- پنجشنبه ۲۱ اسفند ۹۹
- ۱۵:۰۰
پیش نویس: اون حسی رو میتونید درک کنید... که یه فصل یا پستی رو چند هفته آماده دارید، فقط حال ندارید ویرایش و مرتبش کنید؟
خب... الان قسمت بعدی چالش سی روز نویسندگی من همینجوریه :|
قول میدم که ولش نکردم. فقط حوصله ویرایشش نیــست!
خب بریم سر حرف اصلی:
آخرین فن فیکشنی که خوندم، اسمش ناروتو: آخرین بادافزار! بود.
احتمالا میتونید حدس بزنید درباره چی بود. :دی
من آواتار رو تا قسمت چهار دیدم، ولی با خوندن این داستان واقعا برنامه اساسی ریختم که تابستون کاملشو ببینم! انقدر که خوب و قشنگ و احساس برانگیز بود!
داستانش طوری بود که اگه یکی از این دو تا رو دیده باشید، میتونه بهتون مزه بده و ازش لذت ببرید. فقط لطفا قبلش به تگ ها(که بالای صفحه فن فیک هست) و توضیحات دقت کنید. لطفا. نگید نگفتم.
این فن فیک، خیلی رو ساسوکه و ناروتو تمرکز میکنه و ارتباطشون رو خیلی خیلی قشنگ نشون میده. اصلا یه چیزی میگم یه چیزی میشنوید! نویسنده های کمی هستن که بتونن به این خوبی همچین رابطه ای خود نویسنده از درست تصویر کردنش ناتوانه رو خوب تصویر کنن. ناروتو اینجا آواتارِ تازه از یخ در اومده است، و ساسوکه شاهزاده سرزمین آتش تبعید شده که آواتار و دوستهاش(ساکورا، سای) رو دستگیر میکنه(هاه! خنده دار بود.)
ساکورا خیلی خفنه. سای خیلی خفنه. کاکاشی خودِ رومخ و باحالشه، و از هیناتا نگم براتون! که همون دختر نابینای خاک افزار ترسناکه است! همه شخصیتای دیگه هم وارد میشن.
من هنوز فصل آخر رو نخوندم، ولی تا اینجا چیزی که دربارش دوست داشتم توصیف شخصیتا، احساس برانگیزیشون، و شوخیاست! و البته... یه مقدار رومنس. (لبخند خجالت زده.)
و حالا: بخونیم قسمت موردعلاقه ام رو! که بدون شناخت آواتار و ناروتو هم..
تاثیر گذار بود. آره. خیلی زیاد. :(:
اون میخواست چیزی بگه، ولی کلمه ها توی گلوش گیر کردن.شاید سکوت اونقدرها هم بی ضرر نبود. شاید چیزها رو آروم می کشت.اون چشماشو بست، و یه بعدازظهر تابستونی دور رو به یاد آورد، وقتی خانوادش رفته بودن به تاکستانی در سرزمین زمین. اونجا، ایتاچی و شیسویی به لونه مورچه پیدا کردن.
شیسویی با چشمایی که با لذت دیوانه واری می درخشیدن، پیشنهاد کرد:«بیاید بسوزونیمش.»
ایتاچی جواب داد:«میخوام یه چیز جدیدو امتحان کنم.» یه بطری پر از مایعی طلایی از توی جیبش در آورد، و به ساسوکه داد. «بگیر ساسوکه. اینو بریزش روشون.»«و...ولی..» ساسوکه انگشتاشو به هم پیچید و اخم کرد.« ولی اونا به کسی آسیب نمیزنن. چرا فقط... ولشون نمیکنیم به حال خودشون؟»
یه لحظه سکوت پرتنشی برقرار شد. شیسویی به نظر سرگرم شده بود. چشم های ایتاچی گشاد شدن، قبل از اینکه نقابی خالی به چهره اش برگشت.
«چون من میخوام یه چیزی بهت یاد بدم.»
بعد، ایتاچی بطری رو از دست ساسوکه گرفت و محتویاتش رو روی لونه مورچه ها خالی کرد.
به آرومی، به کندی و در سکوت، مورچه ها به هیچ تبدیل شدن.
