مقدمه ای بر کتابم

اگر گلی وجود داشت که صلح هدیه می کرد....
اگر دختری وجود داشت که آتش به پا می کرد....
اگر پسری وجود داشت که خاطره اش از جنس جنگ بود....
اگر سرزمینی همه اینها را با هم داشت، و اگر جنگ و صلح به آرامش برسند...
اگر سرنوشتی وجود داشت که خالق، و در عین حال مخلوق همه چیز بود...
اگر شش نفر به پا خیزند...
و یک فائقه برگزیده شود...
آنگاه:
به پایان آید این دفتر، حکایت همچنان باقیست.
زندگی هرگز نمی میرد، اگر چه امروزش فانیست.

--*-*-*-*-*-*-*-*-*

این چند خط مقدمه ای بود بر بچه عزیزم، اورسینه گلم. کتابی که مدتیه دارم می نویسم. میتونید چرت و پرت های من رو از آدرس زیر بخونید:

http://btm.bookpage.ir/thread3312.html

بعله... و نه...

سلام

من تیزهوشان قبول شدم

والسلام

کیف به مثابه شوهر

سه روزمونده به اول مهر و من کیف ندارم. یه کیف فروشی تو شهر ما هست، که مردم خیلی قبولش دارن و خرید از جای دیگه تابو محسوب میشه. هر سال، کیفای خوب میاورد. امسال نیاورد.

دوستشون نداشتم. چون:سرمه ای نبودن و به اندازه ای گنده نبودن که بتونم به جز کتابای خودم، چهار تا کتاب هری پاتر توش جا بدم :)

خلاصه اینکه، به زور پدر و مادر یه کیف خارجی و جادار و زشت خریدم،هرکاری کردم، نتونستم...نتونستم براش ذوق داشته باشم. مادرم می گفت یه چند بار بری مدرسه بهش عادت می کنی ولی...

خیلی حس بدی داشتم. چون به جز مدرسه، کیفمم نمی تونم خودم انتخاب کنم.

شب، با چشم گریان رفتم پیش مادرم و بالارخه حرف دلمو زدم:

- ببین مامان، کیف مثل شوهره. نمی تونی با یکی چون پولدار و خوشتیپ و مهربونه ازدواج کنی، ولی ازش خوشت نیاد. بعد بگی عیب نداره، در طول راه عاشقش میشم. اگه خوشت نیاد، نمیاد دیگه.

و میتونید تصور کنید عکس العمل مادر من چی بود دیگه؟ زنگ زدن به تیمارستان :))

گفت که اصلا کیف به شوهر ربط نداره و نمی تونی اینا رو مقایسه کنی، درحالیکه ربط داره. باید کیفتو نه ماه تحمل کنی، پیکسل بهش بدی، ازش بگیری، با هم گریه کنید، وفتی  عصبانی هستی بندازیش رو دوشتو دستش رو فشار بدی. کیف...خیلی مهمه.

لطفا، دعا کنید هیچ جوونی بی کیف نمونه امسال.

دعا کنید منم برم سر درس و مشقم(خونه زندگیم) :))

نصیحت های یک هلن

من از آن دسته آدم های بیچاره ای هستم که پدر و مادرم مثل این والدین توی فیلما، روز اول مدرسه کلی نصیحتم نمی کنن. همیشه آرزو داشتم اینکار را بکنند. ولی چون مادرم خودش مدرسه می رود، و پدرم اداره،از کلاس اول تا امسال هیچکس را نداشتم که چین اول مدرسه بیاید. خودم بودم و هلن.

ولی هلن...آخ نگویم برایتان. لیستی از نصایح هلنیانه را برایم ضبط و ثبت کرده که چه کار بکنم هر سال.(با دست به پیشانی ام می کوبم)

پس بگذارید شما را در این نصایح شریک کنم:

1)کیفتان را یکجور بگذارید که پیکسلتان معلوم شود.(پیکسل یادگاران مرگم خراب شده :|)

2)محض احتیاط، با خودتان سه کتاب ببرید. یکی عاشقانه، یکی فانتزی، یکی رئال. سلیقه ها متفاوت است.(کیفتان هم بزرگ باشد)

3)جلو ننشینید. میز دوم و سوم پیشنهاد می شود.

4)مستعدان دوستی را شناسایی کنید.

