1:La Nina Blanca

×Write about an apartment building demolished×

[no me digas adios - don't say goodby('till later)]

دانلود

 

«شنیدی میخوان اون آپارتمان زپرتی اونطرف خیابون رو خراب کنن؟»

پیرزن سرش را از روزنامه اش بیرون آورد و به پسر جوان نگاه کرد، ولی بلافاصله، وقتی برق هیجان را در چشم او دید، از اینکارش پشیمان شد. پسر که فهمیده بود توجه پیرزن را به دست آورده با اشتیاق ادامه داد:«همونی که ده سالی هست کسی توش زندگی نمیکنه. میدونم میدونی کدومه.. صبح تا شب جلوش میشینی و پیپ میکشی. خب میخوان خرابش کنن.»

پیرزن چند ثانیه ای به او خیره شد، ولی بعد با بی تفاوتی دوباره نگاهش را به روزنامه اش برگرداند، پسر به طور محسوسی ناامید شد. دوباره تلاش کرد:« میخوان به جاش یه مرکز تجاری کوچولو بزنن. برای کار و بار خوب نیست، نه؟»

پیرزن با دو انگشت پیپش را از دهانش بیرون آورد و گفت:«حقیقتشو بگم بچه، هیچ دخلی به من نداره. اتفاقا بدم نیس. تو مرکز تجاری که هیشکی سیگار برگ نمیفروشه، میفروشه؟ بالاخره مردمو باید اون ریه های کثیفشونو بیارن پیش من تا کثیفترش کنم. بزرگترین بدبختی اینه که تا دوباره ساختمونو بسازن سایه‌ی خوبمو از دست میدم.»

قبل از اینکه پسر چیز دیگری بگوید از سر جایش بلند شد. قدش به پسرک جوان دیلاق نمیرسید، ولی با چشم و موهای زنانه‌ی لاتینویش میتوانست به اندازه کافی تهدیدآمیز به نظر برسد:«حالا، تو به جز مزاحم من شدن کار دیگه ای نداری؟ صد بار دیگم بیای اینجا من به بچه ها نمیفروشم. دو سال دیگه بیا.»

پسر تته پته کنان گفت:«نه راستش... اونو که آره، وقتی هزار بار قبل بهم گفتی بالاخره فهمیدم. ولی.. یه کار دیگه داشتم. میخواستم... میدونی... اون دختره هست که جدیدا میاد اینجا خب؟ میخواستم...» ابروهای پیرزن ناگهان بالا رفت:«اوهو! پس قضیه اینه!» پسر سرخ شد، ولی پیرزن دیگر زیادی سرگرم شده بود که بخواهد دست بردارد:«خب بگو ببینم با ماریا چیکار داری؟ جمعه ها اینجا نمیاد.»

«میدونم!» سراسیمه دنبال چیزی توی جیب هایش گشت و کاغذی مرتب تاشده بیرون آورد:«فقط میخواستم... اینو بهش بدی؟»

پیرزن ناامید شد:«په! نامه؟ مگه بچه ای؟ پس درست فک کردم که نباید بهت دود بفروشم...»

پسر سریع گقت:«همین یه بار! بعدش شاید... یعنی اگه... بعدش خودم باهاش حرف میزنم! ولی اولش نشد... نتونستم...» پیرزن به تلاش مذبوحانه ی پسر نیشخند زد:«خب پسر. خودتو اذیت نکن. بهش میدمش، ولی فقط کار همین یه باره. فهمیدی؟»

پسر تند تند سر تکان داد. پیرزن نامه را روی میز گذاشت و گفت:«راستی پسر، گفتی از کجا قضیه ساختمونو شنیدی؟»

پسر تعجب کرد:«اونو؟ از پدرم. صاحب یه تیکه از زمینای اونجاست... نزدیک دو ساله که درگیر کاغذ بازیای مجوز بود.»

پیرزن با خود هومی کرد و به ساختمان خیره شد. از دور مثل لباس یک کولی که از گروهش جدا افتاده بود می ماند. سوراخ، کهنه و حتی با قسمت های سوخته. سیاهی اطراف یکی از پنجره های طبقه دوم نمیتوانست چیز جز از آتش سوزی باشد. خانه ای متروکه دیگر نمیشد به آن خانه گفت. جسدی افتاده در گوشه ای از محله‌ی سیلو. خانه با چشم های خالی و سیاه و خیره به جلو.

