد تخم مرغا رو بردارم؟ :"

مرثیه‌ای برای آنبوی بی‌نام + تلخ‌خند ناروتویی

این شعریست
به آنبوهای بی نام کونوهازمین

آنان که قرار است
در کونوها باشند بهترین
ولی ما نمی بینیمشان
با جتسوهایی از خفنین
چرا که این دوستان
 وقتی در داستان
پیدا می شوند
که آدمهای خفن تر
ظاهر می شوند 

اینجاست، اینجا
که می دوند آنبوها
آنبوهای بی نوا
سوی مرگی پر دراما 
که در آورند فریاد ها
در آورند ترس و لرز و 
غریوِ "چه خفن" ما را

میدانید چرا؟

چون فراموش کردن اینان،
این عزیزان، این شهیدان
راحت تر است از دیگران
هر چه باشد
چیزی نیستند جز
شخصیت هایی بی نام
در پس زمینه ی آنان
که ساخته شدند که شوند
قهرمان داستان
 

غمگین و افسوس خوارم،
ای دلیر آنبوان
پوزش میخواهم
که اینگونه راه است زندگی
که انقدر کوتاه و
بی نام است زندگی
ولی اینجاست
نیمه ی پر لیوان
بی فایده بودنِ شخصیت
جایی ندارد در این داسِتان
اگر نبودید
که اوروچیمارو را
کنید رسوا
اگر نبودید که جان خود را
کنید فدا

بدون شما 
که بخرید زمان
برای قهرمانان

 

همه می مردیم.
به همین سادگی
انگار که در
 گیم آف ترونزیم

این درست است
اما اینگونه که،
داستان مان می شکست!
حتما فهمیدید که
این شعر، سفیدست
چون شاعر تنبلتر است
از آن که بسازد
وزن و قافیه، دُرَست.
میتوان گفت،
بدتر از یک نارایست
چه کند آخر؟
ترجمه شعر، 
پردرسر است
به هر روی
بدرود،
ای آنبویِ پیرهن سرخ ِبی نام
تو خواهی ماند در یادهامان
برای پنج ثانیه ی تمام


What's the fastest way to a girl's heart? Chidori

سریعترین راه به قلب یه دختر چیه؟ چیدوری!

Jiraiya's unpublished work: Icha Icha yaoi fanfiction.

اثر منتشر نشده ی جیرایای سنین: فن فیکشن یائویی ایچا ایچا!

You know what never gets old? The Fourth Hokage

میدونید چی هیچوقت پیر نمیشه؟ هوکاگه چهارم!

What better birthday present for Naruto than dead parents?

چه هدیه تولدی برای ناروتو از پدر و مادر مرده بهتره؟

This year's record setter for blood donations goes to…the Uchiha clan!

رکورد بیشترین خون اهدا شده‌ی امسال میرسه به... خاندان اوچیها!

 

منبع: فن فیکشن Chiaroscuro

.

انیمه Kakegurui:«بزرگترین قمار زندگیه!»

قسمت ششم فصل دوم:

این قسمت از این انیمه، پیام اخلاقی ای داشت که نتونستم دربارش ننویستم.

kakegurui در کل انیمه اخلاقی ای نیست، دیدنش رو بهتون توصیه نمی کنم، و خودمم نمیدونم چطوری تو دامش گرفتار شدم :| (ویرایش: دروغ گفتم، واقعا پیشنهادش می کنم.)

داستان کلی درباره مدرسه ایه که تنها چیزی که توش مهمه، قمار هست. نه درس خوندن، نه ورزش یا چیز دیگه ای. قمار! و شخصیت اصلی داستان که تازه به مدرسه اومده، کسیه که از قمار به خاطر خودش لذت میبره، و یکی یکی بزرگترین قماربازای مدرسه رو به مسابقه دعوت میکنه.

جدا از اینکه کلا مدرسه سالمی نیست این مدرسه... آدماشم به طبع زیاد سالم نیستن.