5)از معلم ها کاریکاتور نکشید(سخت ترین نصیحت)

6)کیف سرمه ای بهترین انتخاب است. مردم به رنگ سرمه ای جذب می شوند.

7)بغل دیوار بنشینید ک به همه جا اشراف داشته باشید.

8)کیفتان را پر از خوراکی کنید.

9)کاری کنی که کیفتان مدام بیافتد و توسط آن با دیگران دوست شوید.

10)دیوانه باشید :)

    قلب

    دلیل اینکه این قالب وبلاگ را دوست داشتم، بخش نظر هایش بود. اکثر قالب ها دو گزینه لایک و دیس لایک دارند، ولی این ندارد. فقط یک قلب دارد و نظرها. به طور کاملا مفهوم گونه می گوید:اگر دوست داشتی، بگو. اگر دوست نداشتی، ساکت بمان یا با نظر هایت قانعم کن.

    پ.ن: همین الان این پست را در وبلاگی خواندم. بخوانید قشنگ است.

    پایان این قصه باز است...

     

    پ.ن:هماکنون که این را می نویسم، ساعت یازده است و خواهر واقعیم، باران‌(خودش دوست داشت اینطور بهش بگوییم)، ازخواب بیدار شده و با محبت خواهرانه آویزانم شد. به نظرتان مشکوک نیست؟

    پ.ن:هنوز جواب ها نیامده. خبر دروغ بود. :|

    سکته وسط نهار

    خواب بدی دیده بودم.

    خواب دیدم جواب ازمون آمده و من قبول نشدم. با ترس به پدرم نگاه کردم، که تنها دلیل درس خواندن برای آزمون او بود، ولی برعکس انتظارم، فریاد نزد. فقط لبخندی زد و من را در آغوش گرفت. همینکه داشتم احساس آرامش می کردم، چشم باز کردم و دیدم پدرم به سایه سیاهی تبدیل شد و گرداب تیره ای مرا .بلعید. بدبختانه، نمی توانستم از خواب بیدار شوم و تا صبح در خلا و تاریکی تارتاروس گونه سقوط کردم. 

    ........

    فردا صبح ناراحت شدم که چرا سه روز پیش از موعد استرس گرفته ام و به خود آرامش دادم که چیزی نیست.

    ناگهان ذهنم مثل همیشه یک روز را خط زد: فقط چهار روز مونده تا اول مهر. وای چقدر تو مدرسه خوش بگذره. ولی خوداگاهم یک دیس اگری بزرگ زد. اصلا امکان اول مهر شاد وجود نداشت.

    تا زمان ناهار فراموشش کرده بودم که حرف مدرسه پیش آمد. مادرم گفت فردا که جواب ها اومد همه چی معلوم میشه.

    من فقط توانستم دست از خوردن بکشم و بلرزم. نزدیک بود لوبیا پلو توی گلویم خفه ام کند. انگار حرکاتم دست خودم نبود. مادرم ترسید من سکته کرده ام. خودم نمی دانم چه حالتی داشتم، ولی میدانم احساس کردم قلبم کوتاه تر از یک لحظه، با تعجب ایستاد و داد زد:چی؟ بعد یادش افتاد باید بتپد وگرنه میمیرم.

    لپ کلام: احتمالا زودتر از موعد جوابا بیاد. :'(

      سه روز تراکت

      چند روزی نبودم

      البته نبود من زیادم تاثیری روی وبلاگستان نمی‌ذاره... ولی خب به هرحال نبودم.

      در این چند روز به طور خلاصه یه کار میکردم:پخش تراکت

      مسخره است ولی خوشگذشت... 

      مادر بنده یک کسب و کاری راه انداخته که به تبلیغات نیاز دارد. شریکش هم یک خانم تقریبا بیش فعال ولی بسیار بانمک و گل است که یک دختر دارد. به اسم الف. قشنگ می‌ماند به خانم ریچل لیند در اونلی. کل شهر را می‌شناسد.

      خلاصه که... مادرها دیدن که آنها دو دختر دارند و یک کوه تراکت و کسب و کار خوابیده. پس اش تراکت پخش کنی پختند برای ما که رویش یک وجب روغن پادرد بود ولی.. خوب بود. بنده که تا به حال پا از بقالی سرکوچه انورتر نداشته بودم، رفتم با الف جان، که نقشه شهر را از ته به سر و سربه ته و زیگزاگی و یکی در پیام حفظ است، راه افتادیم به تراکت پخش کردن.