آهی کشید و سر تکان داد. ناگهان یادش افتاد پسر هنوز آنجا ایستاده و او را نگاه می کند. به او پرید:«به چی بر و بر خیره شدی بچه؟ کارتو که گفتی، برو سر کار و زندگیت.» پسر از جا جست. «آره آره رفتم. دمت گرم خاله ایسابلا!»

ایسابلا، جست و خیز کنان رفتنِ پسر را تماشا کرد. بعد به نامه پسر نگاهی انداخت. به پشتیش تکیه داد و بازش کرد. نیسخندی زد. همه اش حرفهای همیشگی بچه های آن سن و سال بود. ابراز عشق و محبت یا کلمات قلنبه سلمبه. احساسات صاف و ساده ولی خام. پسر آنقدری زرنگ بود که آدرس و تلفنش را هم بنویسد. ایسابلا کاغذ را با دقت توی جیبش گذاشت.

او آن روز مثل همیشه به کارهای هرروزه اش رسید. پیشخوان را تمیز کرد، برگ و دود فروخت، به خوشمزگی های فروشنده پرروی کناری لبخند نزد، با دمپایی توی سر پیت پیر که پیشش کلی طلب داشت کوبید، هوا که تاریک شد کرکره را پایین کشید.... و خلاصه، همان کارهای همیشگی.

آخر روز، به پشته‌ی صندلیش تکیه داد و پیپش را روشن کرد. نور کبریت لحظه ای روی کل مغازه تابید و حال و هوای عجیبی به آن داد.

مغازه ی ایسابلا به اندازه ای که مغازه های آن اطراف میتوانستند عادی باشند، عادی بود. پاکت های نقره ای سیگار کارخانه ای در کنار سیگاربرگ های دست ساز بزرگ قرار گرفته بودند. پشت سرش صلیب آویزان کرده بود، و جلوی در مدالیون آزتک پدربزرگش را. همه چیز عادی بود.

نوری اتاق را روشن کرد، که دیگر متعلق به کبریت ایسابلا نبود. سفید و محو بود. مرده بود. ایسابلا چشم هایش را از روی تسلیم بست، آهی کشید، ولی چیزی نگفت. نمیخواست چیزی بگوید. میتوانست چیزی نگوید....

ولی نگاه رویش زیاد سنگین بود. زیر لب غرید:«چی میخوای.»

چشمش را باز کرد و با دختر بچه‌ای رو به شد که بین زمین و آسمان معلق بود. پوست و لباس خواب رنگارنگ ولی محوش مثل ماه می درخشید. نه، کمرنگ تر از ماه واقعی. مثل ماهی مرده. لونا مورتا.

دختر به خشکی گفت:«تو هم سلام.» صدایش مثل آب از کنار گوش ایسابلا گذشت. 

ایسابلا گفت:«و خداخافظم به تو. دست از سرم بردار. من دیگه واسه دردسرای شما زیادی پیرم.» از سرجایش بلند شد و پشتش را به دختر کرد. دختر جلویش ظاهر شد و با عصبانیت گفت:«اگه تو نه، پس کی؟ باید جلوشو بگیری. باید جلوشونو بگیری!»

ایسابلا از کوره در رفت:«باید؟ هاه، باید! ببینم کی میخواد مجبورم کنه. برو پی کارت.» لخ لخ کنان سمت در پشتی رفت. دختر دنبالش نیامد. چه بهتر. از وقت خواب این پیرزن گذشته بود.

×××

ایسابلا خواست یکبار در زندگیش خوش بین باشد که بیخیالش شده اند. مشخص بود که اشتباه می کرد.

وقتی کرکره را انداخت و برگشت، او را روی صندلیش دید. دست به سینه نشسته بود، با چشم های بچگانه و ریزش اخم کرده بود. موهای بافته اش با حالتی عصبانی از دو طرف سرش بیرون زده بودند.

