!You Are My Hero, After All

برای خود آهنگ به ادامه مطلب مراجعه کنید D":

Kimi ga akirameru toko ukabanai kedo

Nanimonai nasakenai tteiu hi mo aru n deshō

حتی نمیتونم تصور کنم که تو تسلیم بشی...

اما با اینحال میدونم که تو هم این روزهای غمگین و خالی رو داری.

 

Jinsei ni ichi do no yōna doryoku no shunkan o

Ikutsu mo mukaechaisō nara miteitai n da yo

وقتی اون لحظه بزرگت رو به رو میشی که فقط برای هرکی یه بار اتفاق می افته،

من می خوام اونجا باشم و ببینمش.

 

Kazuo ga ichi ko datte issho ni o ikurademo

Nannimo nai atashi ni imi o kureta saikyō da

"حتی اگه فقط یه زندگی برای با هم بودن داشته باشیم، مهم نیست چقدر"

تو و "قوی ترین" به من معنا دادید.

 

Fure- tte Fure- tte nan do mo iwaseru nan teiu sainō ?

Zutto tachimukatte yo yūki o kureteru yo

Fure- tte Fure- tte chippoke subete ga sakenderu

Sono me o mitereba atashi mo hashireru

Saikō no fyina-re o kizandemite yo

آره آره!

تو خیلی خوب بلدی کاری کنی که دوباره و دوباره اینو بگم

تا ابد سرجات محکم وایستا! من دارم از تو اشتیاقمو میگیرم!

آره! آره! 

همه چی درون من داره فریاد میزنه!

وقتی به اون چشم ها نگاه می کنم، میدونم میتونم تا هر جایی بدوم.

پایان نهایی رو بهم نشون بده!!

 

Sukoshi bōkenshiyou ka kono mama de ii ka

Nayamashii modokashii tte mayoi mo aru deshō?

بهتره همینجوری که الان هستیم بمونیم، یا اینکه بریم به یه ماجراجویی کوچیک؟

ولی ترس چی؟  شک و تردید چی؟  تو هم داریشون؟

 

Sen nen ni ichi nin no yōna sensu ga naku tatte

Atashi ya kimi dake no go-ru o mitemitai yo ne

حتی با اینکه ما استعدادی نداریم که فقط صد سال یه بار دیده بشه،

من دلم میخواد برم هدف واقعی رو پیدا کنم.

 

Donnani sekai ga wakarazuya bakka demo

Atashi wa kimi toiu wakarazuya no mikata

مهم نیست چند تا احمق تو این دنیا وجود داره،

چون من همیشه تو رو به عنوان دوست و یار حقیقیم دارم.

 

Fure- tte Fure- tte nan hyaku mairu mo todokeyou

Zutto hashiru tameni tachidomatte mo ii yo

Fure- tte Fure- tte ōkina e-ru ga hanahiraku

Itsumo no kiseki o sekai ni misete yo

Wakuwaku ga matteru mirai e ikou yo

آره! آره! بیاید همین حالا صدها کیلومتر بدوییم!

تا وقتی به دویدن ادامه بدیم،  عیبی نداره یه استراحتی هم بکنیم D:

آره! آره! شور و شادی مثل گل میشکفه.

معجزه ای که میتونی بکنی رو به دنیا نشون بده.

هیجان منتظرمونه... بریم سمت آینده!

 

Takusan no shippaidan o aisenakatta jibun o dakishimetara saikyō da

با همه شکست هامون، و چیزایی که درباره خودمون دوست نداریم، اگه فقط میتونستیم در آغوششون بگیریم...

قوی ترین میشدیم!

 

Furete furetenai kedo wakaru yo sono chikara

Me no mae no kabe no mukō de waraou yo

هنوز احساسش نکردم، هنوز لمسش نکردم، ولی میتونم قدرتت رو درک کنم...

بیا از دیوار ها عبور کنیم،

و طرف دیگه اش با هم بخندیم!

 

Fure- tte Fure- tte nan do mo iwaseru nan teiu sainō ?

Zutto tachimukatte yo yūki o kureteru yo

Fure- tte Fure- tte chippoke subete ga sakenderu

Sono me o mitereba atashi mo hashireru

Saikō no fyina-re o kizandemite yo

آره آره!

تو خیلی خوب بلدی کاری کنی که دوباره و دوباره اینو بگم

تا ابد سرجات محکم وایستا! من دارم از تو اشتیاقمو میگیرم!

آره! آره!

همه چی درون من داره فریاد میزنه!

وقتی به اون چشم ها نگاه می کنم، میدونم میتونم تا هر جایی بدوم.

پایان نهایی رو بهم نشون بده.

 

Datte atashi no hi-ro-.

هر چی باشه، تو قهرمان منی :)

    ~My Friends Are Scarier Than You~

    ~My friends are SCARIER than you~
Quick drawing of Rei from “Yesterday Upon The Stairs” by @pitviperofdoom
(I can’t believe how popular this post got)

     


    You think I don’t? You do scare me, All For One."

    "But the thing is, I’m always afraid. Every minute of every day. And when you’re afraid for that long, you forget what it’s like to feel anything else.”

    “And now, when something frightening comes along, I can’t tell the difference anymore between the new fear and the old."

    "Of course you scare me. You think that makes you special?”

    "My Friends Are Scarier Than You"

    "فکر می کنی نمی ترسم؟ تو منو می‍ترسونی، همه برای یکی."

    "ولی نکته اینه که، من همیشه درحال ترسیدنم. هر دقیقه از هر روز. و وقتی این‌همه مدت ترسیده باشی، یادت میره چجوری حس دیگه ای داشته باشی."