      این سه روز برای من حکم تجربه هزار ساله را داشت که اکنون برایتان می نقلانم (نقل میکنم):

      ۱)اگر روزی کارتان به تراکت پخش کنی رسید، بدانید که آن موذیانی که میگویند:مرسی عشقم. کمی جلوتر پاره میکنند بیچاره ی پول خورده را.

      ۲)لطفا از این پس اگر از بچه بیچاره ای تراکت گرفتید، یا کمی صبر کنید تا با شما بحرفد و به اصطلاح مختان را شستشو دهد، یا حداقل لبخندی نثارش کنید که خستگی بیست کیلومتر پیاده روی از تنش درآید

      ۳)با سوپری ها دوست باشید. بدردتان میخورد.

      ۴) من، همیشه از آنهایی بودم که به قول مادرم می چپیدم توی خانه و کتاب میخواندم و انیمه می نوشیدم. ولی در این سه روز از وقتی پایم به بازارهای شهرمان و آن مغازه خرازی کذایی باز شده، دیگر مارتین را به نویسندگی نمی شناسم و دارم روی تغییر مکتب فکر میکنم. قصد دارم از مکتب بوک ورمیسم به توی خیابان ول بچرخیسم و با دوستها هرهرکنانیسم روی آورم. بیایید ادبم کنید :))

      ۵)بی نتی بددردیه. حتی از اول مهر که پنج روز دیگرست هم بدتر. 

      ۶)وقتی در شهری اونلی مانند زندگی میکنید، وقتی هنگام تراکت پخش کردن چند خانم نذری به دست میبینید، به سمت منبع نذری ندوید، حتی اگر زرشک پلو باشد. زیرا در صف نذری سیصد تا آشنا میبینید. اعم از مادربزرگ همیشه نگرانتان که وقتی شما را نذری و تراکت به دست، و تنها میبیند، از آن نگاه های من این عروسم رو میکشم(همان مادرتان) نیازتان میکند.

      ۷)به نشانه ها اعتقاد داشته باشید. وقتی در خیابان در حال پخش کردنید و زلزله می اید، حتما نشانه ای از سوی خدا به مادرتان است که : ای فانی، گول مال دنیا را نخور که زندگیت به لرزه ای بند است.

      ۸)وقتی کسی را پیدا می کنید که شما میشناسید و دوست ریچل لیندی مانندتان نمی شناسد، به خود افتخار کنید.

      ۹)بعد از سه روز کار کردن و پخش کردن دو هزار تراکت، عین بچه انسان بنشینید و از اینترنت جایزه تان لذت ببرید و اکامه گا کیل نگاه کنید.

      ۱۰)دفعه بعد که در پیتزایتان یک چیز صدف مانند و نرم پیدا کردید، نگران مباشید که کلگی قاشق یکبار مصرف سرخ شده است. پس از زنگ زدن به اداره بهداشت با آرامش غذایتان را میل کنید. 

      ۱۱)تا دلتان میخواهد به مردم در خیابان اشاره کنید و بخندید. آنها هم میخندند.

      ۱۲)با دو تومن پول پاره هیچ چیز بهتان نمی دهند. حتی اگر چسبش بزنید. باز هم چیزی نمی دهند. 

      ۱۳)با تراکت هم چیزی نمی دهند. اصرار نکنید

      ۱۴)اگر در اخبار شنیدید دو دختر بچه مرموز امروز در سطح شهر دیده شده و به زور به مردم تراکت می دهند، آنها ما بودیم. لطفا به محض مشاهده با ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌پلیس تماس نگیرید.

      ۱۵)به محض مشاهده یک عدد هلن با من تماس بگیرید. تو خیابون گمش کردم.

      ..........

      امیدوارم به عمق فاجعه در این سه روز من ‌‌ برده باشید. به شدت میخوام از ریحانه و وایولت تشکر بنمایم که این چند روز بدون اینکه بدونن منو از مرگ نجات دادن با نظر ها و پ ب هاشون. و با عرض پوزش، با تقلید از ریحانه:

      سه جمله تکراری:

      ۱)ای نقطه چین(توضیح:نقطه چین باادبانع و در عین حال بدترین فحش دنیاست)

      ۲)بهش میخوره راهنمایی باشه؟

      ۳)اههههه. به اون بده به اون بده.

