این چه حسیه؟

این چه حسیه

که انقدر میخوای با همه حرف بزنی ولی در عین حال انقدر تحلیل برنده است که انجامش نمیدی؟

این چه حسیه

که نمیخوای وبلاگتو پر پستهای کوتاه تینیجری کنی ولی بازم اینکارو میکنی؟

این چه حسیه

که میخوای بنویسی و می نویسی و بعدش جرات نداری یه دور بخونیش و برای بقیه بفرستیش؟

این چه حسیه

که حرفهایی که میخوای بزنی هرروز عادی و عادی تر میشن و دیگه ارضات نمیکنن؟

این چه حسیه

وقتی انقدر مقوله "حرف زدن" برات مهمه؟

این چه حسیه 

وقتی میس ریحانه میگه مهمترین چیز تو فیزیک پرسیدن سواله، و با خودت میگی مهم ترین چیز تو زیست درک ارتباط ها و دیدن هر موجود به طور یه سیستم، و بعد حل کردن مشکلاتش به کمک فکر و تصمیم گیری خودته، ولی تو اصلا توانایی تصمیم گیری خاصی تو وجودت نمی‌بینی. 

این چه حسیه

که وقتی کامنت ها بسته است یه جو غمناک و دپرسی ایجاد میشه که باعث میشه خواننده دلش بخواد سریع پستتو فراموش کنه، و مغزش برای یکبار هم که شده طبق خواسته دلش پیش بره؟

اینا چه حسهایین

که نه غمن، نه شادی و فقط از جنس فکرن، و ما نمیتونیم درکشون کنیم؟

Somnia

In another world, I go to art school, study hard and get into an art college, date a guy or a girl (or maybe two) , work myself out until I get a job at disney, pixar or even a no-name animation company... to make art.

Great, fantastic, funny art. Emotion stimulating art.

music, drawings, stories... all binding together to make an unforgettable journey for some child and their siblings.

This world is not that one. I know, and nothing's going to change it.

It doesn't matter though. It really doesn't.

I'm going to close my eyes, dream of that world, and smile like it's the funniest inside joke ever.

I bet It's just as good as living it.

الاکلنگ-۱۵

اگر روزی ازدواج کردم، دوست دارم ارتباطمان مثل من و مادرم باشد.

مثل الاکلنگ، وقتی من بالایم او پایین است، و وقتی من پایینم او بالاست. اینطوری می‌دانم هروقت من پایینم، او میتواند وزنش را بیاندازد روی طرف دیگر و ببرتم بالا. او هم میداند همین کار را برایش خواهم کرد.

ولی... وای به حال اینکه زندگی مشترکمان سرسره وار شود. و هردو با هم سر بخوریم پایین. 

اگر نصف اینطور که من بد سقوط میکنم، بد سقوط کند، سر سال اول پهن میشویم کف آسفالت جلوی یک ساختمان چهل طبقه.

~My Friends Are Scarier Than You~

~My friends are SCARIER than you~
Quick drawing of Rei from “Yesterday Upon The Stairs” by @pitviperofdoom
(I can’t believe how popular this post got)

 


You think I don’t? You do scare me, All For One."

"But the thing is, I’m always afraid. Every minute of every day. And when you’re afraid for that long, you forget what it’s like to feel anything else.”

“And now, when something frightening comes along, I can’t tell the difference anymore between the new fear and the old."

"Of course you scare me. You think that makes you special?”

"My Friends Are Scarier Than You"

"فکر می کنی نمی ترسم؟ تو منو می‍ترسونی، همه برای یکی."

"ولی نکته اینه که، من همیشه درحال ترسیدنم. هر دقیقه از هر روز. و وقتی این‌همه مدت ترسیده باشی، یادت میره چجوری حس دیگه ای داشته باشی."

"و الان، وقتی چیز ترسناکی پیش میاد، دیگه نمیتونم فرق بین ترس جدید و قدیمی رو بگم."

"البته که تو منو میترسونی. فکر کردی این تو رو خاص میکنه؟"

"دوست‌های من از تو ترسناک ترن."

منبع آرت

My darling time

I lost you. again and again. Over and over. Each time was more painful that the last. Each time I couldn't believe that you really are gone. I cried, I cried so hard over my loss, face burried in pillow I SOBBED! 

But you know, from now on, I refuse to let you go. I'll try, I'll be better just for you...

You know I always run to you, my darling Time.

So, please, don't leave me behind anymore.

Yours,

me.

The Storms Are Joking

برگ‌ها را

می‌خندانند،

طوفان‌‌های بهاری.

The leaves.

The Spring storms,

Are cheering them up.

دردِ زرد (Pain of Yellow)

اگر بالاترین برگِ

درخت پاییز باشم،

زرد نخواهم شد؟

If I'm the highest leaf

in the autumn's tree

will I not turn yellow?

I didn't see, I didn't do

Firework's tail
Red sparks bloom
Behind the tree
Out 'the window
There's nothing I can see
There's nothing I can do

برنج

صدای ناگهانی چرق چرق از آشپزخانه آمد.

از جا پریدم.

 از لبه تیز میز، میلی متری جاخالی دادم.

باعث شد با کله روی زمین فرود بیایم.

مثل فنر روی پا برگشتم.

 داد زدم:«نسووووز!»

مثل برق توی آشپزخانه بودم.

با دیدن حباب های غول‌آسا نفسم را بیرون دادم.

«آخیش!»

«نسوختی.»

مهربانانه قاشق فلزی را توی برنج های شناور فرو کردم.

لبخند زدم.

کوررنگی

~آسمانتان سرخ است، آسمان من سیاه.~
~مشکل از چشمان مدرسه زده من است، یا چشمان شما؟~

~ اینجا صداها معنا دارند ~

,I turn off the lights to see
All the colors in the shadow

×××
,It's all about the legend
,the stories
the adventure

×××
پیوندهای روزانه و منوی بالای وبلاگ را دریابید.
Designed By Erfan Powered by Bayan