پیام اخلاقی ظاهری داستان شاید این باشه که اگه روح و روانتون رو دوست دارید قمار نکنید. اینا... همشون اصلا حالت های روانپریشانه دارن :| ولی اگه بخوای بری پایینتر و عمیقتر تو معناش...

پیام اینه که قمار بکنید!

نه قمار به معنای واقعی کلمه. قمار در زندگی!

به قول جابامی یومکو، «بزرگترین قمار زندگیه.» و خب، راست میگه. من تازه تو این قسمت متوجه شدم که چطور این انیمه داشته درباره زندگی هم بهمون یاد میداده.

پیام همه انیمه های شونن تسلیم نشدن و تا تهش رفتنه. ولی این انیمه یه طور منطقی تری میگه‌اتش. میگه دنیا خطرناکه، هر تصمیمی که بگیری همه زندگیت وسطه، ولی اگه میخوای برنده بشی باید ازش لذت ببری(کاری که جابامی میکنه) و همراهش بازی کنی. ریسک کنی. خطر کنی.

جابامی تقریبا همه مسابقه هاشو میبره، به خاطر اینکه داره لذت میبره و غیرقابل پیشبینیه. به خاطر اینکه همه چیو میذاره وسط، اونم نه با ترس و لرز، با هیجان!

 

این قسمت ولی یه مفهوم خیلی عمیق تری داشت. مفهوم اینکه «هرکسی شانس برنده شدن داره.»

نگاه کنید به بهانه ای که یوممی آورد برای تسلیم شدن:«من میخوام با افتخار به الگوم ببازم، و دوباره از اول تلاش کنم.» به نظر خیلی قشنگ میاد، درحالیکه یه بهانه است. همون بهانه ای که خیلیامون برای اهدافمون می آریم. «من هیچوقت به اون نمیرسم، میخوام از دور تحسینش کنم، و...» جابامی سریع فهمید این بهانه ای بیش نیست، و مچ یوممی رو گرفت.

جابامی به خاطر اینکه یوممی وسط کار به خاطر ضعف خودش هدفشو تغییر داد و پایینتر آورد خیلی عصبانی شد. و این به نظرم خیلی یهو تحسین برانگیز اومد. اینکه یومکو دلش نمیخواست یوممی تا ابد تو سایه الگوش، و بازیگر موردعلاقش، که مجبورش کرد سدهاش رو بشکنه و بالاتر بره، این تحسین بر انگیز بود!

 

فعلا اولای قسمت هفتم. از همون لحظات اولش خیلی انتظاراتمو از این قسمت بالا برد. خیلی خیلی...

و واقعا هم انتظارمو برآورده کرد! دلم نمیخواد اسپویل کنم، فقط میگم که مانیودا و سومراگی، عملا بهترین شیپ داستانن تا به اینجا، اعتماد سومراگی...شایسته ستایش بود.

 بازی ای که این قسمت انجام شد هم جزو بهترین بازیا بود. اگه حوصله دیدن کل انیمه رو ندارید، این قسمت رو به صورت جدا ببینید. درباره پایه های اقتصاد، و اینکه چطوری کار می کنه خیلی... خیلی به طور عجیبی قشنگ توضیح میده. آدم با خودش میگه که یه کارتون چطوری تونست همچین چیزی رو درون خودش جا بده و منتقل کنه!

 

قسمتی از اوپنینگ فصل دوم:

من تو داستانی پر از هیجانات شگفت انگیزم

زنده زنده زنده زنده زنده می مونم!

چیز مهمیو از دست نمیدم.

شاید فردا رو، نه کل آینده.

اگه میخوای رویاپردازی کنی،

باید از دنیا خسته شده باشی

میخوام انقدر عشق بورزم ،

که چیزی باقی نمونه.

قسمت دهم:

+ میدونی که پای زندگیت وسطه؟ یه قدم اشتباه مثل خودکشیه.

- در عوض زندگی با جهل، بهتر نیست آدم همه چی رو بفهمه بعد بمیره؟

قسمت دوازدهم: هم اکنون، در پایان این فصل اعلام می کنم: این انیمه بی نظیر بود! حداقل تا اینجا! 