      جمله خردمندانه امروز:این یک حقیقت مسلم است که لک لک ها منو اشتباهی اوردن

      انیمه و...

       

      مدتیه که به یکی از روتین های زندگی من تبدیل شده. مثل یه تکلیف که باید انجامش بدم، یا مثل دوستی که باید هر روز بهش سر بزنم. این شخصیت های چشم درشت و موهای رنگی رنگی.... یه چیز دیگن

       اسم این فصل از انیمه زندگیم، فکر کنم همون انیمه است... تابستون پر از تماشای انیمه. اونم نه مثل بچه آدمیزاد، به صورت... هلنی:

      خرداد و تیرماه من به اتک آن تایتان، یا حمله به تایتان ها اختصاص یافته بود. وسط امتحانا، وقتی کل خانواده زود می‌خوابیدن که من هم زود بیدار شم و خواب آلوده نباشم، تا ساعت دو یا سه بیدار میموندم و زیر پتو به سبک هری پاتر، آنلاین، انیمه میدیدم. یادمه قسمت سرنوشت ساز داستان افتاده بود قبل امتحان ریاضی، دقیقا همونجایی یود که باید بین جون شخصیت مورد علاقه شماره یک و دوم ام یکی رو انتخاب میکردن. کارگردان هم بی معرفتی نکرد و این انتخاب رو یه اپیزود کش داد. دقیقا وقتی زمان انتخاب نهایی بود، یه پیام اومد بالای تبلت که:دستگاه شما به اینترنت متصل نیست و دایره قرمز سایت نماشا چرخید و چرخید و چرخید.... تا ابدیت چرخید. 

      خوشبختانه امتحان ریاضی آب خوردن بود... وگرنه اتفاقات بدی می‌افتاد. :))

      فردا توی خانه بحث بود که چطور اینترنت بیچاره ما یک ماهه تمام شده و چکار کنیم... پدر اذعان(؟) داشت که حتما کار هکر هاست و روی مودم خانه هزاران نوع دیوار و مانع گذاشت. بی آنکه بداند خائن خودیست. :)

      یک فصل انیمه دیگر هم بی دردسر گذشت و اتک تمام شد. من هم افتادم توی سایت ها دنبال سایت نقدی که کمی داغ دل مرا خنک کند تا زمان آمدن فصل بعد. در میان کامنت های سایت ها می گشتم که... اسپویل وحشتناکی از مانگا به صورتم سیلی زد. دیگر ادامه نمی دهم که اوتاکو ها دردم را می‌فهمند... فقط یک عدد نصیحت:به هیچ عنوان طرف مانگا نروید و تا زمان رسیدن انیمه اش زجر بکشید. خداوند حامی صبرکنندگان است :)) 

      .......... 

      ماه دوم، مرداد ماه مهمی بود. خبر رسید که آزمون تکمیل ظرفیت تیزهوشان هست پس ما نیستیم. نه اینکه نیستیم... نیست و نابودیم. تبلت بیچاره و چراغ تاریکی شب های من بی اینترنت شد چون: باید درس می‌خواندم

      هلن شاهد است که هیچ قفل و رمز و دیوار آتش و غیره ای تا به حال سر راه من نبوده و همه را با قدرت اراده و مغز، هک کرده یا به روش های مختلف از زیر زبان والدین بیرون کشیده ام. پس رمزگذاری مودم بس آسان می نمود. ولی اوضاع زمانی تغییر کرد که پدر به این نتیجه رسید که تبلت کلا باید جمع شود. ​​​​​​

      اینکه چطور تبلت را بین سی و سه کیلو بالشت و ملحغه و تشک در کمد پیدا کردم، داستان طولانی دارد، فقط بگویم که بنده هر روز صبح یک لیوان شیر، کیک، و دو اپیزود انیمه نوش جان میکردم. 

      میدانم. روزی دو اپیزود برای من افت دارد. اما چه می‌شود کرد. اگر بیشتر میدیدم سریع حجم خریداری شده تمام می‌شد و به قول بچه ها پخ پخ. 

