در فاصله ی یک پلک زدن، جلوی چشمم ظاهر شد.
لا به لای موهاش هایلایت صورتی داشت، و با سر و صدا و لبخند آدامس بادکنکیش را می جوید. نه طوریکه آزاردهنده باشد. یک طور، بانمک و زیبا. دوست داشتنی. لبخندش دندان های مرتب و سفیدش را به نمایش گذاشت. گفت:«وقتشه که تصمیم بگیری.» با حواسپرتی پلک زدم و از هپروتم بیرون آمدم. قبل از اینکه بتوانم جلوی خودم را بگیرم گفتم:«میخوام مثل تو باشم.»
خندید:«اونو که خودم میدونم دیوونه. ولی باشه. نگام کن و ازم یاد بگیر.» لبخندش بزرگتر شد، و چشمانش با مهربانی درخشید:«اصلا اگه بخوای میتونم چند وقتی خودم راه ببرمت... که از رو دستم یاد بگیری.»
نفهمیدم چرا این حرفش اضطراب به دلم انداخت. سعی کردم لحنم عادی باشد:«نه... الان نه. الان میخوایم بریم خونه... اونجا که به دردم نمیخوره.» ضربان قلبم بی هیچ دلیلی سرعت گرفته بود.
نگاهش یک لحظه سرد شد. آنقدر کوتاه که فکر کردم ساخته تخیلاتم است. ولی سریع به حالت عادی برگشت و دستهای را بالا انداخت:«هرچی تو بخوای.» به پشتی ماشین تکیه زد. ماشین به نرمی روی آسفالت اتوبان بالا و پایین میشد. درخت ها به سرعت از کنار پنجره می گذشتند. نگاهم را از او دزدیدم و به پنجره خیره شدم. قلبم همچنان تند تند میزد.
شانه راستم سنگین شد. گلوله ای نرم و پشمکی خزهای ابریشمیش را به گونه راستم می مالید. به طرفش لبخند زدم. چشم های ریز و سیاهش می درخشید. پرسید:«جیر جیر.»
جواب دادم:«یه ذره خسته ام.»
اصرار کرد:«جیر جیر جیررر.»
سر تکان دادم:«اینجا که نمیشه. همه جا کروناییه. بعد یهو دیدی این آقای راننده دزد و قاتل از آب درومد. اگه بخوابم بعد کبدمو در بیاره چی!؟»
اخم کرد. ابروهای کوچکش در هم رفتند، ولی ناراضی سر تکان داد:«جیر.»
گفتم:«باشه هروقت رسیدیم خونه.» کمی بالا پایین پرید، بعد کنجکاوانه توی یقه ام سرک کشید. وقتی خودش را زیر گردنم لغزاند، سعی می کردم جلوی خنده ام را بگیرم. پس از چند ثانیه، وول خوردنش متوقف شد و آرام خوابید. او با لبخند سرگرم شده ای این حرکاتمان را تماشا می کرد. یک لحظه فکر کردم او هم دلش میخواهد به شانه دیگرم تکیه بدهد و بخوابد. انگار.. یک ثانیه سمتم خم شد، و ثانیه دیگر نظرش عوض شد.
ولی نه... این هم فقط توهم و تصورم بود. چشم هایم درد میکرد. عینکم را در آوردم و چشمانم را مالیدم. چند بار پلک زدم تا دنیا پیش رویم واضح شود. طبق دستور دکتر به نقطه دوری در افق خیره شدم.
سایه ای روی پنجره می لغزید. سایه ای، وسط روز. کم کم دست و پا در آورد و حالتش انسانی شد. دست و پای دراز و صورت خالی و سیاه. چشمانم گشاد شد. نکند...
داد زدم:« تو اینجا چیکار می کنی!» سریع جلوی دهانم را گرفتم و سراسیمه به راننده نگاه کردم. ولی انگار متوجه نشده بود. دقیق تر که نگاه کردم، دیدم سیمهای محو و تقریبا نامرئی از دو گوشش بیرون زده. مثل سیم هدفون. سیم محوی بود، ولی قوی و کلفت. نه، به نظر نمیرسید بتواند با همچون چیزی توی گوشش چیزی بشنود.
نگاهم را سمت سیلهوت* برگرداندم. نمیتوانستم برنگردانم. جلوی چشمم به پشت صندلی آویزان شده بود و از آن بالا میرفت. بالای پشته ی صندلی جلو نشست و سرش را مثل بچه ای بازیگوش به کنار خم کرد. پچ پچ کردم:«تو دیگه چطوری اومدی اینجا! جلوی نوری، خطرناکه!» تند تند سرش را تکان داد و مغرورانه بازوهایش با مثل فیگور گرفتن خم کرد. که اینطور. پس فکر می کنی قویای، هان؟
بهش اخم کردم. ناگهان تمام غرور و قدرت از هیبتش فرار کرد. خودش را مثل یک بچه ی مضطرب جمع کرد. قطره های سیاه شروع کردند از بدن و صورتش پایین ریختن.