    "و الان، وقتی چیز ترسناکی پیش میاد، دیگه نمیتونم فرق بین ترس جدید و قدیمی رو بگم."

    "البته که تو منو میترسونی. فکر کردی این تو رو خاص میکنه؟"

    "دوست‌های من از تو ترسناک ترن."

    منبع آرت

    مرثیه‌ای برای آنبوی بی‌نام + تلخ‌خند ناروتویی

    این شعریست
    به آنبوهای بی نام کونوهازمین

    آنان که قرار است
    در کونوها باشند بهترین
    ولی ما نمی بینیمشان
    با جتسوهایی از خفنین
    چرا که این دوستان
     وقتی در داستان
    پیدا می شوند
    که آدمهای خفن تر
    ظاهر می شوند 

    اینجاست، اینجا
    که می دوند آنبوها
    آنبوهای بی نوا
    سوی مرگی پر دراما 
    که در آورند فریاد ها
    در آورند ترس و لرز و 
    غریوِ "چه خفن" ما را

    میدانید چرا؟

    چون فراموش کردن اینان،
    این عزیزان، این شهیدان
    راحت تر است از دیگران
    هر چه باشد
    چیزی نیستند جز
    شخصیت هایی بی نام
    در پس زمینه ی آنان
    که ساخته شدند که شوند
    قهرمان داستان
     

    غمگین و افسوس خوارم،
    ای دلیر آنبوان
    پوزش میخواهم
    که اینگونه راه است زندگی
    که انقدر کوتاه و
    بی نام است زندگی
    ولی اینجاست
    نیمه ی پر لیوان
    بی فایده بودنِ شخصیت
    جایی ندارد در این داسِتان
    اگر نبودید
    که اوروچیمارو را
    کنید رسوا
    اگر نبودید که جان خود را
    کنید فدا

    بدون شما 
    که بخرید زمان
    برای قهرمانان

     

    همه می مردیم.
    به همین سادگی
    انگار که در
     گیم آف ترونزیم

    این درست است
    اما اینگونه که،
    داستان مان می شکست!
    حتما فهمیدید که
    این شعر، سفیدست
    چون شاعر تنبلتر است
    از آن که بسازد
    وزن و قافیه، دُرَست.
    میتوان گفت،
    بدتر از یک نارایست
    چه کند آخر؟
    ترجمه شعر، 
    پردرسر است
    به هر روی
    بدرود،
    ای آنبویِ پیرهن سرخ ِبی نام
    تو خواهی ماند در یادهامان
    برای پنج ثانیه ی تمام


    What's the fastest way to a girl's heart? Chidori

    سریعترین راه به قلب یه دختر چیه؟ چیدوری!

    Jiraiya's unpublished work: Icha Icha yaoi fanfiction.

    اثر منتشر نشده ی جیرایای سنین: فن فیکشن یائویی ایچا ایچا!

    You know what never gets old? The Fourth Hokage

    میدونید چی هیچوقت پیر نمیشه؟ هوکاگه چهارم!

    What better birthday present for Naruto than dead parents?

    چه هدیه تولدی برای ناروتو از پدر و مادر مرده بهتره؟

    This year's record setter for blood donations goes to…the Uchiha clan!

    رکورد بیشترین خون اهدا شده‌ی امسال میرسه به... خاندان اوچیها!

     

    منبع: فن فیکشن Chiaroscuro

    .

    Naruto: The last Airbender

    پیش نویس: اون حسی رو میتونید درک کنید... که یه فصل یا پستی رو چند هفته آماده دارید، فقط حال ندارید ویرایش و مرتبش کنید؟

    خب... الان قسمت بعدی چالش سی روز نویسندگی من همینجوریه :|

    قول میدم که ولش نکردم. فقط حوصله ویرایشش نیــست!


    خب بریم سر حرف اصلی:


    آخرین فن فیکشنی که خوندم، اسمش ناروتو: آخرین بادافزار! بود.

    احتمالا میتونید حدس بزنید درباره چی بود. :دی

    من آواتار رو تا قسمت چهار دیدم، ولی با خوندن این داستان واقعا برنامه اساسی ریختم که تابستون کاملشو ببینم! انقدر که خوب و قشنگ و احساس برانگیز بود!

    داستانش طوری بود که اگه یکی از این دو تا رو دیده باشید، میتونه بهتون مزه بده و ازش لذت ببرید. فقط لطفا قبلش به تگ ها(که بالای صفحه فن فیک هست) و توضیحات دقت کنید. لطفا. نگید نگفتم.

    این فن فیک، خیلی رو ساسوکه و ناروتو تمرکز میکنه و ارتباطشون رو خیلی خیلی قشنگ نشون میده. اصلا یه چیزی میگم یه چیزی میشنوید! نویسنده های کمی هستن که بتونن به این خوبی همچین رابطه ای خود نویسنده از درست تصویر کردنش ناتوانه رو خوب تصویر کنن. ناروتو اینجا آواتارِ تازه از یخ در اومده است، و ساسوکه شاهزاده سرزمین آتش تبعید شده که آواتار و دوستهاش(ساکورا، سای) رو دستگیر میکنه(هاه! خنده دار بود.)

    ساکورا خیلی خفنه. سای خیلی خفنه. کاکاشی خودِ رومخ و باحالشه، و از هیناتا نگم براتون! که همون دختر نابینای خاک افزار ترسناکه است! همه شخصیتای دیگه هم وارد میشن.