      در این میان از بحث پیش آمده سوء استفاده کرده و شما را به دیدن پیام بازرگانی انیمه مورد علاقه ام جلب می کنم:

      کیمیاگر تمام فلزی:برادری، یک انیمه سریالی 64 قسمتی بی نظیر است. همین و بس.

      فقط اضافه کنم که درباره دو برادر است که دنبال راهی برای بازگرداندن مادرشان می‌گشتند، و دست، پا و بدنشان را در این راه از دست داده اند. پس بیخیال مادر شدند و افتادند دنبال راه علاج برای خودشان. 

      فقط سه قسمت 20 دقیقه ای ازاین انیمه، به اضافه یکبار گوش کردن اوپنینگش کافیست تا عاشق آن و شخصیت اصلیش شوید. نوش جان :))

       

      :)) 

      پ. ن:میدانم خیلی وراجی کردم. ببخشید :) 

      پاورقی 1

      یک:

      شب پیش مختارنامه نگاه میکردم. قسمت مورد علاقه ام بود. آنجایی که همسر زهیر داستان یوستن او به کاروان امام حسین را تعریف می کرد  آنجا مانده بودم از قدرت زن، که توانست علاقه مردی را از دنیا به آخرت برگرداند. 

      فردایش، هنگام عبور دسته ها از پیش چشمم، حسرت می خوردم که تکان دادن علم و کوبیدن طبل چه احساسی دارد. خیال پردازی میکردم که روزی با تعدادی از دوستانم، هیئتی تشکیل میدهیم که همه در آن دختر باشند. علمداران، طبل کوبان، زنجیر و سینه زنان. عصبانی بودم که آن همه قدرت دختران کجا رفته و چرا ....

      در این فکرها بودم که صحنه ای مثل صاعقه خشکم کرد و لبخند به لبم اورد: دو دختر کوچک که علم یا حسین سیاه و قرمزی را با هزار سختی تکان می دادند.

      دو:

      شهر ما آنقدری بزرگ است که بشود اسمش را شهر گذاشت و آنقدر کوچک است که اگر پانزده سال در آن زندگی کنی، برایت مثل اونلی میشود چون همه همدیگر را میشناسند. 

      تاسوعای امسال هر چقدر سوت و کور بود، عاشورا کولاک کرد. با شمارش من، حداقل پنج دسته ی متفاوت از جلویمان رد شدند. فقط مشکل این بود که از هر دسته مداحی متفاوتی پخش میشد و صداها در هم آمیخته بودند.

      با خود فکر کردم که اگر امام حسین برمیگشت، وضع ما خنده دار نبود؟ هرگروه به ساز خود می رقصیدند و یک استراتژی جنگ میریختند، طوری که شمر سرش از رنگ های مختلف علم ها گیج می رفت و عمر سعد میماند به کدام گروه حمله کند و جواب فریادهای کدامشان را بدهد.

      تازه این وضعیت شهر اونلی مانند ما بود

      سه:

      در صف نذری ایستاده بودیم. خواهر کوچکترم در صف مردانه، که کوتاه تر بود، ایستاد. وقتی نذریش را گرفت، پیش ما هم ایستاد تا بگیرد. وقتی نوبت ما شد، من خیلی بی سر و صدا از صف بیرون رفتم. مادرم نذریش را گرفت و با عصبانیت به من گفت:مثلا خواستی باشعور بازی در بیاوری؟ نترس، به پلنگ تیزدندان رحم کردی. بقیه همه چهار تا چهارتا میگیرند.

      همان لحظه، مادربزرگم زنگ زد که نذری گیرش نیامده. چشم غره ها از همه طرف گلوله باران کردند.

      احساس کردم خدا به من نشانه ای داده که کارم اشتباه بوده. که نباید باشعور بازی در میاوردم.

      نمی دانم. شاید نمی خواستم ناشعور بازی در بیاورم.

       

      میدانم که باید از این اتفاق کوچک نتیجه بزرگی بگیرم.

      ولی چه نتیجه ای؟

      چهار:

      اگرچه داستان تاسوعا و عاشورا غمگین ترین داستان...نه... واقعه ی تاریخ است، ولی حتی غمگینانه ترین داستان ها با حداقل ده، و حداکثر پنجاه بار شنیده شدن، تاثیر خود را از دست میدهند. چطور، خیلیها هنوز بعد از این همه شنیدن داستان گریه می کنند؟

      چطور...شما گریه می کنید؟

      پنج:

      با حسین و یا حسین یک نقطه تنها فاصلست. 

