اردیبهشت-Feeling?Feeling

پست آخر سال.

سال خوبی بود خیلی چیزها یاد گرفتم بلاه بلاه بلاه، دوستای بی نظیری داشتم و پیدا کردم بلاه بلاه بلاه، گم‌شدم ولی خب دارم پیدا می‌شم فکر کنم؟ بلاه بلاه بلاه.

همون حرف‌های همیشگی. تکراری شدن. تکراری شدم.

 

 ولی تو موارد شخصی‌تر... حس می‌کنم امسال اولین سالی بود که تونستم مثل یه بزرگسال با بقیه بزرگسال‌ها رفتار کنم. نه اینکه خودم بزرگسال بشم ها، فقط... گولشون بزنم. که حرفمو بفهمن، منو به عنوان کسی که می‌خواستم ببینن. توضیحش سخته.

ترکیب عجیبی از معلم‌ها که امسال داشتیم واقعا من رو به فکر برو برد‌. از اونجایی‌ که مدرسه‌ی ما سیاسی ترین مدرسه‌ی استانه(چقدر ما خوش شانسیم واقعا) از معلمی داشتیم که خواهرِ شهید بود و هم معلم خوبی بود، هم خانم خوبی، تا معلمی که پدرش یه مدت تو زندان‌های ساواک بوده و هرچقدر از افتصاحی که این آدم تو فیزیک بچه‌هایی که کلاس نمی‌رفتن به بار آورد بگم، کم گفتم. شیرین ترین معلم ادبیات دنیا رو داشتیم که تلخی معلم پارسال رو شست و برد. کسی که همراه داستان امیرمسعود غزنوی با ما ریز ریز می‌خندید، درباره‌ی عشق عمیقی که خدا درون انسان گذاشته حرف می‌زد، ولی درعین حال با جدیت می‌گفت که به عدالتِ خدا اعتقاد نداره و گوته نفسش از جای‌گرم بلند می‌شده که اون بیت‌ها راجع به خدای عادل رو نوشته. یا وقتی می‌گفت نادر ابراهیمی قشنگترین متن‌ها رو داره و تعجب می‌کنه چرا یه قسمت از "سه دیدار" رو توی کتاب گذاشتن.

همیشه گفتم، انقدر که حس می‌کنم داره معنیش رو از دست می‌ده.. ولی من بهترین دوست‌های دنیا رو دارم. امسال پر بود از وقت‌هایی که دور میز الهه خرد می‌نشستیم و غیبت می‌کردیم و برای تغییر دادن مدرسه، حتی اگه در حد عوض کردن یه معلم افتصاح از‌ کلاسمون بود، نقشه می‌ریختیم. جشن‌هایی که گرفتیم، وقت‌هایی که بیرون رفتیم‌... یعنی خب، شاید برای نوجوون‌های همسن ما یه کافه رفتن یا تو کف کلاس پیتزا خوردن اونقدر چیز عجیبی نباشه ولی برای ما که خونه/مدرسه‌/کلاس مثلث اصلی زندگیمونه چیز بولدی بود.

روزهای خوب داشتیم و روزهای بد، مشخصا. می‌خوام فکر کنم که با هم ازشون عبور کردیم... ولی خب این یه دروغه. در بهترین حالت با هم ازشون فرار کردیم‌. ما می‌تونیم لبخند‌ها، موسیقی، چیپس‌ها و flirtها رو باهم تقسیم کنیم، ولی غم‌هامون رو نه.

ما همیشه فکر می‌کردیم اگه مدرسه‌مون درست بشه، این کشور هم می‌شه. یا برعکس. ولی خب مدرسه ما درست نشد. حتی یه ذره. مدرسه ما یه نسخه کوچیک از مرزهایی بود که توش زندگی می‌کنیم. و هست. و خواهد بود.

در پایان روز... ما ناراحتی‌هامون رو مخفی می‌کردیم. چون هی، مشکلات بزرگتری هست. الان وقت فکر کردن به دلتنگی برای یه دوست نیست. برای فکر کردن به تنهایی، یا احساسات، یا... هرچیزی که به بقا مربوط نیست. بقا تنها چیزیه که بهش فکر می‌کنیم. و حتی اون هم مال ما نیست.

فقط طوفان رو داریم. یا اون ما رو داره. طوفان و ما، مال همدیگه هستیم. و اون ما رو میبره یه جای دور، یه جای خوب. یه جا که آسمون قرمزه و پیش منه و زیباست، درست مثل تو.

شبتون به خیر.

~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
Designed By Erfan Powered by Bayan