    من هنوز فصل آخر رو نخوندم، ولی تا اینجا چیزی که دربارش دوست داشتم توصیف شخصیتا، احساس برانگیزیشون، و شوخیاست! و البته... یه مقدار رومنس. (لبخند خجالت زده.)

    و حالا: بخونیم قسمت موردعلاقه ام رو! که بدون شناخت آواتار و ناروتو هم..

    تاثیر گذار بود. آره. خیلی زیاد. :(:


    اون میخواست چیزی بگه، ولی کلمه ها توی گلوش گیر کردن.شاید سکوت اونقدرها هم بی ضرر نبود. شاید چیزها رو آروم می کشت.

    اون چشماشو بست، و یه بعدازظهر تابستونی دور رو به یاد آورد، وقتی خانوادش رفته بودن به تاکستانی در سرزمین زمین. اونجا، ایتاچی و شیسویی به لونه مورچه پیدا کردن.

    شیسویی با چشمایی که با لذت دیوانه واری می درخشیدن، پیشنهاد کرد:«بیاید بسوزونیمش.» 
    ایتاچی جواب داد:«میخوام یه چیز جدیدو امتحان کنم.» یه بطری پر از مایعی طلایی از توی جیبش در آورد، و به ساسوکه داد. «بگیر ساسوکه. اینو بریزش روشون.»

    «و...ولی..» ساسوکه انگشتاشو به هم پیچید و اخم کرد.« ولی اونا به کسی آسیب نمیزنن. چرا فقط... ولشون نمیکنیم به حال خودشون؟»

    یه لحظه سکوت پرتنشی برقرار شد. شیسویی به نظر سرگرم شده بود. چشم های ایتاچی گشاد شدن، قبل از اینکه نقابی خالی به چهره اش برگشت.

    «چون من میخوام یه چیزی بهت یاد بدم.»

    بعد، ایتاچی بطری رو از دست ساسوکه گرفت و محتویاتش رو روی لونه مورچه ها خالی کرد.

    به آرومی، به کندی و در سکوت، مورچه ها به هیچ تبدیل شدن.

    از اونجایی که مورچه بودن، باید عاشق چیزای شیرین می بودن، و ممکن نبود فکر کنن چیزی به اون شیرینی بتونی کاملا نابودشون کنه.

    ایتاچی پرسید:«متوجه میشی؟»

    ساسوکه سر تکون داد. نمیتونست بگه چی یاد گرفته. چیزی فرای گفتن با کلمات، ولی می دونست که یه چیزی اون روز عوض شد. که هزاران موجود بی گناه مردن که اون فقط بتونه یه چیزی یاد بگیره.

    اون شب، ساسوکه با عذاب وجدان، و غصه ای تسلی ناپذیر، بیدار دراز کشید...

    اونا فقط چندتا مورچه بودن. 

    و اونقدر این کلمات رو با خودش تکرار کرد که خوابش برد.

    چه بچه ضعیف و عجیب غریبی بود، که برای مرگ حشره ها عذاداری می کرد. مسخره بود. تصویری از بدنای سیاه و خزدار که بر خلاف اراده شون می رقصیدن تو ذهنش برق زد، که با یه تکون انگشتهایی سفید و استخونی، فروریختن.

    به تندی نفسی کشید.

    مهم نیست. اونا فقط چندتا مورچه بودن.

    خاطره دیگه ای بهش حمله کرد: آدمایی که به زندگی چسبیده بودن، با چشمایی که برای مرگ فریاد می کشیدن، درحالیکه امعا و احشاشون کف زیر زمینی تاریک و بی نور پخش شده بود.

    -خب که چی؟ اونا فقط...

    -اونا فقط...

    -فقط...

    هزینه دانش بودن.

    آره. همه چی قیمتی داره.

    دانش یه قیمتی داره.

     

    +لطفا از این یه تیکه درباره ساسوکه زود قضاوت نکنید. تو این داستان در کل خیلی بچه خوب و مهربونیه، که آدمای خیییلی بیشعوری رو دوست داشته. مثل مامان، باباش، داداشش... 

    ++انگلیسیش تو ادامه مطلب.

    +++راستی! من تازه فهمیدم دوبلور فارسی آنگ تو آواتار، نامی تو وان پیس، و ریزا و رز تو کیمیاگر تمام فلزی:برادری(دوبله نماوا) یکی از فامیلای دور ماست @_@

    اگه یه روز دیدمش ازش امضا میگیرم. زتتاااینی!


    Class 777

    When I was in the hospital,
    I was roomed with a schizophrenic
    And she was the most general person I have ever met.
    There was a boy with a long deep slit across his neck
    Who told very funny jokes.
    A girl who never spoke a word
    Would draw the most beautiful pictures.
    The boy who shook with anxiety
    Could hold the most intelligent conversations
    Even the girl who screamed in her sleep and picked at her skin
    Had a heart the size of the ocean.
    We are not who you think we are.

    وقتی در بیمارستان بودم

    با یک بیمار شیزوفرنی هم اتاق شدم

    و اون خاکیترین آدمی بود که تا حالا دیدم.

    یه پسر اونجا بود با یه زخم بلند کنار گردنش

    که جوک های خیلی بامزه ای میگفت.

    دختری که حتی یه کلمه هم حرف نزد

    و زیباترین نقاشی ها رو میکشید.

    پسری که از اضطراب می لرزید

    و باسوادترین هم صحبت ممکن بود.

    حتی دختری که تو خواب فریاد میزد و پوستش رو می کند

    که قلبی به بزرگی اقیانوس داشت.

    ما چیزی نیستیم که تو فکر میکنی هستیم.