      ولی یا حسین گفتن کجا و... با حسین بودن کجا. 

       

      اپیزود چند تا مانده به اول

      اولین چیزی که از زندگیم به یاد می آورم، فضای تنگ و مزه شور آب در دهانم است. و البته، یک خواهر. مثل اینکه آن زمان هم به تقسیم اتاقم با بقیه علاقه ای نداشتم. چون سر هم غر می زدیم و خودمان را کش و قوس میدادیم.

      ناگهان هلن تکان خوردن را متوقف کرد و با صدای آهنگینش از من پرسید:«واقعا دوست داری بری اون بیرون؟ میدونی که به ما اجازه دادن خودمون انتخاب کنیم.» من سرم را تکان دادم:«بهشت خیلی بهمون خوش گذشت. ولی تا نوبتم بشه کلی حوصلم سر رفت. تازه، میخوام ببینم اون پایین چی داره که این همه آدم دوست داشتن برن. میخوام جاهای جدیدو ببینم و کارای جدید بکنم.»

      هلن عاقلانه سر تکان داد. ولی معلوم بود ته دلش نگرانم است.

      وقتی از آن فضای تنگ آمدم بیرون، اولین چیزی که دیدم رنگ سفید بود. صداهای عجیب که کم کم تبدیل به کلمه شد و بوی عجیبتر. به اطراف نگاهی انداختم...ولی هلن نبود. هلن رفته بود. با تمام قدرتم گریه سر دادم. هلن با من نیامده بود. من تنها بودم.

      ولی اشتباه کرده بود. دنیای بیرون جالب تر از این حرف ها بود. کلی وسیله عجیب و غریب و ادم های عجیب و غریب تر آنجا بودند که همه شان از بهشت جالب ترند. همه اعضای خانواده می گفتد من گوشه ای می نشستم و سکوت و فکر می کردم. می گفتند من عاشق فضاهای تاریک و بسته ام. خودم را در زیر پله گم وگور می کنم. همه اینها فقط یک دلیل داشت. هلن.

      -*-*--*-*-*-*-*-*-*-**--*-*-*-*--

      چهار ساله بود و اعضای فامیل خانه عمه و مادربزرگ، حداقل چیزی که آنها صدایش می زدند جمع شده بودند. با کنجکاوی کودکانه به اتاق عمه ام رفتم و عموی گرام را دیدم که با کامپیوتر...بازی می کند؟

      عموی من با خود فکر می کرد که بچه چهار ساله چه از بازی کامپیوتری،آن هم هری پاتر، می داند، ولی باز هم با لبخند زورکی یاد داد چطور بازی کنم. من هم که سمج، تا آخر مهمانی به کامپیوتر چسبیدم و لولم از عموجان هم بیشتر شد. همینکه دکمه شات دان کامپیوتر را زدم، جرقه ای در ذهنم زده شد. انگار خاطره ای قدیمی و دلچسب یادم آمده باشد.

      حتما حدس زده اید که آن جرقه آشنا چه بود؟ مگرنه؟

      هلن برگشته بود.

      از آن موقع باهم زندگی می کنیم. خودش می گویدآمده تا مراقب خواهر کوچولیش(فقط چند صدم ثانیه کوچکترش) باشد. اما می دانم خودش هم بعضی وقت ها افسوس میخورد که چرا با من نیامده. وقت هایی که درد، عشق، و بقیه حالا انسانی در وجودم زبانه می کشد. برای همین است که دوقلو ها برایم جالبند. دوقلو ها و چند قلوها، خواهر و برادرهایی هستند که هردو با هم پا به این زندگی گذاشته اند تا چیزهای جالبش را ببینند.

      در چند ماه گذشته، در میان شب زنده داری ها و گریه های نیمه شبی، تسلیم شدن ها و نشدن ها، بارها و بارها هلن از من پرسید:«از اومدن به این دنیا پشیمون نیستی؟»

      ولی نمی داند که...من سمج تر از این حرفهایم.

      - هرگز!

        ~ اینجا صداها معنا دارند ~

        ,I turn off the lights to see
        All the colors in the shadow

        ×××
        ,It's all about the legend
        ,the stories
        the adventure

        ×××
        پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
        Designed By Erfan Powered by Bayan