به همون خوبی no game no life. فکر کنم میشه گفت این دوتا انیمه خواهرن. جادوی قمار و بازی... و پاره کردن زنجیر های نامرئی؟ سوگوی! باشکوه بود!

از اونجا که زمان امتحانا اوج فعالیت فندومی منه، فکر کنم برم سراغ مانگاش! وای فقط جلدشو نگاه کنیــد!!

 

 
bayan tools kakegurui op2kono tobi nomare

دریافت

فعالیت‌های میان‌فندومی هلن پراسپرو +ریِل لایف

پنج روز ابتدایی سال (از شنبه که کار و زندگی شروع شد) واقعا خوب بود. انقدر خوب بود که مجبور نبودم مدام تو ذهنم بگم I'm doing my best

این I'm doing my best گفتن یه جور... مکانیزم دفاعیه برای من. عین همون ماجرای "چه عجیب" بعضی وقتا همینطور الکی تو ذهنم پخش میشه. البته، الکی الکی هم نه. وقتایی که همه تلاشمو نمی کنم.

پنج روز ابتدایی خیلی خوب بود. کارای جدیدی رو شروع کردم، تصمیم گرفتم یه بولت ژورنال خاص خودم درست کنم. اینطوری که به جای نوشتن کارایی که میخوام بکنم، کارایی که در طول روز کردم رو تو یه سررسید بنویسم. اینطوری باعث میشه بفهمم اونروز خوب بودم یا بد، که اگه خوب بودم خودزنی نکنم، و اگه بد بودم خودمو درست کنم. هر روزِ دفتر خوب و مناسب بود. حتی یه بار هم خودزنی لازم نشد.

ولی پنجشنبه و جمعه دوباره به مرحله "خاک بر سرم با این زندگیم" رسیدم (با عرض پوزش برای  انقدر رُک نوشتن :|) و به خودم اومدم و دیدم تو ذهنم دارم با خودم میگم  I do my best. I 'm doing my best best bestbestbestestst 

خب، اونقدرم چیز بدی نیست. در طول هفته همه جزوه ها رو همون روزی که درس داده شد نوشتم، کارا رو تحویل دادم و کلا بچه خوبی برای مادِرسوسایتی بودم. برای همین حق داشتم این دو روز رو استراحت کنم دیگه... نه؟

 

این وسط، مامان رو راضی کردیم که باهامون دروغ تو در آوریلو از اول ببینه. میدونم کلی انیمه ندیده دارم که به همه قول دادم میبینم، ولی همچنان نتونستم جلوی خودمو بگیرم. 

یه جای داستان، وقتی شخصیت اصلی پیانیست داستان داره با پیانو زدن رنج میکشه، و دوست شخصیت اصلی نگرانیش رو به شخصیت اصلی دختر میگه، اون شخصیت جواب میده:«موسیقی از همین درد و رنج اومده. آریما داره رنج میکشه، ولی همینه که موسیقیش رو تغذیه میکنه.»

یا یه چیزی شبیه این : )

و من یاد نوشتن افتادم. اینکه چقدر کار سختیه. چقدر یه چالش سی روزه ساده نوشتن سخته، یه فن فیک الکی نوشتن سخته، چقدر دردناکه و چقدر من حاضر نیستم رنجشو به جون بخرم حتی با اینکه لذت بخشه؟ مگه این دردی نبود که میگفتم عاشقشم 1 ؟ پس چی شد؟


1 Kona Itami no Koni jan : This is the pain I love

(again, fulllmetal alchemist brotherhood 1 opening)

 


تو چند وقت گذشته دوباره کیمیاگر تمام فلزی و آکادمی قهرمانی من رو ریواچ کردم، چون باران هنوز کامل ندیده بودشون "-" و همراه میخواست برای دیدن. این وسط چشمم خورد به دو تا فن فیکشن که باعث شدن آروم آروم رختمو از فندوم ناروتو جمع کنم و برم سراغ آکادمی قهرمانی من

شاید براتون جالب باشه، که بیشتر رشد فن فیکشن در چند سال گذشته رو آکادمی قهرمانی من داشته، و تو سایت Ao3 بیشترین تعداد فن فیکشن انیمه ای مال آکادمی قهرمانی منه، بعدش هایکو! و تازه بعدش ناروتو "-"

(البته، هنوز تعداد کل فن فیکای ناروتو بیشتره.)