    I'm Overwhelmed But... There Is Happiness

    کلیک

     

    دیانای عزیزم،

    درسهای ما، چند وقتیه که تق و لقن، که اینجا اصطلاحیه به معنی «کلا کاری به جز "سلام، هلن پراسپرو هستم(ایموجی گل ساکورا)" و "خسته نباشید(بازم ایموجی گل ساکورا)" گفتن، انجام نمیدیم، و بعضی وقتا معلما خواب میمونن» 

    برای همین ساعتای شروع و پایان کلاس رو آلارم میذارم و بقیشو یا میخوابم، یا میرم تو وبلاگ و ردیت.

    امروز همینطور شانسی تو r/Narutofanfiction سرچ کردم Uchiha. چون میدونی، من کلا خاندان اوچیها و شخصیت های اوچیها رو تو ناروتو از همه بیشتر دوست دارم، و هر داستانی تا حالا نوشتم یا پیشنویس کردم درباره اوناست. توضیح نمیدم و فقط لینک میکنم که شاید بخوای ناروتو رو ببینی. کلیک البته، حرفی که میخوام امروز بهت بزنم این نیست، و فقط همینطوری گذاشتمش که شاید برات جالب باشه.

     

    دیانا، احتمالا میدونی Abuse چیه.

     سوء استفاده.

    کلمات هم خانوادشم میشن ابیوزر و ابیوسیو. Abuser و abusive. 

     جدیدترین داستانی که مینویسم، این مفهوم توش هست. مهم ترین مفهومه درواقع.

    ابیوز، مثلا میتونه رابطه ناسالم دو نفر باشه، که یکی از نظر روانی، جسمی یا عاطفی دیگری رو آزار میده. یه رابطه ناسالم، که معمولا قربانی نمیتونه ازش بیرون بیاد، چون از نظر مالی، عاطفی یا اجتماعی به فرد آزاردهنده وابستست.

    خیلی وقتا فرد نمیدونه اصلا داره مورد ابیوز واقع میشه، و میگه «خب بهتر میشه.» یا «همیشه اینطور نیست.» یا «تقصیر منه که اینکارو باهام میکنه.» یا اینکه «این عادیه.»

    شخصیت شخص خود ابیوزر برای من تو داستانم خیلی مهمه، برای همین رفتم درباره روان اون تحقیق کنم، و با این سایت روبه رو شدم.

    بهانه هایی که ابیوزر استفاده میکنه برای توجیه کار خودش. یا عقایدی که یه ابیوزر داره. [از اینجا به بعد فقط ترجمه است.]

    قبل از شروع، به چند نکته توجه کنید:

    • این عقاید معمولا رک و راست بیان نمیشن. باید دنبالشون تو گوشه ها، و تو توجیهاتی که مردم برای کارهاشون استفاده میکنن بگردید.
    • هیچکس همه این عقاید رو نداره.
    • شما چندتا از این عقاید رو دارید. 

    و خود عقاید: 

    • آدمایی که همدیگه رو دوست دارن خط و نشون نمیذارن. اگه داری مرز تعیین میکنی، پس یعنی منو دوست نداری.
    • اگه من به تو وابسته ام، پس توهم به من وابسته ای. نمیتونی خودتو جدا از من بدونی، تا وقتی که من ازت جدا نیستم.
    • تو مسئول احساسات من، حتی بعد از تموم کردن رابطه هستی. تو سواستفاده گری، وقتی از توجه کردن به زخم های احساسی من خودداری میکنی.
    • اگه من واکنش احساسی به کاری که کسی دیگه ای انجام میده داشتم، اون شخص، مقصر کار منه.
    • احساسات باعث اعمال میشن. من نمیتونم نسبت به حسم عمل نکنم.(یا حداقل، این اشتباهه که نسبت به حسم عمل نکنم)
    • مردم مسئول چیزایی که حس میکنن نیستن. من مسئول احساساتم نیستم، و احساسات باعث اعمال میشه، پس من مسئول اعمالم نیستم. (تو باعث شدی من اینطور احساسی داشته باشم، پس تو باعث شدی اینطوری عمل کنم. اگه میخوای طور متفاوتی عمل کنم، کاری کن حس متفاوتی داشته باشم.)
    • درد من توجیه کاملیه برای اینکه کسی باید با من بمونه. (یعنی چون من ناراحت/درد دیده ام، پس باید بامن بمونی)
    • خودداری کردن از بودن تو یه رابطه با من، ابیوسیوه.

     

    • If one understands something, then one agrees with it. If I don’t agree with something, then I don’t understand it. If you don’t agree with me, then you don’t understand me, and can’t claim that you understand me until you agree with me.
    • اگه کسی چیزی رو درک کنه، پس باهاش موافقه. اگه من با چیزی موافق نیستم، پس درکش نمی کنم. اگه با من موافق نیستی، پس درک نمیکنی. پس نمیتونی بگی درک میکنی وقتی باهام موافق نیستی.

     

    • اگه معذرت خواهی میکنم، باید ببخشیم.
    • اگه منو میبخشی، باید باهام کنار بیای.
    • وقتی برای کار اشتباهی معذرت خواهی میکنم، معذرت خواهی کار بد رو پاک میکنه.
    • تو نمیتونی از معذرت خواهی من استفاده کنی که در رابطه مون تغییری ایجاد کنی.(terms of relationsip) 

     

    ادامش درباره والدین بود. به درد ما نمیخورد.