ایسابلا طرف دیگر را نگاه کرد. قفسه های قلیان عربی خاک گرفته خیلی مهم تر بودند.

دختر گفت:«میدونی که آخرش مشکل تو میشه دیگه نه؟ وقتی ساختمونو خراب کنن و همه‌ی اون روحای سرگردون بریزن بیرون... معلوم نیست چه تاثیری رو بقیه‌ی زنده ها میذارن، ولی فرقش اینه که بقیه نمیتونن اونا رو ببینن و بشنون.» 

ایسابلا نتوانست جلوی خودش را بگیرد و جواب داد:«فرق خاصی با الان نمیکنه. خدا میدونه این محله تیمارستان روحای این کشوره.» 

دختر داد زد:«این به خاطر اینه که تو رفتی! وقتی تو بودی اینطور نبود یادت نیست؟ همه چی آروم بود... همه چی... همه چی...» 

ساکت شد. ایسابلا برنگشت. امیدوارانه فکر کرد شاید دیگر رفته باشد، ولی احتمالش کم بود. او اگر میخواست میتوانست مثل یک روح -هاه!- ساکت باشد.

دستی سرد از شانه اش رد شد. سرد، مثل چشمه ای که قبل از لوله کشی از آن آب می کشیدند.:«ایسا، لطفا.» ایسابلا از جا پرید و نگاهش کرد. رافائل لب پایینش را مثل بچه ای عصبی می گزید. چیزی درون ایسابلا تکان خورد.

گفت:«فقط برای یه مدت... عقبش بنداز. تا وقتی یه جا براشون پیدا کنیم.»

ایسابلا اخم کرد:«کنید؟ تو و کی؟»

رافائل جواب نداد. نفس ایسابلا در سینه اش گیر کرد:«یکی جدید؟» رافائل نگاهش را دزدید. ایسابلا خندید:«باورم نمیشه، یه بیچاره ی جدید؟ اون دیگه کیه؟ چرا به همون نمیگی یه کاری برات بکنه!؟»

رافائل داد زد:«اون هنوز بچه است!» مکثی کرد، با نگرانی به او خیره شد:«ایسا خواهش می کنم. اون نمیتونه اینکارو بکنه. اون... بچه‌ی خوبیه.»

ایسابلا نگاهش کرد. یادش نمی آمد هیچوقت رافائل را اینطور دیده باشد. یا وقتی درباره ی... ایسا حرف میزد او را اینطور دیده باشد. رافائلی با چشم های پر اضطراب و دودل، محتاط و نگران. عجیب بود.

به نرمی گفت:«پس باید بچه ی خیلی خوبی باشه.» سرش را برگرداند تا رافائل چهره اش را نبیند.

بعد از دقیقه ای سکوت، بالاخره گفت:«خیلی خب.»

لعنت. میتوانست لبخند رافائل را حس کند. مطمئن بود از همان اول هم می دانسته نتیجه ی این بحث چه میشود. «ولی دو تا شرط داره. اول، دیگه سراغ من نیا. من دیگه بازنشسته ام.» 

«قبو...»

«و دوم.» وسط حرفش پرید:«من دیگه ایسا نیستم. اینو یادت باشه.»

سکوت. «باشه. قبوله.»

چند ثانیه بعد، او بالاخره رفته بود.

ایسابلا دست در جیبش کرد و نامه پسرک را در آورد. درحالیکه به آدرس پسر نگاه می کرد زیر لب گفت:«کاغذبازی هزارسال طول کشید، هان؟»

با خود فکر کرد اگر اتفاقی برای پدرش بیافتد، کاغذبازی چقدر دیگر طول می کشد.

×××

ایسابلا پیر بود، آنقدر پیر که دیگر به بچگیش فکر نکند، ولی نه آنقدر پیر که زمانی دختربچه نبوده باشد. آن هم چه دختر بچه ای. دختر عجیب تیره پوستی که بعضی وقتها با هوا حرف میزد و چیزهای عجیب می گفت. فهمیدن پایان این داستان، و اینکه مردم درباره اش چه فکری می کردند ساده است.