خلاصه اینکه، خیلی فندوم باحالیه و من دوستش دارم! مخصوصا فن فیکایی که ایزوکو بدون کوسه و خفنه، یا اینکه آدم شرور و خفنه، یا اینکه شخصیت خاکستری شرور-قهرمانانه داره و خفنه!

کراس آور هم با ناروتو زیاد داره!

کلی فن فیک خفن خفن که اگه یه ذره بیشتر اراده داشتم، حاضر بودم ترجمشون هم بکنم. "-" مثلا:

Road to Nowhere : کاکاشی هاتاکه به عنوان شینسو هیتوشی به دنیا میاد! خیلی خوب و غمناک و دردناک! خیلی معروفه، کلی فن آرت و حتی ترجمه به یه زبانی که من نمیشناسم داره "-"

sometimes kindness wears a mask نیز، کاکاشی-سنسی است که در راه زندگی گم شده! و سر راه به شینسو درس زندگی میده!

sunbursts and starshine کاکاشی میمیره و وقتی چشماشو باز میکنه، تو بدن ایزوکوئه که بعد از اینکهتوسط قهرمان مورد علاقه اش ناامید میشه، دست به خودکشی زده. به شدت غمناک، حداقل تا اینجا *-* 

Subject to Change ایزوکو تصمیم میگیره به جای قهرمانی، از راه آنالیز و بدون کوسه مردمو نجات بده. اینطوری که به جای رفتن به یو ای، میره به آزانس قهرمانی شب چشم(نایت آی) و اونجا به عنوان آنالیزور و مغز متفکر مشغول به کار میشه. (ایزوکوی!معتاد کار. جذاب نیستت؟)(یه فن فیک یه قسمتیم درباره گذشته نایت آی داره، که من مطمئن نیستم واقعیه یا تحیل خود نویسنده است، چون مانگا رو نخوندم. ولی خیلی زیباست و اشک در آور "-") (من شب چشم توی این داستان رو از شب چشم داستان اصلی بیشتر دوست دارم *-*)

AllMightAllTheTime said at 12:13pm: و Internet Enemies هردوتاشون ایزوکو!در اینترنت ان. دومی از روی اولی الهام گرفته شده. ا اونجایی که ایزوکو عملا فن‌بوی (fanboy) محسوب میشه و تو کنون (canon:داستان اصلی) هم به این خیلی اشاره شده، پس احتمال اینکه معتاد اینترنته و تو فوروم ها و وبلاگا ولوئه! دور از ذهن نیست.

آل‌مایت‌آل‌ده‌تایم... که یه ذره شادتره، درباره شینسو و  ایزوکوئه که یه کانال یوتیوب آنالیز قهرمانی راه میندازن و معروف میشن *-*

اینترنت انمیز به این خوبی پیش نمیره، و همینطور که از اسمش معلومه، درباره دردسراییه که اینترنت برای دکوی افسرده ی بی کوسه ی گوگولمون ایجاد میکنه که برای آرامش و دوست به اینترنت روی آورده، ولی در عوض با دشمن رو به رو میشه :_)

 Q.A.B ایزوکو یه وبلاگ آنالیز قهرمان داره، تصادفی معروف، و صاحب یه فرقه جدید و یه کانال دیسکورد میشه *-* 

اکثر داستان به فرمت چت و وبلاگه، و واقعا نویسنده رو برای اینهمه وقت گذاشت برای فرمتتینگ تحسین می کنم *-* پلاس آلترا بر تو، نویسنده-سان *-*

 

Strangely Easy to Mistake for Loathing اندینگ سوم انیمه رو یادتونه؟ همونیکه همه بروبچ شده بودن شخصیتای فانتزی؟ خب... این تو همچون دنیاییه! باکوگوی شکارچی و کیریشیمای اژدها-شیفتر "-" در حال سفر با یکدیگر "-"

 The Darker Side of Deku از اسمش معلومه دیگه:

با وجود لبخندهای روشن و شخصیت مثبت میدوریا ایزوکو، راحته که فراموش کنی که اون تصور جسمانی آفتاب نیست.