    اگه دوست داشتی بعدا برات ترجمش میکنم :) ولی فعلا... بذار همینا رو بررسی کنیم. خب؟

    (نفس عمیق)

    میبینی؟؟ چقدررر آشناست؟ چقدر همه جا دیدیمش؟ چقدر همه جا... گفتیمش؟

    و چقدر برامون عادی شده؟ فرنگی ها خیلی نسبت به این چیزا حساس شدن. ابیوز، افسردگی، چیزهای تابوتر، چیزهای خییلی تابوتر.

    شاید چون دیگه نمیخوان آسیب ببینن. از مرحله انکار، وارد اون مرحله ای شدن که فهمیدن «ایتا عادی نیستت!! اینا باید عوض بشــه!» 

    راحت تر دربارش حرف میزنن. بیشتر دربارش حرف میزنن، مینویسن. نه فقط نوع فیزیکیش، بلکه روانیش رو هم حواسشون هست.

    اینجا بهت میگن:«پدرته، مادرته، دوستته. درکش کن. باهاش آشتی کن. یه ذره بیشتر تلاش کن. هرکس با برادرش رابطشو قطع کنه از جهنمیانه.»

    البته نه اینکه اونجا نگن. نه. اونجا هم از این جور اطرافیان سمی هست.

    ولی میدونی؟

    آیم جاست فد آپ ویت دیس شت.

    علم میگه اگه اذیتت میکنه، اگه آسیب میبینی، تمومش کن.

    عقل میگه، احساس میگه، جسم میگه،

    اگه آسیب میبینی تمومش کن.

    خودخواه باش.

    اونوقت چرا مردم میگن:«درکش کن» چرا دین میگه:«قطع کننده رابطه جاش تو آتیش مذابه.» چرا میگن:«گناه داره.»

     

    و میدونی؟

    باورم نمیشه...

    خیلی از این جمله های میتونن رابطه ما رو توصیف کنن.

    احساس می کنم اونقدرم بد نبوده. اونقدرم آزاردهنده نبوده. اصلا *نمیتونسته* اونقدر بد باشه که بهش گفت ابیوسیو. حتی اگه هم بوده دو طرفه بوده. من نه تنها قربانی نبودم، بلکه شاید سواستفاده گر هم بودم...

    ولی این دقیقا حرفاییه که همه میزنن.

    من واقعا الان حسش میکنم... وقتی تو سایتا میگن «دو طرف رابطه خودشونو عادی فرض میکنن، و حتی ممکنه به ابیوزهای دیگران نگاه کنن، دلشون به حالشون بسوزه یا بخوان بهشون کمک کنن، ولی خودشون تو یه رابطه سمی و ابیوسیو هستن»

    ناروتو رو میدیدم، که چطور دنبال ساسوکه میدوه درحالیکه ساسوکه داد میزنه:«نمیخوام! من دوست تو نیستم! ولم کن! بیخیالم شو!» و همچنان ناروتو تسلیم نمیشه و به شکل تملک گونه ای از دوستی و درک کردن میگه. که تو "به دوست احتیاج داری و باید برگردی خونه".

    اون اولا، این چیزا رو میدیدم و به ساسوکه هیت میدادم. درک نمیکردم که باوجودیکه دوستی به خوبی ناروتو داره میره دنبال انتقام.

    مثل یه بچه.

    درحالیکه نمیدونستم، من خودم ساسوکه بودم. حتی ضعیف تر از ساسوکه بودم، هستم.

     میدونی چرا؟ چون من اگه ساسوکه بودم نمیرفتم. همونجا می‌موندم. توی اون دروغ و سیاهی و امنیت کاذب، درحالیکه به دوستی های سمی چنگ انداخته بودم.

    ولی ساسوکه فهمید. و رفت.

    نور خورشید چه فایده ای داره، وقتی کسایی که تو دوستشون داشتی دیگه نیستن که باهاشون زیرش بشینی. رامن چه مزه ای میده، وقتی غذای موردعلاقه اونه. همون اونی که احتمالا غذای موردعلاقتو نمیدونه. خاطرات خوب گذشته چه فایده ای دارن، وقتی اصلا از سر اجبار ساخته شدن؟ حتی اگه هم از سر اجبار نباشن، بارها و بارها یادآوری کردنشون، بالاآوردن و دوباره بلعیدنشون، چه فایده ای داره؟

    رویا چه معنی ای داره، وقتی آینده ای وجود نداره؟ وقتی انتخابی نیست؟

     

    وقتی کامنتای اون پست ردیت رو خوندم، احساس کردم قلبم داره فشرده میشه از اینکه چقدر کونوها و کلا دنیای ناروتو شبیه دنیای خودمونه.

    قلبم وقتی کاملا خورد شد، که فهمیدم نویسنده اصلا قصد نداشته دنیای داستان رو شبیه ما بکنه. ببین ناروتو، یه مانگا شوننه. یعنی توش دنیا باید جایی باشه که اگه به اندازه کافی تلاش کنی به همه چی میرسی. که توش همیشه میشه به صلح رسید. نویسنده هم همینو میخواسته. یعنی اصلا قصدش این نبوده که سیاهی درون انسان ها رو نشون بده. سیستم های خراب رو نشون بده.

    شایدم داشته.

    آخه میدونی، نویسنده داستان رو برطبق فرهنگ ژاپن، فرهنگ آسیای شرقی نوشته. جایی که برادرکشی تو تاریخش، و حتی اساطیرش(آماتراسو و تسوکیومی مثلا) کم نبوده. جایی‌که امپراطورها پرستیده میشدن، و مردمش به قصد خودکشی و مرگ به جنگ میرفتن. نه به قصد پیروزی.

    تاحالا چند بار تو کتابها توصیف «او مثل سربازهای انتحاری ژاپنی وسط پرید» رو شنیدی؟ من دو سه بار شنیدم.