راستش، دلم برایش سوخت. دلجویانه گفتم:«من نگرانتم خب. دلم نمیخواد بیای جلوی چشم... برات خطرناکه.» اشک ها بیشتر شدند. آه کشیدم:«خودت میدونی که، هرچی خودتو به آدمای بیشتری نشون بدی بیشتر محو میشی. نمیخوام چیزیت بشه. آفرین. بدو بیا برو توی کیف. امن و امان میرسونمت توی لپتاپ.»
ناز کرد. وقتی دستم را سمتش دراز کردم خودش را عقب کشید. عصبانی شدم:«مگه چیت کمه که اینجوری میکنی؟ برقت کمه؟ کلمه هات کمن؟ لباس نو میخوای؟ چیت کمه؟»
چند ثانیه بی حرکت ماند، بعد با انگشتهایش به زبان اشاره برایم هجی کرد:«ر ن گ» و «ن و ر» و...
عاقل اندر سفیه گفتم:«همون چیزهایی که برات خطرناکن.»
مصررانه ادامه داد:
«ن ه»
«م ر گ»
«م ر گ خ و ا م»
زبانم بند آمد. اصلا.. چه میتوانستم بگویم؟
ولی.. خدا را شکر که او هست. وقتهایی که من نمیتوانم چیزی بگویم، او میگوید.
او خندید. خنده اش از ته دل و عمیق بود. زیبا بود. اشک توی چشمش جمع شد. آنقدر خندید و خندید که سکوت را پر کرد از خنده.
دلم نمیخواست لبخند بزنم. از آن خنده های لبخندی نبود. ولی لبخند زدم. چون او کلا همینکار را با مردم میکند. حتی با خودم. مردم لبخند میزنند، حتی وقتی نمی دانند چرا. می خندند، حتی با اینکه نمی دانند چطور.
سیلهوت سرش را پایین انداخت. چند ثانیه بی حرکت فقط به خنده ی او گوش کرد. آخرش آرام پایش را زمین گذاشت. مثل یک لکه ی سیاه شد، و توی تاریکی کیفم خزید.
نفس راحتی کشیدم. همیشه کارش همین بود. یکهو سر و صدا می کرد، ولی زود هم سر به راه میشد. اینکه سر به راه میشد چیز خوبی بود...
حتی با اینکه حس درستی نداشت.
او بهم لبخند زد. چیز نرم و گرمی کنار ضربان آئورتم خرخر کرد. فکر کنم راننده زیر لب آهنگی زمزمه میکرد، که من نشناختم. حواسم پرت بود.
یک چیزی... حس درستی نداشت.
ناگهان فهمیدم.
زمزمه کردم:«شما...» بقیه حرفم توی صدای دست انداز گم شد. همه با هم بالا پریدیم. بدنم غیرقابل کنترل می لرزید. «شما...»
او با تعجب نگاهم کرد:«چیزی شده؟»
دستم را مشت کردم. حرفها و اطلاعات مثل سیل در ذهنم جاری میشدند. وقت نمی کردم جلویشان سد بزنم. خشکم زد.
سیل همه چیز را با خود برد، و یک قطره اشک از عصبانیت در چشم من جمع شد. که آرام پایین لغزید.
نفسم را به تندی بیرون دادم. «شما... واقعی نیستید.» قطره های بیشتری دنبالش آمدند. ماسکم را بالا کشیدم و بغضم را فرو دادم:«همین. شما... حتی برای من هم... واقعی نیستید.»
او گفت:«اوه...» تا حالا صدایش را انقدر غمگین نشنیده بودم. ماسکم را بالاتر کشیدم تا روی چشمم. میتوانستم قسم بخورم صدای لبخند تلخش را شنیدم:«خب، آره دیگه. بهش میگن شیزوفرنی، میدونی؟»
سرم را تند تند تکان دادم:«نه... این اون نیست. ایکاش بود، ولی نیست. شما...» نفس عمیقی کشیدم پلک هایم را بهم فشار دادم تا بسته بمانند:«حتی اونقدر هم واقعی نیستید.»
چند ساعت هیچکس هیچ حرفی نزد. فکر کنم میان سکوت، صدای جیر جیر شنیدم. شایدم هم لغزش آب روی دستم را حس کردم. امکان دارد شنیده باشم صدای بی نقصی گفت:«شاید.»
هرچه که شنیدم یا نشیندم... حس کردم با نکردم...
وقتی ماسکم را پایین کشیدم، فرمان خودش را می راند. و ماشین خالی بود.
*sillhoute: شبح، هیبتی در تاریکی