یا: لحظاتی که کلاس یک-ای و دوستان متوجه میشن ایزوکو به اون خالصی که بقیه فکر می کنن نیست. 

برعکس تصور خودم، این ویلین!دکو نبود، بلکه فقط ایزوکوی مهربون و گوگول خودمون بود، به علاوه دوستاش که فهمیدن اونقدرام این بچه صحیح و سالم و خوشحال نیست. 

از داستانای کوتاه تشکیل شده، و هر فصل روی یکی دو تا از شخصیتا و رابطشون با ایزوکو تمرکز داره، ولی داستانا به هم مرتبطن، و بعضی شخصیتای این فن فیک رو از خود واقعیشون تو داستان بیشتر دوست دارم "-" مثلا کامیناری، یا سرو!

سِرو همون پسر چسبیه است، که تو این فن فیک عاشق داستان ترسناک و هر چیز ترسناک(کریپی پاستا، افسانه های محلی، غیره و غیره) است. تو داستان اصلی هیچی از این گفته نشده، و من به نظرم ایده فوق خفنی بود @_@

بعدا وقتی ناول دوم رو خوندم دیدم تو یه جمله خیلی فسقلی بهش اشاره شده!

اکثر این فن فیکا عاشقانه نیستن، ولی شما به هرحال تگ ها رو چک کنید.

فن فیکای خوبی کاپلی هم دارم، ولی نمیدونستم واکنش بهشون چطوریه و گفتم اول پبرسم.. اگه کسی خواست واسه اونم پست میذارم؟

 

اوه راستی! ناولاش رو هم شروع کردم به خوندن!

اسم مجموعه ناولا School brief ـه و همونطور که از اسمش پیداست، بخشای زندگی روزمره طور از شخصیتاست و تا حالا که من خوندم خیلی بانمک و خوب بود "-" نویسنده خودش از طرفدارای مانگاست!!

فقط مشکل اینه که یه نصف روز گذاشتم برای پیدا کردن ناولا =) حتی انگلیسیشونم هم پیدا نمیشه. اگه کسی خواست، بگه آپلودش کنم. در حال حاضر خسته تر از اونم که با بیان باکس سر و کله بزنم(البته، به اندازه ای خسته نیستم که یه پست طومار ننویسم "-")

وقتی تمومشون کنم حتما میرم سراغ ناولای سایکوپاس. یادمه اوتاناسنپای یه چیزایی دربارشون گفته بود... :_)

(اهه... راستی... فکر کنم یادم رفت بگم که فصل اولشو تموم کردم؟ ^_^؟

آره انگار. پ_پ

فصل دومش به شکل قابل توجهی افت کرده. تازه هنوز خبری از کاگامی نیست جز در اوپنینگ :/ البته آکانه خیلی خفن شده! ولی بازم.. ببینیم چی میشه حالا :/)


پ.ن1: این پست رو هشداری بدونین برای وایب‌های آکادمی قهرمانی منِ آینده‌ی بنده D: 

خدا رو شکر تعداد کسایی که اینجا دیدنش از ناروتو-دیده‌ها بیشتره *-*

 

پ.ن2: 

نقاشی هول هولی و خودکاریم تو دفتر ریاضی *-*

الهام گرفته شده از ناول آکادمی قهرمانی من:
"داری چیکار می کنی، کامیناری؟"
"دارم کتاب ریاضی رو میکوبم تو سرم."
"اونو که میبینم... ولی چرا؟"
"که بره تو مغزم."
"اینجوری که تو میکنی، احتمال اینکه سلول مغزی از دست بدی بیشتره."

 

پ.ن3: ابرهای تیره و تاز در افق معلومن. امتحانای میانترم نزدیکه :_)

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ . . . ۱۲ ۱۳ ۱۴
~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
Designed By Erfan Powered by Bayan