    اوه صبر کن ببینم. این آخری یه ذره آشنا بود. کجا شنیدیمش... جنگ رفتن به قصد مرگ؟ رسیدن به بهشت ابدی در صورت شهید شدن؟

    چه نویسنده قصدشو داشته چه نه، دنیای ناروتو رو به طرز غریبی فاکد آپ نوشته. فاکد آپ، ولی آشنا.

    از یه بابتی خوشحالم. ناروتو بلندگوی خیییلی قدرتمندیه. نفر دوم بعد از هری پاتر بودن برای یه داستان آسیایی کم چیزی نیست، مگه نه؟ مردم میتونن بشنون، ببینن که حقیقت آسیا چیه. از بیرون ویل آف فایر و افتخار و دوستی و معرفت و تسلیم نشدن...

    ولی در درون، هیچ انتخابی ندادن، کودک-سربازی، خرافات(آره خرافات. رفتار افراد دهکده با ناروتو، رفتار افراد دهکده با اوچیها، رفتار دانزو با اوچیها به بهانه «نفرت تو ژنتیکشونه.») و...

     

    نمیتونم خوب توضیحش بدم.

    نمیتونم دقیقا برات توضیح بدم که الان احساس میکنم چه پرده ای از رو چشمام برداشته شده. که پایان ناروتو، کل ناروتو، وجود و مفهوم ناروتو و ارتباطش با دنیا چه قدر برام متفاوته.

    برای خواننده ها هم نمیتونم توضیحش بدم، چون خیلیاشون ندیدنش. حتی نمیتونم به اونایی که دیدنش هم شاید توضیح بدم.

    نمیتونم توضیح بدم که زیر این یه میلیمتر عسل، چقدر لجن خوابیده. که ناروتو، از نظر من شخصیت منفی واقعی شیپودنه. اینکه در آخر سیستم بر آدمها پیروز شد. تک تک اوچیهاهای داستان هرکدوم به شکلی شکست خوردن، و اونها آدم ها بودن. آدم های همیشه بی انتخاب. آدم های همیشه قربانی.

    نمیتونم توضیح بدم. تنها آرزوم اینه که بتونم تو داستانهام بگمش. تو این داستان و داستان بعدی و بعدی... چون ارزش گفته شدن دارن. چون دنیا باید ببینه که این... این آسیاست. این ماییم.

    ما تروریست نیستیم...

    ما فقط نینجاهایی هستیم که از پنج سالگی خنجر دستمون دادن، یادمون دادن که مرگ برای کشور چیز ارزشمندیه. که کشور بالاتر از خانواده. که اگه برید جنگ، تا دو نسل بعد به خانوادتون کمک میشه. هرچی آسیب بیشتر ببینید، بهتر.

    بعد میگن زنده باد ویل آف فایر.

    بلند داد میزنن،

    زنده باد.

     

    دیانا، اینا رو که میخونم...

    احساس می کنم چشمامو رو به یه چیزایی میبندم، و رو به یه چیزایی باز میکنم.

    فکر کن... فکر کن همه این چیزایی که به ما گفتن... فدا کردن خود... دین... کشور... همه اینا پروپاگاندا بوده باشه.

    بعد فکر کن همه این چیزایی که من دارم میشنوم و میبینم درباره «خود» و «ارزش انسان» و «آسیب ندیدن» هم شستشوی ذهنی باشه برای اینکه من از این پروپاگانداهه بیام بیرون... وبیافتم تو پروپاگاندای خودشون. که مثل اونا فکر کنم.

    بعد فکر کن اون پروپاگاندا اولیه درست باشه... و هرچی کشور و محیطم بهم یاد داده راست بوده.

    ببین فکر کن...

    نه نمیخواد. فکر نکن.

    به تو ربطی داره اصلا؟

     

     

    مهم اینه که بدونی...

    وحشت میکنم. از این همه آدم. از اینهمه فکر و نگاه که به سمتم نشانه میرن و هرکدوم خواسته و ناخواسته نگاه خودشونو نشونم میدن... و من همشونو درک میکنم. ایکاش نمیتونستم باهاشون همذات پنداری کنم. ایکاش متعصب و کور بودم.

    ولی راحت کش میام و شکل میگیرم...

    و وحشت میکنم.

     

    اما هنوز...

    there is happiness.

    هرچیز بی‌نظیر در دنیا(شاید هم نه؟)

    *-*-*-*

    دست آخر، نجی هیچ ایده ای نداشت که چرا تیغ را روی زمین انداخت، شیر دوش را بست و کفش هایش کنار زد، زیر پتو خزید و آنقدر گریه کرد که خوابش برد.او نمیدانست چرا، و چه نیروی نادیدنی ای جلویش را برای انجام دادن این عمل، عمل نهایی ابدی شدن و مرگ، گرفت.

    اما نجی می دانست که بالاخره جلوی خودش را گرفته. میدانست که میخواسته جلوی خودش را بگیرد.

    برای همین، از آن به بعد هروقت نجی درباره کشتن خودش فکر میکرد، دوباره به آن لحظه برمی گشت، و به خودش یاد آوری میکرد حتی هنگام ته ته ته دره، هنوز توانسته دلیلی برای زندگی پیدا کند، حالا هرچیز که میخواست باشد.

    نجی باید ادامه می داد، چون حتی غمگین ترین نسخه او به اندازه کافی قوی بوده که به زندگی ادامه دهد.

    اما هنوز کنجکاو بود که... چرا فقط تمامش نکردم؟ چی حلوی من را گرفت؟

    نجی شک داشت که هرگز بتواند بفهمد چه در ذهن نجی آن روز، می گذشته.

