هرروز، انقدر اطرافم اتفاقات وحشتناک میافته که نمیدونم باید توجه و ظرفیت غم و اندوهم رو به کدومشون بدم. به آسیبهای اجتماعی نوجوونها؟ به پر بودن دادگاهها؟ به بدنهای تیکهتیکه شدهی بچهها؟ به علمآموزی که قرار نیست بتونه از علمش استفاده کنه؟ به معلمهایی که مجبورن دو یا سه تا شغل داشته باشن؟ به آسمونی که ابری نمیشه مگر ابرهای پر از دود و گرد و غبار؟ به غذاهای مسموم و آبهای مسمومتر؟ به بیمارستانهایی که پزشکهای جوونشون یکی یکی خودکشی میکنن؟
من فقط یه آدمم. ظرفیت محدودی دارم، زمان و توان محدودی دارم برای سوگواری کردن. برای تسلیت گفتن و تسلیت شنیدن. برای همینه که پنج سال پیش یه تصمیم گرفتم.
یک روز رو میزان و معیار برای غم و عصبانیت غیرقابل کنترلم قرار میدم. همه چیز رو با اون میسنجم. خوب و بد. خوشنیت و کثافت. جهنم و بهشت. سنجش و معیار من اینه، و قراره تا آخر عمرم این روز به یاد داشته باشم. تا وقتی عقل و وجدانی برام باقی مونده باشه، نمیذارم از کنارش راحت گذر کنم. اجازه میدم این روز، من رو پر از خشم و حرکت کنه.
این روز رو میذارم مبدا تمام چیزهایی که نه میبخشم، نه فراموش میکنم.