از اونجایی که مورچه بودن، باید عاشق چیزای شیرین می بودن، و ممکن نبود فکر کنن چیزی به اون شیرینی بتونی کاملا نابودشون کنه.
ایتاچی پرسید:«متوجه میشی؟»
ساسوکه سر تکون داد. نمیتونست بگه چی یاد گرفته. چیزی فرای گفتن با کلمات، ولی می دونست که یه چیزی اون روز عوض شد. که هزاران موجود بی گناه مردن که اون فقط بتونه یه چیزی یاد بگیره.
اون شب، ساسوکه با عذاب وجدان، و غصه ای تسلی ناپذیر، بیدار دراز کشید...
اونا فقط چندتا مورچه بودن.
و اونقدر این کلمات رو با خودش تکرار کرد که خوابش برد.
چه بچه ضعیف و عجیب غریبی بود، که برای مرگ حشره ها عذاداری می کرد. مسخره بود. تصویری از بدنای سیاه و خزدار که بر خلاف اراده شون می رقصیدن تو ذهنش برق زد، که با یه تکون انگشتهایی سفید و استخونی، فروریختن.
به تندی نفسی کشید.
مهم نیست. اونا فقط چندتا مورچه بودن.
خاطره دیگه ای بهش حمله کرد: آدمایی که به زندگی چسبیده بودن، با چشمایی که برای مرگ فریاد می کشیدن، درحالیکه امعا و احشاشون کف زیر زمینی تاریک و بی نور پخش شده بود.
-خب که چی؟ اونا فقط...
-اونا فقط...
-فقط...
هزینه دانش بودن.
آره. همه چی قیمتی داره.
دانش یه قیمتی داره.
+لطفا از این یه تیکه درباره ساسوکه زود قضاوت نکنید. تو این داستان در کل خیلی بچه خوب و مهربونیه، که آدمای خیییلی بیشعوری رو دوست داشته. مثل مامان، باباش، داداشش...
++انگلیسیش تو ادامه مطلب.
+++راستی! من تازه فهمیدم دوبلور فارسی آنگ تو آواتار، نامی تو وان پیس، و ریزا و رز تو کیمیاگر تمام فلزی:برادری(دوبله نماوا) یکی از فامیلای دور ماست @_@
اگه یه روز دیدمش ازش امضا میگیرم. زتتاااینی!
he wanted to snap, but found the words stuck in his throat.
Maybe silence wasn’t harmless. Maybe it killed things gently.
He closed his eyes and remembered a distant summer afternoon when his family visited a vineyard in an Earth Kingdom colony. Itachi and Shisui found an anthill.
“Let’s burn them,” Shusui suggested. His eyes glinted with manic glee.
“I want to try something new,” Itachi replied. He pulled a bottle of amber liquid from his pocket. “Here, Sasuke,” Itachi handed him the bottle, “pour it on them.”
“But,” the Sasuke wrung his fingerss, frowning, “but they’re not hurting anyone… Why don’t we just leave them alone?”
A beat of tense silence passed. Shisui looked amused; Itachi’s eyes widened before his face resumed a blank mask.
“Because I want to teach you something.”
Then, Itachi took the bottle from Sasuke and poured its contents onto the anthill.
Slowly, gently, quietly, the ants dissolved into nonexistence. Being ants, they must have loved everything sweet and never thought that something so sweet could destroy them so completely.
“Do you understand?” Itachi asked.
Sasuke nodded. He can’t say what he learned; it was an understanding that transcended language. He only knew that he changed that day, and that a million innocent creatures died so he could learn something.
That night, he lay awake, sick with guilt and a strange, inconsolable sorrow.
They were just ants.
He repeated those four words until he fell asleep.
What a weak, peculiar child he was- mourning the death of insects. Ridiculous. The image of furry black bodies dancing against their will flashed through his mind. With the flick of a bony, white finger, they collapsed.
He inhaled sharply.
It doesn’t matter. They were just rats.
Another memory assaulted him: men clinging to life with eyes that screamed for death as their insides lay bare in a dark, sunless lair.
So what? They were just-
Just-
The price of knowledge… Right.
Everything has a price.
Knowledge has a price.
- دست به قلم
- ناروتو
- ۳۵۱