    ولی دلیل...دلایل ادامه دادن خود حالش را میداند.  هروقت احساس بدی پیدا می کرد، آنها را میشمارد.

    صبح هایی که صرف چای خوردن میکرد، خوابیدن تا ظهر در یک روز تعطیل، زودبیدار شدن، پول جمع کردن برای سلاح مدل حدیدی که چاکرا در آن جریان پیدا می کرد. سگ بی خانمانی که در راه خانه بهش غذا داده بود، احساس موفقیت بعد از تمرین، احساس عشق، امید، شادی و حتی غم.

    زندگی خودش دلیلی برای ادامه دادن زندگی است، و حتی وقت هایی که صداها بیش از حد بلند، و درد بیش از حد دردناک است، زندگی برای او دلیلی برای زندگی پیدا میکند.

    با وجود همه چیزهایی که یاد گرفته، نجی میدانست که خودش تنهایی نمیتواند بجنگد.

    -*-*-*-*-*

    ساسوکه نفس عمیقی کشید، و شروع کرد به لیست کردن اندک چیزهای کوچکی که باعث خوشحالیش می شدند. این تمرین برای این بود که هر چیز کوچکی که از آن لذت می برد را به یاد بیاورد. حالا چه بازی موردعلاقه اش باشد، چه بستنی ای که از مزه اش لذت می برد. ساسوکه همه چیزهایی که شاد یا آرامش می کردند را بارها و بارها تصور می کرد. تمرین پیچیده ای نبود، لی تکرار کردن چیزهای خوشحال کننده باعث میشد بفهمد چیزی که باعث ناراحتیش شده بود کوچک و بی اهمیت بوده.

    او لیست را آغاز ، و نفس هایش را باز دم و بازدمهای مرتب کنترل کرد.

    سوختن شمع های سیب و بافت نرم لحاف پسرعمویش را تصور کرد. بلوط هایی که روی زمین پخش شده اند، برفی که کف دستش آب میشد، صدای تایپ کردن با کیبورد، موی تمیز و زبر فرچه مسواک.

    بوی کف چوبی خانه، تنه درختی که موقع بالا رفتن از درخت روی زانو کشیده می شد، کفشدوزک هایی که کنار پنجره جمع میشوند، کارامل که از قاشق چکه میکرد، ایستادن بالای سقف آکادمی و نگاه کردن دنیای پایین پایش، بچه هایی که معصومان تمرین می کنند و والدینی که بهشان لبخند می زنند. همهمه جمعیت شلوغ، جشنواره ها و بازی ها، و گوجه های تازه و رسیده که مستقیم از بازار می آمدند. روزهای تعطیل و آرام، که پارک شلوغ میشد.

    دیدی؟ همه چی خوبه. داری بیش از حد واکنش نشون میدی. کلی چیز بی نظیر توی دنیا هست.

    او چشمهایش را باز کرد، و به صحنه اطرافش نگاه کرد.

    مسلما، خبری از بازار کونوها، یا مرد بانمکی که در خیابان برایش دست تکان میداد نبود. فقط مهی غلیظ بود. آنقدر غلیظ که ساسوکه احساس می کرد به جای هوا آب تنفس میکند. همانطور که روی آب پیش میرفتند، او دید که آب چقدر تیره بود، و هراز چندگاهی حبابی از سطح آن بیرون می زد، که نشان از میزان هشدار دهنده ای مواد شیمیایی می‌داد.

    این...

    کلی چیز بی نظیر تو دنیا هست.

    نه؟

     

    دوتکه از فصل های 5 و 36 فن فیکشن help me to open my eyes از mistressyin

    قبلا "اینجا" یه تیکه دیگشو گذاشته بودم.

    به همه گفتم و باز هم میگم که تو فندوم ناروتو بهترین فن‌فیکشن طولانی ای بوده که خوندم و هنوز دنبال می کنم. (و خیییلی حس خوبیه که مثلا وسط زنگ قرآن، یا بعد یه امتحان دو ساعته ریاضی یهو نوتیفیکیشن میاد که چپتر جدید پست شد.)

    عالیست عالی. حداقل تو این ژانر. انقدر که نویسنده خوب شخصیتا رو شکافته، و یه جورایی اونا رو مال خودش کرده، با نکات ریز و درشتی که به هرکدومشون اضافه کرده.

    دقیقا شخصیتا رو اونطوری که من خودم تصور میکردم تغییر داده. نمیگم چطوری چون اسپویل میشه.

    و اینکه داستان هیجان خالی نیست. مفاهیم اجتماعی، فلسفی و حتی سیاسی هم توش داره.
    انگلیسیش در ادامه مطلب.

     

    پ.ن:واقعا تا وقتی خودت نشینی یه چیزیو ترجمه کنی نمی فهمی چقدر ترجمه سخته. خوندن و فهمیدن یه طرف، تبدیل کردنش به فارسی برای خواننده ای که با اصطلاحات انگلیسی آشنا نیست و متن اصلی رو نخونده یه طرف دیگه.

     

    اوه و راستی...

    یلداتون مبارک :)

    پارسال، با اینکه برگ ها دیر رنگی شدن، بالاخره شدن. ولی امسال، پاییز گذشت بدون اینکه ما سرخ شدن برگها رو ببینیم و روی برگای زرد کف خیابون بپریم.

    ولی بازم، یلداتون مبارک. یلدای تنهایی هست... تنها بودن توی شبهای بلند و تاریک ترسناک هست...