پدربزرگش تنها عضو خانواده اش بود. برای او مهم نبود. او دقیقا آنقدری خرافاتی بود که حرفش را باور کند، و آنقدری خرافاتی نبود که نترسد. برعکس اکثریت مردمِ آن زمان، زنده ها برای او واقعی تر و قوی تر از روح ها بودند. مرده ها کارشان مرده بودن بود، زنده ها کارشان زنده بودن. از دست هیچکدام کاری برای دیگری بر نمی آمد.

رافائل اولینی نبود که ایسابلا دید، ولی اولینی بود که آنقدر حوصله داشت که خودش را با "ویزوار ده لا مورته‌"ی فسقلی ای درگیر کند. البته، خودش هم چندان بزرگ نبود. یا... حداقل اینطور به نظر نمی آمد.

اولش برای ایسابلا خوب شروع شد. رافائل چیزهای مخلفی به او می داد. توجه، قصه، بازی، دعواهای کودکانه، حس عادی بودن. هرچیزی که بچه ای به سن او لازم داشت. 

تا اینکه کم کم وقت بازپرداخت شد. فریاد روح نفرین شده ای وسط خیابان؟ «ایسا، باید خواسته اشو عملی کنیم تا آروم بشه!» دلتنگی روح ماتم زده ی پشت مدرسه؟ «ایسا فقط تو میتونی زنشو بکشونی اونجا تا دوباره ببینتش!»

ایسا... ایسا... ایسا....

برای ایسا مهم نبود. هرکاری می کرد تا رافائل را نگه دارد. دادن و گرفتن، این معامله ی آنها بود. 

بعد... بعد او را دید. بوی گل و زردچوبه میداد و مثل آفتاب گرم بود. عاشق او شد. خوشحال بود. خیلی خیلی خوشحال بود. خوشحال ترین زن دنیا بود.

و بعد او مرد، و ایسا دیگر او را ندید. 

سالها دیدن رفتگان دیگران، سالها سردرد گرفتن در مراسم خاکسپاری، سالها تنهایی، و حالا نمی توانست کسی که بیش از همه ی دنیا... همه ی مرده و زنده ها دوست داشت را ببیند. 

نفرین ویزوار. این اسمی بود که رافائل برایش گذاشته بود. اسمی که ایسا برایش گذاشت انقدر مودبانه نبود.

ایسا دیگر کاری با مرده ها نداشت. مرده ها کارشان مردن بود، زنده ها کارشان زنده بودن. هیچ ربطی نباید بین این دو باشد.

وقتی این را به رافائل گفت، رافائل فریاد زد، جیغ زد، سر و صدا به راه انداخت، ولی ایسابلا به او نگاه نکرد. دیگر نه. آنقدر به او نگاه نکرد، آنقدر به حرفش گوش نکرد... که دیگر او را ندید.

تا حالا.

و این آخرین بار بود. 

×××

ایسابلا توی خیابان های محله قدم می زد. هوا تقریبا تاریک شده بود.

معمولا درد پایش اجازه نمیداد زیاد از مغازه اش دور شود، در بهترین حالت تا خواربارفروشی، ولی بعضی وقتها اطراف سیِلو گشتی میزد. این بعضی وقتها آنقدر از هم فاصله داشتند، که هر بار حس می کرد به خیابان جدیدی پا گذاشته. مثلا این پارک... لعنت. این پارک کی آنجا سبز شده بود.

ایسابلا ایستاد. بازی بچه های وحشی، و از آن بدتر سر و صدایشان چیزی نبود که باعث لذت خودش و گوشهایش شوند، ولی صحنه ای که می دید ارزشش را داشت.

پسربچه ای با یک دندان شیری افتاده اینطرف و آنطرف میدوید، و هواپیمای اسباب بازیش را در هوا تکان میداد. رافائل اطرافش پرواز می کرد و میخندید. نه لبخندی کوچک و سرگرم شده. خنده. خنده ای کامل و پر از لذت.

وقتی نگاه رافائل به او افتاد، خنده اش مجو شد. چیزی به ویزوار کوچولوی جدید گفت، که باعث شد به سمت دیگر نگاه کند و با اشتیاق آن سمت بدود. رافائل از قرصت استفاده کرد و سمت ایسابلا آمد.

گفت:«فکر کردم گفتی دیگه سراغت نیام. چطور خودت اومدی سراغم؟» ایسابلا فکر کرد حالت چهره اش بیشتر به بچه ای لوس میخورد، تا روحی چند صدساله. 

به سوالش بی توجهی کردو گفت:«تموم شد. همین.» 

رافائل سر تکان داد. به نظر می آمد نمیخواهد بپرسد، ولی دست آخر کنجکاویش بر غرور غلبه کرد:«چیکار کردی؟» 

ایسابلا شانه بالا انداخت:«کاغذبازیای اداری یه نفرو سوزوندم.» با تمام وجود از تعجب و گیجی رافائل لذت برد.

 پرسید:«دستت چی شده؟»

ایسابلا با انگشت دیگرش قطره خون روی شستش را پاک کرد. سریع گفت:«گیر کرد به لبه صندلی.» از اینکه حتی جوابش را داده بود تعجب کرد. انگار به جای 77 سال، هنوز هم ده سالش بود. 

رافائل با اخم هومی کرد، انگار میخواست برای حواسپرتی سرزنشش کند. پس او هم حس می کرد ایسابلا هنوز ده سالش است.

گفت:«پس، این خداحافظیه.»

سوال نبود، ولی ایسابلا سر تکان داد:«این خداحافظیه.» خوب رافائل را نگاه کرد. موی وز و چهره‌ی تیره اما روشنش را از نظر گذراند. لباسهایش، لباس خواب بلند با آستین های گشادی که در بیش از نیم قرن تغییر نکرده بود را از نظر گذراند.

بالاخره عزمش را جزم کرد و پرسید:«چرا؟ چرا این همه وقت اینکارها رو میکردی؟ به روح ها کمک میکنی؟» مکثی کرد:«تو کی هستی؟»

و رافائل... رافائل لبخند زد. لبخندش مثل یک روح ترسناک بود، مثل یک روح غمگین بود، مثل یک روح پیر و مثل یک روح کوچک بود. 

«یه زمان بهم میگفتن «نینا بلانکا». من مادر همه‌ ام، مادربزرگ همه ام، خواهر همه‌ام.» لبخندش بزرگتر شد. غم و ترس و مهربانی‌اش همه‌ی دنیا را پر کرد. وجود ایسابلا را در آغوش گرفت. «من مراقب همه ام، ایسابلا. حتی تو. حتی اگه نخوای.»

آغوش او مثل چشمه ای سرد بود. نه خیلی لذت بخش، نه خیلی دردناک، سرد و جاری، و احساس آن حتی تا مدت ها بعد از محو شدن رافائل برای همیشه، توی استخوان های ایسابلا باقی ماند.

×××

رافائل آخرین روحی نبود که ایسابلا قرار بود ببیند، ولی احتمالا آخرینی بود که حوصله کرد خودش را با ویزوار پیری مثل او درگیر کند.

البته که دیگر اهمیتی نداشت. ایسابلا حالا یک آینده بیشتر پیش رویش، یک گذشته کمتر پشت سرش، و یک نامه در جیبش داشت که باید به مقصد می‌رسید.

هرچه باشد دست آخر، مرده ها کارشان مرده بودن است، زنده ها کارشان زندگی کردن، و از دست هیچکدام کاری برای دیگری بر نمی آید.

 

 

 

visior de la muerte: بیننده‌ی مرگ

Cielo: بهشت

La Nina Blanca: دختر سفید

luna muerta: ماه مرده

Isabelal: ایسابلا(میدونم احتمالا تو فارسی میگن "ایزا" به جای "ایسا"، ولی اینجا به نظرم ایسا خوش آهنگتر اومد)


 

صدای ضعیف کلمات(3)

چیزی که باعث میشه خیلی با آپولو همذات پنداری کنم اینه که می فهمم چه حسی داره که با کله پرت بشی تو دنیای فانی ها و همه قدرتهاتو از دست بدی، و بعدش برای coping mechanism و تحمل کردن اوضاع به سرودن هایکوهای بد روی بیاری!

آره دیگه خلاصه...

They say three is the charm. 

let's see how right they are :)

~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
Designed By Erfan Powered by Bayan