    ولی خب، مثل همه شبای یلدای قبلی، بالاخره صبح میشه.

    پس یلداتون مبارک :)

    سفر قهرمان

    چه چیز یک قهرمان را می سازد؟ این سوال مدت ها روی ذهنش سنگینی می کرد. از زمانیکه جوزف کمبل در کتابش، ادعا کرده بود که طرز تهیه قهرمان ها را کشف کرده است. 

    چرا این کلمه انقدر...سنگین است؟ چرا درک کردنش سخت، و معنا کردنش دشوار است؟

    شاید چون هر قهرمان، در واقعیت هر انسان نفهته است، و واقعیت هر انسان با انسان دیگر، فرق می کند. 

    گریتا، پیرمردیست که در مرزهای جنوبی کونوها در فقر زندگی می کند. او ادامه می دهد، ولی همراه خانواده و نوه هایش، زندگی راحتی ندارند. آنها به سختی تلاش می کنند که یکدیگر را شاد کنند. گریتای پیر، در چیزی که آن را «واقعیت حقیقی» می داند زندگی می کند. ثروتمندان در خیال زندگی می کنند، درحالیکه او زندگی حقیقی، و رنج حقیقی را تجربه می کند. او سختی های زندگی را درک می کند.

    الیزا، پیرزنی است که او هم در مرزهای جنوبی کونوها با پسرش زندگی می کند، که با رشد دادن کسب و کار پدرش، به ثروت رسیده است. او زندگی به شدت ساده ای دارد. زندگی پر از لذت ها و نگرانی های سطحی. نگران زیبایی اندامش است و با دیدن جواهرات برق از سرش می پرد. الیزا زمان زیادی را برای خریدن کادو برای نوه هایش صرف می کند، و در چیزی که آن را «واقعیت حقیقی» می داند، زندگی می کند. زندگی ساده، بدون درد و رنج جسمی. او زندگی راحت، و البته پر از هیجانی دارد، و عقیده داره که باید از شر فقر و مرگ خلاص شد. احساس می کند که زندگیش زندگی ایده آل است، و همه باید شانس مثل او زندگی کردن را داشته باشند.

    واقعیت های گریتا و الیزا، دقیقا مخالف هم نیست، اما متفاوت است. پس قهرمان های متفاوتی هم می طلبد.

    قهرمان گریتا، کسی است که به دنیا ثابت می کند دارند خودشان را با غرور و ثروت هدر می دهند. قهرمان واقعیت گریتا، میخواهد عقل توی کله کسانی فرو کند که فکر می کنند برای شاد بودن به مادیات احتیاج دارند. گریتا از زندگیش پشیمان نیست، حتی به خاطر آن سپاسگذار است، چرا که چشمهایش برای دیدن خطرات طمع، باز است.

    قهرمان الیزا کسی است که دنیا را میزان می کند. کسی که به دنیا نشان می دهد که همه می توانند با مهربانی و برابری خوشبخت* شوند. قهرمان الیزا مطمئن می شود که سختی مردم به پایان برسد. این قهرمان مطمئن می شود که همه بتوانند زندگی راحت او را تجربه کنند. 

    هیچ یک از این دو نگاه، غلط یا درست نیست. با اینحال، هر دو قهرمان، در نوع خود قهرمان هستند.

    پس اگر یک حرکت یا تغییر دادن یک واقعیت ظالم، ایجاد کننده یک قهرمان نیست، پس چه میتواند باشد؟

    یک انسان.

    انسان ها قهرمان ها را می سازند.

    یک قهرمان را در ذهنتان تصور کنید. خب؟

    آیا زندگی آن قهرمان در دنیایی عادی شروع می شود؟ در واقعیتی که احساس می کنند به آن تعلق دارند؟

    حالا ماجراجویی شروع می شود. یک پیام مرموز...انگیزه ای برای رفتن.

    اما قهرمان به کمک احتیاج دارد. کمک از طرف...یک پیر دانا؟

    قهرمان باید با سختی روبه رو شود. سفرها باید رفته شوند و معماها باید حل شوند.

    غول مرحله آخر ظاهر می شود. سخت ترین سختی و حل نشدنی ترین مشکل. خطر! دردسر! شکست! قهرمان با شکست رو به رو میشود، ولی بعد از شکست، امداد غیبی می رسد. پیروزی در راه است.

    قهرمان به خواسته اش میرسد. چیزی که برایش ارزش دارد، و جایگاه واقعیش را به دست می آورد. 

    نتیجه. به خاطر کاری که قهرمان انجام داده، اتفاق مهمی می افتد.

    قهرمان به زندگی عادیش بر می گردد، اما چیز جدیدی بوجود آمده. این ماجراجویی، قهرمان را تغییر داده.

    این شبیه داستان یک قهرمان نیست؟

    خیلی آشناست، نه؟ این شبیه...شما نیست؟

     

    البته مطمئنا معمای شما، از طرف یک ابولهول نبوده، و دشمن شما نفس آتشین نداشته. اما....شبیه هستند. مگر نه؟

    چرا؟ چون قهرمان ها، دست آوردهایشان نیستند. درد و رنج شان نیستند. قهرمان ها...انسان ها هستند.

    دقیق تر بخواهیم بگوییم...انسان ها، قهرمانند.

     

    *در اینجا از کلمه prosper یعنی خوش بخت کردن، سعادت مند کردن استفاده شده!

    ~ اینجا صداها معنا دارند ~

    ,I turn off the lights to see
    All the colors in the shadow

    ×××
    ,It's all about the legend
    ,the stories
    the adventure

    ×××
    پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
    Designed By Erfan Powered by Bayan